جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط RPR" با نام {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,745 بازدید, 66 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»
نویسنده موضوع RPR"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط RPR"
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,026
مدال‌ها
6

فصل چهارم

اگر یک جعبه دیگر باز کنم، از پا خواهم افتاد. امروز پنج میلیون جعبه باز کرده‌ام تازه این یک برآورد تخمینی است. اکنون وسط حمام ایستاده‌ام و به جعبه مقوایی خیره شده‌ام که روی آن با ماژیک نوشته‌ام "حمام"؛ اما انگیزه‌ای برای بازکردنش ندارم. با اینکه وسایل حمام داخل آن است، اما هیچ رغبتی برای ادامه کار ندارم. به احتمال زیاد امشب باید با انگشتم مسواک بزنم صدای قدم‌های کسی بیرون از در به گوش می‌رسد و یک ثانيه بعد، انزو سرش را به داخل حمام می‌کشد به محض دیدن من در وسط حمام، لبخندی می‌زند و می‌گوید: «داری چیکار می‌کنی؟»

شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم دارم جعبه‌ها رو باز می‌کنم.

می‌گوید: «امروز فقط داری جعبه باز می‌کنی کافیه، بقیه رو بذار واسه فردا.»

می‌گویم: «اما باید بازش کنم. وسایل حمام داخلشه و امشب بهشون نیاز داریم».
انزو سعی دارد مرا از این کار منصرف کند؛ اما کمی عمیق‌تر به حرفم می‌اندیشد سپس دستش را داخل جیب شلوار جینش می‌برد و چاقوی جیبی‌اش را بیرون می‌آورد. وقتی نوجوان بود، پدرش این چاقو را به او هدیه داد. روی دسته چاقو اولین حرف است و فامیلی‌اش حک شده است. این چاقو تقریباً چهل سال عمر دارد. انزو همیشه آن را تیز نگه می‌دارد. سپس نوار کنار جعبه را می‌برد و با کمک یکدیگر، وسایل داخل جعبه را بیرون می‌آوریم.

وقتی برای اولین بار انزو را دیدم، هرگز فکر نمی‌کردم که روزی داخل حمام بایستیم و صابون و شامپوها را روی قفسه‌ها بچینیم. اما انزو مرد خانواده است. در اولین ماه‌های ازدواجمان باردار شدم. ابتدا از بیان این موضوع هراس داشتم، اما وقتی از موضوع باخبر شد، از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید. هنگام آشنایی، انزو گفت که پدر، مادر و خواهرش را از دست داده است و نمی‌دانستم موضوع تشکیل خانواده تا چه اندازه برایش اهمیت دارد. یک ماه پس از آشنایی، ازدواج کردیم اکنون حدود یک دهه است که در خانه‌های حومه‌ی شهر با هم زندگی می‌کنیم. این نوع زندگی برای بسیاری از مردم کسل کننده است؛
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,026
مدال‌ها
6
اما من عاشق یک زندگی دنج و آرام هستم. از کودکی خواستار آرامش بودم.

انزو تیغ ریش تراشش را از جعبه بیرون می‌آورد و جعبه خالی می‌شود. اما هنوز صدها جعبه دیگر باقی مانده است. به نظرم سی یا حتی چهل سال طول می‌کشد تا
آنها را باز کنیم و سر جایشان بچینیم.

انزو می‌گوید: «خیلی خب. کارمون تموم شد.»

می‌گویم: «آره.»

سپس سرش را می‌چرخاند و به تخت خوابمان که روی آن ملافه تازه‌ای پهن شده، نگاه می‌کند. سپس با پوزخند به من خیره می‌شود.

می‌گویم: «نمی‌خوای واسه تختمون دعای شکرگزاری بخونی؟»

می‌گوید: «نه! تازه می‌خواهم ترتیبش رو به‌هم بزنم».

با صدای بلند می‌خندم. سپس مرا در آغوش می‌کشد. از حمام خارج می‌شویم و به سمت اتاق خواب می‌رویم. وقتی روی تخت دراز می‌کشم، نگاهم به پنجره‌ها خیره می‌ماند. چرا متوجه پنجره‌های بی‌پرده این خانه نشدیم؟ احساس می‌کنم از پنجره خانه روبه‌رو کسی ما را نگاه می‌کند.

انزو متوجه انقباضم می‌شود. می‌گوید: «چی شده؟»

آرام زمزمه می‌کنم: «پنجره‌ها! همه چی معلومه.»

سرش را بالا می‌گیرد و از پنجره به پلاک سیزده نگاه می‌کند و می‌گوید: چراغ‌هاشون خاموشه. اونا خوابن»

وقتی این بار از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم، هیچ حرکتی نمی‌بینم. اما یقین دارم، دفعه پیش دیدمش
انزو چشمکی می‌زند و می‌گوید: «فکر نمی‌کنم بیدار باشن. اما خب بهشون نشون می‌‌دیم که متوجه حضورشون شدیم. می‌خوای چراغ‌ها رو خاموش کنیم؟»

می‌گویم: «آره.»

سپس از کنار تخت می‌خزد تا کلید چراغ را خاموش کند و در نهایت اتاق در تاریکی فرو می‌رود. روی ملافه‌ها تکان می‌خورم، نمی‌توانم نگاهم را از پنجره بگیرم.


می‌گویم: «اصلاً فکر کردی که چرا این خونه رو این‌قدر ارزون خریدیم؟»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,026
مدال‌ها
6
انزو با تعجب می‌گوید: «ارزون؟ ما همه پس‌اندازمون رو دادیم. کلی وام با بهره بالا گرفتیم.»

می‌گویم: «اما زیر قیمت خریدیم. معمولاً هیچ خونه‌ای زیر قیمت منطقه فروخته نمیشه.»

انزو می‌گوید: «چون اینجا به نوسازی و تعمیرات نیاز داشت. خیلی از خونه‌ها همین طوری بودن.»

خودم را روی تخت منقبض می‌کنم و می‌گویم: «ما نتونستیم هیچ مزایده‌ای رو برنده بشیم.»

انزو نگاه غضب‌آلودی به من می‌اندازد و می‌گوید: «مگه این خونه رویایی تو نبود؟
الان باهاش چه مشکلی داری؟ ما آدمای خوش‌شانسی هستیم. یعنی باورت نمیشه؟»
می‌گویم: «یه ذره واقع‌بین باش ما خوش‌شانس نیستیم.»

انزو با صدایی لرزان می‌گوید: «میلی بذار از اولین شب تو خونه رویایی‌مون لذت ببریم.»

می‌داند که مقاومت در برابر من بی‌فایده است. دوباره از پنجره به بیرون خیره می‌شوم. با اینکه پلاک سیزده آن‌سوی خیابان است؛ اما می‌توانم یک جفت چشم را ببینم که در تاریکی به ما زل‌زده و تماشایمان می‌کند.
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,026
مدال‌ها
6

فصل پنجم

امروز بچه ها به مدرسه جدیدشان می‌روند. آدا یک پیراهن صورتی بدون آستین می‌پوشد که خودم برای روز اول مدرسه‌اش انتخاب کردم. اگر قرار بود نیک آن را بپوشد، در همان چند دقیقه نخست به خاک و چربی آغشته میشد. آدا عاشق لباس‌های رنگ روشن است و به همین دلیل می‌تواند آن را تمیز نگه دارد. در مورد نیک، خوشحالم که توانستم لباس تمیز و سالمی از میان لباس‌هایش بیابم. مدیر مدرسه هنگام ثبت‌نام به ما یادآوری کرد که اتوبوس مدرسه جلوی پلاک سیزده در خیابان اقاقیا ایستگاه دارد؛ بنابراین بچه ها را از خانه بیرون می‌برم، از مقابل خانه سوزت عبور می‌کنیم و حوالی خانه همسایه‌ای می‌رویم که می‌دانم از پشت پنجره به ما خیره شده است.

همسایه و فرزندش در ایستگاه اتوبوس منتظر هستند. وقتی نزدیک‌تر می‌شویم، متوجه می‌شوم که او بسیار مسن‌تر از آن چیزی است که تصور می‌کردم. اگرچه من جوان‌ترین مادر در میان والدین دوستان فرزندانم نیستم، اما این زن هم سن‌وسال مادر من است. زنی لاغر اندام با موهای خاکستری و انگشتان باریک و کشیده! سوزت گفت که پسر این زن هم سن نیک است؛ اما اکنون می‌بینم که حدود دو سال از نیک کوچک تر به نظر می‌رسد. پسربچه مانند مادرش لاغر است. با اینکه یک روز گرم بهاری است، ژاکت پشمی یقه داری به تن دارد که به شدت خارش‌دار و آزاردهنده به نظر می‌رسد. البته شاید این زن، مادرش نباشد. ممکن است مادر‌بزرگش باشد. با توجه به سن و سال بالایش، مادر‌بزرگش است. هیچ سوالی نمی‌پرسم. من مانند سوزت کنجکاو نیستم که در نگاه نخست به شخص مقابل بگویم: «شما بارداری؟»

وقتی به آنها نزدیک می‌شویم، زن چشمانش را از پشت عینک ضخیمش تنگ می‌کند. ابتدا متوجه زنجیر نقره‌ای که به عینکش متصل شده، نمی‌شوم. همیشه بر این باور بودم که بند عینک، مخصوص افراد پیر و سال خورده است که توانایی کنترل وسایل‌شان را ندارند.
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,026
مدال‌ها
6
البته یکی از دوستانم در برانکس، اگرچه زن جوانی بود اما از بند عینک استفاده می‌کرد.

با لبخند می‌گویم: «سلام!»

قصد دارم با این زن صمیمی شوم. از این گذشته، دوست دارم در لانگ آیلند دوستان
تازه‌ای پیدا کنم.
زن با لبخندی زورکی پاسخ می‌دهد: «سلام.» در لحن صدایش هیچ تعارف و احساسی وجود ندارد.

می‌گویم: «میلی هستم.»

با نگاهی سرد و بی‌روح به من خیره می‌شود. انگار متوجه کلامم نشده است.

ادامه می‌دهم: «اینها نیک و آدا هستن.»

دستش را روی شانه پسربچه می‌گذارد و می‌گوید: «این اسپنسر و من جانیس هستم.»

وقتی اسپنسر تکان می‌خورد، چیزی شبیه به قلاب از پایین کوله پشتی‌اش آویزان می‌شود که سر دیگرش در دست زن است. وای خدای من به بچه قلاده بسته است. می‌گویم: «از آشنایی با شما خوشحالم. یا باید بگویم خوشوقتم؟ شنیدم که اسپنسر
کلاس سومه، درسته؟»

خودم نیز می‌دانم، او نمی‌تواند کلاس سوم باشد زیرا یک سروگردن از نیک کوتاه‌تر
است.

اما اسپنسر، سرش را به علامت تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید: «بله!»

چشمان نیک از خوشحالی برق می‌زند و با شعف می‌گوید: «وای چه خوب! اسم
معلم من خانم کلیری هستش. اسم معلم تو چیه؟»

جانیس بلافاصله می‌گوید: «معلمت کیه؟»

نیک با چشمان قهوه‌ای تیره‌اش به او خیره می‌شود. می‌دانم با خودش فکر می‌کند
که چه پیرزن احمقی! سپس می‌گوید: «گفتم خانم کلیری.»

می‌کوشم جلوی خنده‌ام را بگیرم. در همین حین، اسپنسر با صدای بلند می‌گوید: «معلم منم خانم کلیری هستش.»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,026
مدال‌ها
6
پسرها با‌هیجان شروع به صحبت می‌کنند. از این موضوع خرسندم.
نیک بسیار اجتماعی و برون‌گرا است، به همین دلیل می‌تواند حتی با کم‌روترین بچه‌ها نیز دوست شود. به مهارت دوست‌یابی او حسادت می‌کنم. لبخند طعنه‌آمیزی به جانیس می‌زنم و می‌گویم: «انگار نیک اولین دوستش رو توی این محله پیدا کرده.»

جانیس با خون‌سردی می‌گوید: «بله.»

می‌گویم: «میتونن باهم بازی کنن.»

اخم عمیقی می‌کند و می‌گوید: «آره میتونن باهم بازی کنن. راستی پسر شما
واکسینه شده؟»

چرا چنین سوالی می‌پرسد؟ این روزها برای ثبت‌‌نام در مدارس دولتی، بچه‌ها باید به طور کامل واکسینه شده باشند. جانیس به‌ خوبی به این امر واقف است. با لبخند
می‌گویم: «آره واکسینه شده.»

می‌پرسد: «حتی آنفولانزا؟»

چه سؤال عجیبی! الان که فصل آنفولانزا نیست.

می‌گویم: «بله.»

جانیس می‌گوید: «باید مراقب باشم. اسپنسر خیلی ضعیفه.»

مشخص است این پسربچه لاغر اندام که ژاکت پشمی ضخیمی به تن دارد، باید
ضعیف باشد. اکنون که با نیک حرف می‌زند، صورتش سرزنده‌تر است. می‌گویم: «به نظرم بهتره خودمون رو بیشتر معرفی کنیم. من تازه به اینجا نقل مکان کردم. قراره امشب با شوهرم به خونه سوزت بریم.»

لب‌هایش را از شدت تنفر به هم می‌فشارد. سپس نگاه عمیقی به من می‌اندازد و
می‌گوید: «دیدم داشتین باهاش حرف می‌زدین. شوهرت رو هم دیدم. مرد خوش تیپیه. »

طرز بیانش را نمی‌پسندم. می‌دانم سوزت زن جذابی است؛ اما به همسرم اعتماد
کامل دارم. حداقل می‌دانم که با زن همسایه به من خ*یانت نمی‌کند.

مؤدبانه می‌گویم: «سوزت زن خوبی به نظر میرسه.»

جانیس می‌گوید: «نه. زن خوبی نیست.»

نمی‌دانم چه بگویم. خوشبختانه اتوبوس مدرسه از راه می‌رسد و جانیس قلاده فرزندش را رها می‌کند. شک ندارم روی مغز پسرش ردیاب و تراشه نیز نصب کرده است.
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,026
مدال‌ها
6
با نگاهی اشک‌آلود از نیک خداحافظی می‌کنم. او با دوست جدیدش سرگرم است. گونه‌اش را می‌بوسم. از من جدا می‌شود و از پله‌های اتوبوس بالا می‌رود؛ اما آدا مرا در آغوش می‌فشارد و چنان به من می‌چسید که آرزو می‌کنم کاش خودم او را به مدرسه می‌بردم در گوشش زمزمه می‌کنم: «اینجا دوستای زیادی پیدا می‌کنی. طبیعی رفتار کن.» آدا با ناباوری به من خیره می‌شود. خدای من! این چه حرفی بود؟ «طبیعی رفتار کن!» این بدترین توصیه ممکن است. اگر کسی به من چنین حرفی بزند، به خشم می‌آیم. اما منظور بدی نداشتم. شاید اگر گاهی می‌توانستم خویشتن‌دار باشم، دوستان بیشتری پیدا می‌کردم. کاش انزو اینجا بود. دقیقاً می‌دانست که باید چه بگوید تا دخترش را وادار به لبخند زدن کند برای یک کارِ عمرانی صبح زود خانه را ترک کرد. وقتی بچه ها سوار اتوبوس می‌شوند، بلند فریاد می‌زنم: «بعدازظهر منتظرتون هستم.» در اتوبوس بسته می‌شود و شروع به حرکت می‌کند. وقتی از فرزندانم جدا می‌شود. اضطراب شدیدی تمام وجودم را فرا می‌گیرد. آیا روزی فرا می‌رسد که این حالت از بین برود؟ دوران بارداری بسیار راحت‌تر بودم. فقط در ماه سوم بارداریِ نیک، وقتی دچار مسمویت بارداری شدم، تصمیم گرفتم لوله هایم را ببندم. به محض خروج اتوبوس از پیچ خیابان، متوجه نگاه وحشتناک جانیس می‌شوم. مؤدبانه می‌پرسم: «مشکلی پیش اومده؟»

می‌گوید: «میلی، انتظار نداری که بچه‌هات تنهایی از اتوبوس پیاده بشن و برگردن خونه، درسته؟»

می‌گویم: «بله.» سپس به خانه‌ام اشاره می‌کنم و می‌گویم: «خونه‌مون همین جاست.»

سرش را به عقب می‌چرخاند. سپس انگشتش را به سمت من نشانه می‌گیرد و می‌گوید: «خونه من همین دو قدمی شماست. اما من لحظه ای اسپنسر رو تنها
نمی‌ذارم. کافیه کسی توی کمین بشینه و بچه‌هات رو ازت بدزده.»

می‌گویم: «اینجا شهر امنیه!» نمی‌خواهم با صراحت به این زن بگویم که قلاده بستن به فرزندش کار احمقانه‌ای است.

با تمسخر می‌گوید: «چیزی به نام امنیت وجود نداره. نشنیدی قبلاً به پسربچه
هشت ساله رو از خیابون دزدیدن؟»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,026
مدال‌ها
6
با نگاهی اشک‌آلود از نیک خداحافظی می‌کنم. او با دوست جدیدش سرگرم است. گونه‌اش را می‌بوسم. از من جدا می‌شود و از پله‌های اتوبوس بالا می‌رود؛ اما آدا مرا در آغوش می‌فشارد و چنان به من می‌چسید که آرزو می‌کنم کاش خودم او را به مدرسه می‌بردم در گوشش زمزمه می‌کنم: «اینجا دوستای زیادی پیدا می‌کنی. طبیعی رفتار کن.» آدا با ناباوری به من خیره می‌شود. خدای من! این چه حرفی بود؟ «طبیعی رفتار کن!» این بدترین توصیه ممکن است. اگر کسی به من چنین حرفی بزند، به خشم می‌آیم. اما منظور بدی نداشتم. شاید اگر گاهی می‌توانستم خویشتن‌دار باشم، دوستان بیشتری پیدا می‌کردم. کاش انزو اینجا بود. دقیقاً می‌دانست که باید چه بگوید تا دخترش را وادار به لبخند زدن کند برای یک کارِ عمرانی صبح زود خانه را ترک کرد. وقتی بچه ها سوار اتوبوس می‌شوند، بلند فریاد می‌زنم: «بعدازظهر منتظرتون هستم.» در اتوبوس بسته می‌شود و شروع به حرکت می‌کند. وقتی از فرزندانم جدا می‌شود. اضطراب شدیدی تمام وجودم را فرا می‌گیرد. آیا روزی فرا می‌رسد که این حالت از بین برود؟ دوران بارداری بسیار راحت‌تر بودم. فقط در ماه سوم بارداریِ نیک، وقتی دچار مسمویت بارداری شدم، تصمیم گرفتم لوله هایم را ببندم. به محض خروج اتوبوس از پیچ خیابان، متوجه نگاه وحشتناک جانیس می‌شوم. مؤدبانه می‌پرسم: «مشکلی پیش اومده؟»

می‌گوید: «میلی، انتظار نداری که بچه‌هات تنهایی از اتوبوس پیاده بشن و برگردن خونه، درسته؟»

می‌گویم: «بله.» سپس به خانه‌ام اشاره می‌کنم و می‌گویم: «خونه‌مون همین جاست.»

سرش را به عقب می‌چرخاند. سپس انگشتش را به سمت من نشانه می‌گیرد و می‌گوید: «خونه من همین دو قدمی شماست. اما من لحظه ای اسپنسر رو تنها
نمی‌ذارم. کافیه کسی توی کمین بشینه و بچه‌هات رو ازت بدزده.»

می‌گویم: «اینجا شهر امنیه!» نمی‌خواهم با صراحت به این زن بگویم که قلاده بستن به فرزندش کار احمقانه‌ای است.

با تمسخر می‌گوید: «چیزی به نام امنیت وجود نداره. نشنیدی قبلاً به پسربچه
هشت ساله رو از خیابون دزدیدن؟»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,026
مدال‌ها
6
می‌گویم:« اینجا؟»

می‌گوید:« نه یه شهر دیگه.»

می‌پرسم:« کجا؟»

سرش را کج می‌کند و می‌گوید:« گفتم، به شهر دیگه. مادرش واسه یه ثانیه دست بچه‌اش رو ول کرد. بعدش آدم‌رباها بچه رو دزدیدن. هیچ‌وقت هم پیداش نکردن».

می‌گویم:« واقعاً؟»

می‌گوید:« آره. مادر و پدرش تمام تلاش‌شون رو کردن. حتی کار به پلیس بین‌الملل و وزارت اطلاعات کشیده شده. حتی یه پیشگو هم استخدام کردن، اما اون هم نتونست کاری از پیش ببره، میلی.»

من از جزئیات این آدم ربایی اطلاعی ندارم و هرگز چنین چیزی را در اخبار نشنیده‌ام. در ضمن، اگر هم اتفاق افتاده باشد، در شهر دیگری بوده است. شاید مربوط به کالیفرنیا باشد. فکر نمی‌کنم انتشار چنین اخباری مفید باشد، زیرا اغلب آدم‌ربایی‌ها توسط اعضای خانواده رخ می‌دهند.

به نظر می‌رسد جانیس تصمیمش را گرفته است. اسپنسر تا سی‌سالگی در بند خواهد ماند. می‌گویم:« به‌هر حال باید یاد بگیرن تا خودشون به خونه بیان. من و شوهرم شاغل هستیم. نمی‌تونیم هر روز اونا رو ببریم و بیاریم. با تعجب به من خیره می‌شود:« تو کار می‌کنی؟»

می‌گویم:« بله.»

سپس می‌گوید: «وقتی شوهرم از دنیا رفت، اون قدر برام پول و ثروت گذاشت که مجبور به کار نباشم.»

می‌گویم:« چه خوب»

جانیس ادامه می‌دهد:« خیلی بده که بچه‌هات باید از مادرشون دور باشن اونا نمی‌تونن عشق مادری رو تجربه کنن.»

دهانم از تعجب باز می‌ماند. می‌گویم:« بچه هام می‌دونن که عاشقشون هستم.»
می‌گوید:« اما مدام دلتنگ‌شون هستی. این موضوع ناراحتت نمی‌کنه؟»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,026
مدال‌ها
6
می‌خواهم بگویم حداقل به فرزندانم قلاده نمی‌بندم، اما می‌کوشم جلوی زبانم را بگیرم. فرزندانم می‌دانند که چه‌قدر دوستشان دارم. همچنین، عاشق کارم هستم و به نوعی به بیماران کمک می‌کنم. در ضمن، ما به این پول نیاز داریم، زیرا انزو باید در این شهر کسب و کارش را از نو راه‌اندازی کند. فقط می‌گویم:« توی همین مدت کمی که می‌بینمشون تمام تلاشم رو براشون میکنم.»

بعید می‌دانم من و جانیس دوستان خوبی برای یکدیگر باشیم. از اینکه به این شهر نقل مکان کرده‌ام، بسیار خوشحالم؛ اما این طور که پیداست مردمانش چندان صمیمی و خون‌گرم نیستند. یکی از همسایه‌ها به شوهرم نظر دارد و دیگری در مورد حس مادرانه من قضاوت بی‌جا می‌کند. دوباره به این فکر می‌افتم که مبادا مرتکب اشتباه وحشتناکی شده‌ام و به این محله نقل مکان کرده‌ام.
 
بالا پایین