- Aug
- 780
- 3,782
- مدالها
- 2
نام رمان: خشاب
نام نویسنده: معصومهE
ژانر: عاشقانه، تراژدی، جنایی، پلیسی
عضو گپ نظارت (۱٠) S.O.W
خلاصهی بخش اول (پیشواز):
خشاب، باندِ مخوفی که نامش رعشه به اندامها میاندازد، این بار واردِ مرحلهی جدیدی شده که قصهاش را به گونهای رقم زده که نباید! باز شدنِ پای اشخاصی که به طرز عجیبی اشتباه؛ اما درست قدم در وادیِ خشاب نهادهاند، قصه را پیچیدهتر میکند و حال در این نبردِ تو در تو، با آزاد شدنِ هر گلوله از خشاب چه کسانی هدف قرار خواهند گرفت؟
خلاصهی بخش دوم (دومینو):
درحالی که انگار با ورودِ افرادِ مهمِ خشاب به داستان، همه چیز به تازگی درحالِ شکلگیری و نظم گرفتن است و از طرفی با پشتِ هم جایگیریِ اشخاص دومینوی خشاب رو به تکمیلی است؛ جرقهای با یک میهمانی زده میشود که همه چیز را بر هم میریزد و بارِ دیگر همه را متفرق میکند! این میان که یلدا دستِ همکاریِ خشاب و خسرو را گرفته، داستانِ پروندهای دیگر هم مجزا، بخشی از روایت را درگیر میکند!
خلاصهی بخش سوم (اولتیماتوم):
ماجرای قتلِ مجهول بازتر میشود؛ اما در این بین ربوده شدنِ صدف گرهی دیگری روی گرههای قبلی میافزاید و از طرفی سرنوشتِ پروای فراری طوری دگرگون میشود که هیچ گاه حتی تصورِ رسیدن به چنین نقطهای را هم در زندگیاش نمیکرد! حقیقتی برای کاوه افشا میشود و مسیرِ پروندهی بسته نشدنیِ خشاب را به سمتی دیگر هدایت میکند! در این هزارتوی تشکیل شده، مثلثی از سه جنایتکار که دخل و تصرفِ عجیبی هرکدام به نوبهی خود در زندگیِ دیگری دارند، به وجود میآید و باید دید... پلیس میتواند گامهای عقب افتادهاش برای دستگیریِ هرسه را دوباره رو به جلو بردارد یا نه!
خلاصهی بخش آخر (ویرانگر):
ویرانگر، پایانی برای خشاب! درست یک ماه گذشته از اتفاقاتِ پیش آمده، تمامِ گلولههای خشاب را در گوشهای از این روایت پراکنده ساخته بود که لازمهی زنجیر شدنِ دوبارهی هر یک به دیگری، وجودِ مردی بود که خواسته یا ناخواسته همه را در یک صف قرار میداد و برای زندگیِ هرکدام از پنج ویرانگر رونمایی میکرد! حال که رازها برملا شده، زخمهایی نشانده و دردی برای هرکس زنده شده بود، بهترین موقعیت بود برای انتقام از کسی که خالقِ این بازیِ خشاب بود! انتقامی که هیچکس از پایانش خبری نداشت!
مقدمه:
قواعدِ بازی را فراموش و ثانیهای از نظرش گذر کرد که او ندیده و نمیشنید، پس مسیرِ خودش را در پیش گرفت و قدم به دنیایی نهاد که از نظرِ خشاب، واهی به نظر میرسید!
او پا به رهِ خطر گذاشته بود! اگر عشق برایش پشتوانهای گرم بود، روبهرویش سرمایی استخوان سوز، به انتظار نشسته بود تا در آنی، شیرینیِ شروعِ دوبارهاش را پاک سازد...
و قصه از جایی اوج گرفت که وادار شد دستِ خالی پا در میدانِ نبردی بگذارد که خودش هم میدانست پیروزی ندارد!
نام نویسنده: معصومهE
ژانر: عاشقانه، تراژدی، جنایی، پلیسی
عضو گپ نظارت (۱٠) S.O.W
خلاصهی بخش اول (پیشواز):
خشاب، باندِ مخوفی که نامش رعشه به اندامها میاندازد، این بار واردِ مرحلهی جدیدی شده که قصهاش را به گونهای رقم زده که نباید! باز شدنِ پای اشخاصی که به طرز عجیبی اشتباه؛ اما درست قدم در وادیِ خشاب نهادهاند، قصه را پیچیدهتر میکند و حال در این نبردِ تو در تو، با آزاد شدنِ هر گلوله از خشاب چه کسانی هدف قرار خواهند گرفت؟
خلاصهی بخش دوم (دومینو):
درحالی که انگار با ورودِ افرادِ مهمِ خشاب به داستان، همه چیز به تازگی درحالِ شکلگیری و نظم گرفتن است و از طرفی با پشتِ هم جایگیریِ اشخاص دومینوی خشاب رو به تکمیلی است؛ جرقهای با یک میهمانی زده میشود که همه چیز را بر هم میریزد و بارِ دیگر همه را متفرق میکند! این میان که یلدا دستِ همکاریِ خشاب و خسرو را گرفته، داستانِ پروندهای دیگر هم مجزا، بخشی از روایت را درگیر میکند!
خلاصهی بخش سوم (اولتیماتوم):
ماجرای قتلِ مجهول بازتر میشود؛ اما در این بین ربوده شدنِ صدف گرهی دیگری روی گرههای قبلی میافزاید و از طرفی سرنوشتِ پروای فراری طوری دگرگون میشود که هیچ گاه حتی تصورِ رسیدن به چنین نقطهای را هم در زندگیاش نمیکرد! حقیقتی برای کاوه افشا میشود و مسیرِ پروندهی بسته نشدنیِ خشاب را به سمتی دیگر هدایت میکند! در این هزارتوی تشکیل شده، مثلثی از سه جنایتکار که دخل و تصرفِ عجیبی هرکدام به نوبهی خود در زندگیِ دیگری دارند، به وجود میآید و باید دید... پلیس میتواند گامهای عقب افتادهاش برای دستگیریِ هرسه را دوباره رو به جلو بردارد یا نه!
خلاصهی بخش آخر (ویرانگر):
ویرانگر، پایانی برای خشاب! درست یک ماه گذشته از اتفاقاتِ پیش آمده، تمامِ گلولههای خشاب را در گوشهای از این روایت پراکنده ساخته بود که لازمهی زنجیر شدنِ دوبارهی هر یک به دیگری، وجودِ مردی بود که خواسته یا ناخواسته همه را در یک صف قرار میداد و برای زندگیِ هرکدام از پنج ویرانگر رونمایی میکرد! حال که رازها برملا شده، زخمهایی نشانده و دردی برای هرکس زنده شده بود، بهترین موقعیت بود برای انتقام از کسی که خالقِ این بازیِ خشاب بود! انتقامی که هیچکس از پایانش خبری نداشت!
مقدمه:
قواعدِ بازی را فراموش و ثانیهای از نظرش گذر کرد که او ندیده و نمیشنید، پس مسیرِ خودش را در پیش گرفت و قدم به دنیایی نهاد که از نظرِ خشاب، واهی به نظر میرسید!
او پا به رهِ خطر گذاشته بود! اگر عشق برایش پشتوانهای گرم بود، روبهرویش سرمایی استخوان سوز، به انتظار نشسته بود تا در آنی، شیرینیِ شروعِ دوبارهاش را پاک سازد...
و قصه از جایی اوج گرفت که وادار شد دستِ خالی پا در میدانِ نبردی بگذارد که خودش هم میدانست پیروزی ندارد!
آخرین ویرایش: