- Aug
- 798
- 3,865
- مدالها
- 2
«پارت بیست و نهم»
تیرداد که گویی لبانش را به هم چفت کرده بودند، سکوت پیشه کرده و تنها نگاهش را به ساحل دوخت و با اینکه از اوجِ شیفتگیِ او نسبت به خودش آگاه بود، اما گویا جایی در سی*ن*هاش، مزارِ احساساتش قرار داشت. انگشتِ شستش را کنجِ لبش کشیده و ساحل هم با بالا کشیدنِ بینیاش، دستش را روی گونهی گلگونش به حرکت درآورده و ردِ اشک را از روی آن زدود. همانطور که جعبهی کمکهای اولیه را برمیداشت، با فشاری کم که به پاهایش وارد کرد، از روی کاناپه بلند شد. قصدش بر آن بود که رهِ رفتن سویی دیگر را در پیش بگیرد و هم از طرفی فکرش را مشغول کند و هم از طرفِ دیگر جعبه را به نقطهی ابتداییِ جایگیریاش بازگرداند که صدای تیرداد، بانیِ ایستادن در جایش شد.
- من بابتِ تنهاییم باید جواب پس بدم؟
ساحل لبخندِ تلخی بر لب نشاند و دو طرفِ جعبه را میانِ انگشتانش فشرد. سرش را چرخاند که با چرخشِ آن، تنش را هم وادار به چرخیدن کرده و مقابل تیرداد قرار گرفت. خیره به نگاهِ منتظر و خونسردِ او، همانطور که نفسِ عمیقی میکشید، گفت:
- نه؛ ولی یادت باشه پیلهی تنهایی، هیشکی رو پروانه نکرده!
تیرداد که سخنی برای بر لب آوردن نداشت، همانطور که نفسِ سنگین و کلافهاش را رو به بیرون فوت میکرد، دستی میانِ موهای صاف و نرمِ قهوهای رنگش که اندکی آشفته شده بودند، کشیده و به کاناپهی مشکی تکیه داد. ساحل به سختی، رو از او گرفته و همان دم که جعبه را روی کانتر قرار میداد، چشمانِ کشیدهاش را چرخانده و سپس دوباره به سوی تیرداد متمایل شد. نگاهش روی پالتوی خاکستریِ تیرداد که روی همان کاناپه جای گرفته بود، ثابت ماند. به سمتش رفته و پس از آن، دست دراز کرده و پالتو را میانِ انگشتانِ کشیدهاش گرفت.
تیرداد که مشکوک، حرکاتِ او را زیر نظر گرفته بود، چشمانش را بالا کشید و زومِ صورتِ ساحل کرد. ساحل «نچ» کوتاهی کرده و مقابلِ تیرداد روی دو زانو نشست که ابروانِ تیرداد درهم تنیده شدند و تنش مجاب به جلو آمدن شد. همین که با یکدیگر رخ به رخ شدند، ساحل لبخندِ کمرنگ و محوی زده و گفت:
- بلند شو، میریم عمارت!
تیرداد تای ابرویی بالا انداخت.
- بله؟
ساحل خونسرد و با همان لبخندِ محو، اندکی خود را جلوتر کشیده و با قدری بالا آمدنش، دو طرفِ یقهی پالتو را گرفته و بالا که آورد، از بالای سرِ تیرداد رد کرده و آن را روی شانههایش انداخت. همانطور که پالتو را بر روی شانهی تیرداد مرتب میکرد، پاسخِ تیرداد را به زبان آورد:
- میریم عمارت، به خاطرِ الم شنگهی امشب اینجا نباشیم، بهتره! بابام هم دیگه نباید تا صد قدمیِ تو، یا خودش بیاد یا آدم بفرسته!
زانوانش را صاف کرده و از جای برخاست. دستانش را بالا کشانده و شالش را روی سرش کشید. موهایش را زیر آن، مرتب کرده و با خم کردنِ گردنش که پایین آمدنِ سرش را به دنبال داشت، تیرداد را نگریست که عجیب، مشکوک نگاهش میکرد. شانهای به نشانهی «چیه؟» بالا انداخت که تیرداد هم از جا بلند شد. در یک قدمیِ ساحل ایستاده که به خاطرِ اندکی بلندتر بودنِ قدش، ساحل وادار به صعودِ نگاهش شد. دست به سی*ن*ه، تیرداد را زیر نظر گرفته و به چشمانش چشم دوخت.
- از دردسرِ خودش، فرار کنم سمتِ خودش؟ بهم نمیخنده؟
ساحل به نشانهی نفی، هردو ابرویش را به سوی پیشانیاش روانه کرده و همان دم با آزادسازیِ یک دستش از گرهی که مقابلِ قفسهی سی*ن*هاش ساخته شده بود، با سرِ انگشتانش، چند تار از موهای تیرداد که به عرقِ روی پیشانیاش چسبیده بودند، کنار زده و با نرمی، به جایگاهشان بازگرداند.
- نمیتونه که بخنده! چون خودش تو رو به این روز انداخته.
تیرداد کلافه چشم در حدقههای خونین رنگش چرخانده و ساحل که کلافگی و بیحوصگیِ او را نظارهگر بود، برای مجبور کردنش، از سلاحِ اصلیاش استفاده کرد:
- لااقل به خاطرِ مادرت بیا!
تیرداد با شنیدنِ نامِ مادرش، چشمانش را دوباره به سوی ساحل بازگرداند. از اینکه همگان به حساسیتش روی مادرش پی برده بودند و با هر اتفاقی، پای او را به میان میکشیدند تا خلع سلاحش سازند، بیزار بود. متنفر بود که این نقطه ضعف برای همه روشن شده بود و هرکس برای خودش از آن سوءاستفاده میکرد. او قرار نبود از هیچ سویی ضعف از خود نشان دهد؛ اما چون مادرش متفاوت بود، ورق همیشه میچرخید!
ساحل که نرم شدنِ تیرداد و درگیریِ فکریِ او را دید، پی برد که روی آخرین پلهی موفقیت ایستاده است. آبِ دهانی فرو داده و یک قدم رو به عقب برداشت. همانطور که با ابروانش به در اشاره میکرد، خطاب به تیرداد گفت:
- سوئیچ رو بده، میرم ماشین رو روشن میکنم تا بیای!
تیرداد نگاهی عجیب حوالهاش کرده و در انتها با مکث، دستش را به سمتِ جیبِ شلوارش برده و سپس با لمسِ سردیِ سوئیچ، آن را میانِ انگشتانش گرفته و بیرون کشید. ساحل سوئیچِ ماشین را از تیرداد گرفته و با زدنِ چشمکی کوتاه برایش، راهش را به سمتِ درِ کلبه کج کرد. تیرداد که رفتنِ او را با چشم دنبال میکرد، با بسته شدنِ درِ کلبه، دستش را بالا آورده و به پشتِ گردنِ داغ شدهاش کشید. همه جای کلبه را از نظر گذراند و نهایتاً پشتِ سرِ ساحل روانه شد.
از کلبه که بیرون آمد، قدری یقههای پالتو را مرتب کرده و سرما، وجودش را به یخ مبدل کرده بود. روی چوبهای زیر پایش گام برداشته و آرام- آرام، پلههای چوبی و کم ارتفاع را پشتِ سر گذاشت. سمتِ ماشینی که کنارِ درختِ تنومندی با شاخههای رقصان پارک شده و چراغهایش روشن بود، درحالی که مردمکهایش ریز شده بودند، حرکت کرد.
درِ شاگردِ ماشین را باز کرده و روی صندلی نشست. ساحل با دیدنش، سرش را به سوی تیرداد چرخانده و گفت:
- برم؟
تیرداد سری به نشانهی تایید تکان داده و سرش را به صندلی تکیه داد که همان دم از بهرِ دمی بهرمند شدن از آرامش، چشم بست و سکوتش را ادامه داد.
تیرداد که گویی لبانش را به هم چفت کرده بودند، سکوت پیشه کرده و تنها نگاهش را به ساحل دوخت و با اینکه از اوجِ شیفتگیِ او نسبت به خودش آگاه بود، اما گویا جایی در سی*ن*هاش، مزارِ احساساتش قرار داشت. انگشتِ شستش را کنجِ لبش کشیده و ساحل هم با بالا کشیدنِ بینیاش، دستش را روی گونهی گلگونش به حرکت درآورده و ردِ اشک را از روی آن زدود. همانطور که جعبهی کمکهای اولیه را برمیداشت، با فشاری کم که به پاهایش وارد کرد، از روی کاناپه بلند شد. قصدش بر آن بود که رهِ رفتن سویی دیگر را در پیش بگیرد و هم از طرفی فکرش را مشغول کند و هم از طرفِ دیگر جعبه را به نقطهی ابتداییِ جایگیریاش بازگرداند که صدای تیرداد، بانیِ ایستادن در جایش شد.
- من بابتِ تنهاییم باید جواب پس بدم؟
ساحل لبخندِ تلخی بر لب نشاند و دو طرفِ جعبه را میانِ انگشتانش فشرد. سرش را چرخاند که با چرخشِ آن، تنش را هم وادار به چرخیدن کرده و مقابل تیرداد قرار گرفت. خیره به نگاهِ منتظر و خونسردِ او، همانطور که نفسِ عمیقی میکشید، گفت:
- نه؛ ولی یادت باشه پیلهی تنهایی، هیشکی رو پروانه نکرده!
تیرداد که سخنی برای بر لب آوردن نداشت، همانطور که نفسِ سنگین و کلافهاش را رو به بیرون فوت میکرد، دستی میانِ موهای صاف و نرمِ قهوهای رنگش که اندکی آشفته شده بودند، کشیده و به کاناپهی مشکی تکیه داد. ساحل به سختی، رو از او گرفته و همان دم که جعبه را روی کانتر قرار میداد، چشمانِ کشیدهاش را چرخانده و سپس دوباره به سوی تیرداد متمایل شد. نگاهش روی پالتوی خاکستریِ تیرداد که روی همان کاناپه جای گرفته بود، ثابت ماند. به سمتش رفته و پس از آن، دست دراز کرده و پالتو را میانِ انگشتانِ کشیدهاش گرفت.
تیرداد که مشکوک، حرکاتِ او را زیر نظر گرفته بود، چشمانش را بالا کشید و زومِ صورتِ ساحل کرد. ساحل «نچ» کوتاهی کرده و مقابلِ تیرداد روی دو زانو نشست که ابروانِ تیرداد درهم تنیده شدند و تنش مجاب به جلو آمدن شد. همین که با یکدیگر رخ به رخ شدند، ساحل لبخندِ کمرنگ و محوی زده و گفت:
- بلند شو، میریم عمارت!
تیرداد تای ابرویی بالا انداخت.
- بله؟
ساحل خونسرد و با همان لبخندِ محو، اندکی خود را جلوتر کشیده و با قدری بالا آمدنش، دو طرفِ یقهی پالتو را گرفته و بالا که آورد، از بالای سرِ تیرداد رد کرده و آن را روی شانههایش انداخت. همانطور که پالتو را بر روی شانهی تیرداد مرتب میکرد، پاسخِ تیرداد را به زبان آورد:
- میریم عمارت، به خاطرِ الم شنگهی امشب اینجا نباشیم، بهتره! بابام هم دیگه نباید تا صد قدمیِ تو، یا خودش بیاد یا آدم بفرسته!
زانوانش را صاف کرده و از جای برخاست. دستانش را بالا کشانده و شالش را روی سرش کشید. موهایش را زیر آن، مرتب کرده و با خم کردنِ گردنش که پایین آمدنِ سرش را به دنبال داشت، تیرداد را نگریست که عجیب، مشکوک نگاهش میکرد. شانهای به نشانهی «چیه؟» بالا انداخت که تیرداد هم از جا بلند شد. در یک قدمیِ ساحل ایستاده که به خاطرِ اندکی بلندتر بودنِ قدش، ساحل وادار به صعودِ نگاهش شد. دست به سی*ن*ه، تیرداد را زیر نظر گرفته و به چشمانش چشم دوخت.
- از دردسرِ خودش، فرار کنم سمتِ خودش؟ بهم نمیخنده؟
ساحل به نشانهی نفی، هردو ابرویش را به سوی پیشانیاش روانه کرده و همان دم با آزادسازیِ یک دستش از گرهی که مقابلِ قفسهی سی*ن*هاش ساخته شده بود، با سرِ انگشتانش، چند تار از موهای تیرداد که به عرقِ روی پیشانیاش چسبیده بودند، کنار زده و با نرمی، به جایگاهشان بازگرداند.
- نمیتونه که بخنده! چون خودش تو رو به این روز انداخته.
تیرداد کلافه چشم در حدقههای خونین رنگش چرخانده و ساحل که کلافگی و بیحوصگیِ او را نظارهگر بود، برای مجبور کردنش، از سلاحِ اصلیاش استفاده کرد:
- لااقل به خاطرِ مادرت بیا!
تیرداد با شنیدنِ نامِ مادرش، چشمانش را دوباره به سوی ساحل بازگرداند. از اینکه همگان به حساسیتش روی مادرش پی برده بودند و با هر اتفاقی، پای او را به میان میکشیدند تا خلع سلاحش سازند، بیزار بود. متنفر بود که این نقطه ضعف برای همه روشن شده بود و هرکس برای خودش از آن سوءاستفاده میکرد. او قرار نبود از هیچ سویی ضعف از خود نشان دهد؛ اما چون مادرش متفاوت بود، ورق همیشه میچرخید!
ساحل که نرم شدنِ تیرداد و درگیریِ فکریِ او را دید، پی برد که روی آخرین پلهی موفقیت ایستاده است. آبِ دهانی فرو داده و یک قدم رو به عقب برداشت. همانطور که با ابروانش به در اشاره میکرد، خطاب به تیرداد گفت:
- سوئیچ رو بده، میرم ماشین رو روشن میکنم تا بیای!
تیرداد نگاهی عجیب حوالهاش کرده و در انتها با مکث، دستش را به سمتِ جیبِ شلوارش برده و سپس با لمسِ سردیِ سوئیچ، آن را میانِ انگشتانش گرفته و بیرون کشید. ساحل سوئیچِ ماشین را از تیرداد گرفته و با زدنِ چشمکی کوتاه برایش، راهش را به سمتِ درِ کلبه کج کرد. تیرداد که رفتنِ او را با چشم دنبال میکرد، با بسته شدنِ درِ کلبه، دستش را بالا آورده و به پشتِ گردنِ داغ شدهاش کشید. همه جای کلبه را از نظر گذراند و نهایتاً پشتِ سرِ ساحل روانه شد.
از کلبه که بیرون آمد، قدری یقههای پالتو را مرتب کرده و سرما، وجودش را به یخ مبدل کرده بود. روی چوبهای زیر پایش گام برداشته و آرام- آرام، پلههای چوبی و کم ارتفاع را پشتِ سر گذاشت. سمتِ ماشینی که کنارِ درختِ تنومندی با شاخههای رقصان پارک شده و چراغهایش روشن بود، درحالی که مردمکهایش ریز شده بودند، حرکت کرد.
درِ شاگردِ ماشین را باز کرده و روی صندلی نشست. ساحل با دیدنش، سرش را به سوی تیرداد چرخانده و گفت:
- برم؟
تیرداد سری به نشانهی تایید تکان داده و سرش را به صندلی تکیه داد که همان دم از بهرِ دمی بهرمند شدن از آرامش، چشم بست و سکوتش را ادامه داد.