جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط RPR" با نام {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,735 بازدید, 66 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»
نویسنده موضوع RPR"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط RPR"
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,017
مدال‌ها
6
مشکلی در داخل خانه است؟ چه چیزی در داخل خانه وجود دارد که ده‌ها خریدار دیگر را ترسانده است؟ نمی‌توانم به صدای خراش وحشتناک آن شب فکر نکنم. وقتی مشاور املاک با ما تماس گرفت و اعلام کرد که مناقصه را برده‌ایم، خیلی خوشحال شدم. اما از روز نقل مکان تاکنون مدام فکر می‌کنم مرتکب اشتباه وحشتناکی شده‌ایم.

جانیس می‌خواهد موضوع بحث را عوض کند، بنابراین می‌گوید: «شام با سوزت و جاناتان چطور بود؟ خوش گذشت؟»

سرم را تکان می‌دهم. احساس سوزش می‌کنم. اکنون دلیل اصرارش برای ماندن را می‌فهمم. می‌خواهد به بدگویی از همسایه‌ها بپردازد. برای همین اکنون اینجا نشسته‌ام تا معجون بدمزه‌اش را سر بکشم.

می‌گویم: «خوب بود.» اما از صمیم قلب دوست دارم از سوزت بدگویی کرده و
رفتار آن شبش را تلافی کنم.

می‌گوید: «خوب بود؟ من که باورم نمیشه.»

می‌گویم: «به نظرم آدمای خوبی باشن.»

لب‌هایش را جمع می‌کند و می‌گوید: «اونا آدمای خوبی نیستن، باور کن. من پنج سال باهاشون همسایه بودم.»

باید جلوی زبانم را بگیرم و نگویم که سوزت راجع به او چه حرف‌هایی زده است. وگرنه آتش بزرگی به پا می‌شود. به هر حال، حقیقت این است که سوزت آدم خوبی به نظر نمی‌رسد. آن شب، هر چه سعی کردم با او صمیمی شوم، در عوض بیشتر متنفر شدم. جانیس می‌گوید: «سوزت برای جاناتان بدترین گزینه است.»

شاید سوزت زن خوبی نباشد؛ اما آن قدرها هم وحشتناک نیست. می‌گویم: «واقعاً؟»

می‌گوید: هر بار که جاناتان بهش نزدیک میشه، اون با تمام قدرت پسش می‌زنه. نمی‌دونم اونا چه‌جور زن و شوهری هستن.»

سعی می‌کنم به حرف‌هایش فکر نکنم. جانیس به پنجره آشپزخانه خیره می‌شود که به پلاک دوازده اشراف کامل دارد. می‌تواند از آشپزخانه‌اش تمام رفت و آمدهای خانه
سوزت را ببیند.

جانیس ادامه می‌دهد: «سوزت لاوِل بدترین زنیه که تا حالا دیدم.»

خدای من! من نیز از سوزت خوشم نیامد، اما این یک قضاوت بی‌رحمانه است.
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,017
مدال‌ها
6
مایع سبزرنگ را به جای نوشیدن در لیوانم می‌چرخانم و می‌گویم: «به نظرم... حداقل زن مردم داریه.»

جانیس می‌گوید: «میدونی الان شوهرت اونجاست؟»

از این موضوع اطلاع نداشتم. جانیس می‌تواند بی‌خبری را از چهره‌ام بخواند. شک ندارم که از تماشای این صحنه لذت می‌برد. سپس می‌گوید: «حدود یک ساعت پیش
رفتن اونجا. هنوز هم اونجاست.»

بدون شک، جانیس باید چنین اطلاعاتی داشته باشد، زیرا به خانه‌ی سوزت اشراف کامل دارد. به زور لبخندی می‌زنم، زیرا نمی‌خواهم جانیس بفهمد که از شنیدن این حرف بهم ریخته‌ام. بنابراین می‌گویم: «شوهرم بهم گفته بود که قراره حیاط خلوت خونه‌ی سوزت رو درست کنه. شاید امروز رفته اونجا.»

جانیس می‌گوید: «یکشنبه؟ روز کاری نیست که.»

می‌گویم «انزو همیشه کار می‌کنه. خیلی سرش شلوغه.»

جانیس لیوانش را سر می‌کشد و پشت لبش را پاک می‌کند. سپس می‌گوید: «باشه. پس به شوهرت اعتماد داری


می‌گویم: «آره. بهش اعتماد دارم.»

پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «پس نگران نباش.»

جانیس سعی دارد برایم دردسر درست کند، بنابراین باید او را نادیده بگیرم. من به انزو اعتماد دارم. اگرچه باید به من می‌گفت که برای کار به حیاط خلوت همسایه می‌رود. اما نمی‌خواهم این موضوع فکرم را مشغول کند. شاید شوهرم برای خودش برنامه‌هایی دارد که قرار نیست من از آن‌ها با خبر شوم. در ضمن، من به شوهرم اعتماد دارم. او خودش را بارها و بارها به من ثابت کرده است. حتی اگر ثابت نکرده بود، بازهم بعید می‌دانم به من نارو بزند. او جرات چنین کاری را ندارد.

آن شب گفت: «بیشتر من نگران توام، میلی آکاردی.»

بدون شک هراس دارد.
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,017
مدال‌ها
6

فصل دوازدهم


انزو در حال مسواک‌زدن است. می‌پرسم: «امروز خونه سوزت بودی؟»

برای اینکه همسر حسودی به نظر نرسم، صبر می‌کنم تا موقع مسواک‌زدن موضوع را مطرح کنم. به نظرم مطرح کردن موضوع الان کمی طبیعی و اتفاقی به نظر می‌رسد.

نگاهی به من می‌اندازد و همچنان که مسواک در دستش است، خشکش می‌زند. چند ثانيه صبر می‌کند و به شست‌و‌شوی دندان‌هایش ادامه می‌دهد. سپس می‌گوید: «آره. داشتم بهش می‌گفتم که حیاطش را چه جوری درست می‌کنم»

می‌گویم: «چرا بهم نگفتی که میری اونجا؟»

می‌گوید: «واست مهمه که کجا میرم؟ باید بهت بگم؟»

کف دهانش را داخل سینک می‌ریزد به تمام دفعاتی می‌اندیشم که مسواک می‌زدم و انزو مرا تماشا می‌کرد.

می‌گویم: «بهتره بدونم آخر هفته کجا میری. نمی‌خوای کنار خونواده‌ات باشی؟
مگه خودت همیشه نمی گفتی آخر هفته واسه خانوادمه؟»

با خشم نگاهی می‌کند و می‌گوید: «میلی، این شغل منه. ما به پول نیاز داریم. خیلی بهش احتیاج داریم. مشکلت چیه؟»

می‌گویم: «سوزت بهت پول میده؟»

پاسخ نمی‌دهد. بنابراین جواب منفی است می‌گویم: «خب روز تعطیل رفتی اونجا. اون هم بهت پول نداده. این چه شغلیه؟»

انزو دهانش را آب می‌کشد و این‌بار محتویات داخل دهانش را با شدت بیشتری داخل سینگ می‌ریزد. وقتی به بالا نگاه می‌کند، خوشحال به نظر نمی‌رسد. سپس می‌گوید: «اونم واسم دو تا مشتری جور کرده. داره بهم کمک می‌کنه تا مشتری پیدا کنم.»

دست‌هایش را باز می‌کند و می‌گوید: «فکر می‌کنی هزینه‌های این خونه رو چطوری باید پرداخت کنیم؟»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,017
مدال‌ها
6
حق با اوست. برای رونق کسب و کارش باید توسط دیگران تبلیغ شود و سوزت برای تبلیغات منبع خوبی است.

شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «ببین، ببخشید که نگفتم کجا میرم. اما تو دنبال قرار و مدارهای نیک بودی. آدا هم داشت کتاب می‌خوند. دیدم کسی باهام کاری نداره و بهترین موقعیته که برم اونجا.»

بازهم حق با اوست. تمام حرف‌های انزو صد در صد درست است.

همیشه به همان اندازه که کار می‌کند، کنار خانواده نیز بوده است.

حتی وقتی آدا کوچک بود با او خاله بازی می‌کرد.

من هرگز نمی‌توانستم آن مهمانی‌های کسل‌کننده با عروسک‌ها را تحمل کنم، اما او در میان صدها عروسک می‌نشست و با دخترش بازی می‌کرد.

حتی با لهجه ایتالیایی‌اش برای عروسک‌ها صدا در می‌آورد.

می‌گویم: «ببخشید. می‌دونم سرت شلوغه. نمی‌خوام بهت فشار بیارم.»

لبخندی می‌زند و می‌گوید: وقتی حسودی می‌کنی خوشم میاد. آخه خیلی اهل حسادت نیستی.»

شاید خنده‌دار باشد، اما حقیقت دارد. وقتی زن‌ها به او توجه می‌کنند، من با خون سردی رفتار می‌کنم، زیرا به همسرم اعتماد دارم. نمی‌دانم چرا سوزت باعث می‌شود تا این گونه واکنش نشان دهم. در ضمن، او متاهل است، بنابراین کسی انتظار
ندارد با انزو وارد رابطه شود.

می‌گوید: «ببخشید منو می‌بخشی؟» سپس نزدیک می‌آید و با نفس‌تازه نعنایی‌اش گونه‌ام را می‌بوسد. بدون شک خشمم فروکش می‌کند. دوست ندارم با همسرم مشاجره کنم.

صدایی فریاد می‌زند: «مامان! بابا! بیایین. کیوی داره پوست می‌ندازه»

چه زیبا که ملخی در خانه‌مان درحال پوست‌اندازی است. من و انزو به هم خیره می‌شویم. انزو می‌گوید: «من و مامانت داریم در مورد یه موضوع مهم حرف می‌زنیم. بعداً می‌بینیم. باشه؟»

اما نیک به همین سادگی رضایت نمی‌دهد. از پشت در فریاد می‌زند:
«کی می‌آیید؟»‌
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,017
مدال‌ها
6
انزو می‌گوید: «یه دقیقه دیگه.» سپس به من چشمکی می‌زند و می‌گوید: «می‌خوای پوست انداختن ملخ رو ببینی؟»

می‌گویم: «باشه، بخشیدمت.»

سپس انزو به اتاق خواب خیره می‌شود و می‌گوید: «حوصله‌اش رو داری؟»

باتردید می‌گویم : «آره.»

می‌گوید: «از این به بعد هر وقت که بخوام برم خونه‌ی سوزت حتماً بهت میگم. قول میدم.»

سریع می‌گویم: «لازم نیست. من بهت اعتماد دارم.»

من به همسرم ایمان کامل دارم؛ اما به سوزت نه!
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,017
مدال‌ها
6
فصل سیزدهم


نیمه‌های شب، چشم‌هایم باز می‌شوند. دوباره آن صدای گوش خراش را می‌شنوم. چند شب از صدا خبری نبود. امیدوار بودم که به پایان رسیده باشد؛ اما صدایش از همیشه بلندتر است. ساعت دو بامداد است. چرا باید این موقع صدای خراشیدن به گوشم برسد؟ نفسم را حبس می‌کنم تا با دقت بیشتری گوش دهم. بعید میدانم صدای حرکت حیوان باشد. فکر نمی‌کنم صدای جویدن الوارها توسط موش باشد. امیدوارم حداقل موش نداشته باشیم. مانند این است که کسی به دام افتاده و سعی دارد خودش را نجات دهد. سخنان جانیس هنوز آزارم می‌دهد: «مشکلی داخل خانه است.» یعنی چه مشکلی در این خانه وجود دارد؟ چه مشکلی داخل این خانه بوده که همه مشتریان را ترسانده است؟ فکر این موضوع لحظه‌ای از سرم خارج نمی‌شود. انزو کنار من خوابیده است. این صدا بیدارش نمی‌کند. البته، او چنان عمیق در خواب فرو می‌رود که اگر کنارش بمب منفجر شود، متوجه نمی‌شود.

نمی‌خواهم بیدارش کنم، زیرا گفت که صبح زود جایی قرار دارد و با ماشین حدود چهل دقیقه فاصله است. همچنین طوری رفتار می‌کند که گویی این صدا ساخته و
پرداخته ذهن من است. ظاهراً من تنها کسی هستم که این صدا را می‌شنوم.
داخل رختخواب جابه‌جا می‌شوم. بدون شک، نمی‌توانم با‌صدای خراش بخوابم.

همچنین حس کنجکاوی در تمام وجودم رخنه کرده است. راهروی بیرون اتاق‌خواب تاریک است. در این فکرم که آیا چراغ را روشن کنم یا خیر. در نهایت، انگشتانم را روی کلید می‌گذارم. نمی‌خواهم بقیه را بیدار کنم. همچنین دوست ندارم از پله‌ها سقوط کنم. همان اندازه که فضای این خانه را دوست دارم، دلم برای آپارتمان کوچکمان در برانکس تنگ می‌شود که می‌توانستم در یک نگاه، یک دورِ سی‌صد‌و‌شصت درجه بزنم. این خانه گوشه و کنار زیادی برای پنهان شدن دارد. چشمانم به تاریکی عادت کرده‌اند، بنابراین از روشن‌کردن چراغ‌ها منصرف می‌شوم. می‌توانم جلوی پایم را ببینم. شک ندارم صدا از طبقه پایین است.

می‌گویم: «هی!»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,017
مدال‌ها
6
از پله‌ها پایین می‌روم. پاسخی دریافت نمی‌کنم. به اتاق‌خواب اصلی نگاه می‌کنم. ساعت دو نیمه‌شب، از طبقه‌ی اول خانه صدای خراشیدن به گوش می‌رسد و به نظر می‌رسد کار یک انسان است. اما چرا تنهایی در این مورد رسیدگی می‌کند؟ حتی اگر بیدار‌کردن انزو این وقت شب، با میلش نباشد؛ اما آیا عاقلانه نیست که بیدارش کنم تا مرا همراهی کند؟ اگر چه، پیش از این در مورد شنیدن صدای خراش او را سه بار انجام داده بودم، اما او گفت که هیچ وحشتناکی نمی‌شنود و من خیالاتی شده‌ام. او معتقد است که خانه در حال نشست است و این قبیله سروصداها عادی است. در ضمن الان به مردی نیاز ندارم که مرا برای نگاه‌کردن به طبقه اول خانه‌ام همراهی کند. خودم می‌توانم! نرده‌ی راه‌پله را می‌گیرم. ناگهان صدای خراشیدن بلندتر می‌شود، انقدر بلند که تمام ستون فقرات به لرزه در می‌آید.
گویی منبع صدا به من نزدیک‌تر می‌شود.
باید برگردم و انزو را بیدار کنم. اگر متوجه صدا نشود، پس به شنوایی‌سنجی نیاز دارد. قبل از اینکه به سمت اتاق خواب برگردم، صدا قطع می‌شود. دوباره سرجایم می‌ایستم و منتظرم تا دوباره شروع شود؛ اما هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد.

خانه ساکت است. نمی‌دانم باید احساس آسودگی کنم یا نه؟ به هر حال، از اینکه صدای خراش قطع‌شده بسیار خرسندم اما دیگر نمی‌توانم آن را پیدا کنم. به آرامی از پله‌ها پایین می‌روم و به طبقه اول می‌رسم. خانه به‌طرزی باور نکردنی آرام و ساکت است. به اثاثیه‌ای منزل خیره می‌شوم. نگاهم از گوشه‌ای به گوشه‌ی دیگر می‌چرخد و دنبال منبع صدا میگردم.
بالاخره دستم را دراز می‌کنم و کلید چراغ را می‌زنم. اینجا کسی نیست. طبقه اول کاملا خالی است. البته موضوع چندان عجیبی نیست. شک ندارم صدا از اینجا بود. به محض اینکه از پله‌ها پایین آمدم، صدا قطع شد. آیا ممکن است منبع صدا به‌محض شنیدن صدای پای من ساکت شده باشد؟ نکند خیالاتی شده‌ام و به قول انزو، خانه در حال نشست‌کردن است!
 
بالا پایین