جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,715 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
«پارت بیست و نهم»

تیرداد که گویی لبانش را به هم چفت کرده بودند، سکوت پیشه کرده و تنها نگاهش را به ساحل دوخت و با اینکه از اوجِ شیفتگیِ او نسبت به خودش آگاه بود، اما گویا جایی در سی*ن*ه‌اش، مزارِ احساساتش قرار داشت. انگشتِ شستش را کنجِ لبش کشیده و ساحل هم با بالا کشیدنِ بینی‌اش، دستش را روی گونه‌ی گلگونش به حرکت درآورده و ردِ اشک را از روی آن زدود. همانطور که جعبه‌ی کمک‌های اولیه را برمی‌داشت، با فشاری کم که به پاهایش وارد کرد، از روی کاناپه بلند شد. قصدش بر آن بود که رهِ رفتن سویی دیگر را در پیش بگیرد و هم از طرفی فکرش را مشغول کند و هم از طرفِ دیگر جعبه را به نقطه‌ی ابتداییِ جای‌گیری‌اش بازگرداند که صدای تیرداد، بانیِ ایستادن در جایش شد.

- من بابتِ تنهاییم باید جواب پس بدم؟

ساحل لبخندِ تلخی بر لب نشاند و دو طرفِ جعبه را میانِ انگشتانش فشرد. سرش را چرخاند که با چرخشِ آن، تنش را هم وادار به چرخیدن کرده و مقابل تیرداد قرار گرفت. خیره به نگاهِ منتظر و خونسردِ او، همانطور که نفسِ عمیقی می‌کشید، گفت:

- نه؛ ولی یادت باشه پیله‌ی تنهایی، هیشکی رو پروانه نکرده!

تیرداد که سخنی برای بر لب آوردن نداشت، همانطور که نفسِ سنگین و کلافه‌اش را رو به بیرون فوت می‌کرد، دستی میانِ موهای صاف و نرمِ قهوه‌ای رنگش که اندکی آشفته شده بودند، کشیده و به کاناپه‌ی مشکی تکیه داد. ساحل به سختی، رو از او گرفته و همان دم که جعبه را روی کانتر قرار می‌داد، چشمانِ کشیده‌اش را چرخانده و سپس دوباره به سوی تیرداد متمایل شد. نگاهش روی پالتوی خاکستریِ تیرداد که روی همان کاناپه جای گرفته بود، ثابت ماند. به سمتش رفته و پس از آن، دست دراز کرده و پالتو را میانِ انگشتانِ کشیده‌اش گرفت.

تیرداد که مشکوک، حرکاتِ او را زیر نظر گرفته بود، چشمانش را بالا کشید و زومِ صورتِ ساحل کرد. ساحل «نچ» کوتاهی کرده و مقابلِ تیرداد روی دو زانو نشست که ابروانِ تیرداد درهم تنیده شدند و تنش مجاب به جلو آمدن شد. همین که با یکدیگر رخ به رخ شدند، ساحل لبخندِ کمرنگ و محوی زده و گفت:

- بلند شو، میریم عمارت!

تیرداد تای ابرویی بالا انداخت.

- بله؟

ساحل خونسرد و با همان لبخندِ محو، اندکی خود را جلوتر کشیده و با قدری بالا آمدنش، دو طرفِ یقه‌ی پالتو را گرفته و بالا که آورد، از بالای سرِ تیرداد رد کرده و آن را روی شانه‌هایش انداخت. همانطور که پالتو را بر روی شانه‌ی تیرداد مرتب می‌کرد، پاسخِ تیرداد را به زبان آورد:

- میریم عمارت، به خاطرِ الم شنگه‌ی امشب اینجا نباشیم، بهتره! بابام هم دیگه نباید تا صد قدمیِ تو، یا خودش بیاد یا آدم بفرسته!

زانوانش را صاف کرده و از جای برخاست. دستانش را بالا کشانده و شالش را روی سرش کشید. موهایش را زیر آن، مرتب کرده و با خم کردنِ گردنش که پایین آمدنِ سرش را به دنبال داشت، تیرداد را نگریست که عجیب، مشکوک نگاهش می‌کرد. شانه‌ای به نشانه‌ی «چیه؟» بالا انداخت که تیرداد هم از جا بلند شد. در یک قدمیِ ساحل ایستاده که به خاطرِ اندکی بلندتر بودنِ قدش، ساحل وادار به صعودِ نگاهش شد. دست به سی*ن*ه، تیرداد را زیر نظر گرفته و به چشمانش چشم دوخت.

- از دردسرِ خودش، فرار کنم سمتِ خودش؟ بهم نمی‌خنده؟

ساحل به نشانه‌ی نفی، هردو ابرویش را به سوی پیشانی‌اش روانه کرده و همان دم با آزادسازیِ یک دستش از گرهی که مقابلِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش ساخته شده بود، با سرِ انگشتانش، چند تار از موهای تیرداد که به عرقِ روی پیشانی‌اش چسبیده بودند، کنار زده و با نرمی، به جایگاهشان بازگرداند.

- نمی‌تونه که بخنده! چون خودش تو رو به این روز انداخته.

تیرداد کلافه چشم در حدقه‌های خونین رنگش چرخانده و ساحل که کلافگی و بی‌حوصگیِ او را نظاره‌گر بود، برای مجبور کردنش، از سلاحِ اصلی‌اش استفاده کرد:

- لااقل به خاطرِ مادرت بیا!

تیرداد با شنیدنِ نامِ مادرش، چشمانش را دوباره به سوی ساحل بازگرداند. از اینکه همگان به حساسیتش روی مادرش پی برده بودند و با هر اتفاقی، پای او را به میان می‌کشیدند تا خلع سلاحش سازند، بیزار بود. متنفر بود که این نقطه ضعف برای همه روشن شده بود و هرکس برای خودش از آن سوءاستفاده می‌کرد. او قرار نبود از هیچ سویی ضعف از خود نشان دهد؛ اما چون مادرش متفاوت بود، ورق همیشه می‌چرخید!

ساحل که نرم شدنِ تیرداد و درگیریِ فکریِ او را دید، پی برد که روی آخرین پله‌ی موفقیت ایستاده است. آبِ دهانی فرو داده و یک قدم رو به عقب برداشت. همانطور که با ابروانش به در اشاره می‌کرد، خطاب به تیرداد گفت:

- سوئیچ رو بده، میرم ماشین رو روشن می‌کنم تا بیای!

تیرداد نگاهی عجیب حواله‌اش کرده و در انتها با مکث، دستش را به سمتِ جیبِ شلوارش برده و سپس با لمسِ سردیِ سوئیچ، آن را میانِ انگشتانش گرفته و بیرون کشید. ساحل سوئیچِ ماشین را از تیرداد گرفته و با زدنِ چشمکی کوتاه برایش، راهش را به سمتِ درِ کلبه کج کرد. تیرداد که رفتنِ او را با چشم دنبال می‌کرد، با بسته شدنِ درِ کلبه، دستش را بالا آورده و به پشتِ گردنِ داغ شده‌اش کشید. همه جای کلبه را از نظر گذراند و نهایتاً پشتِ سرِ ساحل روانه شد.

از کلبه که بیرون آمد، قدری یقه‌های پالتو را مرتب کرده و سرما، وجودش را به یخ مبدل کرده بود. روی چوب‌های زیر پایش گام برداشته و آرام- آرام، پله‌های چوبی و کم ارتفاع را پشتِ سر گذاشت. سمتِ ماشینی که کنارِ درختِ تنومندی با شاخه‌های رقصان پارک شده و چراغ‌هایش روشن بود، درحالی که مردمک‌هایش ریز شده بودند، حرکت کرد.

درِ شاگردِ ماشین را باز کرده و روی صندلی نشست. ساحل با دیدنش، سرش را به سوی تیرداد چرخانده و گفت:

- برم؟

تیرداد سری به نشانه‌ی تایید تکان داده و سرش را به صندلی تکیه داد که همان دم از بهرِ دمی بهرمند شدن از آرامش، چشم بست و سکوتش را ادامه داد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
«پارت سی»

با توقفِ ماشین، مقابلِ بیمارستان، کاوه سر چرخانده و سپس با حرکت دادنِ دستش، درِ ماشین را باز کرده و پیاده شد که همزمان با او، طلوع از صندلیِ عقب و کیوان از پشتِ فرمان پیاده شدند. همزمان با بسته شدنِ هرسه درِ ماشین از جهاتِ مختلف، طلوع بدونِ فوتِ وقت، مسیرش را به سمتِ بیمارستان کج کرده و چون عجله داشت، سرعتِ زیادی را به پاهایش هدیه کرد که پیش از نزدیکی به ورودی و خروجیِ بیمارستان، صدای کاوه را خطاب به خود شنید:

- مواظب باش نخوری زمین!

در جای ایستاد و سرش را به عقب چرخاند. نگاهش که به چشمانِ جدی اما در عمق، نگرانِ کاوه برخورد کرد، سری به نشانه‌ی تایید برای او تکان داده و با بازگرداندنِ سرش به جایگاهِ اولیه، دوباره مسیرِ بیمارستان را در پیش گرفت. به حدی نگرانی در جانش رسوخ کرده بود که اگر می‌خواست هم، قدم‌هایش نمی‌توانستند بابِ میلش و آرام، پیش بروند. آبِ دهانش را فرو داده و بالاخره با ورود به فضای سفید رنگِ بیمارستان و حس کردنِ بوی الکلی که با به بازی گرفتنِ مشامش، صورتش را جمع می‌کرد، سمتِ پناهگاهِ این روزهای پدرش رفت.

کاوه که نگاهش را به مسیرِ رفتنِ طلوع دوخته بود، چشم از آن ربوده و با خم کردنِ گردنش، سر به زیر افکنده و نوکِ کفش‌های مشکی رنگ و به خاک نشسته‌اش را زیر نظر گرفت. ابروانِ پُرپشت و مشکی‌اش در یکدیگر پیچیده بودند و دستانش را پشتِ سرش درهم قفل کرده بود. نفسِ عمیقی کشیده و قوطیِ کوچک و قرمز رنگِ مقابلِ پاهایش را به بازی گرفت. کیوان که این درهم بودنِ کاوه را به تماشا نشسته بود، به سمتش رفته و پشتِ سرِ او ایستاد.

دستِ راستش را بالا آورده و روی شانه‌ی کاوه که نهاد، باعثِ از جا پریدنِ او شد. کاوه سرش را بالا گرفته و با چرخاندنِ اندکِ گردنش، به چشمانِ مشکی و لبخندِ کمرنگِ کیوان که بر صورتش جای داشت، نگریست. تای ابرویی بالا انداخته و سری به نشانه‌ی «چیه؟» برای کیوان تکان داد که کیوان هم با پایین کشاندنِ دستش از روی شانه‌ی کاوه، از پشتِ سرِ او به کنارش نقل مکان کرد.

- شانس آوردی رسیدم بهتون، وگرنه کارت زار بود جنابِ آریا!

کاوه این بار هردو ابرویش را به سمتِ پیشانی‌اش روانه و چشمانش را ریز کرد. دقیق‌تر از پیش، نیم‌رُخِ کیوان را کنکاش کرده و با گذرِ دیدگانش از روی بینیِ استخوانیِ کیوان، روی چشمانِ او که خیره‌ی روبه‌رو بودند، ثابت ماند. دستانش را از پشت سرش آزاد کرده و مقابل سی*ن*ه درهم گره کرد. همچنان تیشرتِ سفیدش را به تن داشت و همین هم گویی سرمای اطراف را برایش دوچندان کرده بود.

- فعلا که داشتی سرم رو به باد می‌دادی کیوان!

کیوان با لبخندی که قصدِ جمع کردنِ اشتباهش را داشت، کاوه را نگریست و با بالا آوردنِ دستش، میانِ موهای آشفته‌اش پنجه کشید. حق به جانب و شوخ طبع، خطاب به کاوه گفت:

- خب حالا! من لو ندم یه جور دیگه لو میره؛ همه‌اش هم تقصیرِ خودته! من عینِ آدمیزاد داشتم تعقیبتون می‌کردم، خودت پیچیدی توی جاده خاکی!

کاوه چشم در حدقه چرخانده و با فوت کردنِ محکمِ تنفسش رو به بیرون، یک دستش را آزاد کرده و او هم میانِ موهایش دست کشید. زبانی روی لبانِ خشکش کشیده و با فرو بردنِ دستانش درونِ جیب‌های شلوارِ جین و مشکی رنگش، خود را با اندک گرمایی آشتی داد. همانطور که با پا، قوطیِ مقابلش را رو به جلو پرت می‌کرد، خیره به کیوان گفت:

- خیلی خب! میشه سکوت کنی؟

کیوان در عینِ لجبازی، «نچ»ای کرده و همان دم که برای بیرون آوردنِ موبایلش، دستش را درونِ جیب‌های شلوارِ کتان و طوسی‌اش فرو می‌برد، ابروانش را به نشانه‌ی نفی برای کاوه بالا انداخت. موبایلش را که بیرون آورد، کاوه به دقت مشغول کند و کاو میانِ حرکاتِ او شد. ابرو درهم کشیده و منتظر، کیوان را می‌نگریست که کیوان هم با رسیدن به چیزی که درونِ موبایل مدِ نظرش بود، آن را به سمتِ کاوه گرفت. کاوه نگاهی به صفحه‌ی موبایل انداخته و سپس با دراز کردنِ دستش، موبایل را از میانِ انگشتانِ کیوان ربود و به سوی خود آورد.

نگاهش را به صفحه‌ی موبایل و ویدئویی که درحالِ پخش بود، دوخت. به خاطرِ وجودِ برگ‌های درخت در اطرافِ ویدئو، تصاویر قدری محو به نظر می‌رسیدند که با ریز نگریستنشان، محو بودنشان کمرنگ تر می‌شد. تیرداد و ساحل را دید که به سوی طرفِ دیگرِ کلبه حرکت می‌کردند، در حالی که مردی سیاهپوش هم پشتِ سرشان کمین کرده و در رهِ آنان گام برمی‌داشت. مردمک‌هایش مدام این سو و آن سو می‌چرخیدند که در یک آن تیرداد با چرخشی کوتاه، ساحل را پشتِ سرِ خود جای داده و با نشانه گرفتنِ اسلحه‌اش به سمتِ مرد، همان دم مرد به روی زمین افتاد. گره‌ی میانِ ابروانش کورتر شده و با بالا گرفتنِ سرش، کیوان را نگریست و به آرامی، لب از لب گشود:

- کارِ کی بود؟

کیوان دست دراز کرده و موبایلش را از دست کاوه ستاند. فیلم را قطع کرده و با چرخاندنِ مردمک‌هایش به اطراف و جمعیتِ کمی که حضور داشتند، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- نمی‌دونم؛ اما بیشترِ شک روی خودِ خسرو هستش!

کاوه چهره‌ی متفکری به خود گرفته و آرنجِ دستِ چپش را روی ساعدِ راستش که به صورتِ خمیده مقابلِ سی*ن*ه‌اش جای گرفته بود، نهاده و حینی که به چانه و ته ریشِ مرتبش دست می‌کشید، گفت:

- خسرو چرا باید دستِ راستِ خودش رو زخمی کنه؟

کیوان گامی به سمتش برداشت.

- حواست هست که با یه روانی طرفیم؟

کاوه با شنیدنِ صدای کیوان، دیدگانش را به سوی او چرخاند.

- هرچقدر هم که روانی باشه، گل به خودی نمی‌زنه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
«پارت سی و یکم»

کیوان به سکوت بسنده کرد و کاوه که با یادآوریِ کشته شدنِ مرد در فیلم، چیزی در ذهنش جرقه زده بود، چشمانش را به سمتِ کیوانی که دست در جیب به ماشینِ مشکی رنگش تکیه داده بود، کشید و گفت:

- جسد چی شد؟

کیوان نگاهش را به روبه‌رو دوخته و حینی که با تکیه به ماشین قدری سرش را بالاتر گرفته بود، شانه‌ای بالا انداخته و خطاب به کاوه گفت:

- گم و گورش کردن! البته تیرداد که نه، اون به خاطرِ زخمش برگشت کلبه.

کاوه ابرو درهم کشید و در ذهنش چندین مظنون صف کشیدند که هرکدام را با بررسیِ شرایطشان یا رد می‌کرد و یا برای موقعیت‌سنجی‌های آینده در گوشه‌ای نگه می‌داشت تا به وقتش صحت یا نادرستی‌شان را بررسی کند. تنها چیزی که در مغزش نمی‌گنجید علتِ حمله‌ی بی‌مقدمه‌ی خسرو به تیردادی بود که هم از سویی دست راستش محسوب می‌شد و هم از سوی دیگر او تمامِ بُردش را تاکنون به واسطه‌ی او داشت. بخشی از این معادله می‌لنگید که محاسبات را اشتباه می‌ساخت. پای اشتباهی در میان بود که یا از خودشان آغاز شده و یا سرچشمه گرفته از علت و معلول‌های مجهولِ خسرو بود.

نفسش را با کلافگی رو به بیرون فوت کرده و به صورتش دست کشید. باید روی این ماجرا دقیق‌تر می‌شد. انگشتِ اشاره‌اش را روی شقیقه‌ی نبض زننده‌اش نهاده و همانطور که آن را ماساژ می‌داد، پلک روی هم نهاده و گفت:

- نفهمیدین کی بود؟

کیوان نگاهش را به سوی کاوه گرداند و با اندکی صاف کردنِ گلویش، خطاب به کاوه گفت:

- میگن طرف درد که میده درمون رو هم خودش میده، حکایتِ این بشره، هرچند درمون به نفعِ خودش بود! از افرادِ خسرو بود طرف!

کاوه هم به مانندِ کیوان، گامی به عقب برداشته و تکیه‌اش را که به بدنه‌ی ماشین داد، دست به سی*ن*ه شد. با اندکی خم کردنِ گردنش، نگاهش را رو به پایین کشیده و به نوکِ کفش‌های مشکی و خاکی شده‌اش نگریست. نگاهی به زمین تیره رنگ از بهرِ بارش باران انداخته و همان دم سردی‌ای را روی نوکِ بینیِ عقابی‌اش حس کرد. سردی متعلق به قطره‌ی ریزِ بارانی بود که باز هم کمر همت به تَر کردنِ زمین بسته بود. پوستِ دستش به خاطرِ سرما تماماً بی‌حس و بینی‌اش سرخ شده بود. نفسِ عمیقی کشیده و بی‌توجه به سرمای پاییزیِ هوا در آن نیمه شب، قدری گره‌ی دستانش در یکدیگر را محکم‌تر کرد تا شاید اندک گرمایی به وجودش ساطع شود.

کیوان هم که در سکوت خیره‌ی روبه‌رو مانده بود، با دیدنِ ماشینی آشنا که در گوشه‌ای از حیاط بیمارستان درست مقابلِ سمندِ سفید رنگی پارک کرد، مردمک‌های مشکی‌اش ریز شده و تیزبینانه‌تر، ماشین و دو فردِ خارج شده از آن را زیر نظر گرفت. با پیاده شدنِ طراوت از طرفِ شاگرد و پارسا از روی صندلیِ راننده، نگاهِ ریز شده‌اش به حالتِ عادی بازگشت؛ اما چندی بیش، نگذشته بود که نگاهش به عینک آفتابیِ روی چشمانِ طراوت اصابت کرده و ثابت ماند. متعجب از دیدنِ عینک بر روی چشمانِ او و آن هم در این ساعت از شب، بی‌آنکه نگاهش را از آن‌ها که دست در دستِ هم به سمتِ بیمارستان می‌رفتند، بگیرد، دستش را اندکی از جیبش بیرون آورده و با آرنج، بازوی کاوه را موردِ هدف قرار داد که کاوه با ضرب گرفتن‌های کیوان روی بازویش، سر بلند کرد و «هوم؟» کشیده و کلافه‌ای از میانِ لبانِ چفت شده‌اش بیرون آمد که کیوان گفت:

- یه سوالِ فنی برای من پیش اومده کاوه! شب‌ها آفتاب از شرق طلوع می‌کنه یا از غرب؟

کاوه گنگ، سرش را به سوی کیوان چرخانده و مشکوک، ابروانش را بیشتر در آغوش یکدیگر فرستاد و لب از لب گشود:

- یعنی چی؟

کیوان با حرکت دادنِ ابروانِ مشکی و پُرپشتش در مسیرِ حرکتِ طراوت و پارسا، اشاره‌ای به آن‌ها که واردِ راهروی بیمارستان می‌شدند، کرد و کاوه هم که ردِ اشاره‌ی او را گرفت، نگاهی به ورودِ آن دو به داخلِ بیمارستان انداخته و صدای کیوان را شنید:

- آخه خواهرزنت نصفه شبی با عینکِ آفتابی پا شده اومده بیرون، جایی رو می‌بینه؟

کاوه هم از سویی خنده به جانش افتاد و هم از سوی دیگر نیاز داشت تا به کلمه‌ی «خواهرزن» در دلش پوزخند بزند. وقتی طلوعی نبود دیگر نسبتی این چنین هم معنا پیدا نمی‌کرد؛ اما از جایی که به خاطرِ سخنانِ کیوان خنده گریبانش را گرفته بود، لبانش از دو سو کش آمده و طرحِ لبخندی کمرنگ را بر روی صورتش ایجاد کردند. کیوان که خنده‌ی او را دید، لبخندِ دندان نمایی زده و خیره به چشمانِ قهوه‌ایِ کاوه، گفت:

- چیه خب؟ کی ساعت دوازده نصفه شب عینک آفتابی می‌زنه؟ مگه اینکه بگیم جدولِ برنامه ریزیِ خدا کلا تنظیماتش به هم ریخته!

کاوه سرش را بالا گرفته و خنده‌اش را آزاد ساخت. کیوان در هر شرایطی حالش را عوض می‌کرد حتی در بدترین و نفس‌گیرترین موقعیت‌ها! کمی خودش را به واسطه‌ی سرما جمع‌تر کرده و با بازگرداندنِ لبانش به حالتِ اولیه، مابقیِ خنده‌اش را فرو خورد.

کیوان که متوجه‌ی سرمای رسوخ کرده به بدنِ کاوه شده بود، اندکی لبخندش را جمع کرده و همانطور که دستانش را از آستین‌های سوییشرتِ قهوه‌ای رنگش خارج می‌کرد،«نچ»ای کرد و همزمان با خارج کردنِ آن از تنش، به کاوه گفت:

- تو سردته و به من نمیگی؟ خونِت حلاله کاوه!

کاوه که تبسمی کوچک کنج لبانش جای گرفته بود، به سکوت بسنده کرده و کیوان سوییشرت را روی شانه‌های او رها کرد. کاوه نفسِ عمیقی کشیده و دو سوی سوییشرت را بیشتر به هم نزدیک کرد. کیوان دستی به پُلیورِ طوسی‌اش کشیده و نگاهش را روی نم- نمِ آرام و کم- کمِ باران که محو به دیدش می‌رسید، متمرکز کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
«پارت سی و دوم»

هر قطره‌ای که روی زمین می‌نشست را در دل می‌شمرد تا واسطه‌ای برای گذرِ سریع‌ترِ زمان شود. دست به سی*ن*ه شده و گویی حتی درد پایش را هم نادیده گرفته بود. آمادگیِ خوابیدن و بیدار نشدن را طیِ سالیانِ دراز داشت؛ خوابیدنی که به فراموشی‌اش قوت بخشد و ذهنِ درگیرش را سر و سامانی بدهد. فکرش به سمتِ خیلی از مسائل پر می‌کشید. حالِ بد، ناآرامی و بی‌قراری‌های این روزهای طلوع، عشقی که ابتدا به دو طرفه بودنش امید داشت درحالی که راهش به ناکجا آبادی تیره فام که خطِ ناامیدی را درپیش گرفته بود، رسید. از دوست نداشتنِ کسی به دوست نداشته شدن، رسیدن، می‌توانست ترسناکه ترین بُرهه‌ی زندگانی‌اش را رقم بزند.

سرش را بالا گرفته و این بار دیدگانِ قهوه‌ای رنگش را دعوت به شب نشینی با آسمانِ غم گرفته و سیاه‌پوش کرد. هوای پاکی که بارش باران ساخته بود، مشامش را نوازش کرده و باعثِ جمع شدنِ هوا در ریه‌هایش و سپس خالی شدنش، شد. چشم بست و برای ثانیه‌ای از ذهنش تمنا کرد که فکری را به جانش نیندازد، شاید آرامشِ گریخته از بند- بندِ وجودش، راهِ بازگشت را درپیش می‌گرفت. حتی تصویر طلوع را از پس زمینه‌های مغزش رد کرد تا گریزی به اتفاقاتِ پیش آمده نزند و اندکی خودش باشد و آرامشِ موقتش!

کیوان که با پاشنه‌ی کتانیِ مشکی‌اش بر روی زمینِ باران گرفته ضرب گرفته بود و سکوتِ حکمفرما میانِ خودش و کاوه آزارش می‌داد، با خود به کلنجار پرداخت تا با سکوتش مجالِ آرمیدنی کوتاه را به قلب و ذهنِ مغشوشِ کاوه بدهد؛ اما کنجکاوی و از سوی دیگر سکوتی که خودش هیچ گاه از آن پیروی نمی‌کرد، اجازه نمی‌داد تا مجادله‌هایش با خود به فرجامی درست دست یابند.

- چرا از وقتی اومدم سراغتون انقدر گرفته‌ای؟

کاوه با شنیدنِ صدای کیوان، سرش را همانطور بالا نگه داشته و سکوتش را حفظ کرد. به صدای حرکتِ نسیمِ شبانگاهی، برخوردِ قطراتِ باران با زمین و حرکتِ ماشین‌ها گوش فرا داد. اگر تواناییِ فراری شدن از این دنیا را داشت تاکنون بارها و بارها میانِ برزخ جای گرفته بود؛ اما زنجیری متصل به این دنیا را داشت که نامش طلوع بود و حال همان زنجیر پاره شده و در این دنیا، برزخ را به صورتش کوباند.

- نمی‌خوای چیزی بگی؟

کاوه گره‌ی دستانش در یکدیگر را محکم‌تر کرده و تنها سرش را پایین کشید. کیوان که مردمک‌های مشکی‌اش انتظارِ عکس‌العملی از سوی کاوه را می‌کشیدند، با دیدنِ نیم حرکتِ کوتاهِ او، لبخندی محو بر لبانش نشاندند. حداقل می‌دانست که چنین حرکتِ کوچکی هم می‌توانست به نشانه‌ی آن باشد که کاوه هم سکوت را کنار زده و قصدِ سخن گفتن دارد. منتظر، به او چشم دوخته و همان دم دستِ راستش را بالا آورده و میانِ موهای متوسط، صاف و مشکی رنگش پنجه کشید. کاوه بالاخره پلک از هم گشود و صدایش به گوشِ کیوان رسید:

- از یه بلندی وقتی پایین رو نگاه کنی، همه چی انقدر کوچیک به نظر می‌رسه که حس می‌کنی با یه نقطه سر و کار داری، مگه نه؟

کیوان که سخنِ کاوه در نظرش گنگ می‌آمد و هیچ ربطی به سوالش نداشت، حینی که تعجب، افزون بر چهره‌ی منتظرش شده بود، ابروانش را قدری به هم نزدیک و مردمک‌هایش را ریز کرد. نیم‌رُخِ کاوه را از نظر گذراند و سعی‌اش بر آن بود تا تمامِ احساساتی که می‌توانستند از صورتِ او فوران کنند را بفهمد یا حتی نشانه‌ای کوچک از چیزی که او قصدِ گفتنش را داشت، دریافت کند؛ اما کاوه برخلافِ همیشه جوری سرد بود که حتی چشمانش هم مِن بابِ حالِ کنونی‌اش دروغ می‌گفتند!

- یه مثالِ ساده‌تر می‌زنم! وقتی روی زمین راه میری، مورچه‌ای که هم پای تو میاد رو چقد ریز می‌بینی؟

کیوان که هر لحظه، با شنیدنِ هر حرفِ کاوه درجه‌ی تعجبش پله به پله بالاتر می‌رفت و گویی که علامت سوالی بالای سرش شکل گرفته بود، مشتِ آرامی به بازوی کاوه زده و درحالی که از جنبِ او به مقابلش نقلِ مکان می‌کرد، گفت:

- یعنی چی؟ خوبی کاوه؟

کاوه نیشخندی تلخ بر لب نشاند که به خنده‌ای کوتاه و آرام تبدیل شد. حالش آنقدر خوب بود که تعریفی در وصفش نداشت! آنقدر خوب که باران و آسمان را همدمِ قلبش می‌دید و می‌فهمید که آن‌ها هم برایش زار می‌زدند.

- حکایتِ من و طلوعه!

کیوان با شنیدنِ نامِ طلوع، یک دقیقه فرصت می‌طلبید تا تنها همین یک جمله را تحلیل کند و به معنای درونی‌اش دست یابد. هرچه بیشتر فکر می‌کرد، کمتر نتیجه می‌گرفت و بیشتر متعجب می‌شد! کاوه اما با همان لحنِ زهرآگین، در ادامه‌ی حرفش گفت:

- من واسه دنیای بزرگِ اون، زیادی کوچیکم!

کیوان پلک می‌زد و باز هم نتیجه‌ای عایدش نمی‌شد. حتی خیس شدنشان به سببِ بارانی که به آرامی می‌بارید هم متوجه نمی‌شدند. کیوان محوِ معنای خفته درونِ حرف‌های کاوه بود و کاوه محوِ خاطراتی که یک ساعتِ پیش تصمیم به فراموشی‌شان گرفته بود! دستش را درونِ جیبِ شلوارِ جینِ مشکی رنگش فرو برده و با لمسِ سرمای جسمِ ظریفی میانِ انگشتانش، آن را به دست گرفته و بیرون کشید.

چشمانِ کیوان که جزء به جزء حرکاتِ او را می‌کاویدند، با دیدنِ زنجیرِ نقره، نیمه بلند و ظریفی که دانه برفی کریستالی به آن متصل بود، نگاهش را بالا کشیده و با چشمانِ درشت شده، نظاره‌گرِ دیدگانِ مغموم و خسته‌ی کاوه شد. دست جلو برده و زنجیر را از دستِ او گرفت. با نگاه به دانه برفِ متوسطِ متصل به آن، لب از لب گشود:

- اینکه...

پیش از آنکه سخنش مهلتی برای به پایان رسیدن پیدا کند، کاوه دنباله‌ی حرفی که کیوان قصدِ گفتنش را داشت، گرفت:

- همونیه که برای تولدش گرفتم. فکر می‌کردم به جونش بنده و یه لحظه هم از خودش جداش نمی‌کنه؛ اما...

پوزخندی به افکارِ پیشینش زده و آبِ دهانی فرو داد.

- من رو هم مثل همین زنجیر از خودش جدا کرد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
«پارت سی و سوم»

فشرده شدنِ دستش میانِ انگشتانِ مردانه و زمختِ پارسا، موجب شد تا لبِ پایینش را به دندان گرفته و سکوت را به جای عیان ساختنِ دردش برگزیند. پشتِ ستونِ سفید رنگِ راهروی نسبتاً عریضِ بیمارستان ایستاده و از فاصله‌ای تقریبا زیاد، طلوعی که روی صندلیِ پلاستیکی و آبی نشسته و با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود را می‌نگریست. بوی الکل مشامش را آزرده خاطر می‌ساخت؛ اما از بهرِ ترسی که مِن بابِ ندامتِ پارسا از آمدن به بیمارستان داشت، تمامِ حالِ بدش را پشت نقاب مخفی کرد. طلوع که بی‌قرار بود و در جای آرامش نداشت، از جا برخاسته و مشغولِ متر کردنِ راهرو شد. پارسا زیرچشمی، نگاهِ قهوه‌ای رنگش را که مخلوط شده با چاشنیِ خشم بود به طراوتِ مضطربی که کنارش ایستاده و جرئتِ سخن گفتن نداشت، دوخت.

یک آن، خود را از ستون فاصله داده و بی‌هیچ حرفی، بدنش را سوی دیگر چرخاند که با چرخیدنش، طراوت پشتِ سرش جای گرفت. سوی پله‌ها گام برداشته و طراوتی که سخن نمی‌گفت و تنها با مقاومتی که ماحصلِ خواسته‌اش برای ممانعت از همراهی با پارسا بود، سعی می‌کرد خود را در جا نگه دارد، به دنبالِ خود کشید؛ اما توانِ او ذره‌ای با پارسا قابلِ قیاس نبود! از پله‌ها که پایین رفتند، با گام‌های بلندی که پارسا برمی‌داشت و طراوت هم ناچارا، به دنبالش کشیده می‌شد، به ورودی و خروجیِ بیمارستان رسیدند. طراوت ترسیده، نگاهی به چهره‌ی پارسا که در عینِ خونسردی وحشتناک بود و در طیِ سه سال زندگیِ مشترک با او، می‌دانست که خشمی نهان در پسِ آن پرسه می‌زد، لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش را روی هم فشرد.

پارسا فشارِ دستش را از روی دستِ ظریفِ طراوت برداشته و با چرخاندنِ سرش، از دور، نیم نگاهی به کاوه که همچنان به ماشینِ مشکی رنگِ پشتِ سرش تکیه داده و کیوانی که کنارِ او ایستاده بود، انداخت. با دیدنِ او، دندان قروچه‌ای کرده و با تکان دادنِ لبانِ باریک و صورتی‌اش، با همان دندان‌های چفتِ هم شده، زیر لب با حرص، زمزمه کرد:

- مار از پونه بدش میاد، درِ خونه‌اش سبز میشه!

پلک‌های آتشینش را یک دور بر روی هم نهاده و نفسِ سنگینش را به سختی، آزاد ساخت. سرش را به سمتِ طراوتی که به خاطرِ سرما بازوانِ لاغرش را در آغوش کشیده بود، گردانده و قدمی به سمتش برداشت. خیره به کبودیِ پررنگِ پای چشمِ او که به واسطه‌ی نبودِ عینک به روشنی، قابلِ رویت بود، دستانش را درونِ جیب‌های شلوارِ پارچه‌ای و شکلاتی‌اش فرو برد و گفت:

- خبر داشتی اینجان، هوم؟

طراوت دشوار، مردمک‌های درشت و لرزانش را بالا کشیده و چشم به نگاهِ ترسناکِ پارسا دوخت. حضورِ آن‌ها در بیمارستان، آن هم درست زمانی که طلوع همراه با کاوه به آنجا آمده، حماقتِ محض بود! هزاران بار خودش را بابتِ ترسی که از نگاهش می‌بارید، سرزنش کرد. از این ترسو بودنش نفرت داشت! اگر نمی‌ترسید، کارش به اینجا نمی‌رسید که در برابرِ زورگویی‌ها و شک‌های بی‌موردِ پارسا، تنها با هراس، سکوت کند. اگر نمی‌ترسید، سه سالِ تمام، زندانیِ این زندگی نمی‌شد!

لبانش می‌لرزیدند و آبِ دهانش گویی خشک شده بود. حرکتِ گه گاهِ مردمی که مشکوک، آن‌ها را می‌نگریستند و سپس بی‌تفاوت، یا راهِ خروج و یا راهِ ورود را درپیش می‌گرفتند، تپش‌های قلبش را تندتر می‌کردند. پارسا منتظر، نگاهش می‌کرد و طراوت به دنبالِ راهی برای فرار از مخمصه‌ی ناخواسته‌ای که گریبانش را گرفته بود، می‌گشت؛ اما راهی وجود نداشت! گناهی نکرده بود که بخواهد از توجیه کردنش بترسد؛ اما شاخه‌های خونینِ چشمانِ پارسا که دورِ مردمک‌هایش حصار کشیده بودند، اجازه‌ی سخن گفتن را به او نمی‌دادند. با هجومِ تیزیِ دندان‌هایش که شکارچیِ پوستِ لبِ پایینش شدند، شوریِ خون با بزاقِ کمی که در دهانش ترشح شده بود، ترکیب شد.

- پار...

پیش از آنکه توانِ کامل ادا کردنِ نامِ پارسا را داشته باشد، پارسا قدمِ دیگری به سمتش برداشته و طراوت با ترس، همان گام را رو به عقب برداشت و با چرخاندنِ دیدگانِ خاکستری‌اش به اطراف، سعی کرد موقعیتی که در آن حضور داشتند را موردِ سنجش قرار دهد. پارسا لبانش را به کنجی کشیده و طرحِ پوزخندی را بر رویشان طراحی کرد. طراوت آبِ دهانش را از گلوی خشکش به پایین راند و به خاطرِ تقلایی که برای بیرون راندنِ حجمِ زیادی از اکسیژنِ لانه کرده در ریه‌هایش داشت، کفِ دستِ راستش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش نهاد. ملتمس، پارسا را نگریست و گفت:

- الان... الان موقعش نیست پارسا... بذار...

عقب- عقب رفتنش، او را به دیوارِ سردِ پشتِ سرش چسباند. پارسا در یک قدمی‌اش ایستاده و حینی که تنها صدای گام برداشتن‌ها و برخوردِ قطراتِ باران با سطحِ زمین به گوش می‌رسید، رو به طراوت گفت:

- خوشت میاد عصبی شم؟ حساسیتم رو دوست داری؟

طراوت با بغض و چشمانی پُر شده که مالامال از اشک شده و در آن تاریکیِ نسبی، برق می‌زدند، سری به نشانه‌ی نفی بالا انداخت.

- این مرتیکه اینجا چیکار می‌کنه؟

نمی‌دانست چه بگوید و حتی نمی‌دانست چه می‌توانست بگوید تا از به بار آمدنِ فضاحتی که پارسا به دنبالش بود، جلوگیری کند؛ چون می‌دانست هرچه می‌گفت، یارای راضی کردنِ پارسا را نداشت! از سویی دیدنِ بی‌قراری‌های طلوع و اضطراب برای حالِ پدرش و از سوی دیگر، عصبانیتِ پارسا ترسش را به نقطه‌ی اوج می‌رساند! نفسِ عمیقی را به سختی کشیده و سعی کرد در اوجِ ناآرامی، خودش را آرام کند؛ اما پارسا که سکوتِ طراوت را بنا بر تاییدیه‌اش درباره‌ی اطلاع از حضورِ کاوه در آنجا نهاده بود، صدایش را بلند کرد و ابروانش را به آغوشِ یکدیگر دعوت کرد:

- این عوضی چرا همزمان با ما باید بیاد اینجا؟

طراوت ترسیده از صدای بلندِ او و توجهی که از چند سو به سمتشان جلب شده بود، با تُنِ صدای پایینی خیره به صورتِ خشمگینِ پارسا، تند، کلمات را پشتِ هم قطار کرد:

- توروخدا آروم! به خدا من نمی‌دونم، اصلا خبر ندارم چرا...

با سوزشِ بیش از حدِ نیمه‌ی چپِ صورتش و احساسِ جاری شدنِ مایعِ گرمی از بینی‌اش، سخنش نیمه تمام ماند و سرش به سویی کج شد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
«پارت سی و چهارم»

دشوار، صورتِ کج شده‌اش را بالا گرفته و همین که پرده‌ی اشک پیش چشمانش ترسیم شد، دیدش به پارسا تار و تارتر شد. حرکتِ خون از بینی‌اش شروع شده و نهایتاً با گذر از لبِ بالایی‌اش به دهانش ورود پیدا کرد. شوریِ خون که روی زبانش نشست، صورتِ لاغرش درهم شده و مثلِ همیشه حکمش را سکوت بریدند! حجمِ اشکِ مقابلِ مردمک‌هایش به حدی زیاد شد که بی‌پلک زدن، غلت خوردنِ گرمای آن را روی سرمای گونه‌ی برجسته‌اش احساس کرد. دیدش اندکی صاف شده و توانست پارسایی که نفس زنان و خشمگین نگاهش می‌کرد را زیر نظر بگیرد. دستش را بالا آوردی و روی خونِ پایینِ بینی‌اش کشید. نیمه‌ی چپِ صورتش به خاطرِ شدتِ زیادِ سیلی و ضربِ دستِ سنگینِ پارسا گز- گز می‌کرد.

لبانش را با زبان تَر کرده و پیش از آنکه لب به حرفی بگشاید، پارسا دستش را به سوی او دراز کرده و با گرفتنِ بازویش میانِ پنجه‌های مردانه و قدرتمندِ خویش، او را به دنبالِ خود کشید. به خاطرِ فشارِ زیادِ انگشتانش به بازوی او، طراوت لب به دندان گزیده و بی‌توجه به چندی از مردم که نگاهشان می‌کردند، سعی کرد خودش را از همراهی کردنِ پارسا منع کند؛ اما به دنبالِ او پله‌های کم ارتفاعِ بیمارستان را طی کرده و در آخر که درد تا مغزِ استخوانش رجوع کرد، گفت:

- ولم کن پارسا، ولم کن!

اما تقاضای او تغییری در رویه‌ی پارسا ایجاد نکرد و او همچنان با خشمی که به وفور از چشمانش باریدن گرفته بود، طراوت را به دنبالِ خود کشیده و سمتِ ماشینی که طرفِ راستِ حیاطِ بیمارستان پارک شده بود و تنها چند گامِ بلند را برای رسیدن به آن می‌طلبید، رفت. طراوت مغموم و ترسیده، نگاهی به اطراف انداخته و وقتی دید کسی قوای یاری کردنش را ندارد، مردمک‌هایش را با چرخشی کوتاه، سوی کاوه کشاند و با دیدنِ او و کیوان که اصلا حواسشان سوی آن‌ها نبود، تهِ دلش بیش از هر زمانی خالی شد. پارسا که متوجه‌ی او شده بود، دندان بر دندان سابید و بازوی طراوت را بیشتر فشرد که ناله‌ی دردآلودِ او را هم به همراه داشت. درِ سمتِ شاگردِ ماشین را باز کرده و حینِ پرت کردنِ طراوت روی صندلیِ مشکی رنگِ ماشین، پوزخندِ صداداری به رُخِ رنگ پریده‌ی او زده و گفت:

- کمکت نمی‌کنه، انقدر منتظرش نباش!

طراوت تُنِ صدایش را اندکی بالا برد و لرزان، گفت:

- از اذیت کردنِ من چی بهت می‌رسه لعنتی؟

پارسا همان دم که در را محکم، می‌بست، نیم نگاهی حواله‌ی کاوه کرده و در نهایت طراوت را مخاطب قرار داد:

- آدم شدنت!

ماشین را دور زده و همزمان با باز کردنِ درِ سمتِ راننده، پشتِ فرمان جاگیر شد. با جدیت، نگاهی به طراوتِ گریان انداخته و ضمنِ زدنِ قفلِ مرکزیِ ماشین برای جلوگیری از هرگونه عکس‌العملِ پیش‌بینی نشده‌ی او، دستش را پشتِ صندلیِ شاگرد قرار داده و کمی بدنش را به سوی طراوت متمایل کرد و با صدایی خش‌دار و عصبی، گفت:

- صدات درنیاد!

طراوت آرنجِ هردو دستش را روی زانوانش نهاده و صورتش را میانِ دستانش پوشاند. شانه‌هایش لرزیدند و مثلِ همیشه بعد از تحملِ دردهایش شکست. پارسا با دنده عقبی کوتاه، رهِ خروج از محوطه‌ی بیمارستان را در پیش گرفت. با خروج از فضای بیمارستان، شیشه‌ی سمتِ خودش را پایین کشید و بی‌توجه به سرمای باد که دمای پوستش را با قطعه‌ای یخ برابر می‌کرد، آرنجِ دستِ چپش را به پایینِ شیشه تکیه داده و دستِ راستش روی فرمانِ قهوه‌ای رنگِ ماشین می‌لغزید. نفسِ عمیقی کشید و نبضِ تند و آزاردهنده‌ی شقیقه‌اش را نادیده گرفت. خیره به روبه‌رو و خیابانی که با نورِ چراغ‌های پایه بلند و بینِ راهی روشنایی گرفته بود، خطاب به طراوت، خونسرد گفت:

- خب؟ می‌شنوم!

طراوت که سکوت پیشه کرده بود و تا آن دم تنها، بی‌صدا، اشک می‌ریخت، صورتش را از دستانش جدا کرده و طره‌ای از موهای قهوه‌ای روشنش که مقابلِ دیدگانش افتاده بودند، کنار زد. پارسا که از جانبِ او فقط سکوت عایدش شده بود، دستِ چپش را از شیشه جدا کرده و با آن فرمان را نگه داشت؛ دستِ راستش را بلعکس، از فرمان جدا کرده و با برداشتنِ جعبه‌ی سفیدِ دستمال کاغذی، آن را به سمتِ طراوت گرفت. نگاهش را از مقابلش جدا نکرد و منتظرِ پاسخی از سوی طراوت بود. نفسی گرفت و گفت:

- خونِ بینیت رو پاک کن!

طراوت که لحنِ دستوریِ او را شنیده بود، با اکراه، دستش را به سمتِ جعبه برد و را بیرون کشید. اطاعتِ بی‌چون و چرایش برای آن بود که تابِ بحثی تازه را نداشت؛ هرچند که در هرصورت عادت کرده بود. شاید اگر حماقت نمی‌کرد و به امیدِ درست شدنِ همه چیز پایبندِ زندگی نمی‌شد، اکنون حضورِ گندم این چنین دست و پایش را برای رهایی جستن نمی‌بست! اشتباه از خودش بود!

دستمال را به نرمی، روی خونِ بینی‌اش کشیده و پلک‌های خیسش را روی هم نهاد. پارسا جعبه را به جایگاهِ اولیه‌اش بازگرداند و گفت:

- بهترین کاری که از اول باید می‌کردم، کشتنته طراوت! اینجوری هر ثانیه ترس برم نمی‌داشت که با یکی دیگه ریختی روی هم!

طراوت با شنیدنِ حرفِ او، سرش را به سمتش چرخانده و تک خنده‌ای هیستریک تحویلش داد.

- می‌کشتی؟ تو سه ساله من رو کشتی و خبر نداری!

پارسا ابروانِ مشکی‌اش را به آغوش یکدیگر فرستاد که پیشانی‌اش چین خورد. سرش را ثانیه‌ای به سمتِ طراوت گردانده و گفت:

- خوبه! بازی با کلمات توی اوجِ بدبختی!

طراوت مشتِ آرامی به بازوی او کوفت و بغضِ جدیدش سر باز کرد. پارسا پیشانی‌اش را با انگشتانِ شست و اشاره‌اش ماساژ داده و طراوت بغض کرده، داد زد:

- تو من رو شکلِ یه زنده می‌بینی؟ من رو از مرگ می‌ترسونی؟ مُرده مگه از مرگ می‌ترسه؟

پارسا لبانش را روی هم فشرد و با چشم ریز کردنش، دستِ راستش که آزاد بود را به سمتِ طراوت برده و مچِ همان دستی که با آن به بازویش ضربه زده بود را گرفت و عصبی، غرید:

- من به مُرده‌ات راضی‌ام؛ اوکی؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
«پارت سی و پنجم»

دمِ عمیقی از هوای باران خورده‌ی اطرافش گرفته و دست به سی*ن*ه، نگاهش را به ماهِ بالای سرش دوخته بود. این سکوتِ میانشان ناخوشایند به نظر می‌رسید؛ خصوصا برای کیوانی که با ثانیه‌ای حرف نزدن، حسِ بدی پیدا می‌کرد و سکوت آزارش می‌داد؛ اما ناچارا به خاطرِ کاوه، ساکت مانده و گامی برای سخن گفتن برنمی‌داشت! کاوه که از جَوِ متشنجی که میانشان فرمانروایی می‌کرد، کلافه شده بود، تکیه‌اش را از ماشین گرفته و درِ صندلیِ عقب را از سمتِ راست باز کرد. نگاهی به سوییشرتِ چرمِ مشکی‌اش که به واسطه‌ی عجله‌ی طلوع برای رفتن به سوی بیمارستان روی صندلی افتاده بود، انداخته و با دراز کردنِ دستش، یقه‌ی آن را میانِ انگشتانش گرفت. سوییشرت را برداشته و همان حال که سوییشرتِ قهوه‌ایِ کیوان را از روی شانه‌هایش برداشته و به او باز می‌گرداند، گفت:

- من میرم داخل بیمارستان ببینم چه خبره!

کیوان که با شنیدنِ صدای کاوه، توانسته بود افکارش را پس بزند و به دنیای پیرامونش روی بیاورد، چشم از محیط روبه‌رویش گرفته و مردمک‌های سیاهش را به دستِ دراز شده‌ی کاوه که سوییشرتش را حمل می‌کرد، سپرد. کاوه دستش را مقابلِ کیوان به نشانه‌ی «بگیرش!» تکان داده و کیوان به آرامی، دست بالا آورده و سوییشرتش را از کاوه گرفت. کاوه با زدوده شدنِ وزنِ سوییشرتِ کیوان از روی دستش، نفسی گرفته و مشغول پوشیدنِ سوییشرتِ خودش شد. حینی که دستِ راستش را از درونِ آستینِ آن به داخل می‌برد، بوی عطرِ گلِ رزی که به خاطرِ عطر طلوع روی آن نشسته بود، پره‌های بینی‌اش را نوازش کرد. لبانش را روی هم فشرده و سعی کرد بی‌توجه به معطر بودنِ آن، دستِ چپش را هم واردِ آستینش کند و زودتر مغزش را از شرِ هرچیزی که مرتبط به طلوع بود، خلاصی بخشد. زیپِ آن را بالا کشیده و با چرخاندنِ سرش به سوی کیوان، گفت:

- تو برو، توی این هوا به امیدِ ما نشین! فردا می‌بینمت!

کیوان که متوجه منظورِ کاوه شده بود، لبخندِ کمرنگی را روی لبانِ باریکش جای داده و با نشاندنِ سوییشرت روی ساعدِ دستِ چپش، دو انگشتِ اشاره و میانیِ دستِ دیگرش را به هم چسبانده و با بالا آوردنش کنارِ شقیقه‌اش نهاد. همزمان با همان لبخندِ کمرنگش، «بدرود»ای را مقابلِ کاوه ادا کرد که او را هم به لبخندی کوتاه وا داشت. کیوان چشمکی را سوی کاوه روانه کرد و با روی گرداندنش، ماشین را از جلو دور زد تا به درِ سمتِ راننده رسید و روی صندلی جای گرفت. کاوه با سوار شدنِ کیوان، نگاه از او دزدیده و به ساختمانِ بزرگِ بیمارستان با آن نمای سفید رنگِ مقابلش چشم دوخت. پتی چپش هنوز هم قدری درد می‌کرد؛ اما نه به اندازه‌ی ساعاتی پیش! از این رو، آهسته- آهسته، سوی ساختمانِ بیمارستان گام برداشته و پله‌ها را پشت سر گذاشت.

واردِ راهروی بیمارستان شده و با گذر از کنارِ پرستاری که به خاطرِ سرعتِ زیاد و عجله‌اش، تنه‌ای به او زده و سپس با «ببخشید»ای کوتاه، مسیرش را گرفت و رفت، خود را به طبقه‌ی دوم رساند که به نسبتِ طبقه‌ی اول خلوت تر بود. چشم چرخاند و به طلوع که در میانه‌ی راهرو، مضطرب، بر روی صندلیِ پلاستیکی و آبی رنگ نشسته و ناخنش میانِ دندان‌هایش کوتاه می‌شد، رسید. این عادتِ جویدنِ ناخنِ او در مواقعِ اضطراب به حدی شایع بود که کم و بیش کارش را به به ناخن‌گیر می‌رساند. دستش را بالا آورده و پیشانیِ داغ کرده‌اش را با انگشتانِ شست و اشاره‌اش ماساژ داد. گویی برای رفتن به سوی او استخاره می‌کرد، چون دیگر چیزی مانندِ گذشته نبود، حتی مانندِ چند ساعتِ پیش!

مانده و درمانده بینِ دوراهیِ رفتن یا ایستادن، با خودش کلنجار می‌رفت که نهایتاً باز هم حکمِ عقلش کم آورده و تصمیم به عقب نشینی گرفت که راه برای حکمِ قلبش باز شد. پوفی از سرِ کلافگی و خستگی، سر داده و گام‌هایش را بلند، به سمتِ طلوع که روبه‌رویش بود، برداشت. فضای بیمارستان با نورِ سفیدی روشن شده و بوی الکل سرش را به درد می‌آورد. با رسیدن به طلوع، حینی که متوجه شده بود که او به خاطرِ غوطه‌ور بودن میانِ آن حجمِ سنگین از افکارِ ضد و نقیضش به حضورِ او پی نبرده، از جنبِ او به مقابلش نقلِ مکان کرده و روی دو زانویش نشست. طلوع که به تازگی حضورِ او را دریافته بود، چشم از کفِ سفیدِ بیمارستان گرفته و نگاهش که قدری بالا آمد، روی دیدگانِ قهوه‌ایِ کاوه ثابت ماند. کاوه لبخندِ مهربان و نرمی زده که ظاهرش را در تضاد با حالِ باطنش نشان می‌داد.

- این همه استرس برای چیه؟

دستش جلو آمده و با گرفتنِ مچِ ظریفِ طلوع میانِ انگشتانش، دستِ او را از صورتش فاصله داد تا ناخنش از دندان کنده شود. طلوع که دستش توسط کاوه پایین آمده و روی زانوانش می‌افتاد، این بار به جانِ پوستِ نازکِ لبش افتاده و خود را به کندنِ آن مشغول کرد. کاوه که این پافشاریِ طلوع از بهرِ آسیب زدن به خودش را مِن بابِ اضطرابش دید، کلافه، قدری لبخندش را جمع کرد و دوباره پرسید:

- چرا انقدر مضطربی طلوع؟ هیچوقت اینجوری نبودی!

طلوع که خودش دلیلِ این همه استرسش را متوجه نشده بود، با استیصال، پلک بر هم نهاده و همزمان با فوت کردنِ نفسِ سنگینش، با پاهایش روی زمین ضرب گرفته و تنها می‌دانست بی‌قراری‌اش با آمدن به بیمارستان، حتی بیش از پیش شده و همین هم آزارش می‌داد؛ چون خودش هم دلیلِ محکمه پسندی برای این نگرانی‌هایش نداشت! شاید هم حالِ پدرش او را به این درجه رسانده بود.

- نمی‌دونم چمه، فقط می‌دونم از یه چیزی می‌ترسم که خودم هم نمی‌دونم چیه!

کاوه که برای قطع کردنِ حرکاتِ هیستریکیِ او پیش قدم شده بود، کفِ دستش را روی زانوی طلوع قرار داد تا از حرکاتِ سریع و ضرب گرفتن‌های او جلوگیری کند. حرکتِ پاهای طلوع، اندکی کمتر شده و پاهایش رو به ثابت شدن می‌رفتند.

- بابات خوب میشه طلوع، با این همه استرس فقط خودت رو اذیت می‌کنی!

پیش از آنکه طلوع لب بگشاید و پاسخِ کاوه را بدهد، درِ اتاقی که پدرش در آن آرمیده بود، باز شده و پرستاری با عجله، خطاب به همکارش که از انتهای سالن به سمتش می‌آمد، گفت:

- برو دکتر نظری رو صدا کن؛ زود!

پرستارِ دیگر سر تکان داده و با عجله، به سوی دیگر رفت. طلوع که کم- کم حس می‌کرد به زمانِ پاسخِ نگرانی‌هایش را گرفتن، نزدیک شده، ترسیده، نگاهی به کاوه که متعجب، نگاهش را به سمتِ پرستار سوق داده بود، انداخته و سپس به تندی، از جایش برخاست و به سمتِ پرستار رفت. پیش از آنکه پرستار دوباره واردِ اتاق شود، مقابلِ اتاق ایستاده و وحشت زده گفت:

- چی شده؟

کاوه از جایش بلند شده و او هم به سوی طلوع روانه شد که پرستار قبل از شنیدنِ سوالِ طلوع، سریع واردِ اتاق شد. طلوع با مردمک‌های لرزان نگاه چرخاند و پزشک را دید که از ابتدای راهرو همراه با چند پرستار به سمتشان می‌آمدند. پزشک و پرستارها که واردِ اتاق شدند، طلوع بغض کرده، چشمانش را گردانده و همین که از پشتِ شیشه چشمش به خط‌های صافِ روی مانیتور افتاد، قلبش تپیدن را فراموش کرد و مجبور شد برای نیفتادنش، دستش را به بازوی کاوه بند کند. کاوه که ردِ نگاهش را گرفت و متوجه علتِ سستیِ طلوع شد، تازه پی به علتِ بی‌قراری‌های ممتدِ او و طراوت برد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
«پارت سی و ششم»

***

دستکش‌های نازک، پارچه‌ای و مشکی‌اش را به دست کرده و همان حال که مشغولِ مرتب کردنِ بلوزِ مشکی رنگِ تنش بود، دیدگانِ قهوه‌ای رنگش را بالا کشیده و به مردمک‌های آبیِ تیره‌ی او رسید. ابروانش را قدری به هم نزدیک کرده و حین بالا انداختنِ کوتاهِ شانه‌اش، سری به نشانه‌ی «چیه؟» تکان داده و «هوم؟» کوتاهی را از پسِ قرارگیریِ دندان‌ها و لبانش بر روی هم، خارج ساخت. الیزابت با چند گامِ کوتاه، خودش را به او رسانده و همزمان که با انگشتِ اشاره‌اش، ضربه‌ای کوتاه را حواله‌ی شانه‌ی او می‌کرد، لبانِ متوسط و براقش را از هم فاصله داده و با زبانِ فارسی‌ای که به واسطه‌ی ماندگاریِ چند ساله‌اش در ایران، از دست و پا شکستگی رها و قدری محکم شده بود، گفت:

- خیلی دوست دارم بدونم تو چجوری حدس می‌زنی که بیشترِ مواقع هم درست میشن تیرداد!

تیرداد کوتاه، خندید و دستی میانِ موهای صاف و قهوه‌ای رنگش کشید. لبانش را با زبان تر کرده و انتهای دستکشی که دستِ چپش را تحتِ پوشش قرار داده بود، اندکی پایین‌تر کشید. الیزابت با چشم ریز کردنی، حرکاتِ او را ریزبینانه، زیر نظر گرفت. دست به کمر شده و منتظر، چشمانش را به تیرداد دوخت. تیرداد خونسرد، نگاهش را روی صورتِ گندمیِ الیزابت متمرکز کرده و گفت:

- حالا مگه درست بود؟

الیزابت سر تکان داده و باعثِ تک خنده‌ی تیرداد شد. نگاهی به درِ قهوه‌ای و چوبیِ اتاق انداخت تا از نیامدنِ کسی و مطلع نشدنشان از حضورِ او در اتاق، اطمینان حاصل کند. مِن بابِ اینکه نمی‌توانست تنها به دید زدنِ درِ اتاق اکتفا کند، از کنارِ تیرداد رد شده و خودش را به در رساند. دستش را روی دستگیره‌ی نقره‌ایِ آن نهاده و با پایین کشیدنش، در را هم به سوی خود کشاند و نیم فاصله‌ای که به اندازه‌ی چند سانتی متر بود، بینِ در و درگاه ایجاد کرد. چشمانش را دو سوی محوطه‌ی بیرونِ اتاق گردانده و بالاخره که مطمئن شد و تردیدش از بین رفت، عقب آمده و با گزیدنِ گوشه‌ی لبش، در را به آرامی و بی‌صدا بست.

سمتِ تیرداد که دست به سی*ن*ه ایستاده و خونسرد و منتظر، نگاهش می‌کرد، چرخیده و با فوت کردنِ نفسش، گامی به سمتِ او برداشت. مقابلِ تیرداد که ایستاد، دستش را بالا آورده و انگشتانِ اشاره، میانی و حلقه‌اش را بالا برد و مقابلِ تیرداد که گرفت، حق به جانب، گفت:

- سه شبانه روز عینِ سایه تعقیبش کردم، کلی اعصابم به هم ریخت؛ زیادی نامحسوس رفت و آمد می‌کنه!

تیرداد یک تای ابرویش را بالا انداخت.

- خب؟

الیزابت نفسِ عمیق و پُر از کلافگی‌ای کشیده و اندکی ابروانِ قهوه‌ای و منحنی‌اش را به یکدیگر نزدیک کرد.

- خب نداره دیگه! حدست درست بود، پلیسه!

تیرداد لبخندِ محوی زده و سکوت را برگزید. تیرش به هدف خورده و با اینکه قصه قدری پیچیده‌تر می‌شد؛ اما از این بازیِ جدید لذت می‌برد. گره‌ی دستانش را از هم باز کرده و سمتِ میزِ سفید و کوچکی که کنجِ اتاق جای داشت، رفت و همزمان، الیزابت را مخاطب قرار داد:

- یه پله رفتیم بالاتر!

الیزابت سری تکان داده و چهره‌ی متفکری به خود گرفت. دستش را به چانه‌اش گرفته و تیرداد را نگریست که با برداشتنِ کلاه کاسکتِ مشکی‌اش از روی همان میز، مسیرش را به سمتِ او می‌کشید و همان دم الیزابت گفت:

- آره، این خبرِ خوب هم برای تو، از طرفِ من، میشه همون چیزی که شما ایرانی‌ها اینجور وقت‌ها میگید...

تیرداد به انتظارِ شنیدنِ ادامه‌ی حرفِ او، چشم ریز کرد که الیزابت با همانِ نگاهِ عاقل اندر سفیهانه‌اش، ادامه داد:

- برگِ نمی‌دونم چی؛ برای کی!

تیرداد ثانیه‌ای روی جمله‌ی گنگ او اندیشید و مشغولِ کنکاش مفهومِ موردِ نظرِ الیزابت از آن جمله شد و نهایتاً که بو برد او از چه سخت می‌گوید، حینی که با جمع کردنِ لبانش، خنده‌اش را فرو می‌خورد، خیره به او گفت:

- برگِ سبزی است، تحفه‌ی درویش، هوم؟

الیزابت با شنیدنِ جمله‌ی او، دست از فکر کردن کشیده و با پایین آوردنِ دستش از روی چانه، بشکنی مقابلش زد.

- آره، خودشه!

تیرداد سری تکان داده و یک آن، دوباره راهش را به سوی درِ اتاق کج کرد که الیزابتی که مشغولِ بستنِ دکمه‌ی دومِ مانتوی خاکستری‌اش که باز شده بود و نشان از عجله‌ی پیشینش می‌داد، بود، با دیدنِ حرکتِ تیردادی که کلاه کاسکت را زیر بغلش گرفته، دکمه را بست و به سمتش رفت. با نگاهی به سر تا پای مشکی‌پوشِ او، متعجب، گفت:

- حالا کجا میری با این تیپ؟ حس می‌کنم دارم با یه مداد سیاه حرف می‌زنم!

خودش از تشبیه‌اش خنده‌اش گرفت که تیرداد را هم به خنده‌ای کم، وا داشت. تیرداد همانطور که دستش را روی دستگیره‌ی در قرار می‌داد، گفت:

- سایه موندنم تا حدودی رعایت بشه، بهتره؛ یه قرارِ ملاقات با شخصیتِ اصلی دارم!

الیزابت تای ابرویی بالا انداخته و سر کج کرد که چند تار از موهای بلوندش، مقابلِ صورتش نشستند. دستش را بالا آورده و به کمکِ انگشتانِ کشیده‌اش، آن‌ها را به درونِ شالِ سفیدِ روی سرش هدایت کرد.

- شخصیت اصلی؟

تیرداد نیشخندی زد.

- طلوعِ قصه رو میگم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
«پارت سی و هفتم»

تیرداد همزمان با پایین کشیدنِ دستگیره، در را هم به سوی خود کشیده و آن را تا نیمه گشود. نگاهی به درونِ راهروی خلوت در طبقه‌ی بالای عمارت انداخته و چون کسی را ندید، کمی بدنش را به سوی اتاق چرخاند. خیره به الیزابت که منتظر، نگاهش می‌کرد، دستش را بالا آورده و با چسباندنِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش به یکدیگر و تکان دادنشان، به الیزابت علامت داد که از اتاق بیرون بیاید. الیزابت نفسِ سنگینش را از درونِ ریه‌هایش به بیرون هُل داده و چشمانش را دور تا دورِ فضای مربعیِ اتاق گرداند. نگاه از تختِ یک نفره و سفید با روتختیِ مشکیِ اتاق گرفته و به سمتِ در گام برداشت. همراه با تیرداد، از اتاق خارج شدند و الیزابت هم در را با احتیاط و آرام، بست. شانه به شانه‌ی هم رو به جلو گام برمی‌داشتند و الیزابت تنها در سکوت، ناخنِ متوسطِ انگشتِ اشاره‌اش را به دندان گرفته بود.

با ایستادنِ تیرداد، مقابلِ درِ چوبی و قهوه‌ای سوخته‌ی اتاقی که با اتاقِ خودش چندان فاصله‌ای نداشت، خودش هم ترمزِ پاهایش را کشیده و همزمان با او، درجا ایستاد. نگاهی غرق در سوال را به تیرداد دوخته و تیرداد تنها با چشمانی خنثی و بی‌حس، در را زیر نظر گرفته بود. دستش را بالا آورده و روی دستگیره گذاشت؛ اما لحظه‌ای مکث، پیچشِ انگشتانش به دورِ تنِ سردِ دستگیره را محکم‌تر کرد. خودش هم دلیلِ تعلل و استخاره‌اش را نمی‌دانست؛ ولی آنچه برایش واضح و مُبرهن بود، این بود که از دیدنِ دوباره‌ی او در چنین شرایطی زخمِ کهنه‌اش سر باز خواهد کرد. الیزابت که مکثِ او را دید، دست بالا آورد تا با انگشتانش تقه‌ای به در وارد کند که بازگشتنِ سرِ تیرداد به سویش، دستورِ ممانعتِ او را صادر کرد.

دستِ الیزابت در هوا مانده، تیرداد دستگیره را پایین کشیده و به آرامی، در را باز کرد. نگاهی به محیطِ نسبتاً کوچکِ اتاق انداخته و سپس روی زنی که خوابیده بر تختِ چسبیده به دیوار و پایینِ پنجره‌ی مستطیلی، بود، متمرکز شد. نفسِ عمیقی که به آه شباهتِ بیشتری داشت و گلویش را داغ و سوزان می‌کرد، بیرون فرستاده و دست به سی*ن*ه، به درگاه تکیه داد. تنها نقطه‌ی تمرکزش همان زن و ویلچرِ کنارِ تختش بود. الیزابت که تازه پی به هویتِ صاحبِ اتاق برده بود، انگشتانِ هردو دستش را درهم پیچیده و حینی که ناخن‌هایش را در کفِ عرق کرده‌ی آن‌ها فشار می‌داد، بی‌اراده، به زبانِ انگلیسی گفت:

- خیلی متاسفم!

تیرداد که صدای او را شنیده و به انگلیسی صحبت‌ کردن‌های گاه و بی‌گاهِ او عادت کرده بود، به سکوت اکتفا کرد. الیزابت قدمی رو به داخل برداشت و نگاهش زومِ همان زن که تازه به یاد آورده بود او مادرِ تیرداد است، شد. لب گزیده و خود را به سکوت دعوت کرد. در رابطه با مادرِ تیرداد شنیده و تنها یک بار او را دیده بود. حتی بارِ اول هم تنها جمله‌ای که اندر احوالاتِ او، توانِ گریز از زبانش را داشت، همان «خیلی متاسفم!» بود که در هر صورت چیزی را عوض نمی‌کرد. گره‌ی دستانِ تیرداد در یکدیگر محکم‌تر شدند و نبضِ تندِ شقیقه‌اش را حس می‌کرد. پلک روی هم نهاده و فکر کرد که چهره‌ی الیزابت به طرزِ عجیبی مادرش را برایش تداعی می‌کند؛ خصوصا تیرگیِ آبیِ چشمانش!

- هربار می‌بینمش یه چیزی توی وجودم خالی میشه! یه جوری که هست؛ ولی نیست! زنده نگه می‌داره و اجازه‌ی زندگی نمیده...

پلک از هم گشوده و مردمک‌های قهوه‌ای رنگش ریز شدند.

- بهش چی میگن؟

الیزابت آبِ دهانی فرو داده و بغضش را در نطفه خفه کرد. دستی به گلویش کشیده و با قدری ماساژ دادنش، سعی داشت تا دردِ وارده از بهرِ هجومِ بغضش را کاهش دهد. لبانش را روی هم فشرده و تمامِ تلاشش را در صددِ نشکستنِ خود به کار برد؛ هرچند که خودش هم می‌دانست زورِ بغض به او می‌چربید!

- این حالش...

تیرداد که برای تکیه دادن به درگاه، اندکی به سمتِ چپ کج شده بود، تکیه‌ی شانه‌اش را از آن گرفته و صاف ایستاد. سرش را پایین آورده و به نوکِ پوتین‌های مشکی‌اش روی سرامیک‌های شیریِ زمین، خیره شد. سرش را بالا گرفته و با برداشتنِ قدمی به داخل، گفت:

- چندین ساله که قراره عادی بشه و نمیشه!

لبانِ باریکش را با زبان تر کرده و دستی به صورتِ استخوانی‌اش کشید که با حرکتِ دستش رو به بالا، پنجه‌هایش میانِ موهای صافش کشیده شدند. سرش را به سمتِ الیزابت کج کرده و خیره به نگاهِ پُر ترحم و غمگینِ او به مادرش، جدیتش را حفظ کرده و گفت:

- واسه همینه که میگم خشاب الان زیر پاهای منه! اگه بخوام لهش می‌کنم و اگه نخوام آزادش می‌ذارم.

الیزابت با شنیدنِ حرفِ او، نگاه از مادرش کنده و رویش را به سوی خودِ تیرداد چرخاند. پوستِ نازکِ لبش را کشیده و بی‌توجه به سوزشِ شدیدش، حرفی که در ذهنش چرخ می‌زد را به زبان آورد:

- توی ماجرای قتل تو به سه نفر مشکوکی، درسته؟

تیرداد سرِ انگشتانِ پنهان شده زیرِ لایه‌ی دستکشش را به چانه و ته ریشِ کوتاهش کشید. اخمِ کمرنگی حالتِ ابروانش را به بازی گرفته و با پرسه زدنِ فکرِ اینکه قتلِ دوم، چنان تاثیری گذاشت که حال و لحظه‌ی کنونیِ خودش و مادرش را اینگونه رقم زد، گفت:

- من مشکوک نیستم! در هر حال سه تا مظنون وجود داره و بهتر بگم، من درباره‌ی چیزی که میگم، قبلش تحقیق می‌کنم و مطمئن میشم.

چشم در چشمِ الیزابت، گفت:

- دوتا مثلثِ خشاب اینجا معنی پیدا می‌کنه، فقط بعضی‌ها یکم اشتباه تشریحش می‌کنن!

الیزایت تای ابروی قهوه‌ایِ تیره‌اش را بالا انداخت و با مردمک‌هایی ریز شده، تیرداد را نگریست.

- یعنی چی؟

تیرداد نیشخندِ کمرنگی زد.

- یه چیزی اشتباه معنی شده؛ مثلا برای همین کاوه و همکارهاش! بحثِ اینکه طلوع رأسِ هردوتا مثلثه، سرجاشه؛ منتها اشتباه اونجاییه که این مثلث‌ها کم کم دارن به چند ضلعی‌هایی تبدیل میشن که معلوم نیست تهش چی از آب درمیان و اون‌ها هنوز به مثلث امیدوارن!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
«پارت سی و هشتم»

آبِ دهانش را به سختی، فرو داده و با سرِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش، روی میزِ فلزیِ مقابلش ضرب گرفته بود. قلبش تند می‌زد و می‌توانست تپش‌هایش را در دهانش احساس کند. سردیِ حرکتِ قطراتِ عرق را روی شقیقه‌هایش حس می‌کرد و تنها کاری که در آن لحظه از پسِ انجامش برمی‌آمد، گزیدنِ لبِ پایینش بود. چشمانِ مشکی‌اش را زومِ سطحِ میز که نورِ زرد رنگِ لامپِ بالای سرش، میانش افتاده بود، کرده و باز هم سکوت را ترجیح داد. با پاهایش روی زمین ضرب گرفته و هیستریک وار تکانشان می‌داد. می‌ترسید شهادتی بدهد و حرفی بزند که بعدها نه فقط به ضررِ خودش، بلکه به ضررِ خانواده‌اش هم تمام شود. هرچند ناچار بود؛ اما باز هم سکوت می‌کرد! سکوتی نه تنها پاسخگو نبود، بلکه وخامتِ اوضاع را هم بیش از پیش می‌کرد.

کاوه برگه‌ی درونِ دستش و نوشته‌های روی آن را خط به خط از نظر گذراند. همانطور که گفته‌های جواد را به صورتِ نوشته و با مردمک‌هایی ریز شده، می‌خواند، با رسیدن به کلمه‌ی آخر از حرف‌های او، ایست کرده و برگه را قدری پایین آورد. حینی که پشتِ صندلی و به پهلو ایستاده بود، بدنش را کاملا به طرفِ جوادِ سر به زیر چرخاند. نفسِ عمیقی کشیده و خونسرد، گفت:

- جوادِ محمودی، سی و هشت ساله و متولدِ مشهد؛ درسته؟

جواد نگاهِ زیر افتاده‌اش را با تردید و به آرامی، بالا آورده و چشمانش روی مردمک‌های قهوه‌ای رنگِ کاوه زوم شدند. کاوه برگه را روی میز قرار داده و کفِ دستانش را روی سردیِ میز و دو طرفِ آن نهاد. تای ابرویی بالا انداخته و خیره به چهره‌ی ترسیده و مرددِ جواد که از سخن گفتن عاجز بود، لبانش را با زبان، تر کرده و ادامه داد:

- از کِی به تهران اومدی؟

جواد که دگر نایی برای فرو دادنِ آبِ دهانش هم نداشت، دست دراز کرده و بطریِ آبِ وسطِ میز را برداشت. اضطراب، جوری در وجودش شعله کشیده بود که تمامِ تنش را داغ شده حس می‌کرد و احتیاج داشت تا خنکایی نصیبش شود و مغزش را از این گر گرفتگی رهایی بخشد. نیمی از آبِ درونِ بطری را یک نفس سر کشید که به خاطرِ هول بودنش، آب از چانه‌اش گذر کرده و روی گردنش جاری می‌شد. همین که نفس کم آورد، بطری را از لبانش جدا کرده و دوباره به جای اولش بازگرداند. با پشتِ دست و آستینِ بلوزِ مشکی رنگش، خیسیِ اطرافِ دهانش را زدوده و کاوه‌ی منتظر را دید.

نفسی از فضای کوچکِ اتاقِ بازجویی که برایش حکمِ تنگنا را داشت، گرفته و با انگشتانِ شست و اشاره‌اش، مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی‌اش شد. همان حال که نگاهش را دوباره پایین انداخته بود، گفت:

- از هجده سالگی اومدم!

کاوه با شنیدنِ این حرفِ جواد، این بار هردو ابروی مشکی‌اش را بالا انداخته و یک دستش را از روی میز کند. برگه را دوباره در دست گرفته و قدری آن را بلند کرد. ابروانش به هم نزدیک شدند و خطی کمرنگ روی پیشانی‌اش ترسیم شد. کمر صاف کرده و برگه را هم با خود بالا آورد. بخشی از اظهاراتِ جواد را دوباره مرور کرد. به جای اعتراف، بیشترین مواردِ یادداشت شده، گویی شجره‌نامه‌ی خودش بود. کاوه برگه به دست، چرخیده و میز را دور زد. با انگشتانِ شست و اشاره‌اش، چند ضربه‌ی کوتاه روی کاغذ زده و سپس گفت:

- اینجا نوشتی سمتِ خلاف نمی‌رفتی...

نگاهش را از برگه جدا کرده و دوباره به جواد دوخت.

- پس چجوری کارت به خشاب و آدم‌هاش رسیده؟

اصلی‌ترین سوال را پرسیده بود! سوالی که خودِ جواد از پاسخ دادن به آن می‌ترسید و توانِ بر زبان آوردنش را نداشت. بی‌شک اگر خسرو بو می‌برد که جواد او به پلیس‌ها فروخته، این زندگی را برایش جهنم می‌کرد! قطره‌ی عرق از پیشانی‌اش راه گرفته و تا تیغه‌ی بینیِ گوشتی‌اش پایین کشیده شد. صورتِ کشیده‌اش غرق در اضطراب بود شقیقه‌اش به طرزِ فجیعی نبض می‌زد. سوالِ بعدیِ کاوه چون خوره‌ای به جانش افتاده و گویی مشغولِ جویدنِ مغزش شد:

- دقیقا از کی دستور می‌گیری؟ خسرو یا تیرداد؟

جواد دستی میانِ موهای کم پشت و مشکی‌اش کشید. کاوه این بار، کنارش ایستاده و برگه را مقابلش نهاد. یک دستش را بندِ لبه‌ی تکیه‌گاهِ صندلیِ جواد کرده و دستِ دیگرش را روی میز قرار داد. با لحنی که سعی داشت قدری جواد را برای پاسخِ درست دادن، نرم کند، گفت:

- اگه واقعیت رو بگی به نفعِ خودته، یه جورهایی کارِ خودت رو راحت کردی!

جواد که میانِ دوراهی مانده بود، کلافه، دستش را به صورتِ داغ کرده‌اش کشید. سر به زیر افکنده و با نهایتِ کلافگی و درماندگی، بالاخره گفت:

- دراصل من واسه تیرداد کار می‌کنم و از طریقِ اون هم به خسرو وصلم!

کاوه ابرویی بالا انداخت.

- ادامه بده!

جواد به گونه‌ای دندانش را روی لبش فشرد که شوریِ خون را به وضوح در دهانش مزه- مزه کرد و به خاطرِ طعمِ گسِ آن، صورتش مچاله شد. دستانش را درهم گره کرده و برای به پایان رساندنِ انتظارِ کاوه، گامی برداشت.

- به واسطه‌ی تیرداد بود که من با ورودم به خشاب، صورتم سالم موند!

کاوه با شنیدنِ این حرف، حینی که منظورِ جواد را درک نکرده بود، ابرو درهم کشید.

- یعنی چی؟

جواد چشم بست و ادامه داد:

- هرکسی بخواد عضوِ خشاب بشه، اولین شرطش، سوختنِ صورتشه، مثلِ خسرو!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین