- Aug
- 814
- 4,074
- مدالها
- 2
«پارت نوزدهم»
هیچ تغییری در حالتِ نگاهش ایجاد نشد؛ اما افکارش چرا! به دگرگونیِ عجیبی رسیده بودند که تمامی نداشت! گویی در پسِ ذهنش به دنبالِ ذهن خوانیِ کاوه بود؛ اما عجیب تر آن به نظر میرسید که گویی تمامِ افکارِ کاوه خط خورده بودند که جایی برای خوانششان باقی نمیگذاشت. با تمامِ این احوالات، موضعِ خودش را حفظ کرده و مقابلِ کاوه تغییرِ رویه نداد تا بهانهای به دستش دهد! در عوض، پوزخندش را تمدید کرده و زهر را آغشته به سخنش کرد تا با نیشِ کلام، دمی نقشِ مار را مقابلِ کاوه ایفا کند و با همین زهر، آتشِ قلبش را بیش از پیش شعلهور سازد.
این هم خاصیتِ او بود که خوب میدانست چه زمانی برای حلقه شدن به دورِ شکارش مناسب است تا در ثانیهای، او را غافلگیر کرده و نیشش را که زد، زهرش را از رگهای تنِ او عبور دهد. دستش را به زانویش بند کرد و با فشاری کم، از جای برخاست. کمر راست کرد و همانطور که سرش قدری رو به پایین خمیده شده بود تا کاوه را ببیند، به همان حال نگه داشته و دست به سی*ن*ه و با چشمانی که برقِ شرارتِ به وفور درونشان دیده میشد، لب گشود:
- فعلا شکستِ عشقیِ تو داره خسرو رو یه مرحله جلو میاندازه...
با چشمانِ ریز شده که قدری پلکهای بالایی و پایینیاش را به یکدیگر نزدیک کرده بود، با نهایت دقت، اطراف را واکاوی کرد و در انتها با دیدنِ حرکتِ پارچهی خاکستری رنگی که شال به نظر میرسید و متعلق به شخصی پنهان و به خاطرِ باد، رقصندگی میکرد، حینی که تیرش در جهتِ هدف رها شده و در آنی به مقصودِ اصلیاش برخورده کرده بود، نفسِ عمیقی کشیده نگاهش را از آن سو فاصله داد تا دوباره به کاوه رسید. ابتدا قصدش بر آن بود که حضورِ طلوع در همان حوالی را برایش آشکار سازد؛ اما چون به ذهنش رسید که دیر یا زود خودِ کاوه به وجودِ طلوع پی خواهد برد، به سکوت قناعت کرد.
بوی خاکِ باران خورده مشامش را نوازش میکرد. میانِ تاریکیِ نه چندان زیادِ آسمان که حضور و ورودِ شب را اعلام میکرد، دیدشان آنچنان واضح نبود؛ اما به حدِ ندیدن هم نمیرسید. از حدِ واسطی برخورد بود که هم یارای دیدنشان را فراهم میآورد و هم مانعی برایشان شده بود تا بتوانند تصویرِ یکدیگر را به وضوح، مشاهده کنند. هردو دیدی تیره و نسبتاً محو به یکدیگر داشتند.
- نامزدت دوستت نداره جنابِ آریا، داری دست و پای بیخود میزنی!
با شنیدنِ این جمله، برقی با ولتاژِ زیاد از رگهای مغزِ کاوه گذر کرد که چشمانش برای لحظهای تا آخرین حدِ ممکن گشاد شدند و سوای صدایی که مخلوط شده با ترحمی آشکارا بود و در گوشهایش میپیچید، تصویری از دو سالِ پیش، مقابلِ دیدگانش پرده کشید و همان رعد و برقی که پُر قدرت، آسمان را خراش داد، پلکش را پراند و صدا در گوشهایش واضحتر شد:
- من دوستت ندارم یلدا، داری دست و پای بیخود میزنی!
«دو سال قبل»
همانطور که با انگشتانِ دستِ راستش روی میزِ چوبی ضرب گرفته و به صداهای موزونی که حاصلِ این برخوردها بود، گوش سپرده و با دیدگانِ قهوهای رنگش، نقطهای نامعلوم را زیر نظر گرفته بود. بخاری که از قهوهی روبهرویش بلند شده بود، چانهاش را که با فاصلهای نسبتاً زیاد بالای فنجان بود، گرم میکرد. لبانش را با زبان تر کرده و دستِ دیگرش را بالا آورده و به صفحهی گرد و نقرهایِ ساعت مچیِ چسبیده به دستش که ساعتِ یازده و سی دقیقهی ظهر را به نمایش میگذاشت، خیره شد. برای بارِ هزارم در آن ساعت سر چرخانده و از پنجرهی سر تا سریِ کافی شاپ، محیطِ بیرون را وارسی کرد تا آمدن یا نیامدنش را متوجه شود.
با کمی این سو و آن سو دویدنِ چشمانش، بالاخره او را دید که دستهی کولهی مشکی و قرمز رنگش را روی شانهاش جابهجا کرده و از میانِ شکافِ بینِ دو ماشینِ پارک شده که یکی دویست و ششِ آلبالویی بود و دیگری پرشیای سفید رنگ، گذشت تا در نهایت به درِ کافه رسید. اندک زمانی گذشت و او در این مدت فرصت داشت تا تمامِ حرفهایش را کنارِ یکدیگر چیده و برای گفتنشان زمانِ مناسب را ترتیب ببیند.
دستش را بالا آورده و میانِ موهای مشکی و صافش پنجه کشید. پوفی از سرِ کلافگی سر داده و نمیدانست جملههایش را چگونه جمع بندی کند که در آن میان نه سیخ بسوزد و نه کباب؛ اما خوب میدانست که هم خودش خواهد سوخت و هم یلدا! او از غمِ عشق و خودش از عذاب وجدان، اما حرف، حرفِ یک یا دو روز نبود؛ نقلِ روزهایی بود که یلدا آنها را یک عمر تلقی میکرد.
با ایستادنِ شخصی کنارِ صندلیِ روبهرویش، وادار شد افکارش را به حالِ خویش رها کند و رهِ زمانِ حال را در پیش گیرد. چشمانش را از مقصدِ اولیهشان کنده و با بالا کشاندنشان، روی چهرهی لبخند بر لبِ یلدا ایست کرد. باز هم مردد شد؛ ولی فکرِ اتفاقاتِ نامشخصِ پیشِ رو، باعث میشد تا عزمش را بیش از پیش جزم کند.
- سلام، خوبی؟
کاوه آرام، تنها به سر تکان دادنی کوتاه و لبخندی محو بر لبانِ باریکش بسنده کرد. یلدا صندلیِ مقابلش را قدری عقب کشید و فضای شکلاتی رنگِ کافی شاپ که قدری با رنگِ شیری هم ترکیب شده بود را از نظر گذراند. چشمانش را پایین کشیده و به قهوهی مقابلش که نگاه کرد، پی برد که قطعا پای مسئلهی مهمی به میان آمده که کاوه خودش برای هردویشان قهوه سفارش داده بود.
تایی از ابروانِ نسبتاً پرپشت و دخترانهی قهوهایاش را بالا انداخته و همان دم که کفِ دستِ راستش را به بدنهی گرمِ فنجان وصل میکرد، خیره به کاوهی متفکرِ مقابلش، اندکی خودش را رو به جلو کشیده و گفت:
- خوبی کاوه؟ چرا انقدر توی فکری؟
کاوه تنها سکوت کرد و به نظاره کردنِ یلدا پرداخت. دمِ عمیقی از اکسیژنِ درونِ کافه گرفته و لبانش را به دهان فرو برد تا وقت خریده و زبانش را برای چرخشی که قصدِ رونمایی از جملاتِ مهلکی را برای یلدا داشت، آماده کند.
- چرا دیشب یهو زنگ زدی گفتی بیام؟ به زور کلاسم رو پیچوندم امروز و...
کاوه میانِ حرفش آمد و همان دم که دستِ چپش روی میز مشت شده بود، خیره به تیرگیِ دیدگانِ یلدا که در کنارِ نگرانی، شور و شعفی وافر را از بهرِ این دیدار به دوش میکشیدند، گفت:
- گفتم بیای که دربارهی خودمون تصمیمِ درست رو بگیریم!
یلدا یکه خورده، زومِ صورتِ کاوه شده و دستش روی فنجان خشکید. قلبش تند میکوبید و شقیقهاش نبض میزد. اضطراب تنها از بهرِ یک تصمیم گیریِ ساده؟ چرا آنقدر نگران شده بود؟
- چه تصمیمی؟
کاوه جملاتش را قطار کرد تا بیوقفه به زبان آورده و زودتر به این مکالمهی پُر از تشویش خاتمه دهد. پلک روی هم نهاد و با نهایتِ بیرحمیای که از وجودِ خودش به دور میدید، لب باز کرد:
- تموم شدنِ این رابطه!
هیچ تغییری در حالتِ نگاهش ایجاد نشد؛ اما افکارش چرا! به دگرگونیِ عجیبی رسیده بودند که تمامی نداشت! گویی در پسِ ذهنش به دنبالِ ذهن خوانیِ کاوه بود؛ اما عجیب تر آن به نظر میرسید که گویی تمامِ افکارِ کاوه خط خورده بودند که جایی برای خوانششان باقی نمیگذاشت. با تمامِ این احوالات، موضعِ خودش را حفظ کرده و مقابلِ کاوه تغییرِ رویه نداد تا بهانهای به دستش دهد! در عوض، پوزخندش را تمدید کرده و زهر را آغشته به سخنش کرد تا با نیشِ کلام، دمی نقشِ مار را مقابلِ کاوه ایفا کند و با همین زهر، آتشِ قلبش را بیش از پیش شعلهور سازد.
این هم خاصیتِ او بود که خوب میدانست چه زمانی برای حلقه شدن به دورِ شکارش مناسب است تا در ثانیهای، او را غافلگیر کرده و نیشش را که زد، زهرش را از رگهای تنِ او عبور دهد. دستش را به زانویش بند کرد و با فشاری کم، از جای برخاست. کمر راست کرد و همانطور که سرش قدری رو به پایین خمیده شده بود تا کاوه را ببیند، به همان حال نگه داشته و دست به سی*ن*ه و با چشمانی که برقِ شرارتِ به وفور درونشان دیده میشد، لب گشود:
- فعلا شکستِ عشقیِ تو داره خسرو رو یه مرحله جلو میاندازه...
با چشمانِ ریز شده که قدری پلکهای بالایی و پایینیاش را به یکدیگر نزدیک کرده بود، با نهایت دقت، اطراف را واکاوی کرد و در انتها با دیدنِ حرکتِ پارچهی خاکستری رنگی که شال به نظر میرسید و متعلق به شخصی پنهان و به خاطرِ باد، رقصندگی میکرد، حینی که تیرش در جهتِ هدف رها شده و در آنی به مقصودِ اصلیاش برخورده کرده بود، نفسِ عمیقی کشیده نگاهش را از آن سو فاصله داد تا دوباره به کاوه رسید. ابتدا قصدش بر آن بود که حضورِ طلوع در همان حوالی را برایش آشکار سازد؛ اما چون به ذهنش رسید که دیر یا زود خودِ کاوه به وجودِ طلوع پی خواهد برد، به سکوت قناعت کرد.
بوی خاکِ باران خورده مشامش را نوازش میکرد. میانِ تاریکیِ نه چندان زیادِ آسمان که حضور و ورودِ شب را اعلام میکرد، دیدشان آنچنان واضح نبود؛ اما به حدِ ندیدن هم نمیرسید. از حدِ واسطی برخورد بود که هم یارای دیدنشان را فراهم میآورد و هم مانعی برایشان شده بود تا بتوانند تصویرِ یکدیگر را به وضوح، مشاهده کنند. هردو دیدی تیره و نسبتاً محو به یکدیگر داشتند.
- نامزدت دوستت نداره جنابِ آریا، داری دست و پای بیخود میزنی!
با شنیدنِ این جمله، برقی با ولتاژِ زیاد از رگهای مغزِ کاوه گذر کرد که چشمانش برای لحظهای تا آخرین حدِ ممکن گشاد شدند و سوای صدایی که مخلوط شده با ترحمی آشکارا بود و در گوشهایش میپیچید، تصویری از دو سالِ پیش، مقابلِ دیدگانش پرده کشید و همان رعد و برقی که پُر قدرت، آسمان را خراش داد، پلکش را پراند و صدا در گوشهایش واضحتر شد:
- من دوستت ندارم یلدا، داری دست و پای بیخود میزنی!
«دو سال قبل»
همانطور که با انگشتانِ دستِ راستش روی میزِ چوبی ضرب گرفته و به صداهای موزونی که حاصلِ این برخوردها بود، گوش سپرده و با دیدگانِ قهوهای رنگش، نقطهای نامعلوم را زیر نظر گرفته بود. بخاری که از قهوهی روبهرویش بلند شده بود، چانهاش را که با فاصلهای نسبتاً زیاد بالای فنجان بود، گرم میکرد. لبانش را با زبان تر کرده و دستِ دیگرش را بالا آورده و به صفحهی گرد و نقرهایِ ساعت مچیِ چسبیده به دستش که ساعتِ یازده و سی دقیقهی ظهر را به نمایش میگذاشت، خیره شد. برای بارِ هزارم در آن ساعت سر چرخانده و از پنجرهی سر تا سریِ کافی شاپ، محیطِ بیرون را وارسی کرد تا آمدن یا نیامدنش را متوجه شود.
با کمی این سو و آن سو دویدنِ چشمانش، بالاخره او را دید که دستهی کولهی مشکی و قرمز رنگش را روی شانهاش جابهجا کرده و از میانِ شکافِ بینِ دو ماشینِ پارک شده که یکی دویست و ششِ آلبالویی بود و دیگری پرشیای سفید رنگ، گذشت تا در نهایت به درِ کافه رسید. اندک زمانی گذشت و او در این مدت فرصت داشت تا تمامِ حرفهایش را کنارِ یکدیگر چیده و برای گفتنشان زمانِ مناسب را ترتیب ببیند.
دستش را بالا آورده و میانِ موهای مشکی و صافش پنجه کشید. پوفی از سرِ کلافگی سر داده و نمیدانست جملههایش را چگونه جمع بندی کند که در آن میان نه سیخ بسوزد و نه کباب؛ اما خوب میدانست که هم خودش خواهد سوخت و هم یلدا! او از غمِ عشق و خودش از عذاب وجدان، اما حرف، حرفِ یک یا دو روز نبود؛ نقلِ روزهایی بود که یلدا آنها را یک عمر تلقی میکرد.
با ایستادنِ شخصی کنارِ صندلیِ روبهرویش، وادار شد افکارش را به حالِ خویش رها کند و رهِ زمانِ حال را در پیش گیرد. چشمانش را از مقصدِ اولیهشان کنده و با بالا کشاندنشان، روی چهرهی لبخند بر لبِ یلدا ایست کرد. باز هم مردد شد؛ ولی فکرِ اتفاقاتِ نامشخصِ پیشِ رو، باعث میشد تا عزمش را بیش از پیش جزم کند.
- سلام، خوبی؟
کاوه آرام، تنها به سر تکان دادنی کوتاه و لبخندی محو بر لبانِ باریکش بسنده کرد. یلدا صندلیِ مقابلش را قدری عقب کشید و فضای شکلاتی رنگِ کافی شاپ که قدری با رنگِ شیری هم ترکیب شده بود را از نظر گذراند. چشمانش را پایین کشیده و به قهوهی مقابلش که نگاه کرد، پی برد که قطعا پای مسئلهی مهمی به میان آمده که کاوه خودش برای هردویشان قهوه سفارش داده بود.
تایی از ابروانِ نسبتاً پرپشت و دخترانهی قهوهایاش را بالا انداخته و همان دم که کفِ دستِ راستش را به بدنهی گرمِ فنجان وصل میکرد، خیره به کاوهی متفکرِ مقابلش، اندکی خودش را رو به جلو کشیده و گفت:
- خوبی کاوه؟ چرا انقدر توی فکری؟
کاوه تنها سکوت کرد و به نظاره کردنِ یلدا پرداخت. دمِ عمیقی از اکسیژنِ درونِ کافه گرفته و لبانش را به دهان فرو برد تا وقت خریده و زبانش را برای چرخشی که قصدِ رونمایی از جملاتِ مهلکی را برای یلدا داشت، آماده کند.
- چرا دیشب یهو زنگ زدی گفتی بیام؟ به زور کلاسم رو پیچوندم امروز و...
کاوه میانِ حرفش آمد و همان دم که دستِ چپش روی میز مشت شده بود، خیره به تیرگیِ دیدگانِ یلدا که در کنارِ نگرانی، شور و شعفی وافر را از بهرِ این دیدار به دوش میکشیدند، گفت:
- گفتم بیای که دربارهی خودمون تصمیمِ درست رو بگیریم!
یلدا یکه خورده، زومِ صورتِ کاوه شده و دستش روی فنجان خشکید. قلبش تند میکوبید و شقیقهاش نبض میزد. اضطراب تنها از بهرِ یک تصمیم گیریِ ساده؟ چرا آنقدر نگران شده بود؟
- چه تصمیمی؟
کاوه جملاتش را قطار کرد تا بیوقفه به زبان آورده و زودتر به این مکالمهی پُر از تشویش خاتمه دهد. پلک روی هم نهاد و با نهایتِ بیرحمیای که از وجودِ خودش به دور میدید، لب باز کرد:
- تموم شدنِ این رابطه!