جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,792 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت نوزدهم»

هیچ تغییری در حالتِ نگاهش ایجاد نشد؛ اما افکارش چرا! به دگرگونیِ عجیبی رسیده بودند که تمامی نداشت! گویی در پسِ ذهنش به دنبالِ ذهن خوانیِ کاوه بود؛ اما عجیب تر آن به نظر می‌رسید که گویی تمامِ افکارِ کاوه خط خورده بودند که جایی برای خوانششان باقی نمی‌گذاشت. با تمامِ این احوالات، موضعِ خودش را حفظ کرده و مقابلِ کاوه تغییرِ رویه نداد تا بهانه‌ای به دستش دهد! در عوض، پوزخندش را تمدید کرده و زهر را آغشته به سخنش کرد تا با نیشِ کلام، دمی نقشِ مار را مقابلِ کاوه ایفا کند و با همین زهر، آتشِ قلبش را بیش از پیش شعله‌ور سازد.

این هم خاصیتِ او بود که خوب می‌دانست چه زمانی برای حلقه شدن به دورِ شکارش مناسب است تا در ثانیه‌ای، او را غافلگیر کرده و نیشش را که زد، زهرش را از رگ‌های تنِ او عبور دهد. دستش را به زانویش بند کرد و با فشاری کم، از جای برخاست. کمر راست کرد و همانطور که سرش قدری رو به پایین خمیده شده بود تا کاوه را ببیند، به همان حال نگه داشته و دست به سی*ن*ه و با چشمانی که برقِ شرارتِ به وفور درونشان دیده می‌شد، لب گشود:

- فعلا شکستِ عشقیِ تو داره خسرو رو یه مرحله جلو می‌اندازه...

با چشمانِ ریز شده که قدری پلک‌های بالایی و پایینی‌اش را به یکدیگر نزدیک کرده بود، با نهایت دقت، اطراف را واکاوی کرد و در انتها با دیدنِ حرکتِ پارچه‌ی خاکستری رنگی که شال به نظر می‌رسید و متعلق به شخصی پنهان و به خاطرِ باد، رقصندگی می‌کرد، حینی که تیرش در جهتِ هدف رها شده و در آنی به مقصودِ اصلی‌اش برخورده کرده بود، نفسِ عمیقی کشیده نگاهش را از آن سو فاصله داد تا دوباره به کاوه رسید. ابتدا قصدش بر آن بود که حضورِ طلوع در همان حوالی را برایش آشکار سازد؛ اما چون به ذهنش رسید که دیر یا زود خودِ کاوه به وجودِ طلوع پی خواهد برد، به سکوت قناعت کرد.

بوی خاکِ باران خورده مشامش را نوازش می‌کرد. میانِ تاریکیِ نه چندان زیادِ آسمان که حضور و ورودِ شب را اعلام می‌کرد، دیدشان آنچنان واضح نبود؛ اما به حدِ ندیدن هم نمی‌رسید. از حدِ واسطی برخورد بود که هم یارای دیدنشان را فراهم می‌آورد و هم مانعی برایشان شده بود تا بتوانند تصویرِ یکدیگر را به وضوح، مشاهده کنند. هردو دیدی تیره و نسبتاً محو به یکدیگر داشتند.

- نامزدت دوستت نداره جنابِ آریا، داری دست و پای بیخود می‌زنی!

با شنیدنِ این جمله، برقی با ولتاژِ زیاد از رگ‌های مغزِ کاوه گذر کرد که چشمانش برای لحظه‌ای تا آخرین حدِ ممکن گشاد شدند و سوای صدایی که مخلوط شده با ترحمی آشکارا بود و در گوش‌هایش می‌پیچید، تصویری از دو سالِ پیش، مقابلِ دیدگانش پرده کشید و همان رعد و برقی که پُر قدرت، آسمان را خراش داد، پلکش را پراند و صدا در گوش‌هایش واضح‌تر شد:

- من دوستت ندارم یلدا، داری دست و پای بیخود می‌زنی!

«دو سال قبل»

همانطور که با انگشتانِ دستِ راستش روی میزِ چوبی ضرب گرفته و به صداهای موزونی که حاصلِ این برخوردها بود، گوش سپرده و با دیدگانِ قهوه‌ای رنگش، نقطه‌ای نامعلوم را زیر نظر گرفته بود. بخاری که از قهوه‌ی روبه‌رویش بلند شده بود، چانه‌اش را که با فاصله‌ای نسبتاً زیاد بالای فنجان بود، گرم می‌کرد. لبانش را با زبان تر کرده و دستِ دیگرش را بالا آورده و به صفحه‌ی گرد و نقره‌ایِ ساعت مچیِ چسبیده به دستش که ساعتِ یازده و سی دقیقه‌ی ظهر را به نمایش می‌گذاشت، خیره شد. برای بارِ هزارم در آن ساعت سر چرخانده و از پنجره‌ی سر تا سریِ کافی شاپ، محیطِ بیرون را وارسی کرد تا آمدن یا نیامدنش را متوجه شود.

با کمی این سو و آن سو دویدنِ چشمانش، بالاخره او را دید که دسته‌ی کوله‌ی مشکی و قرمز رنگش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرده و از میانِ شکافِ بینِ دو ماشینِ پارک شده که یکی دویست و ششِ آلبالویی بود و دیگری پرشیای سفید رنگ، گذشت تا در نهایت به درِ کافه رسید. اندک زمانی گذشت و او در این مدت فرصت داشت تا تمامِ حرف‌هایش را کنارِ یکدیگر چیده و برای گفتنشان زمانِ مناسب را ترتیب ببیند.

دستش را بالا آورده و میانِ موهای مشکی و صافش پنجه کشید. پوفی از سرِ کلافگی سر داده و نمی‌دانست جمله‌هایش را چگونه جمع بندی کند که در آن میان نه سیخ بسوزد و نه کباب؛ اما خوب می‌دانست که هم خودش خواهد سوخت و هم یلدا! او از غمِ عشق و خودش از عذاب وجدان، اما حرف، حرفِ یک یا دو روز نبود؛ نقلِ روزهایی بود که یلدا آن‌ها را یک عمر تلقی می‌کرد.

با ایستادنِ شخصی کنارِ صندلیِ روبه‌رویش، وادار شد افکارش را به حالِ خویش رها کند و رهِ زمانِ حال را در پیش گیرد. چشمانش را از مقصدِ اولیه‌شان کنده و با بالا کشاندنشان، روی چهره‌ی لبخند بر لبِ یلدا ایست کرد. باز هم مردد شد؛ ولی فکرِ اتفاقاتِ نامشخصِ پیشِ رو، باعث می‌شد تا عزمش را بیش از پیش جزم کند.

- سلام، خوبی؟

کاوه آرام، تنها به سر تکان دادنی کوتاه و لبخندی محو بر لبانِ باریکش بسنده کرد. یلدا صندلیِ مقابلش را قدری عقب کشید و فضای شکلاتی رنگِ کافی شاپ که قدری با رنگِ شیری هم ترکیب شده بود را از نظر گذراند. چشمانش را پایین کشیده و به قهوه‌ی مقابلش که نگاه کرد، پی برد که قطعا پای مسئله‌ی مهمی به میان آمده که کاوه خودش برای هردویشان قهوه سفارش داده بود.

تایی از ابروانِ نسبتاً پرپشت و دخترانه‌ی قهوه‌ای‌اش را بالا انداخته و همان دم که کفِ دستِ راستش را به بدنه‌ی گرمِ فنجان وصل می‌کرد، خیره به کاوه‌ی متفکرِ مقابلش، اندکی خودش را رو به جلو کشیده و گفت:

- خوبی کاوه؟ چرا انقدر توی فکری؟

کاوه تنها سکوت کرد و به نظاره کردنِ یلدا پرداخت. دمِ عمیقی از اکسیژنِ درونِ کافه گرفته و لبانش را به دهان فرو برد تا وقت خریده و زبانش را برای چرخشی که قصدِ رونمایی از جملاتِ مهلکی را برای یلدا داشت، آماده کند.

- چرا دیشب یهو زنگ زدی گفتی بیام؟ به زور کلاسم رو پیچوندم امروز و...

کاوه میانِ حرفش آمد و همان دم که دستِ چپش روی میز مشت شده بود، خیره به تیرگیِ دیدگانِ یلدا که در کنارِ نگرانی، شور و شعفی وافر را از بهرِ این دیدار به دوش می‌کشیدند، گفت:

- گفتم بیای که درباره‌ی خودمون تصمیمِ درست رو بگیریم!

یلدا یکه خورده، زومِ صورتِ کاوه شده و دستش روی فنجان خشکید. قلبش تند می‌کوبید و شقیقه‌اش نبض می‌زد. اضطراب تنها از بهرِ یک تصمیم گیریِ ساده؟ چرا آنقدر نگران شده بود؟

- چه تصمیمی؟

کاوه جملاتش را قطار کرد تا بی‌وقفه به زبان آورده و زودتر به این مکالمه‌ی پُر از تشویش خاتمه دهد. پلک روی هم نهاد و با نهایتِ بی‌رحمی‌ای که از وجودِ خودش به دور می‌دید، لب باز کرد:

- تموم شدنِ این رابطه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت بیست»

حس کرد نفس درونِ سی*ن*ه‌اش به واسطه‌ی سنگی سنگین که راه را برای عبور و مرورِ به مراتب راحت ترِ هوا سد کرده بود، جا مانده و هیچ قصدی برای میانبر زدن و خروج از آن اوضاعِ اسفناکش نداشت! رنگش رفته- رفته سفید می‌شد تا جایی که هرکس او را می‌دید، به مرگش شک می‌کرد. چندین بار سخنِ چهار کلمه‌ایِ کاوه را در مغزش حلاجی کرد و باز هم از فهمش عاجز ماند. شاید می‌فهمید؛ اما علاقه‌اش بر آن بود تا خودش را به نفهمیدن بزند. بنا را بر آن نهاد که کاوه در این ساعت شوخی‌اش گرفته و حرف‌هایش جز شوخ طبعی مقصودِ دیگری ندارند.

سرش سنگین شده و توده‌ای را میان گلو و پنهان شده پشتِ سرِ سیبکِ گلویش احساس می‌کرد. صدای شکسته شدنی را از اطراف شنید؛ اما جسمی در کار نبود! قلب خودش بود که تکه‌های شکسته‌اش را در اقصی نقاطِ وجودش پراکنده می‌کرد. بغض را از پس زمینه‌ی گلویش کنار زده تا روی سخن گفتنش تاثیر نگذارد؛ اما لبانش که از هم باز و صدایش که بیرون روانه شد، با لرزشی محسوس، صوتِ غمگین و گنگش، خود را به گوش‌های کاوه وصل کرد:

- یعنی... یعنی چی؟

نگاهِ کاوه پایین کشیده شد و به دستانِ لرزانِ یلدا روی میز رسید. با زدنِ این حرف، قلبِ خودش هم یخ کرد؛ اما پس از سه ماه سکوت، بالاخره لازم بود که این مسئله را برای او بازگو کند، حال هرقدر هم که به مذاقش ناخوشایند بیاید و یا قلبش را درونِ سی*ن*ه تکه پاره کند، او را منصرف نمی‌کرد؛ چرا که از آینده‌ی این رابطه می‌ترسید! می‌دانست این قصه خوش روایت نشده که حال، خوشی سرانجامش شود.

دستش را بالا آورده و کفِ آن را به صورتِ داغ کرده‌اش کشید. گویی زیرِ پوستش آتش روشن کرده بودند که به طرزِ فجیع و عجیبی گر گرفته و تنش را سوخته در تنوری سوزان، احساس می‌کرد. آب دهانش را از گلوی خشکش که به سوزش نشسته بود، رو به پایین هدایت کرد و خیره به رنگِ قهوه‌ایِ میز، حینی که نگاهش را مدام از یلدا می‌دزدید، لب از لب گشود:

- یعنی این رابطه به ضررِ هردومونه!

چشمانش را بالا آورد و به مردمک‌های اندک لرزان و براقِ یلدا که نشان از به اشک نشستنشان را می‌داد، نگریست. دستش روی سردیِ میز مشت شد و با تنفسی عمیق که او را برای حرفِ آخرش، آماده می‌کرد، ادامه داد:

- این زلزله یه تلفات داشته باشه بهتره یا دوتا؟

یلدا که از بهرِ هجومِ بی‌امانِ بغض، گلویش درد گرفته بود، دستِ چپش را بالا آورده و به گردنش کشید. گویی فکر می‌کرد با این کار توانِ عوض کردنِ جهتِ بغض را دارد؛ اما باز هم حریفش نشد. بی‌آنکه پلک‌هایش دمی برای روی هم فرود آمدن، اقدام کنند، اشک که پرده‌ای تار را پیشِ دیدگانش پدید آورده بود، خود را پایین کشید و روی گونه‌اش رها شد. باور نمی‌کرد! این کاوه، نمی‌توانست همانی باشد که تا چندین ساعتِ پیش بود! مگر یلدا برای شروعِ رسمیِ رابطه‌شان خود را آماده نکرده بود؟ پس این سخنی که اتمام یافتنِ این رابطه را فریاد می‌زد، از کدام سو سر برآورده بود؟

سردیِ ردِ اشک را روی گونه‌ی ملتهب و تب دارش حس کرد. بینی‌اش را بالا کشیده و کاوه را نگریست که به خاطرِ عذاب وجدان از درون درحالِ ریز- ریز شدن بود. دستش را بالا آورده و روی گونه‌اش به حرکت درآورد. شیرینیِ ملاقاتی که برای امروز تصور می‌کرد، در واقعیت به تلخ‌ترین خاطره‌ی زندگی‌اش مبدل شد. درد به مغزِ استخوانش رجوع کرده و از همان جا بر تمامِ تنش حکمرانی می‌کرد.

- چجوری دلت میاد تنهام بذاری؟

کاوه با شنیدنِ صدای او که غرق در مظلومیتی بی‌انتها بود، سرش را بالا گرفته و خیره به سقفِ شیری رنگِ کافی شاپ، دستش را به چانه‌اش کشید. دندان‌هایش را روی هم فشرد و سعی کرد آرام گیرد تا بیش از این به آتشِ شعله‌ور شده دامن نزند؛ اما همه چیز را باید همینجا تمام می‌کرد! رابطه‌ی آن‌ها از همان ابتدا اشتباه بود و در مسیری غلط بنا شد. دستی به هودیِ مشکی رنگی که بر تنش بود، کشید و به چشمانِ تیره‌ی یلدا که خمپاره‌ی غم درونشان قصدِ ترکیدن داشت، چشم دوخت.

- شروعِ این رابطه رو تو می‌خواستی، پایانش رو من! یادت بیارم که چقدر بهت گفتم یه روزی راهمون به همینجایی می‌رسه که الان هست؟

یلدا با شنیدنِ این سخن، بارِ دیگر حرف‌های کاوه در همان روز از پرده‌ی گوش‌هایش گذر کرد:

«- این رابطه دیر یا زود توی همین کافه تموم میشه، بازم اصرار داری شروعش کنیم؟»

لب به دندان گزید، به گونه‌ای که شوریِ خون در دهانش به رقص درآمد. در اوج و اوایلِ جوانی عاشق شد! عاشقی‌اش خطا بود وگرنه هیچ گاه همان مکانی که شروعِ رابطه‌شان بود، به نقطه‌ی انحطاطش تبدیل نمی‌شد! کاوه همان دم به او گفت و او با اطمینان از سوی خودش که فکر می‌کرد قطع به یقین توانِ دل بردن از او را داشت، چشم بسته، روی شروعش پافشاری کرد و نمی‌دانست که تقدیر، جایی در همان حوالی کمین کرده تا اشتباه خود را به او بفهماند!

قلبش به تندی می‌کوبید و همین هم آزارش می‌داد. تیر کشیدنش را به وضوح حس کرده و با لب گزیدنی دوباره و پلک زدنی کوتاه، قطره اشکی پیش از زندانی شدن در حصارِ پلک‌هایش، از لای مژه‌های بلندش گریخته و روی میز رها شد. صدای کشیده شدنِ صندلی روی کفِ چوبیِ کافی شاپ، گوش‌هایش را خراش داد و از سویی باعث شد تا نگران، پلک از هم گشوده و مردمک‌هایش را آهسته، بالا بکشد و قامتِ بلند شده‌ی کاوه را پیشِ دیدگانش تماشا کند.

بغض بارِ دیگر به گلویش حمله‌ور شد که برای از دست نرفتنِ آرزوهایش هم که شده، با سستی از جایش برخاست که لحظه‌ای با گیر کردنِ پایش به پایه‌ی صندلی، دمی تا افتادن رفت و بعد به خودش مسلط شد. کاوه روی صورتِ پُر بغضِ یلدا براق شده و لحن و حرفش سنگی شد که به سمتِ او پرتاب می‌کرد:

- همه چی رو از همون اول باهات مشخص کردم...

قدمی به سمتِ یلدا برداشت.

- من دوستت ندارم یلدا، داری دست و پای بیخود می‌زنی!

قلبِ یلدا در سی*ن*ه‌اش مچاله شد. نفسش رفت و تمام وجودش به یغما برده شد. چانه‌اش که لرزید، بغضش بی‌اذن و اراده‌ی او شکست و دانه‌ی درشتی از اشک روی گونه‌اش غلتید. با صدایی مرتعش لب زد:

- توروخدا کاوه!

کاوه با درد، چشم بست و سکوت پیشه کرد. این عجز و التماس، از شخصیتِ یلدا فرسنگ‌ها فاصله داشت؛ اما می‌فهمید که هر غیرممکنی از سوی یلدا که با خودش مرتبط باشد، بدونِ شک به درجه‌ی امکان پذیری هم ارتفا می‌یافت. بی‌آنکه مجالی برای هضم شدنِ حرفش در مخیله‌ی یلدا به او بدهد، تنها جمله‌ای کوتاه را بر لب راند و از کنارش گذر کرد:

- راه رو اشتباه اومدیم، پس بدون مقصدمون هم اشتباهه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت بیست و یکم»

***

به بدنه‌ی ماشینش تکیه داده و آسمانِ پس از بارش را که به صافی می‌گرایید، زیر نظر گرفت. زانوی پای راستش را مقابلِ شکمش خم کرده و دستش را روی آن آویزان ساخته بود. آنقدر مشغولِ دست و پا زدن میانِ باتلاقِ گذشته شد که حتی نفهمید تیرداد کِی و چگونه رفت! تنها وقتی به خودش آمد، دید که خودش است و خودش و خدایی شاهد و گواه و در آن میان، طلوعی نهان شده از انظار که مشخص نبود دقیقا کجاست و چه می‌کرد. تمامِ فکر و ذکرش میانِ عالمی دیگر جا مانده بود و همین هم آزرده خاطرش می‌کرد.

صدای گام‌هایی که از پشت سرش برداشته می‌شد و به سمتش می‌آمد را میانِ صوتِ هیاهوی باد برای این سو و آن سو جهیدن، شنید و چون می‌دانست صدای گام‌ها متعلق به چه کسی است، سکوت را بنا نهاد و نگاهش را خیره به آسمان نگه داشت. با متوقف شدنِ صدای قدم‌ها پشت سرش، چشم بست و در ازای آن، لبانش را از هم گشود:

- دو سال پیش، توی یه همچین روزهایی بهش گفتم دوستش ندارم و حالا، دقیقا توی همون موقعیتِ زمانی، فهمیدم اونی که دوستش دارم، دوستم نداره!

طلوع با ابروانی بالا پریده، زانوانش را تا کرده و روی دو زانو، پشتِ سرِ کاوه جای گرفت. نگاهش به کاوه که سرش را بالا گرفته بود و همچنان، قصدِ چرخاندنش را به سوی او نداشت، دوخت. قدری از مکالمه‌ی او با تیرداد را شنیده و پی برده بود که کاوه از عدمِ داشتنِ علاقه‌اش نسبت به خود مطلع شده. کفِ دستانش را روی زانوانش گذاشت و گوش‌هایش را برای صوتِ دیگری که قرار بود از سوی کاوه به سمتشان روانه شود، آماده ساخت:

- کارما همیشه کارِ خودش رو خوب بلده! یه جایی، یه جوری می‌ذاره توی کاسه‌ی آدم که حتی نمیشه فکرش رو هم کرد! احساسِ یه طرفه، مثل جاده‌ی یه طرفه، میانبر نداره؛ گیر کنی، تمومه!

طلوع آبِ دهانش را فرو داده و با بالا آوردنِ دستِ راستش، کفِ آن را روی گردنِ داغ و گلوی دردمندش کشید. احساسِ خفگی را با بند- بندِ وجودش حس می‌کرد. بغض در گلویش بزرگ می‌شد و او هر ثانیه به سختی برا نشکستنش با خودِ درونی‌اش به مجادله می‌پرداخت. گویی حرف‌های کاوه پا بر گلویش نهاده و تنفسش را منقطع می‌کرد.

چشمانش را که در هاله‌ای اشک آلود مچاله شده و در آن تاریکیِ شب هنگام به وضوح، برق می‌زدند، به سوی بالا سوق داد تا شاید مسیرِ اشک کج شده و از همان راهی که به چشمانش دخول یافته بود، خارج شود. با حسِ سردیِ کنجِ چشمش که از بهرِ سماجتِ اشک برای رهایی بود، دستش را از گردنش کنده و به سمتِ صورتش کشاند و با غضروفِ میانِ انگشتِ اشاره‌اش، ردِ آن را از گوشه‌ی چشمش زدود.

- می‌دونی توی باورم جا نمیشه که بگم دختری که دو ماه نامزدم بوده، اصلا دوستم نداشته! یه صدایی توی وجودم هست که بعدِ این حرف داد می‌زنه پس با کدوم امید پا پیش گذاشتی؟

نفس عمیقی کشیده و چشمانش بندِ نورانی و گردِ ماه در آسمان را رها کرده و سرش را پایین آورد. از درون شکسته بود و برای نشکستنِ بیرونی‌اش، دستش را مشت کرد و به حدی فشار داد که رنگِ دستش به سفیدی متغیر شد. مشتش می‌لرزید و همین ارتعاش نشان از آن بود که چقدر برای کنترل کردنِ خودش و درد درونِ سی*ن*ه‌اش در تلاش است. بغض، خودش را بالا کشید تا جایی که به چشمانش سرازیر شد؛ اما همانجا ایست کرد.

نفسِ سنگین و سختی کشید و پلک‌هایش را روی هم نهاده و محکم فشرد. طلوع با دیدنِ این حالش، چهره‌ی غم زده‌اش را با نگرانی درآمیخت و با قدری جلو کشیدنِ تنش، جایگاهش را به کنارِ کاوه تغییر یافت. صدای ته نشین شده در حنجره‌اش را بالا آورد:

- کاوه!

کاوه سکوت کرد و این بار بر خلافِ همیشه، «جانم»ای حاضر و آماده، نشسته بر زبانش نبود تا نثارِ طلوع شود. لبانش را روی هم فشرد و سرش را بالا گرفت. خیره به منطقه‌ی تهی از هرچیز و هرکسِ روبه‌رویش، آبِ دهانی فرو داده و سردی‌ای که نمی‌دانست نشأت گرفته از کجاست، بر سخنانش جاری کرد:

- حسم الان چیه؟ اون آدمی هستم که تازه فهمیدم چرا همیشه بهت «جانم» گفتم و هیچوقت ازت نشنیدم!

بغضِ طلوع به مرزِ شکستن رسید. هر اندازه هم خودداری می‌کرد تا بغضش را از نظرِ کاوه پنهان سازد، موفقیتی را دریافت نمی‌کرد؛ چرا که گویی سخنانِ کاوه تنها به جگر سوزاندن بسنده نمی‌کرد؛ او قصد داشت جانش را بسوزاند! شاید هم مشکل از خودش بود که خلافِ اصرارهای مکررِ پدرش مبنی بر پذیرفتنِ کاوه، باید مسیری را انتخاب می‌کرد تا اکنون به این موقعیت دست پیدا نکنند!

دندان‌هایش را روی هم فشرد و گویی تمامِ هوای اطرافش را برای ثانیه، ای به درونِ ریه‌هایش بلعیده و دوباره رها ساخت. میانِ آن سرما، تنش گر گرفته و این برایش عجیب بود! عجیبی که با توجه به رویدادهای پیش آمده، برایش ملموس به نظر می‌رسید.

- من خیلی سعی کردم کاوه ولی به خدا نشد!

کاوه لبخندِ تلخی زد. قسم خوردن نداشت! زورکی و با سعی و تلاش عشق، عاشق را نمی‌ساخت! باید در لحظه‌ای کوتاه و شاید هم ناخودآگاه وجودش را غرقِ دگرگونی می‌‌کرد که خب نشد که بشود! طلوع نتوانسته بود عشق را با کاوه شناسایی کند؛حال، هرقدر هم که خودش را به آب و آتش می‌زد، جایگاهِ کاوه در آن بین تغییری پیدا نمی‌کرد!

- با سعی کردن نمیشه!

طلوع لرزان، گفت:

- انقدر من رو نسوزون لعنتی!

کاوه با یک جمله، تلخیِ کلامش را قوت بخشید و گویی واقعا به دنبالِ سوزاندنِ طلوع بود:

- جهنم اطرافمونه و من می‌سوزونم؟

نفسِ عمیقی کشید. تمام شد و باز هم آنی نشد که میل و خواسته‌اش می‌خواست! تمام شد و هیچ چیز به اراده‌ی خودش بازنگشت؛ تقدیرشان، آنگونه که خودش می‌خواست، تاخت و مهلتِ هضم کردنِ موقعیت را به هیچ کدامشان نداد!

- حرف‌هامون رو شنیدی؟

سکوتِ طلوع را مُهرِ تاییدی بر سخنش تلقی کرد. قلبِ ناآرامش یارای تپیدن نداشت؛ ولی برای زنده ماندنش، همین بس که باید می‌تپید!

- توی بد دامی افتادیم!

طلوع متعجب، غمگین و اندکی ترسیده، لب از لب گشود:

- چرا؟

کاوه با نهایتِ سردی، ادامه داد:

- خشاب، بزرگترین باندِ قاچاقِ مواد مخدر و اعضای بدنه!

سرش را به سمتِ طلوع بازگرداند و با دیدنِ مردمک‌های گشاد شده‌اش، سخنش را کامل نمود:

- همین خشاب، دوتا مثلث داره که از بدِ قصه، تو ضلعِ رأسِ هردوتا مثلثی طلوع!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت بیست و دوم»

همه چیز از همان ساعت و دقیقه و ثانیه جدی شده بود. دگر شوخی‌ای در کار نبود! اگر ذره‌ای تا پیش از آمدنِ تیرداد، ماجرا تنها به کاوه و عکس‌هایش مختوم می‌شد، این بار قضیه فرق می‌کرد؛ چون همانگونه که تیرداد گفت، خسرو خواهانِ طلوع است و این میان کاوه‌ای بود که بیش از حد به روانِ از هم گسیخته‌ی خسرو واقف بود. تنش را به همراه سرش به سمتِ طلوع متمایل کرده و چشم در چشمش شد.

ثانیه‌ای به سکوت سپری شده بود و طلوع همچنان مسکوت به سر می‌برد و کاوه هم نه تنها از گفتنِ حرف‌هایش عاجز بود، بلکه دردِ وارده به قلبش هم اجازه‌ی سخن گفتن را به او نمی‌داد. حتی هنوز هم به درستی هضم نکرده بود که طلوع واقعا او را دوست ندارد! چگونه می‌توانست کنار بیاید و بگذرد؟ اصلا چگونه باید کنار می‌کشید؟

- خسرو جهانگرد! رئیس خشاب و مردی هستش که پونزده سالِ پیش توی یه آتیش سوزی تمامِ صورتش می‌سوزه و زنش رو هم همونجا از دست میده! بعد از آتیش سوزی افسرده میشه و یه مدت که می‌گذره، باندِ خشاب رو تاسیس می‌کنه.

ارتعاشِ نامحسوسِ دستانِ طلوع و لبانش که می‌توانستند از سویی هم گواهِ سرمای هوا باشند و هم نشان از نگرانی و شوک را می‌دادند، روحش را در مشت فشردند. چشم چرخانده و نگاهی به بدنه‌ی مشکی رنگِ اسلحه‌اش که به خاک آغشته شده بود، انداخته و پس از آن، همانطور که به آرامی در جایش کمر صاف می‌کرد، زیپِ سوییشرتش را پایین کشیده و با خارج کردنِ دستانش از داخلِ آستین‌های آن، سوییشرت از تنش کند.

سرما از تیشرتِ سفید رنگش به سادگی عبور کرده و تارهای وجودی‌اش را می‌لرزاند؛ اما در آن دم برایش مهم نبود! آنی که حائز اهمیت برایش به نظر می‌رسید، سرمایی بود که طلوع آن را احساس می‌کرد. اگر طلوع دوستش نداشت، خودش که داشت! چیزی در آن میان نمی‌توانست به احساساتِ کاوه دستبرد بزند.

از جای برخاسته و با گرفتنِ لبه‌ی دو طرفِ یقه‌ی سوییشرتش، لنگان، گامی به سمتِ طلوع برداشت و به او که رسید، چشمانِ منتظر و متعجبش را از نظر گذراند و پس از آن، سوییشرت را روی شانه‌های او رها کرد. نفسِ سنگینش را بیرون فرستاده و طلوع با نگاهی گذرا، رو به کاوه، آرام گفت:

- پس خودت چی؟

کاوه بی‌آنکه لحنش را به نرمشی دعوت کند که تلخی‌اش را کاهش دهد و حتی کاملا بی‌ربط به حرفِ طلوع، لب از لب گشوده و گفت:

- اون مردی که اومده بود رو دیدی؟

طلوع چرخی در کوچه پس کوچه‌های ذهنش زده و با یادآوریِ تیرداد، حینی که تصویرش محو در دیواره‌های مغزش پرده می‌کشید، با چشمانی ریز شده که حالتِ متفکرش را به رخ می‌کشیدند، گفت:

- دیدم!

کاوه دستانش را درونِ جیب‌های شلوارِ جینِ مشکی‌اش فرو برد. مسیرش را از سمتِ طلوع متغیر کرده و بعد دوباره سوی او بازمی‌گشت. چاره‌ای نبود! طلوع نباید پی به قضایای خشاب و مواردی که نشأت گرفته از آن بودند، می‌برد؛ اما مخفی کردن بیش از آن، وضعیت را وخیم‌تر می‌کرد. حس می‌کرد سرما باعثِ انقباض عضلاتش شده، اما از درون کوره‌ی آتش بود و این حالتِ متناقض، آزارش می‌داد.

طلوع که از رفت و آمدهای بی‌حد و حصرِ او خسته شده بود، همانطور که دستانش را به یقه‌ی سوییشرتِ پهن شده روی شانه‌اش بند کرده بود، با فشاری که به تنِ زمین وارد کرد، خمیدگیِ پاهایش را از بین برده و صاف ایستاد. دو طرفِ سوییشرت را بیشتر به هم نزدیک کرد و خطاب به کاوه گفت:

- چی شده کاوه؟ باقیش چی؟

کاوه بالاخره به مکث راضی شد. در جایش ایستاده و چرخی زد که به سمتِ طلوع بازگشت. با نگاه به چشمانِ او، سخنِ نیمه تمامش را کامل کرد:

- تیرداد دستِ راستِ خسرو هستش و نابغه‌ای که توی اون باند رو دست نداره!

قدمی به سوی طلوع برداشت که صدای حرکتِ کفش‌هایش روی زمینِ خاکی، آرامشِ نداشته‌ی بطنش را به یغما می‌برد. سرش را بالا گرفته و خیره به ستاره‌ای چشمک زن که در نزدیک ترین نقطه به ماه قرار داشت، سعی کرد افکارش را جمع و جور کند و جمله بندی‌هایش را سامان بخشد. همیشه مشکلش با این ترکیبِ کلمات اذیتش می‌کرد. گاهی فکری از رگ‌های مغزش عبور می‌کرد که می‌گفت همیشه باید سخنانش را از پیش تعیین کند تا گرفتارِ چنین معضلِ اسف باری نشود که اینگونه عرصه را بر او تنگ کند.

- هربار خشاب از چنگِ پلیس‌ها فرار کرده به واسطه‌ی اون بوده، خودِ خسرو یه چندباری تا مرزِ لو رفتن و گیر افتادن رفته.

سرش را پایین کشیده و روی نگاهِ منتظر و متعجبِ طلوع متوقف شد. لبانِ بی‌رنگِ طلوع شکافِ کوچکی را میانِ خود ایجاد کرده که هوا را از آن عبور می‌دادند. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش سریع می‌جنبید و کاوه پس از کاویدنِ تک- تکِ کنش و واکنش‌های او، روی زخم کوچکِ کنارِ پیشانی‌اش که خون بر آن خشکیده بود، ایستاد. یک بی‌احتیاطی و تعقیبی که قرار بود به بیراهه کشیده شود، اینگونه به هردویشان صدمه زد. حال خیلی‌ها قربانی بودند! خودش، طلوع، پدرِ او و... بعدی‌هایی که از چیستیِ هویتشان سر درنمی‌آورد.

- خسرو از همون زمانِ تاسیسِ باند، یه نقاب روی صورتش زد که یه طرفش خنده و طرفِ دیگه‌اش گریه بود؛ اون نقاب نمادِ خشابه و همه‌ی اعضا باید اون رو، روی صورتشون داشته باشن به جز یه نفر که فقط اون معافه!

طلوع مشکوک، ابروانِ قهوه‌ای و کشیده‌اش را درهم پیچید و با پایین آوردنِ اندکِ سرش حینی که مقصدِ نگاهش کاوه بود، دنباله‌روی حرفِ او، سوالِ منعکس شده در مغزش را مطرح کرد:

- و اون یه نفر؟

کاوه جدی گفت:

- تیرداد، تیردادِ رهبر!

بارها و بارها این نام در سرِ طلوع چرخید و چرخید تا بالاخره در نقطه‌ی مرکزِ آن جا ماند. چرا چنین نامی که از قضا از اعضای اصلیِ خشاب به حساب می‌آمد، این نقابی که همان دم کاوه ذکر کرد را بر چهره نمی‌نشاند؟ چرا او باید برخلافِ باقیِ زیرمجموعه‌ها بدونِ نقاب کارش را پیش می‌برد؟ به راستی این «او» واقعا که بود؟

- چرا؟

کاوه دستِ راستش را از جیبش بیرون و به چانه‌اش کشید. پای چپش درد داشت ولی عجیب بود که باعثِ رخ درهم کشیدنش نمی‌شد!

- خشاب برای پوششِ کارهاش یه شرکتِ مهندسی داره؛ شرکتِ مهندسیِ اوج که مدیرعاملش تیرداده، به همین خاطره که خسرو چندین ساله تمامِ کارهاش رو به اون سپرده و خودش با دخترش توی حاشیه‌ست!

چشمانِ طلوع درشت شدند.

- دخترش؟

کاوه دمی عمیق از اکسیژنِ محیط را به ریه‌هایش سپرد و هوا را به حبسی چند ثانیه‌ای در آنجا محکوم کرده و سپس گفت:

- دخترش، ساحلِ جهانگرد که دلبسته‌ی تیرداده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت بیست و سوم»

نسیمی از میانشان گذر کرد که کاوه را به لرزشی نامحسوس وا داشت. طلوع ابرو درهم کشیده و از بهرِ حرفی که گاهاً تا زبانش بالا آمده و سپس در میانه‌ی راه، پیش از بیرون آمدن، رو به پایین رانده می‌شد، شکافِ کوچکی میانِ لبانش ساخته شده بود. چیزی که مغزش را بیش از هرچیز درگیر می‌کرد این بود که کاوه تمامِ این مسائل را از کجا می‌دانست؟! یعنی با یک بار نفوذ به باندی که این چنین نفوذ ناپذیر به نظر می‌رسید، توانسته بود این اطلاعات را کسب کند؟ اصلا نفوذ کرده بود؟

صورتش یخ بسته و نوکِ بینی‌اش سرخ شده بود. لبه‌های سوییشرتِ کاوه را که روی دوشش پهن شده بود، در مشت فشرد و خنکای نفسی که از ریه‌هایش خارج شد، میانِ اکسیژنِ اطراف پراکنده گشت. صدایی به جز پروازِ پرنده‌ای در آسمان به گوششان نمی‌رسید و حال زمانِ آن بود که طلوع عزمش را جزم کرده و سوالِ پیچک مانندی که دورِ مغزش پیچیده بود را به زبان بیاورد:

- تو همه‌ی این‌ها رو از کجا می‌دونی کاوه؟

کاوه با شنیدنِ صدای طلوع، دست از دید زدنِ نقطه‌ای نامعلوم برداشته و سرش را به سمتِ طلوع چرخاند. دگر پنهانکاری پاسخِ سوالاتِ طلوع را نمی‌داد؛ باید جوابش را به درستی می‌داد تا این مهلکه بیش از این‌ها دامانشان را اسیرِ چنگال‌های تیزِ خود نکند. نگاهی به ماشینش انداخته و پس از آن، گام‌های لنگانش را به سمتش برداشت. کنارِ درِ شاگرد ایستاد و با باز کردنش، تنش را رو به داخل خم کرد.

دستش را به سوی داشبورد دراز و آن را باز کرد. کاغذها را تک به تک کنار زده و در نهایت با دیدنِ عکسی که کنجِ داشبورد آرمیده بود، کفِ سردِ دستش را روی آن نشاند و با برداشتنش نگاهی به محتوای آن که همانی بود که می‌خواست، انداخته و با بستنِ داشبورد و درِ ماشین، از آن فاصله گرفته و بدنش را به سمتِ جایگاهِ اولیه‌اش متمایل کرد.

پیش از آنکه به دنبالِ راهِ چاره‌ای برای فرار از تنگنایی که به واسطه‌ی تصادف به آن دست یافته بودند، باشد، ابتدا باید تمامِ حقایق را برای طلوع روشن می‌کرد تا یک بار برای همیشه از شرِ این کابوسِ پایان نیافتنی خلاص شود. این بار این بازگوییِ حقایق از نانِ شب هم واجب تر بود.

مقابلِ طلوع ایستاده و سپس دستش را جلو آورده و عکس را پیش چشمانِ او گرفت. طلوع متعجب و مشکوک، دیدگانش را از قهوه‌ایِ نگاهِ بی‌حسِ کاوه که در آن سرما به یخبندانِ وجودش دامن می‌زد، پایین کشیده و در آخر روی عکس متوقف شد. چشمانش روی سه مردی که دوش به دوش و کنارِ هم در آن صفحه‌ی مستطیلی جای گرفته بودند، متمرکز شد و با دیدنِ دو چهره‌ی آشنا و دیگری که میانشان ایستاده و نقاب بر چهره داشت، چشمانش درشت شده و ابروانش به سرعت بالا پریدند.

نبضِ شقیقه‌اش و ضربانِ کند و نامنظمِ قلبش نشان از شوکِ وارده به جسمش بود. دستِ لرزانش را نامطمئن بالا آورده و لبه‌ی پایینیِ عکس را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش حبس کرد.

- ای... این‌ها...

نگاهش را از عکس کنده و با بالا گرفتنش، چشمانِ کاوه را زیر نظر گرفت. کاوه حینی که به ته ریشش دست می‌کشید، به نشانه‌ی تاییدِ آنچه که در ذهنِ طلوع بود و مغزش را در گیر و دارِ بازی با خود انداخته بود، پلکِ آرامی زد و تمامِ تلاشِ طلوع به واسطه‌ی نقض کردنِ آنچه در سر می‌پرورانید را به دودی پراکنده در هوا مبدل کرد.

- درسته؛ سمتِ راست، اسماعیلِ آریا، سمتِ چپ رامینِ راد و در نهایت نفرِ وسط هم خسرو جهانگرد!

طلوع دستِ دیگرش را بالا آورده و به یاری‌اش مقابلِ دهانِ خویش پرده کشید. نفسش به تنگ آمده بود و قلبش را در سی*ن*ه احساس نمی‌کرد. کاوه که این حالِ او را دید، نگرانی بر خونسردی‌اش چیره شد و بانیِ برداشتنِ گامی از سویش به سمتِ طلوع شد. در یک قدمیِ طلوع ایستاده و بازوانِ او را میانِ انگشتانِ دستانش حبس کرد.

- طلوع خوبی؟

خوب بود؟ به ضرسِ قاطع باید می‌گفت نه! فکرِ اینکه پدرش در بی‌وجدانی‌هایی همچون قاچاقِ مواد مخدر و اعضای بدنِ انسان شریک بوده، تمامِ جانش را می‌ربود. یعنی این بیماریِ به اوج رسیده هم می‌توانست تاوانی باشد که قلمِ کارما برای پدرش نگاشته بود؟ چگونه کنار می‌آمد و اصلا چگونه هضم می‌کرد وقتی مغزش در هر ثانیه برای فهمِ کلامِ کاوه نافرمانی می‌کرد؟

- بابام...

دستش را به گلویش گرفت تا بغضِ سنگینش را نگه دارد. قاعده و قانونِ زندگانی‌اش روی نشکستن بنا می‌شد؛ اما پدرش از این قاعده مستثنی بود! برای او شکستن هم جایز بود، مردن هم جایز بود! قوانینِ حیاتش با برخورد به پدرش سریعاً می‌چرخیدند.

- از اعضای اولیه‌ی خشاب بودن!

دستانِ کاوه از بازوانش جدا شدند و طلوع قدمی به عقب برداشته و به تنه‌ی سردِ همان درختی که تصادفشان را رقم زده بود، برخورد کرد. خیره به چهره‌ی پدرش درونِ عکس که هیچ حسِ خاصی را منتقل نمی‌کرد، لب از لب گشود:

- چطوری بابام توی یه همچین کارهایی شریک بوده؟

روی تنه‌ی درخت سُر خورده و با تا شدنِ زانوانش، روی زمین نشست. عکس را کنارِ پاهایش روی زمین گذاشت و دستانش را دو طرفِ صورتش قرار داد و چشم بست.

- چجوری باور کنم؟

کاوه که این بی‌تابی را از جانبِ طلوع دید، مقابلش روی دو زانو نشسته و آرنجِ هردو دستش را روی پاهایش قرار داد. تابِ دیدنِ این بی‌قراریِ او را نداشت؛ اما نگفتنِ همه‌ی آنچه که باید گفته می‌شد، وضع را از اینی که هست، بدتر می‌کرد.

- طلوع این‌ها رو نگفتم که به هم بریزی!

طلوع لب به دندان گزید و کاوه با قدری پایین آوردنِ سرش، خطاب به او گفت:

- نگاهم کن!

طلوع مردمک‌های خاکستری و لرزانش را سوی کاوه کج کرد.

- برای مواخذه کردن زوده، این‌ها رو گفتم که حداقلش بدونی با کی طرفیم؛ من برای تو هیچی، ولی تو برای من اون طلوعی هستی که می‌تونه خودش رو توی شب هم نشون بده، پس کم نیار!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت بیست و چهارم»

طلوع با شنیدنِ جمله‌ی «من برای تو هیچی» از زبانِ کاوه، لب به دندان گزید و صدای گیر کرده میانِ حنجره‌اش را به سنگینیِ سکوت سپرد تا با گفتنِ هر حرفی، جَوِ حاکم بر پیرامونشان را متشنج‌تر نسازد! واقعا نمی‌خواست که این سخن را بشنود؛ اما خب چیزی که عیان بود، حاجتی برای بیان نداشت؛ چون کاوه راست می‌گفت! اگر احساساتِ او را فاکتور می‌گرفت، خودش هیچ حسی به او نداشت.

نگاهِ تارش که گرمیِ اشک مقابلش نشسته بود را به صورتِ کاوه سپرد که مغموم‌تر از پیش شده بود. این صبر کردن‌هایش برای دل بستن به او، همینجا پایان یافت! به هزار شاید، قولِ عملی شدن داد و نهایتاً مقابلِ بن بستِ بدقولی، کارش گیر کرد. شایدهایی که او را برای امتحان کردنِ دوست داشتنِ کاوه مُصر کردند و در انتها یک به یکشان، پشتِ سر هم خط خوردند!

- می‌دونی سرمایی که توی وجودِ آدم‌هاست، از سرمایی که توی هوای اطرافشون جریان داره بیشتر می‌لرزونه؟

بالاخره اشک، بندِ چشمانش را رها کرده و راهِ گریختن را روی گونه‌اش طی کرد تا جایی که روی لبِ بالایی‌اش متوقف شد. این حرفِ کاوه تنها یک معنی داشت! او از ابتدا هم سرمای وجودِ طلوع را نسبت به خودش حس کرده بود و فقط به زبان نمی‌آورد! شاید او هم همانندِ طلوع به شایدهای تهیِ قلبش دلبسته بود و از دل کندن می‌ترسید!

طلوع دستش را بالا آورده و کفِ آن را به ردِ اشکِ روی گونه‌اش کشید. سرما به پوستِ مرطوبِ صورتش برخورد کرده و باعث شد تا بیشتر در خودش جمع شود. این حجم از سرمایی بودنش، اعصابش را بر هم می‌ریخت. هرقدر هم که خودش را می‌پوشاند، گویی سردیِ ماورائی در هوا چرخ- چرخ می‌زد که اجازه‌ی لمسِ گرما را به تارهای وجودی‌اش نمی‌داد!

- کاوه!

صدای لرزانش قلبِ کاوه را لرزاند. با بی‌قراری زانوانِ تا شده‌اش صاف کرد و با فشاری به زمین، از جای برخاست و کمر صاف کرد. پشت به طلوع کرده و مسیرش را خلافِ جهتِ او کشید. دستانش را پشتِ گردنِ یخ کرده‌اش قرار داده و سرش را بالا گرفت و با بغضِ خشکیده در گلویش به مجادله پرداخت. نه دردِ پایی بود، نه هوای سردی و نه حتی قلبی برای تپیدن! حس می‌کرد شخصی قلبش را از سی*ن*ه بیرون کشیده و زیر پای خویش نهاد و خودش درحالِ له کردنش بود.

گویی فکش در جای گیر کرده بود و توانِ حرکت نداشت تا با خروجِ صدایش، او را برای سخن گفتن یاری دهد. آبِ دهانش خشک شده بود و هرچه برای تَر کردنِ گلوی پُر از سوزشش تقلا می‌کرد، ناموفق‌تر می‌شد! بالاخره زنجیری که صوتش را به حنجره‌اش وصل کرده بود، پاره شده و خود را از راهِ دهانش فراری داد که بغض هم او را همراهی کرد:

- اینجوری صدام نکن!

طلوع هم از جایش بلند شده و به سمتِ کاوه گام برداشت. لبانِ مرتعشش را به سختی، ثابت نگه داشت و حینی که پشتِ سرِ کاوه می‌ایستاد، نگاهش را به او دوخته و با تمامِ غمی که توده شده و میانِ سی*ن*ه‌اش به تله افتاده بود، لب از لب گشود:

- ببخشید که نشد دوستت داشته باشم!

سرِ کاوه درجا خشک شد. انتظارِ این حرف را از طلوع نداشت و این عذرخواهی را نمی‌دانست چگونه باید هضم کند. عذرخواهیِ طلوع دردش را تسکین می‌داد؟ عذرخواهی‌اش نه؛ اما صدایش نه تنها تمامِ دردهایش را التیام می‌بخشید، بلکه زخم‌های سر باز کرده‌اش هم به طرز عجیبی بسته می‌شدند! طلوع برایش فرجامِ تمامِ نافرجامی‌هایش بود! ماندنی نبود و نشد؛ ولی رد پایش تا ابد میانِ کوچه پس کوچه‌های قلبش به جا می‌ماند.

طلوع دستش را بالا آورد و با انگشتانِ شست و اشاره‌اش، پیشانی‌اش را ماساژ داد تا سردردش دمی آرام گیرد. باید می‌گفت تا به این روایتِ تلخ، تلخ‌تر از این خاتمه ندهد! تک خنده‌ی غمگینی بر روی لبانِ بی‌رنگش نشست و مژه‌های بلندش با باز و بسته شدنی کوتاه، دوباره تاری را مهمانِ دیدگانش کردند.

- نمی‌دونم من احمقم یا چی؛ ولی تو از همه لحاظ کاملی کاوه...

خنده‌ای با عمرِ چند ثانیه‌ای روی صورتش رنگ آمیزی شد. همزمان با بالا کشیدنِ بینی‌اش، خطاب به کاوه‌ای که همچنان پشت به او ایستاده بود، ادامه داد:

- البته اگه پنهون کاری‌هات رو فاکتور بگیریم!

با شنیدنِ این حرف، کاوه لبانش را با زبان تر کرد و به آرامی، آن‌ها را از دو گوشه کشید و ردِ خنده‌ای کوتاه بر روی صورتش نقش بست. خنده‌ای که گریه را هیچ می‌شمارد و غمِ خفته درونش، تنِ هر کسی را به لرزه می‌انداخت. خنده‌ای که ناشی از دلشکستگی بود! خنده‌ای که نشان می‌داد با اینکه اطرافش آتشی شعله‌ور نبود؛ اما جانش می‌سوخت. بدنش را به سمتِ طلوع چرخانده و این بار رو در رویش قرار گرفت. طلوع دستی به چشمانش کشیده و چانه‌ی لرزانش را به سختی جمع و جور کرد.

- همه‌ی دخترها آرزوشونه که یکی مثل تو رو توی زندگیشون داشته ولی من نمی‌دونم...

پیش از آنکه حرفش به نقطه‌ی انتهاییِ خود برسد، کاوه با دستانش، صورتِ او را قاب گرفته و خیره به برقِ چشمانش که نمِ اشکِ درونشان به وفور دیده می‌شد، لبخندِ تلخی را به لبانش هدیه کرد.

- نگو اینجوری! اینکه نتونستی یا نشد، دیگه تقصیرِ تو نیست؛ شاید من اونی که باید، نبودم!

با فکر به محرمیتی که دو روز دیگر به پایان می‌رسید، کلِ وجودش خالی شد! قلبش چون بطری‌ای که اگر وزنش سنگین بود، سرجایش ثابت می‌ماند و اگر خالی می‌شد، با وزشِ هر بادی، از جای خود می‌افتاد، با خالی کردنِ عشقی که درونِ خود داشت، سبک شده و با هر حرفی سقوط می‌کرد!

- محرمیتمون دو روز دیگه تموم میشه؛ ولی می‌خوام این رو بدونی که هر کجای دنیا باشی و باشم، اگه صدام کنی، دیگه گوش‌هام نیستن که می‌شنون؛ قلبم می‌شنوه! اگه خدا شانسِ موندنت کنارم رو بهم نداد، شانسِ بودنِ کوتاهت رو داد که من با همین هم خوشم!

اشکِ طلوع چکید و کاوه با کشیدنِ سرش به سوی خود، پیشانیِ او را به شانه‌اش تکیه داد که همان دم بغضِ سنگینِ طلوع شکسته و شانه‌های ظریفش لرزیدند. دستانِ کاوه از دورِ صورتش برداشته شده و یک دست پشتِ سرش و دستِ دیگرش به دورِ شانه‌هایش حلقه شدند. میانِ هق- هق‌های جگرسوزِ طلوع، لبریز از غم و با دلی سوخته، چشم بست و لب زد:

- عطرت رو ذخیره می‌کنم برای آینده‌ای که می‌دونم دیگه ممکنه رنگِ تو رو به خودش نبینه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت بیست و پنجم»

نگاهش را روی شاخه‌ی نازکی از درخت که میانِ سبزیِ برگ‌ها تقریبا گم شده بود، متمرکز کرده و با بالا آوردنِ دستش، حینی که خنکای وزش باد را احساس می‌کرد و رقصِ شاخه‌ها و برگِ درخت را به چشم می‌دید و صدای حرکت و برخوردشان با یکدیگر را می‌شنید، چشمِ راستش را بست و نوکِ اسلحه را به سمتِ همان شاخه‌ای که از ابتدا مدِ نظرش بود، هدف گرفت. بلافاصله پس از گذرِ ثانیه‌ای، مسیرِ اسلحه را متغیر کرده و با تا کردنِ دستش، آن را رو به بالا نشانه گرفت و همان دم با سرِ انگشتِ اشاره‌اش ماشه را فشرد.

صدایِ خروج گلوله از بندِ اسلحه با صدای پروازِ پرندگانی که به سرعت، پروازشان را از سر گرفته بودند، هماهنگ شد. نگاهش گردیِ ماه را میانِ تاریکیِ آسمان که سفره‌ی نورش را بر زمین پهن کرده بود، شکار کرد. دستش را صاف و طبقِ روالِ قبل، کنارِ بدنش آویزان کرد. نفسِ عمیقی کشیده و از بهرِ سرما به مدتِ کوتاهی، دندان‌هایش را روی هم سابید.

ساحل، درِ چوبیِ کلبه را به سمتِ خودش کشید که با صدای قیژ مانندی، به آرامی باز شد. کمی سرش را بیرون آورده و مردمک‌های عسلی‌اش را به این سو و آن سو گرداند تا درنهایت به تیردادی که پایین و سرجایش ایستاده بود، رسید. طره موی فرِ مشکی رنگش که مقابلِ دیده‌اش آویزان شده بود را با هدایتِ انگشتانِ کشیده‌اش، به حصارِ شال بازگرداند.

نفس عمیقی کشید و با باز کردنِ کاملِ در، قدمی به بیرون نهاد. پله‌های چوبی را به آرامی و یک به یک پایین رفت و در آخر به با فاصله‌ای نسبتاً زیاد از تیرداد، پشت سر او و پشت به نرده‌ای که چسبیده به پله‌ها بود، جای گرفت. برداشتنِ گام‌های بلندش را آغاز کرده و تنها صدایی که به محیطِ پیرامونشان خدشه وارد می‌کرد، ریز شدنِ برگ‌های پاییزی زیر فشارِ پاها و کفش‌های اسپرتِ مشکی رنگش بود.

تیرداد صدای قدم‌هایش را شنید؛ اما سکوت کرد و واکنشی را از جانبِ خود ارائه نداد. اسلحه را پشت کمرش قرار داد و دستانش را درونِ جیب‌های شلوارِ جینِ آبی‌اش فرو برده و سرش را به زیر انداخت. با نوکِ کفشِ مشکی‌اش مشغولِ سر و کله زدن با سنگِ کوچکی که مقابلش بود، شد که همزمان با متوقف شدنِ ساحل کنارش، سرش را بالا گرفت و گردنش را صاف کرد.

- جنابِ رهبر!

تیرداد سرش را به سمتِ ساحل گرداند. ساحل دستانش را به مانندِ تیرداد، درونِ جیب‌های مانتوی صورتی کمرنگ و کوتاهش فرو برد و به درختی که روبه‌رویشان بود، خیره شد. پایش را بلند کرده و نوکِ کفشش را روی زمینِ گِلی که با برگ پوشیده شده بود، فشرد.

- تو که دلت برای هیچ بنی بشری تنگ نمیشه، ولی به خودت نمیگی یه ساحلی توی این دنیا هست که دم به دقیقه دلش برات تنگ میشه؟

تیرداد تای ابرویی بالا انداخت و چند گام به سمتِ درخت برداشت. بدنش را چرخی داده و پشتش که مقابلِ درخت نقش بست، تکیه‌اش را به تنه‌ی آن داده و این بار دست به سی*ن*ه شد. چشمانِ قهوه‌ای رنگش را بالا کشید و خیره به کلبه‌ی چوبی‌ای که این روزها تنها مکانِ آرامشش تلقی می‌شد، خطاب به ساحل گفت:

- انتظار داری واسه دردی درمون بدم که حسش نکردم؟

ساحل مغموم، خندید. آن انرژیِ وافری که در وجودش می‌خروشید، دیگر جایی در وجودش نداشت. بادِ سردی می‌وزید و به سرمای بدنشان دامن می‌زد. ساحل چشمانِ کشیده‌اش را میانِ تاریکیِ اطراف چرخاند و سپس دستِ راستش که درونِ جیبش بود و موبایلش را لمس می‌کرد، همراه با آن بیرون کشید. صفحه‌ی موبایل را روشن کرد که به واسطه‌ی همان، قدری نور به صورتش اصابت کرد.

نگاهی به اعدادِ بالای صفحه‌ی موبایل که ساعتِ نه و ده دقیقه‌ی شب را نشان می‌دادند، انداخته و بعد قفلِ صفحه را که باز کرد، چراغ قوه‌اش را روشن نمود تا فضایی که نورِ ماه کمی روشنش کرده بود را قدری دیگر روشن کند. موبایل را بالا آورده و نورِ چراغ را سوی تیرداد هدف گرفت که تیرداد هم به خاطرِ هجومِ ناگهانیِ آن حجم از روشنایی به چشمانش، آن‌ها را نیمه باز نگه داشت که خنده‌ی ساحل را در پی داشت.

- کور شدنِ من خنده داره ساحل؟

ساحل لبانش را جمع و جور کرد و لبِ پایینش را به دندان گرفت. موبایل را پایین آورد که این نورِ چراغ قوه در مسیرِ زمین تغییرِ حرکت داده و روی آن پهن شد. تیرداد گره‌ی دستانش از یکدیگر را قدری شُل کرده و سپس کامل باز کرد. یک پایش را بالا آورده و پاشنه‌ی کفشش را روی تنه‌ی درخت نهاد. ساحل که دیگر اثری از خنده روی صورتش به چشم نمی‌آمد، در جوابِ حرفِ تیرداد گفت:

- کور شدن نه که، ولی اذیت کردنت یه چیزِ دیگه‌ست!

تیرداد ابروانِ قهوه‌ای‌اش را بالا انداخته و مردمک‌هایش را ریز کرد.

- تنهایی به این نتیجه رسیدی که من اذیت میشم؟

ساحل لب برچید و سری به طرفین تکان داد. دستِ دیگرش را از جیبش خارج کرده و به بازوی دستِ راستش بند کرد.

- یه جورهایی!

تیرداد خواست چیزی بگوید که صدای پاها و حرکتی روی زمین که اندکی محو و نامحسوس بود، به گوش‌هایش رسید. ابتدا از مغزش گذشت که به احتمالِ زیاد، دامِ توهم گریبان گیرش شده؛ اما او به شنوایی‌اش اطمینانِ کامل داشت و می‌دانست چیزی در آن میان می‌لنگید و می‌توانست دامنه‌ی اشتباهات را برایش گسترده‌تر کند.

ابرو درهم کشید و دیدگانش را به اطراف چرخاند تا بلکه مدرکِ جرمی را بیابَد و فردی که بانیِ فعال شدنِ حسِ ششمش شده بود را پیدا کند؛ ولی به خاطرِ نورِ کمی که دستش را می‌گرفت، نمی‌توانست در آن بین مچِ کسی را بگیرد. تکیه‌ی خودش و پایش را از درخت ربود و همزمان با صاف ایستادنش، دستش را عقب برد و اسلحه را بیرون کشید. ساحل با دیدنِ این واکنش‌های او، ابروانش را به آغوشِ یکدیگر فرستاد.

- تیرداد چرا اسلحه...

تیرداد همان دم که اسلحه را آماده‌ی شلیک می‌کرد، آرام، خطاب به ساحل گفت:

- یکی همین نزدیکی‌هاست!

ساحل با سمعِ سخنِ تیرداد نگران شده و آبِ جمع شده در دهانش را به سختی پایین فرستاد. با چند قدمِ بلند، خودش را به تیرداد رساند و کنارِ او ایست کرد. کمی که گذشت، تیرداد باز هم صدا را شنید و این بار به وضوح پی برد که توهمی در کار نیست!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت بیست و ششم»

تیرداد اسلحه را بالا آورده و کنارِ گوشش قرار داد. چشم ریز کرد و فضای اطراف را با نهایتِ ریزبینی، زیر نظر گرفت. نه سایه‌ای بود و نه شخصی؛ اما در عوض، صدای پاها و حرکتِ فردی روی برگ‌های خشکیده را به وضوح می‌شنید که این میان ساحل هم به خاطرِ بیشتر شدنِ صدا، بو برد که احساسِ تیرداد اشتباه نبوده و به یقین، شخصی در همان حوالی کمین کرده تا به وقتش، خود را نشان دهد. تیرداد به آرامی، قدمی رو به جلو برداشته و سرش را به چپ و راست گرداند. تمامِ سعی‌اش بر آن بود که صدایی حاصل از برداشتنِ گام‌هایش بلند نشود.

ساحل آبِ دهانش را فرو داد و با تردید و اضطراب، پشتِ سرِ تیرداد حرکت کرده و با او همراه شد. موبایلش را به جیبِ مانتویش بازگرداند و دست جلو برده و بی‌توجه‌ به تپش‌های محکمِ قلبِ پُر تنشش، انگشتانش را بندِ شانه‌ی تیرداد و پالتوی خاکستری رنگش کرد. صدای کلاغی که بر سقفِ کلبه جای گرفته و قصدِ پرواز داشت، برای لحظه‌ای تمرکزِ تیرداد را ربود؛ اما بعد توانست دوباره بر خودش مسلط شود. ساحل صدایش را پایین آورده و کنارِ گوشِ تیرداد پچ زد:

- تیرداد خطرناکه!

تیرداد تای ابرویی بالا انداخته و حینی که رو به جلو گام برمی‌داشت، بی‌آنکه همانندِ ساحل رغبتی برای پایین آوردنِ تُنِ صدایش و صحبت کردن به حالتِ پچ- پچ داشته باشد، صدایش را اندکی بالاتر برده و به گونه‌ای که گویی قصد داشت فردِ مجهول الهویتی که به دنبالشان بود، بشنود، گفت:

- و می‌دونی که من دنبالِ خطرم؟

باز هم همان صدای حرکت از گوش‌هایشان دور نماند. حرکتِ تیرداد دوباره از سر گرفته شد و ساحل هم از بهرِ نگرانی‌اش به خاطرِ او، به دنبالش کشیده شد. تیرداد آرام- آرام و از سمتِ راست، کلبه را دور زده و سوی دیگرش ایستاد که ساحل را هم به ایستادن وا داشت. در کمال ناباوری، پشتِ کلبه اثری از آن شخص نبود. تیرداد سرکی به این سو و آن سو کشید و ابروانش را در آغوشِ یکدیگر محبوس کرد. قلبِ ساحل میانِ سی*ن*ه بی‌تابی می‌کرد و پُر قدرت می‌کوبید. مردمک‌های لرزانش را روی نیمرخِ تیرداد متمرکز کرد و با نگاهش التماسِ خروج از آنجا را داشت!

صدای قدم‌ها را این بار پشتِ سرشان شنید. ساحل خشک شده و توانِ چرخاندنِ سرش را نداشت. انگشتانش روی شانه‌ی تیرداد فشرده شدند. تیرداد اسلحه را از گوشش پایین آورده و مقابلِ سی*ن*ه‌اش نگه داشت. دستِ دیگرش را به عقب کشیده و مچِ دستِ دیگرِ ساحل را میانِ انگشتانش به بند کشید. نفسِ عمیقی کشیده و لبانش را از هم فاصله داده و در حالی که یک و دو را در ذهن ادا می‌کرد، صدایش را بالا آورده و با گفتنِ «سه» بدنش را در یک حرکت چرخاند که به واسطه‌ی حلقه بودنِ انگشتانش به دورِ مچِ ظریف ساحل، او را هم همراهِ خود چرخاند و پشتِ سرِ خودش جای داد.

اسلحه را سوی مردِ سیاه پوشی که او هم به روی تیرداد اسلحه کشیده بود، نشانه گرفته و انگشتِ اشاره‌اش را روی ماشه فشرد که در آنی، دو صدای شلیک باهم برخاست. تیرداد از روی درد، رخ درهم کشید و لبانش را روی هم فشرد. نگاهش چرخید و روی بازوی راستش که گلوله را به درونِ خود راه داده بود، رسید. خون روی آستینِ خاکستریِ پالتویش به حرکت درآمده و به خاطرِ تلفیقِ رنگِ سرخیِ خون و خاکستریِ پالتو به تیرگی می‌گرایید. پلک‌هایش را روی هم نهاد و فشرد.

ساحل با دیدنِ این وضعیت جیغِ خفیفی کشیده و دستش را روی دهانش گذاشت. مردمک‌های عسلی‌اش میانِ تیرداد و مردی که بی‌جان روی زمین افتاده و گلوله قلبش را شکافته بود، به گردش درآمده و در آخر با دیدنِ بازوی خونینِ تیرداد گویی تمام حالِ بد و اضطرابش در لحظه، همچون بمبی منفجر شد. گذرِ سرمای عرق از روی تیغه‌ی کمرش را احساس کرد. مسیرش را سمتِ همان بازوی تیرداد تغییر داده و نگران، چشمانش را بینِ بازوی زخمیِ تیرداد و چشمانِ بسته‌اش می‌چرخاند.

- تیرداد! تیرداد نگاهم کن! خوبی؟ تیرداد!

تیرداد به سختی و با درد، سری به نشانه‌ی «خوبم» تکان داد که ساحل با دیدنِ این حالش، چنگ زدنِ بغض به دیواره‌های گلویش را حس کرد. اکسیژنِ محیطِ پیرامونش را نمی‌توانست به ریه‌هایش بکشد. بغض در گلویش، موجبِ دردش شده و با هجوم به چشمانش، پرده‌ی شفاف و براقی را مقابلِ دیدگانش نقاشی کرد. دستش را روی خونی که بر دستِ تیرداد جاری شده بود، کشید و به سرِ خونینِ انگشتانش که نگریست، بغضش شکست. به واسطه‌ی گریه‌ی آنی‌اش صدایش گرفته و گفت:

- دورت بگردم، بشکنه دستش! تیرداد...

باقیِ حرفش را گریه‌اش بلعید. تیرداد چشم باز کرده و بی‌آنکه اهمیتی به سوزشِ بازویش دهد، نگاهِ نسبتاً تارش را سوی مرد که بر زمین افتاده بود، روانه کرد. گام‌هایش را به سوی مرد برداشته و نگاهی به چشمانِ بسته‌اش که تنها عضوِ هویدا در صورتش بودند، انداخته و با اندک خم شدنی، درحالی که به خاطرِ زخمش نفس- نفس می‌زد، کمی خم شده و کنارِ بدنِ مرد روی دو زانو نشست.

دستِ سالمش را دراز کرده و نیمه‌ی پایینیِ شالِ مشکی رنگی که روی صورتِ رنگ پریده‌ی مرد قد علم کرده بود را پایین کشید.

بازم هم او را نشناخت! صورتِ بیضی و صافش که فاقدِ ریش بود و پوستِ گندم گونش و ابروانِ مشکی و کمرنگش هم نتوانستند قدری شناخت را از او برای تیرداد فراهم آورند. نگاهش را از صورتِ مرد پایین کشیده و روی کاغذِ کوچکی که به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش چسبیده بود، ثابت نگه داشت. ابرو درهم کشید و بادی که وزید، سوزشِ دستش را تشدید کرد. صدای پُر از بغضِ ساحل را کنارش شنید:

- تیرداد باید بریم! دستت همینجوری خونریزی داره.

تیرداد بی‌توجه، کاغذ را از سی*ن*ه‌ی مرد کنده و نگاهی به متنِ روی آن که با ماژیکِ مشکی، پررنگ و بزرگ، نوشته شده بود، انداخت. تنها دو کلمه روی آن موجود بود که ترکیبشان، هشدارگونه به چشم می‌آمد:

«مانورِ اول!»
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت بیست و هفتم»

کاغذ را میانِ انگشتانش که به آرامی در یکدیگر فشرده می‌شدند، مچاله کرده و لبانش را روی هم فشرد. اخمی به ابروانِ قهوه‌ای رنگش شکل داده و تمامِ اجزای صورتش همچون کاغذِ میانِ مشتش، مچاله شده بودند. فهمِ آنکه این کار تنها از عهده‌ی چه کسی برمی‌آمد، کارِ سختی نبود! او طرفِ مقابلش را خوب می‌شناخت و می‌دانست بی‌گدار به آب نزده است. مشتش را باز کرده و کاغذ را روی زمینِ گِلی رها ساخت. به سختی، زانوانِ تا شده‌اش را صاف کرده و با مردمک‌های ریز شده، نگاهی به ساحل انداخت.

نفس- نفس زدن‌هایش به خودیِ خود گویای احوالاتش بودند. سوزشی که بازویش را رد کرده و از طریقِ رگ‌هایش به تمامِ وجودش جریان پیدا می‌کرد، تمامِ بدنش را تا مرزِ نابودی پیش می‌برد. اسلحه میانِ مشتِ عرق کرده‌اش سُر خورده و تا مرزِ افتادن پیش رفت که با یک حرکت، گره‌ی انگشتانش به دورِ آن را دوباره محکم کرد.

ساحل با تردید، چشمانش را به اطراف چرخانده و با رد کردنِ دستش از شالِ صورتی رنگِ روی سرش، به گردنِ داغ شده و عرق کرده‌اش کشید. صدای حرکتِ باد و برخوردِ شاخه‌های درختان در مسیرِ آن به یکدیگر، سکوتِ فضا را خدشه‌دار کرده و محیطِ وحشت انگیزی را پدید می‌آورد. ساحل آبِ دهانی فرو داده و با ترس، دوباره سرش را به سوی تیرداد چرخاند و با برداشتنِ قدمی به سمتش، محتاط، بازوی زخمیِ تیرداد را میانِ انگشتانِ کشیده‌اش حبس کرد و با گشودنِ لبانِ خشکیده‌اش از یکدیگر، خیره به صورتِ دردآلود و عصبیِ تیرداد، گفت:

- تیرداد باید بریم، توروخدا بیا!

تیرداد نگاهی به مردمک‌های عسلی و مرتعشِ ساحل انداخته و یک آن، دستِ سالمش را درونِ جیبِ شلوارش فرو برده و با لمسِ سردیِ موبایلش، آن را بیرون کشید. صفحه‌ی موبایل را پیش چشمانش روشن کرده و بی‌درنگ، واردِ صفحه‌ی شماره‌گیری و تماس شد. اعدادِ شماره‌ی مورد نظرش را یک به یک، پشتِ هم چیده و وارد کرد تا در انتها، تماس گرفته و با بالا آوردنِ دستش، آن را به گوشش چسباند. ساحل که با تعجب، حرکاتِ او را دنبال می‌کرد، لب به دندان گزید و منتظر، چشمانش را به تیرداد دوخت.

تیرداد به بوق‌های انتظار برای اتصالِ تماس گوش سپرده و همه را در ذهنش می‌شمارد که با رسیدنِ بوقِ هشتم، تماس وصل شده و پیش از آنکه لب به گله و شکایت یا تهدید بگشاید، صدا و لحنِ خونسردِ او را شنید:

- مانورِ اول موفقیت آمیز بود، تبریک میگم!

تیرداد رو از ساحل گردانده و با دور زدنِ جسدِ مرد، در نقطه‌ای دیگر که با محلِ ایستادنِ ساحل در تضاد بود، ایستاده و خیره به شاخه‌های رقصانِ درختان که در آن تاریکی خیلی مشخص و واضح به چشم نمی‌آمدند، خطاب به فردِ پشتِ خط، گفت:

- با این کار می‌خوای به چی برسی؟

خسرو قهقهه زنان، خیره به صفحه‌ی مستطیلیِ مانیتورِ مقابلش که نقشِ ساحلِ سرگردان و تیردادِ زخمی را به دوش می‌کشید، لبانش را با زبان تر کرده و به تکیه‌گاهِ صندلیِ مشکی و چرخ‌دارش تکیه داد که قدری به عقب رفت. پا روی پا انداخته و همانطور که منظره‌ی روبه‌رویش را زیر نظر گرفته بود، گفت:

- من باید قدرتِ زیردست‌هام رو بسنجم یا نه؟

تیرداد پوزخندی زده و خونسردتر از او، نگاهش را بالا کشید. سرش را به چپ و راست و همه طرف چرخاند تا برگِ برنده‌ی خسرو را بیابَد و در نهایت، چشمانش روی دوربینِ سفید و کوچکی که دقیقا روی سقفِ کلبه جای داشت، ثابت ماند. خسرو که نگاهِ تیرداد به دوربین را دید، دوباره در جایش صاف نشسته و گویی که تصویرِ مقابلش، نمایشِ خیمه شب بازیِ آدمک‌هایی است که خودش دستورِ حرکت، توقف و هر واکنششان را صادر می‌کرد، نیشخندی روی لبانِ باریکش نشاند.

- البته تو ثابت شده‌ای، ولی بازم کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه!

تیرداد به تنه‌ی درخت تکیه داده و حینی که دردِ دستش را نادیده می‌گرفت، همچنان خیره به مرکزِ دوربین مانده و خسرو را پیش چشمانش تصور کرد.

- انقدر پا توی کفشِ من می‌کنی، نمی‌ترسی یه وقت برات شر بشم؟

خسرو با شنیدنِ این حرفِ تیرداد که زنجیرِ زبانِ او را پاره کرده و در بندِ گوش‌های خودش اسیر شده بود، تک خنده‌ای بلند سر داد و با انگشتانِ شست و اشاره‌اش، مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی‌اش شد.

- من از شر شدنِ تو بترسم این وسط کی قراره از من بترسه؟

تیرداد ابروانش را بالا انداخته و لحنی آغشته به تمسخر، گفت:

- تحلیلت برام جالب بود!

نیم نگاهی گذرا را به سوی ساحل که با قدم‌های آرام و شمرده- شمرده به سمتش می‌آمد، روانه کرده و منتظرِ پاسخِ خسرو ماند. اسلحه را میانِ انگشتانش چرخی داده و خسرو با نگاه به عکس العمل‌های پیش بینی نشده‌ی تیرداد، چشمانِ مشکی‌اش را ریز کرد.

- مشکوک شدی!

تیرداد پوزخندی صدادار را حواله‌ی خسرو کرد.

- مگه از این بازی خوشت نمی‌اومد؟

خسرو درحالی که مدام مردمک‌هایش را از سویی به سوی دیگر چرخ می‌داد و برای ثانیه‌ای، ساحل هم در رأس دیدش قرار می‌گرفت، نفس عمیقی کشیده و دوباره مسیرِ نگاهش را روی جاده‌ای که به تیرداد منتهی می‌شد، حرکت داد.

- تازه دارم می‌فهمم بازی کردن باهات حماقته تیرداد!

تیرداد جدی، گفت:

- از چه لحاظ؟

چشمانِ خسرو ریز به ریز، حرکاتِ تیرداد را کاوش می‌کردند تا شاید به فهمِ او برای پی بردن به نیتِ اصلیِ تیرداد، کمک کند؛ اما تیرداد کسی نبود که به آن آسانی، خودش را لو دهد!

- کیش و مات می‌کنی!

در یک حرکتِ غیر منتظره، تیرداد اسلحه را بالا آورده و دوربین را که نشانه گرفت، با نهایتِ خونسردی، خطاب به خسرو ادامه داد:

- پس کیش و مات!

انگشتِ اشاره‌اش را روی ماشه فشرد و همان دم با خروجِ گلوله و شنیده شدنِ صدای بلندش، تصویرِ مقابلِ خسرو برفکی شده و دیگر ردی از تیرداد و ساحل بر جای نماند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت بیست و هشتم»

***

به آرامی، باند را به دورِ بازویش پیچیده و در همان حال، چشمانِ نگرانش میانِ صورتِ خیس از عرقِ تیرداد و بازوی زخمی‌اش در گردش بود. لبانِ خشکیده و پوست- پوست شده‌اش را با زبان تَر کرده و به سختی، آبِ دهانش را از راهِ گلویش فرو داده که به خاطرِ خشکیدگی‌اش، با سوزشی بی‌حد و حصر روبه‌رو شد. تیرداد که به کاناپه‌ی مشکی رنگ تکیه داده و سرش را به سمتِ سقف گرفته بود، نفسِ عمیقی کشید و ساعدِ دستِ دیگرش را روی چشمانش نهاد که سیاهی مقابلشان پرده کشید. به خاطرِ درد و سوزشی که از بهرِ خروجِ گلوله از زخمش متحمل شده بود، تمامِ تنش را دانه‌های عرق به بند کشیده بودند.

ساحل که کارش تمام شده بود، با دستانِ لرزان، باند و پنبه و بتادین را به درونِ جعبه‌ی کمک‌های اولیه بازگرداند و درِ جعبه را که بست، به خاطرِ اضطراب و قلبِ وحشت زده‌اش که بیش از حد تند می‌کوبید، پوستِ لبش را با دندان کشید که خط زخمی را بر رویش ترسیم کرد و باعث هجومِ طعمِ شورِ خون به دهانش شد. رخ درهم کشیده و با بالا آوردنِ دستش، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را به لبِ پایینی‌اش کشید و مقابلِ دیدگانش که گرفت، خیره‌ی ردِ کمرنگ و کوچکِ خون بر رویش ماند.

پوفی از سرِ کلافگی سر داده و طره‌ای از موهای فِرَش را به پشتِ گوش‌هایش هدایت کرد. شالش از روی سرش سُر خورده و هاله‌ای را به دورِ گردنش تشکیل داده بود. تمامِ وجودش به تلاطم افتاده و حس می‌کرد همه‌ی اجزای درونیِ بدنش به یکدیگر پیچیده‌اند. صدایش را با لحنی آرام، درآمیخته و تیرداد را مخاطب قرار داد:

- تیرداد!

تیرداد قدری دستش را بالا آورده و با یک چشم، نگاهش را به ساحل دوخت. ساحل نفسِ مرتعشی کشیده و هردو دستش را روی صورتِ داغ کرده‌اش پهن کرد و تا موهایش بالا کشید. از ساعتی پیش تا همین لحظه که گلوله را از بازوی تیرداد بیرون آورده بود، صدها هزار نذر و نیاز را پیش خودش از سر گذراند. دستانش را پایین آورده و به چشمِ قرمز شده‌ی تیرداد، نگریست.

- خوبی؟ درد داری هنوز؟

تیرداد سری به نشانه‌ی نفی تکان داد و دستش را پایین آورد. روی کاناپه صاف نشسته و با تکیه بر تکیه‌گاهِ آن، خیره‌ی روبه‌رو ماند. ساحل نگاهش را روی دانه‌ی عرقی که از شقیقه‌ی تیرداد راه گرفته و تا چانه‌اش به پایین کشیده شده بود، متمرکز کرد و در دل برای هزارمین بار، مردی که اسلحه را به سویش نشانه گرفته و شلیک کرده بود را به بادِ لعن و نفرین گرفت. پلک‌های آتشینش را روی هم نهاده و دستانش را روی زانوانش مشت کرد که به واسطه‌ی فشاری که از مشتش ساطع می‌شد، ناخن‌هایش در کفِ دستش فرو می‌رفتند.

تیرداد که ساکت و صامت مانده بود و دمی سخنی بر زبان نمی‌آورد، بالاخره عزمش را جزم کرده و نگاهش را که به سمتِ ساحل چرخاند، روزه‌ی سکوتش را شکست:

- این همه نگرانی کار دستت میده.

ساحل با شنیدنِ صدای تیرداد، آتشِ شعله‌کشانِ وجودی‌اش به آرامی، رو به خاموشی رفت. قلبش دمی آرام گرفته و از سرعت و قدرتِ تپش‌هایش کاست. حرفِ تیرداد را در مغزش حلاجی کرد و به حقانیتِ سخنش پی برد. راست می‌گفت! این حجم از نگرانی و اضطراب و یا حتی ترس از خار در پای تیرداد رفتن می‌توانست بعدها به ضررش خاتمه یابد؛ اما دستِ خودش نبود! عشقی که در قلبش جوانه زده بود، حرفِ قدرتش هم توانِ له کردنِ عقلش را داشت، وای به رونمایی از قوایش!

- دستِ خودم نیست!

تیرداد در سکوت، نظاره‌گرش بود و همین نگاهِ خیره‌ی او رشته‌ی کلامِ ساحل را پاره می‌کرد. دمی بعد بر خودش تسلط یافته و حینی که چشمانش میانِ مردمک‌های قهوه‌ای رنگِ تیرداد در گردش بود، ادامه داد:

- این عشق داره دیوونه‌ام می‌کنه تیرداد! در و دیوار و عالم و آدم رو که می‌بینم، حس می‌کنم تویی! باهام چیکار کردی؟

تیرداد لبخندی تلخ و محو بر لب نشاند. عشق، حسی نبود که بخواهد با علم بر آن در رابطه با رفتارهای ساحل اظهارِ نظر کند چون علمی از آن نداشت! نه تجربه کرده بود و نه علاقه‌ای به تجربه کردنش داشت؛ اما اگر درک نمی‌کرد، حداقل می‌فهمید! می‌فهمید وقتی ساحل نگران شده و تمامِ قلبش فرو می‌ریخت، چه احساسی پیدا می‌کرد؛ اما درکی که بتواند همدردی را برایش به ارمغان بیاورد، از توانش خارج بود.

- شجاعت داشتی که عاشق شدی ساحل!

ساحل با بغض و تلخ، لبخندی زد.

- تو شجاع نیستی؟

تیرداد آرام، تایی از ابروی قهوه‌ای رنگش را بالا انداخته و همان دم که مردمک‌های عسلی رنگ و لرزانِ ساحل را از نظر می‌گذراند، صادقانه‌ترین حرفش را بر زبان جاری کرد.

- شجاع رو نمی‌دونم؛ ولی عاشق نیستم!

ساحل لب به دندان گزید و مردمک‌هایش را که با پرده‌ی شفافِ اشک پوشیده شده بودند، در حدقه چرخی داد و سعی کرد با فرو دادنِ آبِ دهانش، سنگینی‌ای را روی وزنِ بغضِ در گلو خفته‌اش قرار دهد تا وادار به پایین رفتن و از هستی ساقط شدن، شود؛ اما گویی نیروی بغضش بیش از آن بود که به این راحتی‌ها به عقب نشینی رضایت دهد.

- به خاطرِ همینه که واسه‌ات مُردم و برام تب نکردی؟

تیرداد چشم بست. شقیقه‌هایش نبض می‌زدند و گویی کسی در سرش پی‌درپی و بی‌هواگیری جیغ می‌کشید و فریاد می‌زد. به ظاهر آرام و در باطنِ طوفان!

- وقتی آدمِ اشتباهی رو برای مُردن انتخاب کردی، انتظارِ تب کردن نداشته باش ساحل!

ساحل پلکی زد و بالاخره قطره‌ی اشک، روی گونه‌اش رها شده و سردی‌اش با گرمای پوستش در تضاد بود.

- اشتباه یا درست بودنش رو نه من و نه تو و نه عقلم تعیین نمی‌کنیم...

دستش را روی قلبش گذاشت.

- قلبم تعیین می‌کنه!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین