جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,476 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
نام رمان: خشاب

نام نویسنده:
معصومهE

ژانر: عاشقانه، تراژدی، جنایی، پلیسی

عضو گپ نظارت (۱٠) S.O.W

خلاصه‌ی بخش اول (پیشواز):

خشاب، باندِ مخوفی که نامش رعشه به اندام‌ها می‌اندازد، این بار واردِ مرحله‌ی جدیدی شده که قصه‌اش را به گونه‌ای رقم زده که نباید! باز شدنِ پای اشخاصی که به طرز عجیبی اشتباه؛ اما درست قدم در وادیِ خشاب نهاده‌اند، قصه را پیچیده‌تر می‌کند و حال در این نبردِ تو در تو، با آزاد شدنِ هر گلوله از خشاب چه کسانی هدف قرار خواهند گرفت؟

خلاصه‌ی بخش دوم (دومینو):

درحالی که انگار با ورودِ افرادِ مهمِ خشاب به داستان، همه چیز به تازگی درحالِ شکل‌گیری و نظم گرفتن است و از طرفی با پشتِ هم جای‌گیریِ اشخاص دومینوی خشاب رو به تکمیلی است؛ جرقه‌ای با یک میهمانی زده می‌شود که همه چیز را بر هم می‌ریزد و بارِ دیگر همه را متفرق می‌کند! این میان که یلدا دستِ همکاریِ خشاب و خسرو را گرفته، داستانِ پرونده‌ای دیگر هم مجزا، بخشی از روایت را درگیر می‌کند!

خلاصه‌ی بخش سوم (اولتیماتوم):

ماجرای قتلِ مجهول بازتر می‌شود؛ اما در این بین ربوده شدنِ صدف گره‌ی دیگری روی گره‌های قبلی می‌افزاید و از طرفی سرنوشتِ پروای فراری طوری دگرگون می‌شود که هیچ گاه حتی تصورِ رسیدن به چنین نقطه‌ای را هم در زندگی‌اش نمی‌کرد! حقیقتی برای کاوه افشا می‌شود و مسیرِ پرونده‌ی بسته نشدنیِ خشاب را به سمتی دیگر هدایت می‌کند! در این هزارتوی تشکیل شده، مثلثی از سه جنایتکار که دخل و تصرفِ عجیبی هرکدام به نوبه‌ی خود در زندگیِ دیگری دارند، به وجود می‌آید و باید دید... پلیس می‌تواند گام‌های عقب افتاده‌اش برای دستگیریِ هرسه را دوباره رو به جلو بردارد یا نه!

خلاصه‌ی بخش آخر (ویرانگر):

ویرانگر، پایانی برای خشاب! درست یک ماه گذشته از اتفاقاتِ پیش آمده، تمامِ گلوله‌های خشاب را در گوشه‌ای از این روایت پراکنده ساخته بود که لازمه‌ی زنجیر شدنِ دوباره‌ی هر یک به دیگری، وجودِ مردی بود که خواسته یا ناخواسته همه را در یک صف قرار می‌داد و برای زندگیِ هرکدام از پنج ویرانگر رونمایی می‌کرد! حال که رازها برملا شده، زخم‌هایی نشانده و دردی برای هرکس زنده شده بود، بهترین موقعیت بود برای انتقام از کسی که خالقِ این بازیِ خشاب بود! انتقامی که هیچکس از پایانش خبری نداشت!

مقدمه:


قواعدِ بازی را فراموش و ثانیه‌ای از نظرش گذر کرد که او ندیده و نمی‌شنید، پس مسیرِ خودش را در پیش گرفت و قدم به دنیایی نهاد که از نظرِ خشاب، واهی به نظر می‌رسید!

او پا به رهِ خطر گذاشته بود! اگر عشق برایش پشتوانه‌ای گرم بود، روبه‌رویش سرمایی استخوان سوز، به انتظار نشسته بود تا در آنی، شیرینیِ شروعِ دوباره‌اش را پاک سازد...

و قصه از جایی اوج گرفت که وادار شد دستِ خالی پا در میدانِ نبردی بگذارد که خودش هم می‌دانست پیروزی ندارد!
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
1693243294786.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
«پارت اول»

بخش اول، پیشواز!

انگشتانش به دورِ سنگ، شُل شدند و با وحشتی که از چشمانِ گشاد شده و رنگِ پریده‌اش، هویدا بود، سنگ را به روی زمین رها ساخت که در ناهمواری و بخشِ کوچک و گودال مانندی در زمین که آب به داخلش جمع شده بود، افتاد. نگاهی به قامت و هیبتِ ورزیده‌ی مردی که با ضربه‌ی وارده به سرش، روی زمین افتاده بود، انداخت که زیرِ بارانِ پاییزی و شبانگاهی، چشم بسته و قطراتِ ریز و درشتِ باران، تمامِ جانش را خیس کرده بودند.

مژه‌های بلند و نمناکش، به سختی باز و بسته می‌شدند و نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده بود. خیره به جسمِ بی‌حرکتِ روی زمین که نقشِ مردی را به دوش می‌کشید، گامی رو به عقب برداشت و لرزی که به خاطرِ سرمای هوا و از سوی دیگر خیس شدنش به واسطه‌ی آن دانه‌های اشکِ آسمان و اضطرابی لانه کرده در مغز و قلبش، به وجودش رسیده بود را سعی کرد نادیده بگیرد.

آبِ دهانی با وحشت، فرو داده و دستانش را روی صورتش تا گوش‌هایش کشید و نفس زنان و با صدایی مرتعش، خیره به چشمانِ بسته‌ی او لب از لب گشود:

- من... من چیکار کردم؟

دستانش را بالاتر برد که به شالِ آبی رنگ و موهای خیسش رسید و بی‌قرار، میانشان دست کشید.

- من چیکار کردم؟

صدایی از آن طرف شنید که فریاد مانند، نامش را ادا می‌کرد:

- طلوع!

سر چرخاند و نگاهش به دو تیله‌ی قهوه‌ای رنگی که میانِ باران، از لای چاکی با قطرِ چند سانتی متری، پیدا بودند، گره خورد. نگاه چرخانده و دوباره به جسمِ بی‌جانِ روی زمین خیره ماند. قلبش تپش‌هایی را داشت که دیوانه‌ای در بندِ دارالمجانین هم اینگونه قصدِ رهاندنِ خویش از بند را نداشت!

دستانی که شانه‌هایش را اسیر کردند، ناچارا، مجبور شد دوباره مسیرِ نگاهش را عوض کند. با دیدنِ او، گویی شخصی به قلبش چنگ زده و قصدِ زخمی کردنش را داشت که با بغضی در گلو مانده، خیره به دیدگانِ او، گفت:

- من...

چشم بست و مقصودِ طلوع را از سخنی که می‌خواست به زبان بیاورد، فهمید؛ اما آن دم، آن نقطه می‌توانست خطرناک ترین جایی باشد که در آن مستقر بودند. نه تنها خودش، طلوع بیشتر در آتشِ خطر می‌سوخت!

- باید زودتر از اینجا بریم طلوع!

طلوع شوکه، او را نگریست و همان دم، رعد و برقی با صدایی مهیب، از تنِ خسته‌ی آسمان به بیرون گریخت و برای ثانیه‌ای، دیدشان را به یکدیگر، روشن‌تر نمود. از آنجا می‌رفتند؟ مردی که روی زمین افتاده و میانِ مرگ و زندگی معلق بود، چه می‌شد؟ چگونه می‌توانست تا این حد، راحت از رفتن آن هم در آن موقعیت، سخن بگوید؟

- چی داری میگی؟ شاید هنوز زنده باشه... اصلا...

حرفش با دیدنِ چشمانِ مشکوک و نگرانِ او که اطرافشان، در گردش بود، نیمه تمام ماند و تنها زمزمه‌ی آرامی از سمتش، در گوش‌هایش نواخته شد:

- کارِ ما اینجا تمومه، بیشتر بمونیم بدتر میشه!

طلوع متعجب و ترسیده، گفت:

- چی داری میگی تو؟ چرا بدتر میشه؟

چشم بست و تنها لب زد:

- چون این وضعیت دقیقا همون کابوسِ همیشگیِ منه!

دستش روی فرمان بود و از شیشه‌ی باران گرفته‌ای که با رد شدن‌های گاه و بی‌گاهِ برف پاک کن از روی آن، قطراتِ باران زدوده می‌شدند، به روبه‌رو خیره بود. نقابش را اندکی روی صورتش جابه‌جا کرده و به تماشای جدلِ میانِ آن دو نشست.

- اینطوری می‌خواستی شروعش کنی؟

سرش ثابت ماند و نگاهش به بحثی بود که میانِ آن دو، کم- کم داشت بالا می‌گرفت. با اینکه می‌دانست از پشتِ آن نقابِ مضحکانه، هیچ ردی از نیشخندِ روی لبانش آشکار نبود، اما کارِ خودش را کرد و طرحِ آن را روی صورتش کشید. هیچ رغبتی به برداشتنِ حفاظِ سرزنش‌ها و کنایه‌ها از صورتش نداشت!

- اینطوری شروعش کردن!

از فرمان جدا شده و به صندلیِ مشکی رنگِ ماشینی که با فاصله‌ی نسبتا زیادی از آن‌ها پارک شده بود، تکیه داد. دست به سی*ن*ه و خیره‌ی روبه‌رو، گفت:

- گفته بودم که یه روزی خودش مُهره‌های مزاحمِ این بازی رو حذف می‌کنه!

گوش سپرده به سخنانِ او که در نهایتِ خونسردی از دهانش خارج می‌شدند، باعث شد تا طرحی از پوزخند بر روی صورتش نقاشی بکشد.

- خودت چرا حذفشون نکردی؟

نفس عمیقی کشید و شانه‌ای بالا انداخت.

- شاید چون اول قرار نبود کارمون به اینجا بکشه!

او هم خیره ماند به جدلی پایان ناپذیر که هر ثانیه، بیش از پیش شدت می‌گرفت. طوفانی‌ترین شرایطِ ممکن رقم خورده بود و تنها انتظارِ لحظه‌ای را می‌کشید تا با بشکنی، آغازِ راهش اعلام شود. قواعدِ همیشگی، حال، زمانِ چرخیدنشان بود!

- به کجا می‌کشید؟

پلک روی هم نهاد.

- نه به اینجایی که هست!

با لحنِ مُصرانه‌ی او که خیالِ رها کردن نداشت، پلک‌هایش را روی هم فشرد.

- کجا؟

دندان به هم سابید.

- یه قربانی!

مشکوک، چشم ریز کرد و حینی که بدنش را به سمتِ او متمایل می‌کرد، گفت:

- الان چندتا هستن؟

گره‌ی دستانش را از هم و پلک‌هایش را هم گشود.

- دو نفر!

سری کج کرد و در دل خدا- خدا می‌کرد نفرِ دومی که در ذهنش پرسه می‌زد آنی نباشد که در تار به تارِ مغزش تار تنیده بود؛ اما...

- دومین نفر؟!

سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد.

- تیرداد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
«پارت دوم»

«دو هفته قبل»

با پاهایی ناتوان که هر از گاهی او را تا به زمین افتادن، راهی می‌کردند، به سختی خود را از بیمارستان بیرون کشید. حس می‌کرد تمامِ محیطِ پیرامونش، دورِ سرش می‌چرخیدند و به واسطه‌ی همان سرگیجه‌ی بی‌وقتی که سرچشمه گرفته از اضطراب و حالِ بدش بود، نمی‌توانست خوب و واضح، روبه‌رو را ببیند!

پس از کمی جلو رفتنش، پاهایش کم آوردند و روی اولین پله‌ی سفید رنگِ جلوی بیمارستان که به مسیرِ حیاطش منتهی می‌شد، نشست و با گوش‌هایی که درحالِ سوت کشیدن بودند و صداها را کم و گنگ به گوشش می‌رساندند، خیره به روبه‌رو و منظره‌ی پُر از انسانی که هرکدام سازِ مصیبتِ خویش را می‌زدند، ماند.

با جای گرفتنِ فردی کنارش که قطع به یقین، کاوه بود، دستش را به صورتش کشید و بغض لجوجش را در گلو خفه ساخت تا ناغافل، چه خودش و چه دیگری، بانیِ شکستنش نشوند! او قرار نبود خود را ببازد و به این سادگی‌ها ناامید شود!

- طلوع! ببینمت!

اشک که از پسِ بغضِ سنگین شده‌اش گریخته و هجومِ سرتاسری به چشمانش را آغاز کرده بود، مژه‌هایش را نمناک کرده و راهِ بینی‌اش را بسته بود که به بالا کشیدنش روی آورده و دستش را از صورتش کشید. چشم چرخاند و نگاهش را به چشمانِ قهوه‌ای رنگِ کاوه که با تمامِ غم و نگرانی نگاهش می‌کردند، داد.

دورِ چشمانش هاله‌ای متشکل از چند رگه‌ی خونین کشیده شده بود که گویی مردمک‌های خاکستری‌اش را قاب گرفته بودند. آب دهانش را فرو داد و سعی کرد بغضش را میانِ همان حل کرده تا راهِ معده‌اش را در پیش بگیرد و با سقوطش، قصدِ صعودی دیگر را از سر بپرانَد.

- من گفتم می‌زنه زیرش!

کاوه کلافه، دستش را بالا آورد و روی شانه‌ی طلوع گذاشت. حینی خودش از خستگی، مرزی تا روانه شدن به سمتِ زمین را نداشت، لبخندی کم جان به صورتش بخشید و قدری امیدواری را افزون به صدای نیمه جانش کرده و لب زد:

- منم گفتم از زیرِ سنگ هم که شده یه قلب براش پیدا می‌کنم!

طلوع چشم بست و با انگشتانِ شست و اشاره‌اش مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی‌اش شده و اکسیژنِ بلعیده شده به ریه‌هایش را به محیطِ اطرافش بازگرداند. دردی در سرش جا خوش کرده بود که او را از هرگونه قوایی برای تفکر و تصمیم گرفتن، عاجز می‌کرد! بس که گشته بود و گشته بود و انتهای تمامِ این گشتن‌ها حاصلی جز تهی بودنِ اعماقشان نیافته بود، خستگی را با بند- بندِ وجودش احساس می‌کرد.

- من که نمی‌فهمم، دکترها بهش گفتن پسرش با زورِ دستگاه زنده‌ست و زنده نیست؛ پس چرا...

پیش از آنکه سخنش به نهایتِ خود برسد، کاوه کمی خودش را به او نزدیک تر کرده و همانطور که به جمعیتِ روان به این طرف و آن طرفِ مقابلش می‌نگریست، ادامه‌ی سخنِ طلوع را از پسِ حرف‌های خودش بیرون کشیده و به زبان آورد:

- طلوع همه الان اگه شده واهی، بازم امید دارن! تو خودت به خاطرِ چی داری برای پدرت دنبالِ یه قلب می‌گردی؟ به خاطرِ همون امید!

آه از نهادِ طلوع برخاست که دلِ کاوه را ریش کرد.

- حداقل یه آدم رو زنده نگه می‌داشت...

سرش را به سمتِ کاوه برگرداند و مغموم، پرسید:

- نمی‌شد؟

کاوه نفسِ عمیقی کشید و برای دلداری دادنش، وجودِ خودش را هم زیر پا گذاشت تا شاید طلوع آرام گیرد!

- من خودم قلبم رو بکشم بیرون و بدم به بابات خوبه؟

انگشتِ اشاره‌اش را روی شقیقه‌اش گذاشته و دَوَرانی، حرکت داد.

- چه چیزهایی میگی توام!

کاوه لبخندی زد.

- من خودم می‌گردم، از اینجا به بعدش رو بسپار به من!

طلوع چشمانش را به سمتِ کاوه چرخاند و حینی که فکر می‌کرد او هم اکنون به دنبال برخاستن و گشتنِ دوباره است، هول کرده، گفت:

- نه... نرو... وایسا منم باهات میام!

به خاطرِ بازگشتِ ناگهانیِ سرش به سوی کاوه، طره‌ای از موهای بلند قهوه‌ای رنگش، بندِ شال را رها کرده و با گریختنشان، مقابلِ چشمانش حمله‌ور شدند که کاوه با دیدنِ این واکنشِ او و این جای گرفتنِ اتفاقیِ موهایش مقابلِ صورتش، آرام خندید و دستش را بالا برد و با سرِ انگشتانِ اشاره‌اش تارهای رقصان به خاطرِ حرکتِ باد را کنار زده و به شالِ خاکستری رنگِ روی سرش هدیه کرد.

- عجله نکن! بیا!

دستانش را به زانوانش بند کرده و با قدری فشار، از جایش برخاست. مقابلِ طلوع ایستاده و دستش را به سمتش دراز کرده و پیش چشمانش گرفت که طلوع گفت:

- کجا؟

کاوه دستش را اندکی تکان داد.

- بلند شو!

طلوع با تردید، دستش را بالا آورده و انگشتانش، دستِ کاوه را به چنگ کشیدند و با نیرویی که از وجودِ هردویشان به هم رسیده و باهم مخلوط شده بود، از جای برخاست و پس از نگاهِ کوتاهی که حواله‌ی پشتِ سرش و فضای نسبتاً شلوغِ راهروی بیمارستان کرد، به دنبالِ کاوه و با نیم فاصله‌ای پشتِ سرِ او شروع به گام برداشتن نمود.

به ماشین کاوه رسیدند و خودِ او روی صندلیِ راننده و طلوع هم روی صندلیِ شاگرد، جای گرفتند. پس از روشنِ کردنِ ماشین، حرکت را آغاز کرد و از محیطِ بیمارستان خارج شدند.

طلوع از شیشه‌ی کنارش، به منظره‌ای که مدام و به تندی، از پیشِ دیدگانش گذر می‌کرد، چشم دوخت و با تکیه دادنِ آرنجش به پایینِ شیشه، چانه‌اش را روی دستش گذاشت و متفکر به بیرون خیره شد.

- نمی‌خوای بپرسی کجا میریم؟

نفس عمیقی کشید و شانه‌ای بالا انداخت.

- این روزها هیچی جز بابا واسه‌ام مهم نیست!

کاوه لبانش را با زبان تر کرد و سرش را به سمتِ طلوع چرخاند.

- می‌دونی که واسه منم هیچی جز تو مهم نیست؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
«پارت سوم»

تکیه‌ آرنجش به شیشه و سرش به دستش را برداشت و خودش را به پشتیِ مشکی رنگِ صندلی بیشتر فشرد. دست به سی*ن*ه شده و خیره‌ی روبه‌رو، مقصدی نامشخص را برای دیدن برگزید. با پاهایش کفِ ماشین ضرب گرفت و سعی کرد اضطراب را از وجودش فاصله دهد اما نمی‌دانست که جسمش با چنین تنش‌هایی خو گرفته بود! از شخصیتِ همیشه مضطربِ او، آرامش، خصوصیتی بعید بود!

مسیرشان عجیب به نظر می‌رسید! نه به خانه‌ی پدری‌اش و نه به خانه‌ی کاوه برخورد می‌کرد و یک راست، راهی جدید را در پیش گرفته بود؛ اما کجا؟ الله اعلم! ابرویی بالا انداخته و نگاهش را به طرفِ کاوه برگرداند و گفت:

- الان کجا داریم میریم؟

کاوه خونسرد، لبخندِ غمگینی بر لب نشاند و برای دور زدنِ میدان، فرمان را تا آخر به سمتِ چپ چرخاند. شیشه‌ی تا نیمه پایین آمده‌اش، قطره‌ای سرد و کوچک را از شکافش عبور داد که به آرامی، هم مسیرِ باد شده و روی گونه‌ی کاوه نشست.

کاوه با حسِ سردیِ قطره روی پوستِ گرمش، چشمانش را قدری بالا کشید و با آسمانِ خاکستری و ابرهای درهم تنیده‌اش که از زورِ فشار، درحالِ له شدن بودند و تمنای رهاسازی داشتند، روبه‌رو شد. هوای امروز، به طرز شگرفی، بر دل‌هایشان حکمرانی می‌کرد!

- دنبالِ راهِ نجات!

با شنیدنِ این حرف، گره‌ی دستانِ طلوع شُل و گره‌ی میانِ ابروانِ کشیده و قهوه‌ای رنگش، کور شدند.

- راهِ نجات؟ کسی می‌تونه کمک کنه؟

کاوه دنده را تعویض کرده و همان دم که مجدد، دست به فرمان می‌شد، چشمانش از آیینه‌ی بالا به دویست و ششِ مشکیِ پشت سرشان که در حرکتی عجیب، سایه به سایه‌شان می‌آمد، گره خورد و سعی کرد بی‌توجه به آن و با تصورِ اینکه از بهرِ یکسان بودنِ مسیرشان این تعقیبِ ناخودآگاه پیش آمده، ذهنش را آرام کند؛ اما واقعیت این بود که در مخیله‌اش نمی‌گنجید تا چه اندازه می‌توانستند درگیرِ مسیرهای همسان شوند!

چشم از شفافیتِ آیینه‌ای که ماشین را از فاصله‌ای نسبتاً دور به او نشان می‌داد گرفت و سعی کرد با پاسخِ طلوع را دادن، مغزش را منحرف و ذهنش را به سمتی دیگر درگیر کرده تا شاید فکر به این تساویِ مشکوک، از سرش پرواز کند.

- همینجاست!

پیش از آنکه طلوع مهلتی برای سخن گفتن یا پرسیدنِ سوالی جدید را داشته باشد، داخلِ کوچه‌ای باریک و باران خورده که بوی نمِ خاک را بلند کرده و به مشامشان می‌رساند، پیچیده و مقابلِ درِ سفید رنگِ خانه‌ای که پلاکِ آبی با شماره‌ی بیست و شش بر بالای آن خودنمایی می‌کرد، ایستاد.

ماشین را خاموش کرده و طلوع متعجب، چشمانش را به اطراف می‌گرداند تا به آشنا بودن یا نبودنِ موقعیتی که در آن حضور داشتند، پی ببرد که کاوه همانطور که قصد داشت درِ سمتِ خودش را باز کند، زیپِ بازِ سوییشرتِ مشکی‌اش را بالا کشید و با عقب گردی که نثارِ تنش کرد، رو به صندلیِ عقب بازگشته و پالتوی قهوه‌ایِ طلوع را که روی صندلی خفته بود، برداشت.

طلوع منتظر، نگاهش کرد که کاوه با چرخشی کوتاه، دوباره تنش را به مقصدِ اولیه‌اش متمایل کرد و پالتو را مقابلِ دیدگانِ طلوع گرفت.

- بپوش، بیرون سرده؛ سرما می‌خوری!

طلوع به آرامی، دست دراز کرده و پالتو را از دستِ کاوه گرفت.

- نمیگی کجاییم؟

کاوه لبانش را با زبان تَر کرد.

- یکی از دوست‌های دورِ بابامه که شنیدم به خاطرِ تصادف، یه جورهایی مرگِ مغزی شده؛ زنش یه دخترِ بیست و چهار ساله و یه پسرِ ده ساله داره. اونجور که فهمیدم خودش راضیه...

سرش را به سمتِ طلوع که انگشتانش پالتو را کمی نرم‌تر به بند کشیده‌ بودند، چرخاند.

- تو هم که راضی‌ای!

طلوع نگاهی به درِ خانه انداخته و همان دم که صدای رعد و برقی مهیب از عمقِ وجودِ آسمان به بیرون جهید، خطاب به کاوه، لب گشود:

- اگه این هم...

کاوه سری به نشانه‌ی اطمینان برایش تکان داده و گفت:

- نگران نباش! این راضیه، قبلی هم راضی بود؛ ولی نمی‌دونم چرا زد زیرش!

درِ ماشین را باز کرده و طلوع را مخاطب قرار داد:

- پالتو رو بپوش بیا!

طلوع آهسته، سری تکان داد و از ماشین که پیاده شد، شروع به تن کردنِ پالتو کرد؛ همزمان گام‌هایش را به سمتِ کاوه برداشت و کاوه هم مقابلِ در ایستاده و زنگِ کوچک و سفیدِ کنارش را با انگشتِ اشاره‌اش می‌فشرد. طلوع کنارش ایستاد و درحالی که به خاطرِ بارش بارانی که لحظه به لحظه، شدت می‌گرفت، خیس شده بودند، سرش را به طرفِ کاوه چرخاند.

- بیمارستان نرفتن؟

کاوه همان لحظه که به صدای قدم‌هایی که پشتِ در برداشته می‌شدند، گوش سپرده بود، گفت:

- تا همین امروز صبح بیمارستان بود؛ به خاطرِ قطع امیدِ دکترها، خودش هم دیگه امیدی نداره.

طلوع دستی به طره موی خیس شده‌اش که روی پیشانی‌اش نشسته بود، کشید و آن را به داخلِ شالش هُل داد.

- چرا از اول نیومدیم اینجا؟

کاوه یک قدم از در فاصله گرفته و با صدای آخرین گامی که به سمتِ در روانه و سپس متوقف شد، منتظر، چشم به در دوخت.

- چون تازه از تصادفش خبردار شدم.

در باز شد و پسربچه‌ای ریز قامت که پُلیورِ طوسی به تن داشت، مقابلشان ظاهر شد. کاوه با دیدنش، لبخند زده و با قدری جلو رفتنش، مقابلِ او زانو زد. پسرک با دیدنش، غنچه‌ی لبانش به لبخندی شکوفا شدند و چشمانِ مشکی و درشتش را به صورتِ کاوه دوخت که کاوه گفت:

- محمد خان چطوره؟ پهلوون می‌خوای بازم از من ببری؟

پسرک خندید.

- دفعه‌ی قبل هم باختی!

کاوه با تاسفی تصنعی، سری به طرفین تکان داد و «نچ»ای کرد. نگاهش را بالا گرفت و به طلوع که او هم با یادآوریِ علاقه‌ی وافرِ کاوه به کودکان، لبخندِ محوی بر لب داشت، دوخت و گفت:

- طلوع بانو! ایشون محمد خان، دوست و رقیبِ سرسختِ بنده توی والیبال هستن که چند باری هم پوزه‌ام رو به خاک مالیده...

سرش را به سمتِ محمد گرفت.

- مگه نه؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
«پارت چهارم»

محمد سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و طلوع با تحسین، به چشمانِ مشکی رنگش نگریست و با اندکی خم شدنش، دستش را جلو برد و مقابلِ محمد که نگه داشت، با همان لبخندِ محو بر روی لبانش، سری رو به شانه کج کرد و گفت:

- من طلوعم محمد خان، خوشبختم یا نه؟

محمد چشمانش را میانِ مردمک‌های خاکستری و دستِ دراز شده‌ی طلوع گرداند و پس از آن، دستِ راستش را بالا آورد و انگشتانِ نسبتاً بلندش را میانِ انگشتانِ کشیده‌ی طلوع قفل کرد و با یکدیگر دست دادند. کاوه که دست در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برده بود و آن‌ها را نظاره می‌کرد، یک آن با یادآوریِ علتِ حضورشان در آنجا، رو به محمد گفت:

- محمد!

انگشتانِ طلوع از دستِ محمد رها شده و سرِ هردویشان به سوی کاوه چرخید. طلوع کمرِ تا شده‌اش را صاف کرد و همانطور که همانندِ محمد، منتظر، کاوه را می‌نگریست، لبخندش آرام- آرام رنگ باخت و جز ردی محو از خود، روی صورتش نقشی به یادگار نگذاشت.

کاوه با نیم نگاهی به محوطه‌ی داخل، دوباره سرش را به سمتِ محمد گرداند و گفت:

- مادرت خونه‌ست؟

محمد سری تکان داد و رو چرخاند تا با رفتنش به داخل، مادرش را از حضورِ آن دو مطلع سازد که همان دم زنِ مسنی که چادری سفید با گل‌های مشکی بر سر داشت، سرِ راهش سبز شد. زن لب به لبخندی کم جان و غمگین گشوده و چادرش را قدری روی صورتش کشید که کاوه سر تکان داد و گفت:

- سلام خانمِ حبیبی! بد موقع که نیومدیم؟

زن با محبتی با مادرانه، نگاهش را میانِ کاوه و طلوعی که به خاطرِ سوز و سرمای سرسخت و استخوان سوزِ هوا که از تارهای ضخیمِ پالتوی نشسته بر تنش هم عبور کرده، قدری سرما را به وجودش راه داده بودند و به واسطه‌ی همان، دستانش را به دورِ خویش پیچیده، خودش را در آغوش کشیده بود، به گردش درآورد و در انتها، روی کاوه ثابت ماند.

- نه این چه حرفیه؟ ببخشید معطل شدین...

دستش را روی شانه‌ی محمد گذاشته و همزمان با خودش، او را هم به کناری کشید و با دستِ دیگرش که زیرِ پوستینِ نازکِ چادر پنهان بود، به داخل اشاره کرد.

- بیاین داخل، هوا سرده!

طلوع نگاهی به کاوه انداخت و کاوه با دیدنِ نوکِ سرخ شده‌ی بینی‌اش، گامی به سمتش برداشته و دستش را روی کمرش نهاد و همان دم که او را به جلو هدایت می‌کرد، با سرزنشی آشکارا که در لحنِ نگرانش حل شده بود، صدایش را اندکی پایین آورده و دم گوشش گفت:

- گفته بودم یکم بیشتر خودت رو بپوشون!

طلوع گامی به جلو برداشت و سپس، هردو اولین گامشان را به محیطِ باران خورده‌ی حیاط برداشتند.

- چیزی نیست!

کاوه سری متاسف تکان داد و به سکوت بسنده کرد. از کنارِ درختِ خشکیده‌ای که از بهرِ نمایشِ پاییز در انظار، برگ‌هایش را حواله‌ی زمین کرده و دورش را احاطه کرده بودند، گذر کرده و پس از عبور از درِ سفید رنگی دیگر، واردِ راهروی باریکی که منتهی به هالِ خانه می‌شد، شدند. کاوه کفش‌های مشکی‌اش را از پا کند و کناری نهاد.

طلوع با دیدگانی که هر دم از سویی به سوی دیگرِ خانه روانه می‌شدند، خم شد و گره‌ی بندهای کتانیِ طوسی‌اش را باز کرد و با بند کردنِ انگشتِ شستش به پاشنه‌ی کفش، آن را از پا درآورد و کنارِ کفش‌های کاوه قرار داد.

از راهرو عبور کردند و واردِ هالِ کوچکِ خانه شدند. پس از آن، صدای بسته شدنِ به گوششان رسید و با چرخیدنشان به سمتِ صدا، همان زن را دیدند که به سمتشان می‌آمد و همان دم که مقابلشان ایستاد، گفت:

- ببخشید دیر شد! بشینید برم براتون چای بیارم که گرمتون کنه!

کاوه دستِ راستش را بالا آورد و با لبخندی کمرنگ گفت:

- نیازی نیست، ممنون!

زن سخنش را تکرار و با افزودنِ «این چه حرفیه؟»ای آرام، از کنارشان گذر کرد و وارد آشپزخانه شد. کاوه سرش را چرخانده و نگاه به طلوعی که کلافه و درمانده، ایستاده و انتظارِ بیانیه‌ای صادره، از سوی او را می‌کشید، انداخت.

- بیا بریم بشینیم!

طلوع سر تکان داد و هردو به سمتِ مبلِ سه نفره و کرم رنگِ خانه رفتند و روی آن جای گرفتند. طلوع چشمانش را روی صفحه‌ی سیاه و خاموشِ تلویریونِ پیشِ دیدگانش، متمرکز نمود و خطاب به کاوه گفت:

- مطمئنی قبول می‌کنن؟ من دلشوره دارم.

کاوه سرش را به سویش گرداند.

- دلشوره‌ی چی؟ اون می‌دونه ما اصلا برای چی اینجاییم دیگه.

طلوع نگاه از تلویزیون ربود و با نگریستنِ کاوه، دستش بالا آمد و ناخن‌های بلندِ انگشتِ اشاره‌اش را در بندِ تله‌ی دندان‌هایش محبوس کرده و رهِ جویدنشان را در پیش گرفت. اضطراب در اعماقِ جانش لانه کرده بود و همه هم از بهرِ تلاش‌های ناموفقِ پیشینشان بود که هیچ کدام به فرجام نرسیدند!

- کاش همینطوری باشه که تو میگی.

کاوه با آرامش و اطمینان، پلکِ آرامی زد.

- مطمئن باش همینه!

ادامه‌ی بحثشان با خروجِ زن از درگاهِ آشپزخانه، نیمه تمام ماند و بعد از چند ثانیه، پشتِ میزِ مستطیل شکل و چوبیِ میانشان ایستاده و سینیِ نقره‌ای رنگی که دو فنجانِ سفید و حاویِ چای به رویش نشسته و بخارهایشان را به اکسیژنِ اطراف هدیه می‌کردند، روی میز نشاند و خودش روی مبلِ مقابلِ آن دو جای گرفت.

طلوع بینی‌اش را بالا کشید و کاوه با قدری تا کردنِ کمرش، هردو فنجان را از روی میز برداشته و کمرش را که صاف کرد، یک فنجان را مقابلِ طلوع گرفت و دیگری را میانِ انگشتانِ خودش نگه داشت و با زمزمه‌ای آرام، لب به تشکری کوتاه گشود.

- خانمِ حبیبی همونطور که در جریانید...

زن بغضش را فرو فرستاد و سعی کرد چشمانش را از هاله‌ی اشک آلودی که احاطه‌گرشان شده بود، رهایی بخشد.

- می‌دونم!

کاوه سر به زیر افکند و فنجان را میانِ دستانش چرخاند. طلوع مغموم شده و به سختی، جرعه‌ای از محتوای گرمِ درونِ فنجان را از راهِ سد شده‌ی گلویش پایین فرستاد و این غم، نشان دهنده‌ی درکش به خاطرِ از دست دادنِ عزیزترینش بود! با این تفاوت که خودش به دنبالِ نجاتِ جانِ پدرش بود و او هم از بهرِ قطع امیدش، باید قلبِ عزیزش را بیرون می‌کشید و به جانی دیگر، حیاتی دوباره عطا می‌کرد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
«پارت پنجم»

زبانش را روی لبانش کشید تا خشکیدگی‌شان را پاک سازد. خم شد و فنجان را روی میز قرار داد. نگاهی به کاوه که چشمانش روی میز متمرکز بودند و گویی در افکارش غوطه‌ور بود، انداخت و وقتی این رودربایستی را از سوی او دید که مانعِ سخن گفتنش می‌شد، دمی عمیق از اکسیژنِ اطرافش گرفت و به ریه‌هایش سپرد. همانطور که انگشتانش را درهم پیچیده و مدام با آن‌ها درگیر بود، صدایش را قدری بلند کرد تا به گوش برسد و بعد، خطاب به زن گفت:

- پدرِ من مشکل قلبی داره که این اواخر...

پیش از آنکه حرفش مجالی برای به پایان رسیدن را داشته باشد، زن میانِ حرفش آمد و با بغض، لب گشود:

- می‌دونم همه‌اش رو! راضی‌ام!

طلوع مردمک‌های خاکستری‌اش را به طرفِ کاوه که پا روی پا انداخته و همچنان در اعماقِ افکارِ ضد و تقیضش دست و پا می‌زد، چرخاند و همزمان با نگریستنش، لبانش را از هم گشود تا سخنی با چرخشِ زبان در مسیرِ دهانش، هم گام با صدایی که از حنجره‌اش خارج می‌شد، به گوش‌ها برسد که در آنی صدای بسته شدنِ در و پس از آن صوتِ نازک و دخترانه‌ای در گوش‌هایش پیچید:

- مامان! کجایی؟ رفته بودم پیش بابا...

واردِ چهارچوبِ درگاهِ راهرو شد و قامتش که میانِ آن جای گرفت، حرفی که خطاب به مادرش قصد داشت تا نقطه‌ی انتهاییِ خویش را طی کند، با دیدنِ طلوع و کاوه به نیمه رسیده و ادامه پیدا نکرد. متعجب و با لبانی که به واسطه‌ی سخن گفتنِ چند ثانیه‌ی پیشش باز شده بودند و حال در همان حالت، به سر می‌بردند، نگاهش را میانِ آن دو که با دیدنش به آرامی، از جای برخاستند، گرداند.

مادرش با شنیدنِ صدای گام‌ها و خودش، همانندِ طلوع و کاوه از جا بلند شده و چادرش را قدری بیشتر روی سرش کشید. هیچ کدام انتظارِ ورودِ او را در این زمان نداشتند؛ منهای طلوع که اصلا او را نمی‌شناخت و شاید تنها چیزی که در فهمش گنجیده بود، نسبتِ مادر و دختریِ آن‌ها بود.

کاوه عجیب به نظر می‌رسید! مدام با پوستِ لبانِ باریکش در جدال بود و گویی قصدِ از میان برداشتنشان را داشت و از سویی دیگر، قلبش بود که نافرمانی می‌کرد و بیش از هر زمانی به سرعتِ کوبشش افزوده بود، چون انتظارِ حضورِ او را نداشت! اصلا چنین زمانی برای ملاقات را تنها به علتِ نبودِ او برگزیده بود و حال از بودنش، سر درنمی‌آورد!

طلوع که جمعِ در سکوت فرو رفته را دید و فکر کرد که تنها به خاطرِ ورودِ متشنج کننده‌ی او، این سکوت اوج کرفته، لب از لب گشود و خیره به دختر، گفت:

- سلام!

دختر کوله‌ی مشکی و قرمز رنگش را که تا نیمه بر دوش انداخته بود، قدری پایین‌تر کشید و ابروانش را با یکدیگر آشتی داد و به آغوشِ یکدیگر دعوت کرد. گامی به سمتشان برداشت و حینی که روی لبانِ صورتی کمرنگش زبان می‌کشید، چشمانِ درشت و مشکی‌اش را ریز کرد و خیره به نگاهِ قهوه‌ای رنگ، کلافه و در عینِ حال شوکه و متعجبِ کاوه پوزخندی زد و سپس، صورتِ گِردش را به سوی طلوع گرداند و گفت:

- علیک! امر؟

طلوع نفس عمیقی کشید و همزمان کاوه با چشمانش، به دختر می‌فهماند که از ساختنِ بحثی جدید پرهیز کند؛ اما زهی خیالِ باطل! او تازه شروع کرده بود!

- راستش ما اومدیم...

دستش را بالا آورد و مانعِ ادامه‌ی خروجِ سخنِ طلوع از دهانش شد. با نهایتِ حرص و عصبانیتی که در ظاهری آرام، روی صورتش از خود رونمایی می‌کرد، مسیرِ گام‌هایش را به سمتِ طلوع متغیر کرد و دستی به موهای خرمایی‌اش که از شالِ حریر و مشکینش گریخته بودند، کشید و آن‌ها به زندانِ اولیه‌شان بازگرداند.

- خوش اومدین! مقدمه چینی برای چیه؟

زن که از وجودِ طوفانیِ دخترش در آن زمان ترسیده بود، آبِ دهانی فرو داد و گام‌هایش را به سوی او برداشت.

- یلدا وایسا...

دخترکِ یلدا نام، سرش را به سمتِ کاوه چرخاند و گفت:

- چیه؟ تیرت به سنگ خورده، اومدی با نامزدت قلبِ بابام رو گدایی کنی؟

طلوع که از این برخوردِ گستاخانه و خشمگینِ یلدا با کاوه تعجب کرده بود، ابرو درهم کشید و با گرداندنِ سرش، مشکوک، کاوه را نگریست که با فوت کردنِ نفسِ سنگینش به بیرون، دستش را میانِ موهای نسبتاً کم پشت و مشکی رنگش می‌کشید. از این حالاتِ مضطربِ او چیزی عایدش نمی‌شد تا قدری به درکش از موقعیتِ اطراف کمک کند!

- بابای من زنده هم نباشه، قلبش رو به هرکی هم بدم به شماها نمیدم! پس جمع کنید کاسه و کوزه‌تون رو!

مادرش کنارش ایستاد و با گرفتنِ بازویش، لب گزید و درحالی که بغضش مرزی تا شکستن نداشت، خطاب به یلدا با صدای آرامی، گفت:

- بس کن دختر، آبرومون رفت!

یلدا با ضرب، بازویش را از حصارِ انگشتانِ مادرش رهایی بخشید و چشم در چشمِ کاوه، خواست دنباله‌ی سخنانش را بگیرد که طلوع به میان آمد و گفت:

- ببخشید، میشه بگین چی شده؟ من که با شما پدر کشتگی‌ای ندارم! اگه هم اینجام فقط به این خاطره که کاوه...

یلدا با سمعِ نامِ کاوه از زبانِ طلوع، پوزخندی زد و در ادامه‌ی حرفِ طلوع، اضافه کرد:

- بله نامزدِ محترمتون گفتن قلبِ پدرِ بنده حراجه و بیاید ببرید؛ ولی متاسفانه باید خدمتتون عارض بشم هیچ احد الناسی حقِ گرفتنِ قلبِ پدرِ من، ازش رو نداره!

طلوع شوکه، چشمانش را میانِ یلدا و کاوه به گردش درآورد که یلدا باز هم رو به کاوه گفت:

- از اینکه یه وقت‌هایی دور از چشمِ من میای با برادرم وقت می‌گذرونی، ممنونم؛ ولی دیگه بودنت دردی رو دوا نمی‌کنه!

کاوه پلک‌ها و دندان‌هایش را روی هم فشرد. نباید طلوع چیزی می‌فهمید؛ نباید!

- این‌ها... یعنی چی؟

یلدا همانطور که به سمتِ اتاقش که در سمتِ چپ و انتهای هال جای گرفته بود، حرکت می‌کرد، خطاب به طلوع گفت:

- یعنی اینکه نامزدت خودش از همه چی خبر داره، از خودش بپرس!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
«پارت ششم»

پای راستش را بالا آورد و به گونه‌ای خمیده، کفِ کفشش را روی لبه‌ی میزِ چوبی و کم ارتفاعِ میانشان گذاشت و با قرار دادنِ آرنجِ دستانش روی زانویش که در جهتی مخالفِ هم نشسته بودند، به دقت، چشم به چشمانِ قهوه‌ای رنگِ درونِ عکس که روی صورتِ خندانِ مردِ درونش، می‌درخشید، دوخت که به خاطرِ وسعتِ لبخندش، ردیف دندان‌های سفیدش نمایان بودند و مشغولِ کنکاشِ علتِ نگاهِ خندانِ او شد.

هرچه میانِ صورتش جست و جو می‌کرد، چیزی در ذهنش اشتباه درمی‌آمد که به پاسخِ تمامِ معادلاتش پشت پا می‌زد! پشتِ این چهره‌ی آرام و مهربان، نمی‌توانست همدستِ گرگ مخفی شود و هرچه برای ردیابیِ خطایی در وجودِ او به کند و کاو میانِ اجزای صورتش می‌پرداخت، تنها چیزی که می‌فهمید، این بود که او، آنی نمی‌توانست باشد که پا در مقصدِ رسیدن به اهدافش می‌گذاشت.

کلافه، دمی عمیق از هوای اطراف گرفته و با ربودنِ تکیه‌ی پایش از میز و صاف کردنِ کمرش، چشم از عکس گرفت و با دستی بر کمر نشسته و دستی دیگر که به سمتِ صورتش روانه و مشغولِ ماساژ دادنِ چشمانش شده بود، گامی رو به عقب برداشت و زمزمه کرد:

- غیرممکنه تو باشی!

به دست کشیدن روی چشمانش خاتمه داد و همزمان با پایین آوردنِ دستش، سر چرخانده و دوباره نگاهش را روی عکس متمرکز کرد. اگر حتی فرض را بر آن می‌گرفت که صورتش قابلیتِ حملِ حداکثر نیمی از سیرتش را داشت، باید می‌توانست تشخیص دهد؛ اما این چشمان نمی‌توانستند گناهکار باشند!

- هیچیت با اونی که من تصور کردم جور درنمیاد!

بدنش را به سمتِ چپ متمایل کرده و سمتِ آشپزخانه‌ی کوچکِ لانه کرده در آن قسمت از فضا، رفت. با گام نهادن درونش، خود را به یخچالِ سفید رنگ رسانده و با گره کردنِ انگشتانش به دورِ دسته‌ی درِ یخچال که سرد بود و سرمایش، لرزی به جانِ او هم هدیه کرد، آن را به طرفِ خودش کشید. با گشودنش، پیش از آنکه به تفتیش و تفحص در محتویاتِ داخلش بپردازد، بی‌تعلل، دست دراز کرده و بطریِ آب را بیرون کشید.

با چرخاندنِ درِ آبیِ بطری، آن را باز کرده و لبه‌ی آن را به لبانش چسباند تا خنکای آب را به سمتِ دهانش هُل داده و وجودِ گُر گرفته‌اش را قدری خنک کند. با سر کشیدنِ یک نفسِ نیمی از آبِ درونِ بطری، آن را پایین کشید و با بستنِ درش، دوباره به آغوش یخچال بازگرداند.

صدای باز شدنِ ناگهانیِ در که به گوشش رسید، با نفس- نفس زدن‌های کوتاهی که ناشی از سر کشیدنِ بی‌هواگیریِ آب بود، بدنش را به سمتِ صدا چرخاند و با دیدنِ ساحل که همانندِ همیشه بدونِ در زدن خودش را به میان می‌کشید و شاد و سرزنده بود، یک تای ابروانِ قهوه‌ای رنگش را بالا انداخت و دست به سی*ن*ه، خیره به او که با لبخندی دندان نما، «سلام»ای بلند بالا را به سمتش حواله می‌کرد، گفت:

- این عادتِ در نزدن با میلِ من سازگاری نداره ها!

ساحل به شوخی و با خنده، لب برچید و با حالتی زار و تصنعی، همانطور که خودش را به پشتِ اُپن می‌رساند، گفت:

- اول اینکه جوابِ سلام، علیکه و دوم اینکه مرسی از توصیه‌ی گرانبهات!

پوفی کرد و با کلافگی، میانِ موهای پُر پشت و قهوه‌ای‌اش پنجه کشید. این شور و شعفِ او را درک می‌کرد؛ اما این حجم از انرژی‌ای پایان ناپذیر، در مغزش نمی‌گنجید که چگونه در وجودِ او به غلیان افتاده بود! شاید چون خودش دمدمی مزاج بود و کم پیش می‌آمد که با تکیه بر شوخی‌های گاه و بی‌گاه سخن بگوید، این احساس را داشت!

- تیرداد به خدا هشدار رو بابا برقی میده، نه تو!

لبانش قصد داشتند با کشیده شدن به کنجی، ردِ لبخند را از آنِ صورتش کنند که با اقدامی به موقع، لبخندِ متولد نشده‌اش را پیش از تولد، نابود کرد.

- باز دوباره کلاس‌ امروزت رو پیچوندی؟

ساحل با سمعِ پرسشِ او، بلند خندید و همان دم که خودش را با لبه‌های شالِ صورتی‌اش باد می‌زد، کیفِ چرمِ مشکی‌اش را روی سطحِ صافِ اُپن نهاد و گفت:

- بابا دو جلسه غیبت که کسی رو نکشته! طرف هم آدمِ رو اعصابی هستش که من حوصله‌اش رو ندارم. تازه می‌دونی تیرداد...

پیش از آنکه حرفش تکمیل شود، تیرداد نوکِ دو انگشتِ اشاره و میانیِ دستِ راستش را با چسباندن به یکدیگر، روی شقیقه‌اش قرار و پس از گذرِ نیم ثانیه‌ای از جایشان کند و خطاب به ساحل گفت:

- سرم رفت! آروم‌تر!

ساحل با دیدنِ این رفتارِ جدیِ او، سعی کرد با جمع کردنِ لبانِ رژ خورده و صورتی پررنگش، خنده‌اش را فرو دهد و با بالا دادنِ مردمک‌های عسلی‌اش درونِ قابِ کشیده‌ی چشمانش، همزمان گفت:

- تو همیشه از این پُر حرفیِ من شاکی‌ای! خب نمیشه سایلنت باشیم که.

تیرداد گامی به سمتش برداشت.

- حرف زدن جای خود داره، تو دیگه مرزش رو رد کردی!

ساحل خندید.

- خب حالا توام! می‌زنی توی ذوقِ آدم.

مقابلش ایستاد و کفِ دستانش را روی اُپن نهاد و نگاهی به چشمانِ ساحل انداخت.

- اینکه انقدر یهویی و بی‌خبر اومدی، خبریه! خودت بگو چی!

ساحل با شنیدنِ سخنش، لبخندی گشاده بر چهره نشاند و بشکنی مقابلِ دیدگانِ قهوه‌ایِ تیرداد زد.

- زدی تو خال!

ابروانِ تیرداد بالا پریدند.

- چطور؟

ساحل سر خم کرد و با قدری بالا آوردنِ کیفش، ضمنِ گشودنِ زیپِ آن، دستش را درونش فرو برده و با برخورد به جسمِ موردِ نظرش، پیروزمندانه، نگاهی به تیرداد انداخت و دستش را از کیفش بیرون کشید و عکسِ مستطیلی‌ای را مقابلِ تیرداد نهاد.

- پیداش کردم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
«پارت هفتم»

مردمک‌های ریز شده‌ی چشمانش را پایین کشید تا به عکسِ جا خوش کرده مقابلش، روی اُپن رسید. نگاهِ کاوشگرانه‌اش تک- تک اجزای درونِ عکس را کاوید و در آخر، روی همان چشمانِ خندانی که بلعکسِ عکسِ قبلی‌ای که دیده بود، دگر خنده‌ای درونشان نمی‌جوشید و لبانِ باریکش که چون خطی صاف روی صورتش نقش کشیده بودند و عجیب به نظر می‌رسیدند، متوقف شد.

دستِ راستش را به سمتِ عکس دراز کرده و با قرار دادنِ سرِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش سطحِ نازکِ عکس را گرفت و به آرامی بالا آورد. چشمانش دقیق‌تر روی عکس متمرکز شدند و در نهایت با ابروانی درهم پیچیده، چشم چرخاند و به رخِ لبخند بر لبِ ساحل چشم دوخت. یک تای ابرویش را به مقصدِ پیشانی‌اش روانه کرد و با ایجادِ شکافی میانِ لبانِ باریکش و گذرِ صدایی برای حرف زدنش، خطاب به ساحل با همان صدای بمِ همیشگی‌اش گفت:

- چجوری؟

ساحل لبانش را غنچه کرد و چهره‌ای متفکر به خود گرفت و چشمانش را بالا کشید. دست بالا برد و چند تار از موهای خرمایی رنگش که قصدِ پرده کشیدن مقابلِ دیدگانش را داشتند، به داخلِ شالش هدایت کرد و پس از آن به حالتِ قبل برگشت که تفاوتش با چهره‌ی پیشینش، تنها نمایان شدنِ ردیف دندان‌های سفیدش از بهرِ لبخندِ کش آمده بر روی صورتش بود.

- به سختی! حالا تو به این‌هاش کار نداشته باش؛ ولی تیرداد به نظرم یکی داره توی این قضیه سرکارت می‌ذاره!

این بار هردو ابروی تیرداد مسیرِ پیشانی‌اش را در پیش گرفتند که به سببِ آن، خطی روی سطحِ صافِ پیشانی‌اش کشیده شد. کسی که چنین جسارتی را برای سرکیسه کردنِ او به خرج داده بود، قطع به یقین باید به اخلاقیاتِ تیرداد واقف بوده باشد و از پیش، فکرِ این همه پیگیریِ او و به نتیجه رسیدن یا نرسیدنِ نقشه‌اش را کرده باشد؛ اما تنها یک پیام، تیرداد را وادار کرد تا برای سرک کشیدن در اتفاقاتِ گذشته دست به کار شود!

پیامی که فرستنده‌ی آن فردی مجهول الهویت به نظر می‌رسید که قصدِ رونمایی از خود را نداشت و همین هم همچون مته بر روی اعصابِ تیرداد بود! او از معماها خاطره‌ی خوشی نداشته و علاقه‌ای به باز کردنِ گره‌ها نداشت؛ اما مسئله‌ای که هم اکنون با آن دست و پنجه نرم می‌کرد، به علاقه‌ی او اهمیت نمی‌داد!

- کی همچین جرئتی داشته اون وقت؟

ساحل اندکی خم شده و با نهادنِ آرنجش بر روی اُپن و قرار دادنِ چانه‌اش بر روی کفِ دستش، خیره به تیرداد، نفس عمیقی را از بُنِ جان رهایی بخشید تا قوتِ سخن گفتنش را باز یابد. به خاطرِ حرف زدن‌های بدونِ هواگیری‌اش، نفس کم آورده بود و حس می‌کرد اکسیژن هم به مقدارِ کافی محیطِ پیرامونش را احاطه نکرده است.

- نمی‌دونم؛ اصلا نمی‌دونم طرف چه هدفی داشته یا قصدش چی بوده ولی...

لبانش را با زبان تر کرد.

- ولی هرکی بوده، خواسته باهات بازی کنه؛ حالا چرا؟ الله اعلم!

تیرداد خواست لب به سخن بگشاید که همان دم صدای زنگِ موبایلش که در گوشه‌ای‌ترین نقطه‌ی محوطه‌ی خانه قرار داشت، به گوش رسید. پیش از آنکه پاسخی به ساحل بدهد، عکس را روی اُپن رها کرده و با دور زدنش، از آشپزخانه خارج شد. قدم نهادن روی سطحِ چوبیِ خانه، گه گاه صداهایی ناهنجار ایجاد می‌کرد که هرچند به مذاقِ گوش‌هایش خوش نمی‌آمدند، اما چاره‌ای هم برای دفعشان وجود نداشت.

به موبایل رسید و آن را که روی کاناپه‌‌ی مشکی رنگ نشسته بود و مدام زنگ می‌خورد، برداشت و با دیدنِ نامِ جواد که روی صفحه می‌درخشید، اخم کرد و با کشیدنِ انگشتِ شستش روی صفحه‌ی موبایل و فلش سبز، تماس را وصل کرد و موبایل را که به گوشش چسباند، پیش از آنکه با سخنی پُلِ ارتباطیِ میانشان را بنا کند، صدای دردمند و لحنِ عاجز و ملتمسِ جواد، گوش‌هایش را پُر کرد:

- آقا... آقا غلط کردم! به زن و بچه‌ام رحم کنید! نمی‌خواستم اینجوری شه، به والله که نمی‌خواستم...

تیرداد مشکوک و متعجب از این تماسِ ناگهانیِ او و صدا و لحنِ وحشت زده‌اش با جدیت گفت:

- آروم باش بگو ببینم چی شده!

جواد با ترس، آبِ دهانی پُر صدا فرو داد که صدایش از گوش‌های تیزِ تیرداد دور نماند. وقتی این چنین با او تماس گرفته و التماسِ دنیا را کرده و قسمِ پیر و پیغمبر را در پیش گرفته، نشان از آن است که به اشتباه، موقعیتی را برای عصبی کردنِ تیرداد فراهم آورده و این هم برایش ترسناک بود؛ چون تیرداد نفوذِ زیادی در کارهای اصلی‌شان و به خصوص، ذهن و افکارِ خسرو را داشت!

- تصادف... تصادف کردن! یهو من رو دید...

تیرداد با حرص لبانش را روی هم فشرد. دستش را بالا آورد و محکم به پیشانی‌اش کوبید که صدای برخوردشان، همچون تیری رها یافته از چله‌ی کمان، به گوش‌های ساحل اصابت کرد و باعث شد تا متعجب، سرش را به سمتِ تیرداد بچرخاند.

- شد یه بار گند نزنی جواد؟ الان کجان؟ درست بگو ببینم!

جواد نفسِ عمیقی کشید و ردِ نگاهِ تیرداد که چرخید و چرخید، به سوئیچِ ماشینش روی همان کاناپه رسید. کمر تا کرده و دست دراز کرد تا بالاخره انگشتانش با سردیِ سوئیچ برخورد کردند و با چنگ کشیدنش، آن را به دست گرفته و مسیرش را سوی درِ ورودی و خروجی کج کرد که ساحل هم با دیدنِ این عکس العملِ او، تمامِ بدنش را به سمتِ او متمایل کرده و همان دم که به دنبالش گام برمی‌داشت، با صدای نسبتاً بلندی خطاب به تیرداد، ادا نمود:

- تیرداد! کجا میری؟

تیرداد همانطور که در را باز کرده و پله‌های چوبیِ رو به پایین را پشتِ سر می‌گذاشت، بی‌آنکه جوابِ ساحل را بدهد، خطاب به جواد گفت:

- جواد جون بِکَن! کجایی تو؟ اون‌ها کجان؟

جواد با صدایی گرفته، گفت:

- به خدا تقصیرِ من نبود! پسره خودش پیچید توی جاده خاکی و بعدش هم...

تیرداد عصبی، میانِ حرفش آمد و همان لحظه که قفلِ درهای ماشین را باز می‌کرد، خطاب به او گفت:

- جواد یک کلام! آدرس رو بگو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
«پارت هشتم»

***

با نشستنِ بوی لنتِ سوخته و دودی پراکنده در هوا روی پره‌های بینی‌اش، صورتش ناخودآگاه درهم شد و به سختی، پلک‌‌های سنگینش را از هم گشود و با دیدِ تاری که هر دم به جای ساختنِ وضوحی برای بهتر دیدنش، تار و تارتر می‌شد، سرِ دردناکش را که به سمتِ شانه‌ی چپش خم شده و حس می‌کرد چون وزنه‌ای سنگین به جسمش متصل شده را به سختی تکانی داد و با لبانی که به خاطرِ درد، روی هم فشرده می‌شدند، به زحمت سرش را صاف کرد.

نفسی گرفت و چندین بار پلک‌هایش را مهمانِ آغوشِ یکدیگر کرده و پس از آن، جدا ساخت تا در آخر موفق شد بر دیدِ تارش چیره شود و مسیرِ نگاهش هموار شد. نگاهی گنگ و خالی از درکِ محیطِ پیرامونش، به اطراف انداخته و حینی که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید و بالا پایین می‌شد، دستِ خشک شده‌اش را بالا آورد و به شقیقه‌ی دردناکش بند کرد.

سرش را به سمتِ چپ چرخاند و با دیدنِ طلوع که سرش همانندِ خودش به سمتِ شانه کشیده شده بود، صورتِ جمع شده‌اش به آرامی، از هم باز شده و با تمامِ زحمتی که قدرتِ خرج کردنش را داشت، تنش را به سمتِ او متمایل کرد که با چنبره زدنِ درد همچون ماری به دورِ پهلویش، خواست بدنش را وادار به عقب نشینی کند؛ اما جسمِ بی‌هوش و پلک‌های بسته‌ی طلوع که در نظرش پدیدار می‌شدند، نیرویی را به وجودش عطا کرده و او را همانگونه به سمتِ طلوع می‌کشیدند.

آبِ دهانش را از گلوی خشکش پایین راند که با سوزشش مواجه شد و سعی کرد با روی هم فشردنِ لبانِ خشکیده‌اش و از سوی دیگر محبوس کردنِ تنفسش که اکسیژن را به ریه‌هایش روانه کرده بودند، باری دیگر تلاشش را از بهرِ رسیدن به طلوع امتحان کند.

دستش را جلو برد و سرِ انگشتانش که روی گونه‌ی سردِ طلوع نشستند، به یکباره نفسِ حبس شده‌اش را با فشاری از عمقِ جان، آزاد ساخت. مضطرب و درحالی که قلبش درونِ سی*ن*ه بی‌تابی می‌کرد و با آخرین توانش، می‌کوبید، صدای ته نشین شده در حنجره‌اش را بالا کشید:

- طلوع!

پاسخی نگرفت و با بی‌حرکتی از سوی او مواجه شد. بی‌توجه به تنِ خسته و دردمندش که فریادِ عطشی برای استراحت و رفعِ خستگی را سر می‌داد، جسمش را بیشتر به سمتِ طلوع کشید و با کنار زدنِ موهای قهوه‌ای رنگش که با غفلتِ شالِ خاکستری‌اش، موقعیت را برای فرار مناسب دیده و خودشان را روی صورتش رها کرده بودند، نگاهی به خطِ زخمی که روی پیشانی‌اش خط انداخته و خونی که از آن بیرون جهیده و پوستِ مهتابیِ صورتش را گلگون کرده بود، انداخت و ابروانِ مشکی‌اش یکدیگر را سخت، در آغوش کشیدند.

- طلوع بلند شو!

باز هم بی‌جواب ماند. کمی به مغزِ خسته‌اش فشار آورد تا رد پای اتفاقاتِ پیش آمده را در سرش بنشاند. با یادآوریِ دعوایی که از ابتدای راه تمامِ دیالوگ‌های میانشان را در بر گرفته بود و درنهایت همان ماشینی که نسبت به تعقیبش مشکوک بود، گویی سطلی مالامال از آبِ سرد را بر سرش خالی کردند!

حس می‌کرد تمامِ اجزای بدنش خشک و کرخت شده و نیروی حرکت دادنشان از ناحیه‌ی توانش خارج بود؛ چرا که هرچه بیشتر برای تحرکشان تلاش می‌کرد تنها دامنه‌ی دردِ شعله‌ور شده در وجودش را گسترده‌تر می‌کرد. به سختی و با هزار عجز و التماس، پای راستش را به آرامی، تکان داد و به دردی که تا مغزِ استخوانش را خاکستر کرد، توجه‌ای نشان نداد.

دندان به هم سابید و دستش را به سوی دستگیره‌ی در دراز کرد و با اصابتِ انگشتانش به سردیِ دستگیره، در را باز کرد و خودش را به سمتِ خروجی‌اش راند. به سختی و با زحمتِ فراوان، از جای برخاست و از ماشین پیاده شد.

درونِ پاهایش ضعفی شدید را به وفور احساس می‌کرد و همین هم بانیِ آزارش شده بود. دستش را به کاپوتِ به خاک نشسته‌ی ماشین گرفت و نگاهی به بدنه‌ی مچاله شده و ضرب دیده‌اش کرد. بی‌اهمیت به آن، پای چپش را بلند کرد و همین که روی تنِ زمین نشاند، دردی شدید تمامِ تنش را محاصره کرد و باعث شد تا لب گزیده و این بار هردو دستش را برای سر پا ماندن به کاپوتِ ماشین بند کند.

لنگ لنگان، ماشین را دور زده و خود را به درِ شاگرد رساند. با باز کردنِ درش، دست جلو برد و به آرامی، دستش را روی صورتِ طلوع گذاشت و سرِ کج شده‌اش را آهسته، سوی خودش برگرداند.

- طلوع بیدار شو! صدام رو می‌شنوی؟

چند ضربه‌ی آرام به صورتش زد تا طلوع هوشیاری‌اش را باز یابد. با لرزیدنِ پلک‌های طلوع، نورِ خاموش شده‌ی امید در اعماق قلبش به روشنایی گرایید و لبخندی کمرنگ، لبانِ خشکش را به بازی گرفت و نمایشِ اجزای صورتش را تغییر داد.

طلوع چاکی با قطرِ کم را آهسته- آهسته میانِ پلک‌هایش ایجاد کرد. دیدِ تار و پلک‌های سنگینش، خواستند دوباره او را به دنیای سیاهی بسپارند که با حرکتِ نوازش‌گونه‌ی دستِ کاوه روی صورتش، مجدد به واقعیت روی آورد و پیش از روی هم قرار گرفتنِ مژه‌هایش، آن‌ها را از هم گشود.

چشمانش که تار می‌دیدند، با گذرِ اندک ثانیه‌ای، وضوحِ خود را یافتند و او توانست تصویرِ نگرانِ کاوه را که میانِ گردیِ مردمک‌هایش نقش بسته بود، ببیند و اولین چیزی که توجه‌اش را جلب کرد، زخم کوچکِ نقش بسته روی پیشانی و بالای ابروی سمتِ راستِ کاوه بود.

لبانِ بی‌رنگش از هم فاصله گرفتند و حینی که ریه‌هایش را به مکیدنِ هوا دعوت می‌کرد، صدای گرفته‌اش که نایی برای بالا آمدن نداشت را دشوار، بالا آورد:

- کا... کاوه!

کاوه با شنیدنِ صدایش، لبخندش رنگ گرفت و با چشمانی که از سرِ شوق برق می‌زدند، خیره به طلوع گفت:

- جانم؟ خوبی؟ جاییت درد می‌کنه؟

طلوع دستش را بالا آورد و به سرش گرفت. حس می‌کرد جسمی در سرش ایستاده و قصدِ نصف کردنش را دارد؛ دردش همانقدر زیاد و طاقت‌ فرسا بود! چشمانش را به اطراف چرخاند و بوی دود که به مشامش خورد، ابرو درهم کشید و سرفه‌ای کوتاه از گلویش بیرون جهید.

- ما... کجاییم کاوه؟

کاوه هم چشمانش را به اطراف گرداند.

- منم نمی‌دونم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین