جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط ریپِر با نام {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,073 بازدید, 45 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»
نویسنده موضوع ریپِر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ریپِر
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,771
18,782
مدال‌ها
5
فصل هشتم

من هرگز چنین شام مفصلی را تجربه نکرده بودم. روی کارت‌های کوچکی نام افراد حاضر را نوشته و روی صندلی مخصوص گذاشته‌اند. با این چینش، سوزت کنار انزو می‌نشیند و من باید کنار جاناتان بنشینم. در ضمن، بچه‌ها با ما سر یک میز نیستند. اگر چه میز ما بسیار بزرگ است، اما برای بچه‌ها میز کوچکتری در گوشه‌ی پذیرایی تدارک دیده‌اند. نیک و آدا از چشم‌انداز من خارج هستند و برای دیدنشان باید از دوربین شکاری استفاده کنم.

سوزت می‌گوید: «گفتم شاید بهتره واسه بچه‌ها حریم خصوصی در نظر بگیریم.»

من معتقدم که بچه‌ها نیازی به حریم خصوصی ندارند. هرگز! تنها موضوعی که نیاز به حریم خصوصی دارد، دستشویی رفتن است و فکر نمی‌کنم کسی در این دنیا به‌صورت خانوادگی به سرویس بهداشتی برود. همچنین میزی که به بچه‌ها تخصیص داده‌اند، بسیار کوچک است و شبیه میز خانه‌های عروسکی است. از چهره‌ی بچه‌ها پیداست که از وضعیت کنونی راضی نیستند.

نیک می‌گوید: «این میز واسه بچه‌ی یک ماهه خوبه. نمی‌خوام اونجا بشینم.»

انزو به ایتالیایی غرولند می‌کند: «بشین پسرم.»

البته فرزندان ما، هر دو به زبان ایتالیایی صحبت می‌کنند، زیرا انزو از کودکی با آن‌ها تمرین می‌کرد تا دوزبانه بزرگ شوند. همچنین معتقد است که لهجه‌ی انگلیسی فرزندانم فاجعه است؛ اما من این طور فکر نمیکنم. در هر صورت، اخطار انزو، آن‌ها را مجبور به سکوت می‌کند و با اکراه پشت میز کوچک فانتزی می‌نشینند. دوست دارم از چهره‌ی مستاصل آن‌ها عکس بگیرم؛ اما گمان می‌کنم عصبانی شوند. انزو نیز به اندازه‌ی من گیج و سردرگم است. به ناچار، روی صندلی‌ای که به او اختصاص داده شده، می‌نشیند و یکی از چنگال های روی میز را بر می‌دارد.

می‌پرسد: «چرا برای هر ک.س سه تا چنگال گذاشتین؟»

سوزت با حوصله می‌گوید: «یکیش برای دسر، یکیش واسه سالاد و اون یکی برای غذای اصلی.»
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,771
18,782
مدال‌ها
5
می‌پرسم: «چنگالِ غذا با چنگالِ دسر چه فرقی داره؟»

باخنده می‌گوید: «وا! میلی!» اما دیگر چیزی نمی‌گوید.

جاناتان روی پاهایش پهن می‌کند و حین نشستن روی صندلی چوبی می‌پرسد: «نظرتون در مورد محله‌ی جدید چیه؟»

روی صندلی جابه‌جا می‌شوم. اگر چه ظاهر شیک و لوکسی دارد، اما بسیار سفت و آزاردهنده است. می‌گویم:« محله خوبیه خوشمون اومد.»

سوزت دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: «راستی جانیس رو دیدی؟» می‌گویم: «بله. دیدمش.»

می‌گوید: « یه ذره شیرین عقل نیست؟ حتی از سایه خودش هم می‌ترسه در ضمن، خیلی هم فضوله! مگه نه جاناتان؟»

جاناتان جرعه‌ای از لیوان آبش می‌نوشد و لبخند مبهمی به همسرش می‌زند، اما چیزی نمی‌گوید. اینکه در مورد همسایه‌اش بدگویی نمی‌کند، رفتار تحسین برانگیزی است.

می‌گویم: «به پسرش قلاده بسته بود و یه سر قلاده رو به کوله‌پشتی بچه وصل کرده بود.»

سوزت با خنده می‌گوید: «خیلی محافظه‌کاره. فکر می‌کنه همه آدم رباهای دنیا توی کمین بچه‌اش نشستن.»

می‌گویم: «درباره گم‌شدن پسربچه‌ای توی شهر دیگه گفت. فکر کنم جانیس دچار شوک روحی شده.»

سوزت سرش را تکان می‌دهد: «درسته به درگيري حضانتی بین والدین بود و پدرش اون رو به کانادا برد. اما مادرش تونست بچه رو بگیره. اخبار اون دوران خیلی به این موضوع دامن زد و بهش خیلی شاخ و برگ داد. جانیس چرت و پرت زیاد میگه. سعی کن زیاد به مزخرفاتش گوش ندی.»

به سمت سوزت متمایل می‌شوم و می‌گویم: «مثلاً چه حرفایی؟»

سوزت می‌گوید: «یه بار که مهمون داشتیم رفتیم توی حیاط‌خلوت تا کباب درست کنیم. اما جانیس برامون دردسر درست کرد. یادته جاناتان؟»

جاناتان می‌گوید: «واقعاً یادم نیست عزیزم.»
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,771
18,782
مدال‌ها
5
سوزت ادامه می‌دهد: «به هر حال درست وسط مهمونی، پلیس از راه رسید! جانیس با پلیس تماس گرفته و گفته بود ما حیاط خونه‌مون رو آتیش زدیم. باورت میشه؟»

انزو پرسید: «توی حیاط خلوت کباب پز دارید؟»

جاناتان می‌گوید: «آره. شما هم یه دونه بخرید. خیلی خوبه.»

سوزت می‌گوید: «می‌تونید از کباب پز ما هم استفاده کنید. هر وقت خواستید
می‌تونید تشریف بیارید و کباب درست کنید.»

انزو با‌هیجان می‌پرسد: «واقعاً؟»

این مکالمه برایم خنده‌دار است. وقتی دو دهه پیش، برای اولین بار با انزو ملاقات کردم، بسیار با‌انگیزه‌تر و ریسک پذیرتر از امروز بود. اما اکنون متوجه حقیقت تلخی می شوم؛ بزرگترین آرزوی این مرد در زندگی، کباب درست‌کردن در حیاط‌خلوت است.
بااشتیاق خاصی در‌مورد زیروبم کباب‌پز از سوزت سؤال می‌پرسد. شاید اگر هنگام توضیح‌دادن، کمتر شوهرم را لمس می‌کرد؛ در بحثشان مشارکت می‌کردم. نمی‌دانم چه اصراری دارد که هنگام صحبت کردن او را لمس کند. خوشبختانه، در همین حین مارتا از آشپزخانه بیرون می‌آید و بشقاب‌های سالاد را جلوی هر ک.س می‌گذارد. بدین ترتیب بحث نیمه می‌ماند. نمی‌دانم محتویات آن چیست؛ اما مقداری تمشک و کمی پنیر داخل آن ریخته شده است. سوزت حتی از او تشکر هم نمی‌کند. می‌گویم: «ممنونم، مارتا.»

منتظر می‌مانم تا بگوید: «خواهش میکنم.»

اما در عوض به من خیره می‌شود و مجبور می‌شوم نگاهم را از او بگیرم. نمی‌توانم زیر نگاه سنگین مارتا غذا بخورم. به محض اینکه به آشپزخانه برمی‌گردد، اولین چنگال سالاد را داخل دهانم فرو می‌برم. زیاد اهل سالاد نیستم، اما این سالاد فوق‌العاده است.

سوزت باخنده می‌گوید: «میلی! چرا سالادت رو باچنگال غذا می‌خوری؟»

به روی میز نگاهی می‌اندازم. چنگالی که بقیه در دست دارند، با چنگال من بسیار فرق دارد. اگرچه از نظر من، تمام چنگال‌های دنیا یک شکل هستند و یک کاربرد دارند.

شک ندارم که انزو در مورد کاربرد چنگال‌ها دانش چندانی ندارد؛ اما به دورترین چنگال از بشقابم اشاره می‌کند. از کجا می‌دانست که باید کدام چنگال را بردارد؟ به طرز عجیبی احساس شرم می‌کنم. بلافاصله چنگال را برمی‌دارم و برای اینکه بحث را عوض کنم، با لبخند از جاناتان می‌پرسم: «راستی شغل شما چیه؟»
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,771
18,782
مدال‌ها
5
می‌گوید: «بخش مالی هستم.»

می‌گویم: «چه جالب!»

شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «کار ما دارایی و رسیدگی به بدهی هاست. البته به اندازه کار سوزت هیجان انگیز نیست.»

در همین حین دستش را به آن سوی میز دراز می‌کند و دست سوزت را می‌گیرد سوزت می‌گوید: «من دوست دارم با مردم در تعامل باشم. به خاطر شغلم بیشتر مردم شهر رو می‌شناسم. راستش...»
گویی فکری به ذهنش خطور می‌کند، چشمانش بازتر می‌شوند: «انزو! می‌تونم بهت کمک کنم.»

انزو با‌اخم می‌گوید: «به من؟»

سوزت با دستمال کنار دهانش را پاک می‌کند و می‌گوید: «آره! مگه دنبال مشتری جدید نیستی؟ من با همه کسانی که خونه میخرن در ارتباطم می‌تونم تو رو بهشون معرفی کنم.»

انگار رژ لبش دست نخورده است. اما تمام رژلب من به تکه‌های کاهو مالیده و پاک شده است. البته بسیار بی‌رنگ بود و فرقی با لب‌های خودم نداشت.

انزو با تعجب می‌گوید: «واقعاً؟»

سوزت دوباره دستش را روی بازوی انزو می‌گذارد و می‌گوید: «البته ما همسایه هستیم. باید به فکر همدیگه باشیم.»

انزو در کارش ماهر است بیشتر زنانی که به او سفارش می‌دهند، به خاطر سرزنده بودن و کار بی‌عیب و نقصش است. خودش نیز می‌کوشد. مشتریان را راضی نگه دارد. او همچنین در تلاش است تا خودش را به دیگران اثبات کند.

سوزت می‌گوید: «می‌خوام برام خصوصی کار کنی. می‌خوام توی حیاط‌خلوت درخت کاری کنی. دوست دارم توی حیاط‌خلوت گل و گیاه بکارم؛ اما می‌ترسم نتونم بهش برسم. باید بهم بگی چیکار کنم.»

از این بحث خوشم نمی‌آید.
انزو به من نگاه می‌کند. با نگاهش می‌پرسد که آیا با این موضوع مشکلی ندارم؟ در همین حین سوزت می‌گوید: «می‌دونید از چیه شما دو تا خوشم میاد؟ اینکه برخلاف بقیه زوج‌ها، خیلی به‌هم اعتماد دارید. انزو مجبور نیست واسه هر کاری ازت اجازه بگیره، میلی.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,771
18,782
مدال‌ها
5
سپس به انزو می‌گوید: «نظرت چیه؟ معامله رو شروع کنیم؟»

نگاه ناامیدانه‌ای به جاناتان می‌اندازم، به این امید که مداخله کند و نه بگوید؛ اما بی‌صدا نشسته است و تکه‌هایی از سالاد خوشمزه را در دهانش می‌گذارد. حتی ذره‌ای به‌هم ریخته و آشفته نیست. البته چرا باید ناراحت باشد؟ قرار است انزو حیاط خلوتشان
را درست کند. دلیلی برای حسادت وجود ندارد.

راستش را بخواهید، سوزت اولین زنی نیست که به شوهرم نظر دارد. اولین نیست و آخرین نیز نخواهد بود. اما رفتارهای سوزت بیش از بقیه مرا به خشم می‌آورد.

انزو می‌گوید: «باشه حتماً. خوشحالم که...»

مارتا از آشپزخانه بیرون می‌آید و بشقاب‌های غذا را روی میز می‌چیند. نگاهی به میز بچه‌ها می‌اندازم تا ببینم آیا سالادشان را خورده‌اند یا نه. از دیدن بشقاب خالی نیک، یکه می‌خورم. تمام سالادش را خورده است. جالب اینجاست که برای بچه‌ها فقط یک چنگال گذاشته شده است.

مارتا بشقاب‌های سالاد را کنار می‌کشد و ظرف تازه‌ای جلویم می‌گذارد که شبیه غذاهای ایتالیایی است. متأسفانه، سوزت نمی‌دانست که انزو از غذاهای ایتالیایی متنفر است. انزو در حال تجزیه و تحلیل محتویات بشقاب است. به غذا نگاهی می‌اندازد و
نفس عمیقی می‌کشد. سپس می‌پرسد: «این پاستای نروژیه؟»

سوزت باهیجان سرش را تکان می‌دهد: «آره! سرآشپز ما ایتالیاییه. از لهجه‌ات حدس زدم اهل سیسیل باشی. واسه همین برات غذای ایتالیایی درست کردیم.»

نفسم را حبس می‌کنم و منتظرم تا انزو مؤدبانه آن را کنار بگذارد یا فقط چند لقمه بخورد؛ اما چشم‌هایش پر از اشک می‌شود و بالبخند بزرگی می‌گوید: «عالیه! شبیه
پاستاهای نونا، سرآشپز معروف میلانه! وای! عالیه!»

سوزت می‌گوید: «خوشحالم که خوشت اومد، اما مطمئنم به پای پاستاهای میلی نمی رسه.»
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,771
18,782
مدال‌ها
5
انزو می‌گوید: «میلی پاستا درست نمی‌کنه.»

سوزت با مژه‌های بلندش پلک می‌زند و می‌گوید: «درست نمی‌کنه؟»

اکنون همه سر میز به من خیره شده‌اند، گویی منفورترین زن جهان هستم، زیرا برای شوهرم پاستا با ماکارونی نروژی درست نمی‌کنم. هروقت می‌خواهم غذای ایتالیایی درست کنم، انزو طوری رفتار می‌کند که گویی می‌خواهم به او سم بخورانم.

حتی فکر نمی‌کردم پاستای نروژی او را به گریه بیندازد. چنگالم را برمی‌دارم و آن را داخل تکه‌ای بادمجان فرو می‌برم و سپس در دهانم می‌گذارم. واقعاً خوشمزه است. سوزت باخنده می‌گوید: «وای میلی چرا از چنگال دسر استفاده می‌کنی؟»

شاید تا پایان شب سوزت را با یکی از همین این چنگال ها بکشم؛ اما نمی‌دانم باید از کدام یک استفاده کنم.
 
بالا پایین