جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خنیای نسارها] اثر «نیم وجبی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط nimvajabi با نام [خنیای نسارها] اثر «نیم وجبی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 704 بازدید, 19 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خنیای نسارها] اثر «نیم وجبی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nimvajabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

رمان خنیای نسارها برای شما چگونه است؟

  • خسته کننده

    رای: 0 0.0%
  • کاملا عالی

    رای: 0 0.0%
  • سلیقه من نبود

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
Negar_1719903725064.png
عنوان: خنیای نسارها
ژانر: جنایی، پلیسی، معمایی
نویسنده: نیم وجبی
عضو گپ S.O.W(3)
خلاصه:
مثل سیبی که از وسط نصف شده، در تلاشِ به من شبیه شدن می‌گذرونه.
اما از شبیه به من بودن کاملا متنفره و مجهول بودنش رو درک نمی‌کنم. اون سعی داره خودش رو به من برسونه، حتی با کشتنم!
بهتره توی این مسابقه من برنده باشم حتی اگر به معنی نابودی هر دوئه ما باشه.
برای فرار از یک نقشه قتل باید قاتل باشی، اگر قاتل بشی بازی رو باختی!

مقدمه:
مطمئنم اگر به قبل از این ماجراها برمی‌گشتم و به زندگیم نگاه می‌کردم باورم نمی‌شد انتخابی که کردم خودکشی بود.
اما الان پشیمونم از اینکه چرا زودتر انجامش ندادم و انقدر طول کشید که این اتفاق بیوفته؟
البته اگر بشه اسمش رو خودکشی گذاشت و هیچ‌وقت نتونند قاتل من‌ رو پیدا کنند!


عکس شخصیت های رمان خنیای نسارها
 
آخرین ویرایش:

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
«بسمه تعالی»
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
(زمان حال، اداره فدرال، اتاق بازجویی)
(آلیس)
بر خلاف اتاق‌های بازجویی دیگه که داخل اداره فدرال دیده بودم این اتاق متفاوت بود. خبری از دیوار‌های تیره و خاکستری رنگ با تم ساده نبود و همه‌ چیز دقیقا برعکس بود!
دیوار‌های اتاق کاشی‌های مستطیلی سفید رنگ داشت و کف زمین رو مثل صفحه‌ی بازی شطرنج مربع‌های مشکی و سفید تشکیل می‌داد. از سقف اتاق یک چراغ کوچیک با نور قرمز بود که هر از گاهی چشمک میزد و تکون آرومی می‌خورد که می‌تونست نشونه این باشه ما زیر مکانی هستیم که روی سقفش رفت و آمدی اتفاق میوفته.
بازجو روی صندلی به عقب لم داده بود و پاهاش رو روی میز گذاشته بود. با یک دفتر یادداشت و خودکاری که دائم روی دفتر می‌کوبید به من نگاه کرد و خودکار رو به سمتم گرفت و گفت:
- راجع به این قضیه تا به حال حرفی زده بود یا اشاره مستقیم و غیر مستقیمی کرده باشه؟
با کمی تردید، همون‌طور که سرم رو توی دست گرفته بودم گفتم:
- حدس می‌زنم خیلی زیاد بوده باشه اما فکر نمی‌کردیم معنی خاصی بده حرف‌هایی که میزد.
بازجو ابروهاش رو بالا انداخت و با پوزخندی ادامه داد.
- یعنی داری میگی هیچ نقشی نداشتی و کاره یکی دیگه بود؟
سرم رو بالا آوردم و با مکث کوتاهی گفتم:
- راستش من صددرصد مطمئنم که کار خودش بوده!
***
(یک سال قبل)
(آرینه)
همیشه در بدترین زمان توی بدترین مکانی که دلم می‌خواست بودم. دقیقاً مثل الان که این ساعت شب مجبورم بیام مغازه فست فود فروشی که مطمئنم هر کَس اینجا غذا بخوره روز بعد به دلیل مسمومیت غذایی می‌میره.
فضای کاملا کوچیک تم قرمز و کرمی با صندلی‌های پلاستیکی سفید و میزهای زرد، محیط خیلی کم نور بود و بوی روغن داشت کم‌کم اذیتم می‌کرد و باعث می‌شد میگرنم بدتر بشه.
به سمت آخرین میز سالن میرم، صندلی رو می‌کشم عقب و می‌شینم و طبق عادت جفت پاهام رو روی میز می‌ذارم.
- دختر جون اگه نمی‌خوای بلایی سرت بیاد بهتره همین الان پاشی بری سر یه میز دیگه.
به جلوم که مردی حدودا ۳۶ ساله ایستاده خیره میشم. رنگ پریده‌ش خبر از ترسش میده؛ اما تلاشش برای پنهان کردن ترس با وجود پیشونی خیس از عرقش بی‌نتیجه بود با موهایی جوگندمی که کاملا عقب رفته و در حال ریزش!
لیوان میلک شیک رو توی دستم می‌گیرم و درحالی که نی رو داخلش تکون میدم بهش خیره میشم و میگم:
- می‌دونم که از رنگ موهام فهمیدی من کی هستم و من اصلا این ساعت حوصله هیچ چیزی رو ندارم الان می‌تونستم توی تخت نرم و گرمم خواب باشم؛ ولی دارم با تو حرف می‌زنم. پس تا وقتی که این لیوان خالی بشه وقت داری اعتراف کنی. در غیر اون صورت مهربونیم تموم میشه و دوست نداری اون روی منو ببینی آندرس!
آندرس تکونی خورد و دست‌هاش رو مشت کرد و گفت:
- من اصلاً نمی‌دونم که داری راجع به چی حرف می‌زنی!
با چهره‌ای خشن از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- خب باشه پس فکر کنم وقتت تموم شد!
لیوان رو روی زمین خالی می‌کنم و چنگال روی میز رو توی دستش فرو می‌کنم و با نوک آرنجم به صورتش می‌زنم که بیهوش میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
(اداره مرکزی پلیس لس‌آنجلس)
وارد اداره میشم و درحالی که بدن آندرس رو با خودم می‌کشم به نگاه خیره پلیس‌ها لبخندی می‌زنم. به سمت دفتر کاراگاه ویژه میرم و در رو باز می‌کنم، آندرس رو روی صندلی می‌ندازم و عینک رو روی چشم‌هاش می‌ذارم.
کاراگاه وارد دفترش میشه و با تعجب درحالی که با پرونده توی دستش به آندرس اشاره می‌کنه صحبت می‌کنه.
- آرینه! این دیگه کیه انداختیش اینجا؟ مگه نگفتم مجرم‌هایی که دستگیر می‌کنی رو درست و حسابی باید بیاری اینجا؟
شیطون اطراف رو نگاه می‌کنم و دست‌هام رو پشت سرم می‌برم.
- اونجوری که دیگه امضا کار حفظ نمیشه خانم سرزمین عجایب، بالاخره باید خودم باشم یا نه؟
آلیس با ابروهای در هم پرونده رو پرت می‌کنه سمتم که با یک دستم می‌گیرمش و بازش می‌کنم. برگه‌هاش رو ورق می‌زنم و مشغول خوندن میشم؛ درحالی که آلیس مشغول سخنرانی کردن هست.
- به من نگو سرزمین عجایب، این پرونده جدید باید طرف رو پیدا بکنی. از زندان فرار کرده و مثل این یکی نیارش اداره فهمیدی؟
پرونده رو زیر بغلم می‌زنم و پشت به آلیس میگم:
- من که قرار نیست به حرفت گوش کنم خواهر کوچولو پس تا ماموریت بعدی می‌بینمت فعلاً!
قبل از این‌که بتونم از اتاق خارج بشم آلیس از پشت لباسم رو گرفت. ابروهام رو می‌ندازم بالا و سوالی بهش خیره میشم که حرفش رو بزنه اما مشخصِ اصلاً حرف راحتی قرار نیست باشه!
آلیس با کمی تردید با انگشت‌هاش بازی کرد. درحالی که به زمین خیره شده بود گفت:
- راستش امروز که اداره نبودی یک اتفاقی افتاد. از اداره پلیس نیویورک نامه اومده برای من و تو!
دست به سی*ن*ه ایستادم و چشم‌هام رو کمی ریزتر کردم و گفتم:
- از طرف کی؟
آلیس نامه رو بالا آورد و با تن صدای آروم ادامه داد.
- خود شخص رئیس پلیس، دستور انتقالی سریع رو دادن به نیویورک باید از لس‌آنجلس بریم اونجا.
لبخند عصبی زدم و کلافه درحالی که دور خودم می‌چرخیدم گفتم:
- آها الان می‌خوای باور کنم اینا همه دستور اونِ و اصلاً دستورات از طرف پدر ارسال نشده؟
آلیس نامه رو مچاله کرد و آروم فشاری به شونه آرینه وارد کرد و گفت:
- دیگه از بقیه ماجرا خبر ندارم آرینه ولی باید فردا نیویورک باشیم!
پرونده رو به قفسه سی*ن*ه آلیس می‌زنم و برمی‌گردم. عصبانی درو باز می‌کنم و از اداره خارج میشم. دیگه قرار نیست مثل دخترهای خوب برم پیش بابا و هر چی گفت بگم چشم! بهش نشون میدم من دیگه آرینه سابق نیستم و عوض شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
(فرودگاه نیویورک)
چمدونم رو با حرص و سریع روی زمین می‌کشم و به سمت پارکینگ میرم. عینکم رو بالا می‌زنم و چتری‌هام رو بالای سرم می‌برم. هر کَس از کنارم رد میشد به لباس‌های چرم خاصی که پوشیده بودم و موهای سفید و لنز‌ها جذب میشد.
آلیس همیشه سر لباس پوشیدنم و رنگ کردن موهام بهم گیر می‌داد. می‌گفت این‌جوری هیچ‌ک.س نمی‌فهمه ما دوقلو هستیم! راست هم می‌گفت؛ چشم‌های طبیعی من آبی بود و موهای بلوند روشن داشتم. آرایش و رنگ موی نقره‌ای باعث شده بود شباهت زیادی به آلیس نداشته باشم. که البته اهمیت چندانی هم برام نداره بعد از اتفاقاتی که بینمون گذشته!
آلیس با عجله درحالی که چمدون رو به سختی دنبال خودش می‌کشید گفت:
- آری! کجا داری میری با این عجله؟ صبرکن به نیک بگم بیاد دنبالمون.
با بی‌توجهی به سمت پارکینگ ماشین‌ها رفتم. درحالی که مشغول گشتن توی کوله پشتی بودم گفتم:
- چندجایی کار دارم وقت ندارم با شما بیام؛ زنگ زدم به پارکینگ ماشینم رو بیارن.
آلیس خندون نگاه شیطونی بهم انداخت. دوتا انگشت‌هاش رو بالا پایین برد و گفت:
- مگه هنوز اون ماشین‌ رو نگه داشتی؟ فکر می‌کردم چون هدیه اون بوده نمی‌خوای نگه... .
عصبانی بهش نگاه می‌کنم و انگشت اشاره‌ام رو تهدید آمیز جلوش می‌گیرم، که حرف زدنش رو تموم کنه. ریموت ماشین رو می‌زنم و به سمت ماشینم میرم. وسایلم رو روی صندلی کنار می‌‎زارم و روی صندلی می‌شینم. دلم برای ماشینم تنگ شده بود. اهمیتی هم نداره از کجا اومده و از طرف چه کسی بوده!
آلیس کنار پنجره ماشین اومد. پاسپورت و مدارکم‌ رو بهم داد و با چهره‌ای نگران گفت:
- مطمئنی نمی‌خوای بمونی؟ نیک ناراحت میشه حتماً خیلی دلش برات تنگ شده.
نگاه بدی به آلیس انداختم و با لحن تندی گفتم:
- از کی تاحالا من و تو انقدر باهم صمیمی و مهربون شدیم آلی، دو روز؟ من و نیک باهم بزرگ شدیم؛ خودم بهتر داداشم رو می‌شناسم. تو بهتره بری یکم باهاش آشنا بشی ببینی برادرت واقعا چطور آدمیه!
رفتار آلیس واقعا عجیب شده بود. بعد از تولد هفت سالگیمون که پدر و مادرم طلاق گرفتن، اون با مامان از نیویورک رفت و من و نیک موندیم با پدر زندگی کردیم. اما وقتی که پانزده سالم شد ازشون جدا شدم و با کلی سختی به لس‌آنجلس رفتم. سعی کردم روی پای خودم وایستم؛ تازه الان نزدیک سه ساله که تصادفی فهمیدم با آلیس همکارم. قبل از اون هیچ ارتباطی باهم نداشتیم و البته اصلاً از همدیگه خوشمون نمیاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
( شرکت دابلیو،پارچه و لباس)
از آخرین باری که پام رو توی شرکت پدرم گذاشتم، خیلی سال می‌گذره! به خودم قول داده بودم هرگز برنمی‌گردم و هیچ ارتباطی با این خانواده نخواهم داشت.
از نمای بیرون با شیشه‌های دودی براق که دیوارهاش رو پوشیده‌اند، در طول روز بازتابی از آسمان خراش‌های اطراف و در شب بازتابی از نورهای رنگارنگ شهر نیویورک رو به نمایش میزاشت. تابلوئی بزرگ و ساده با حروف برجسته و نقره‌ای در بالای ورودی اصلی قرار داره که نام شرکت "W" را به شیوه‌ای مدرن و چشم‌گیر نمایش میده.
دیوارهای لابی با مرمر سیاه براق و کف با سنگ‌های گرانیتی درخشان و صاف پوشیده شده. نورپردازی‌های مخفی در سقف و دیوارها، نوری ملایم و جذاب به فضا بخشیده بود. مبلمان‌های لابی از طراحی مینیمال با خطوط صاف و تمیز برخوردار بود، همه به رنگ مشکی با جزئیات فلزی براق.
کاملا سکوت بود؛ صدای پاشنه پوتین‌های چرم مشکی که تا بالای زانو‌هام می‌رسید به وضوح شنیده میشد.
وارد آسانسور شیشه‌ای شدم و دکمه طبقه آخر رو زدم؛ یعنی اتاق مدیرعامل! دوست نداشتم بدون برنامه قبلی ببینمش، اما همین که انتظار اومدن من رو نداره خوبه.
دفتر ادوارد مایکلسون بالاترین طبقه قرار داره. از این طبقه میشه چشم‌انداز بی‌نظیری از شهر نیویورک رو دید.
با دیوارهای شیشه‌ای از کف تا سقف، فضای باز و روشنی داره.
به طرف در اتاق میرم و قبل از اینکه دستم‌ رو به سمت دستگیره ببرم، با صدای زنی متوقف شدم.
- با اجازه کی رفتی اتاق مدیرعامل؟
سرم رو انداختم پایین، پوزخندی زدم و کامل بدنم رو به پشت سرم چرخوندم. یکی از استعدادهای خوبی که داشتم، شناخت جزئیات ریز آدم‌ها بود.
موهای بلوند و حالت‌دار، آرایش خیلی تند با رژلب براق قرمز که فقط برای خودنمایی بود، لباس غیررسمی و دامن کوتاه و سن پایین. اون یکی از دخترهایی بود که اطراف بابا می‌چرخید!
با خنده درحالی که کفشم رو به زمین می‌زدم گفتم:
- جوجه طلایی، فکرکنم من باید ازت بپرسم توی شرکت من چیکار می‌کنی؟
دختر با کمی استرس خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- خانم مایکلسون؟ ببخشید شما رو نشناختم؛ تا به حال نیومده بودید اینجا، من الکسا دستیار شخصی پدرتون هستم.
با گوشیم به سمت میزش اشاره کردم و گفتم:
- می‌تونی به کارهای اداری برسی؛ البته اگر کاری انجام میدی، به جز کارهای شخصی با پدرم!
بهش پوزخندی زدم و وارد اتاق شدم. همون تم قبلی بود حتی جای هیچ‌کدوم از وسایل هم تغییری نکرده بود!
میز کار بزرگ و مدرن ادوارد از چوب آبنوس با جزئیات فلزی ساخته شده و در کنارش یک کتابخانه بزرگ با قفسه‌های مخفی قرار داره. یک مبل راحتی چرمی مشکی و یک میز کوچیک‌تر برای جلسات غیررسمی.
صندلی به سمتم چرخیده شد و پدر از روی صندلی بلند شد. با کت و شلوار مشکی و پیراهن مشکی به سمتم اومد؛ دست‌هاش رو آروم به هم چسبوند که انگشترهای معروفش خودنمایی می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
ادوارد درحالی که گوشی رو سایلنت می‌کرد گفت:
- ببین کی اومده به من سر بزنه، آریانا!
با لحن تند و کاملا سردی گفتم:
- خیلی وقته کسی منو به اون اسم صدا نکرده. شماهم باید منو آرینه صدا کنی!
پدر کمی برای بی‌ادب بودنم عصبی میشه. با حالت جدی بهم خیره میشه و درحالی که به سمتم میاد، دست‌هاش رو دو‌ طرف صورتم می‌ذاره. لبخند ترسناکی بهم می‌زنه و ادامه میده.
- آریانا! می‌دونی که من با بچه‌های بی‌ادب چیکار می‌کنم مگه نه؟ هیچکس دوست نداره ببینه!
با نفرت سرم رو برمی‌گردونم و تن صدام رو بالاتر می‌برم:
- تو حتی به بچه خودت هم رحم نمی‌کنی؟
ادوارد کاملا خونسرد و با لبخند جواب داد:
- معلومه که نه! توی کار ما نقطه ضعف هیچ معنایی نداره. باید به عنوان دختر من خوب یاد گرفته باشی.
ازش جدا میشم و روی کاناپه چرم جلوی میز می‌شینم. پام‌ رو ضرب‌ دار به زمین می‌زنم و گوشیم رو توی دستم می‌چرخونم.
- فقط بگو چی ازم می‌خوای؟ بی دلیل نبوده که به رئیس پلیس دستور دادی ما باید برگردیم نیویورک.
ادوارد جلوی پنجره تمام قد اتاق ایستاد و لیوان رو در دستش نگه داشت و گفت:
- حالا شدی دختر خودم، زیاد وقت ندارم پس سریع حرفم رو می‌زنم، چند روز وقت داری بهش فکرکنی. ازت می‌خوام جاسوسی یک نفر رو بکنی!
با تعجب درحالی که سرم رو اطراف اتاق می‌چرخوندم گفتم:
- چه نیازی به من داری؟ می‌تونی اراده کنی بهترین جاسوس دنیا برات کار کنه!
ادوارد پشت میز برگشت و دوباره روی صندلی نشست. درحالی که خیره به مانیتور بود گفت:
- اون یه آدم خیلی خاصه و فقط تو می‌تونی نزدیکش بشی؛ جفتمون می‌دونیم که فهمیدی منظورم دقیقاً کیه!
سریع بلند میشم و با عجله درو باز می‌کنم. قبل از اینکه کامل خارج بشم بلند داد می‌زنم:
- نه هرگز اینکار رو نمی‌کنم به هیچ وجه!
به سمت آسانسور سریع قدم برمی‌دارم که بتونم هرچه سریعتر از این شرکت کوفتی خارج بشم. شاید در اعماق وجودم عاشق این بودم که وقتم رو باهاش بگذرونم اما جاسوسی؟ نمی‌تونم برای دومین بار بهش ضربه بزنم.
با شنیدن صدای آشنا متوقف میشم و برمی‌گردم، یعنی برم ببینمش؟ کارش همین بود که گفت سریع باید حرفش رو تموم کنه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
دوباره مسیری که اومده بودم رو برمی‌گردم. قبل از اینکه برم داخل اتاق، صدای حرف‌هاشون رو شنیدم. داشتن راجع به چی صحبت می‌کردن؟
ادوارد که درحال امضا کردن کاغذ‌ها بود گفت:
- اینجا چیکار می‌کنی استفان! می‌دونی کلی مسئولیت بهت داده بودم که باید انجامشون بدی؟
استفان سیبی که از روی میز برداشت رو چندبار با دستش بالا انداخت و گفت:
- اومدم ببینم داداش بزرگه چطوره؛ که دیدم سرش با یه عروسک بلوند شلوغه!
استفان پوزخندی زد و به دسته مبل تکیه داد. یک پاش رو گذاشت بالا و درحالی که سره آستین‌هاش رو مرتب می‌کرد به ادوارد خیره شده بود.
ادوارد به استفان تهدیدآمیز اما بیخیال خیره شد و گفت:
- من راجع به دوست دخترهات به زنت نمیگم، تو هم توی کارهای من دخالت نکن! دوقلوها اینجان، ازت می‌خوام مطمئن بشی که نیکلاوس فعلاً بهشون نزدیک نشه.
استفان با تعجب ایستاد و ابروهاش رو سوالی بالا انداخت و گفت:
- حتی دیمن؟ اصلاً خبر داره؟
ادوارد سریع واکنش نشون داد.
- اون از همه مهم تره و اصلاً نباید بویی ببره فهمیدی؟
بعد از شنیدن اسم دیمن جا خوردم. دیگه نتونستم اونجا بمونم ترجیح دادم سریع از ساختمان خارج بشم و به سمت ماشین برم. باورم نمیشه یعنی عمو استفان با وجود سه تا بچه بزرگ به سن من، باز به همسرش خ*یانت کرده؟ چرا گفت دیمن و نیک نباید من رو ببینن؟
- ماشین قشنگیه! من عاشق لامبورگینی‌ام می‌تونم سوارش بشم؟
برگشتم و به منبع صدا نگاه کردم. یک پسر تقریبا هم سن من قد بلند به شدت سفید و لاغر استخونی، کلی تتو روی دست و گردنش، موهای مشکی پرکلاغی و پیرسینگ خاصی روی بینیش، کاملا مطمئنم تاحالا ندیدمش.
تمسخرآمیز بهش نگاه کردم و گفتم:
- هر کَسی رو می‌بینی می‌خوای سوار ماشینش بشی یا فقط جلو شرکت‌های خاص؟
زبونش رو به شکل چندشی روی لب هاش کشید و گفت:
- از خوشگل‌ها فقط خوشم میاد.
درحالی که در ماشین رو باز می‌کردم خشن گفتم:
- ببین پسرجون من امروز اصلاً روز خوبی نداشتم؛ سمت من نیا که می‌زنم جفت دست‌های دفتر نقاشیت رو می‌شکونم. فهمیدی یا بفهمونم بهت؟
نگاه تاسف‌‌انگیزی بهم انداخت. دست هاش رو برد داخل جیب‌ هاش و گفت:
- خواهرم منشی اینجاست. اومدم بهش سر بزنم، فکرنمی‌کردم انقدر مشتری‌های بی‌‌ادبی اینجا بیان! ماشینت هم ارزونی خودت؛ هرچقدر پول داری شخصیت نداری.
انگشت وسطم رو به سمتش گرفتم و درحالی که داشت به سمت در ورودی می‌رفت داد زدم:
- دوباره ببینمت با همین دستم دماغت رو می‌شکنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
(زمان حال، اداره فدرال، اتاق بازجویی)
(آلیس)
بازجو خودکار رو گرفت و توی دفتر شروع به نوشتن کرد و گفت:
- ازت می‌خوام بیشتر توضیح بدی، دیمن الان کجاست و چه بلایی سرش اومده؟ می‌تونیم باهاش صحبت کنیم؟
بغضم رو خوردم و با ناراحتی گفتم:
- من آخرین بار که دیدمش فقط همون روزی بود که اتفاق افتاد… .
بازجو نگاه سوالی بهم انداخت و گفت:
- دیمن رو دوست داشتی؟
به چهره‌اش که کامل با نور قرمز پوشیده شده بود خیره شدم و سرم رو پایین انداختم.
- آره هر جفت‌شون رو دوست داشتم!
***
(یک سال قبل، مرکز پلیس نیویورک)
(آرینه)
لیوان قهوه رو برداشتم و ازش نوشیدم. مزه خوبی نداره، واقعاً انقدر براش سخته بتونه یه قهوه برام بیاره؟ با صندلی به عقب خم شدم، سرم رو عقب بردم و بلند داد زدم!
- آهای چیز بریتنی استیسی بیاتریس بریتانیا؟ اسمت چی بود برام قهوه آوردی؟
از پشت میز بلند شد و دستش رو تکون داد و گفت:
- من برات قهوه آوردم و اسمم مایکله!
سرم رو بیخیال تکون دادم و درحالی که لیوان قهوه رو تکون می‌دادم و با انگشت به لیوان اشاره کرده بودم گفتم:
- خب هرچی مهم نیست! قهوه‌ای که آوردی رو دوست ندارم، برو عوضش کن. کاپوچینو با نصف قاشق چای خوری شکر و شیر اضافه برام بیار.
مایکل دست به سی*ن*ه حالت طلبکارانه جلوم قرار گرفت. پاش‌ رو به زمین کوبید و گفت:
- من اصلاً وظیفه ندارم به حرف‌های تو گوش کنم، خودت برو قهوه درست کن!
پاشدم مثل خودش و جلوش ایستادم. با کمال خونسردی لیوان قهوه رو روی لباسش خالی کردم. با نگاه خاصم بهش خیره شدم و گفتم:
- اگر کاری وظیفه تو نیست انجامش نمیدی! ولی اگر داری انجام میدی، پس درست انجامش بده. اگر توانایی انجام دادنش رو نداری مشکل توئه! می‌تونی تشریفت رو ببری دیگه میل به قهوه ندارم.
آلیس به سمتم اومد و درحالی که لیوان قهوه روی میزم گذاشت گفت:
- می‌دونی که مجبور نیستی انقدر با همه عوضی بازی دربیاری؟
لیوان رو برداشتم و درحالی که به بخار روی قهوه نگاه می‌کردم گفتم:
- یک آدم عوضی همه‌جا عوضی بازی درمیاره؛ و به خودم مربوطه. اصلاً تو اینجا چیکارمی‌کنی؟ فکرمیکردم قرارداد یک ساله بستم باهات چشم تو چشم نشم خانم سرزمین عجایب، برو توی منطقه خودت و از خط خارج نشو.
پرونده رو بهم میده و دست به سی*ن*ه شروع به سخنرانی میکنه.
- این یه قاتل معروفه، چند وقته وحشت انداخته تو دل مردم و هنوز کسی نتونسته گیرش بیاره. رئیس گفت پرونده اجباریه و باید قبولش کنی. معتقده تو بهترین شکارچی جایزه بگیری!
پرونده رو میگیرم و به آلیس چشمک می‌زنم و به سمت درب خروج میرم. پرونده رو باز می‌کنم و درحال ورق زدنش با پا درو باز می‌کنم و وارد خیابان اصلی میشم. هوم آدم جالبی به نظر می‌رسه مشتاقم ملاقاتش کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
یادداشت کوچیکی پشت عکس نوشته شده، این موارد داخل پرونده‌های پلیس نیست و عجیبه! مراقب الکسا باش اون شخصی که فکرمی‌کنی نیست!
الکسا کیه؟ این از کجا اومده؟ مردم هم دیوونه شدن. عینکم رو به چشم می‌زنم و به اطراف نگاه می‌کنم. برای اینکه بخوام این قاتل رو گیر بندازم می‌دونم دقیقاً باید کجا برم، شرکت عمو جاناتان!
(شرکت مونیریکس تولیدات اسلحه)
با این استایل که دارم همه سریع من رو می‌شناسن. باید بعد از اینکه کارم تموم شد، برم خرید و لباس های ساده تری بخرم که کمتر گویای استایل من باشه. پیراهن و دامن شفاف توری مشکی با کت بایکر مشکی چرم، پوتین‌‌های مشکی تا بالای زانو، دستبند و حلقه‌های مختلف توی دستم.
وارد شرکت شدم؛ اینجا برخلاف شرکت پدرم پر از جزئیات بود و هر نقطه‌ای چیز جدیدی به چشم می‌خورد. محفظه‌های شیشه‌ای مثل موزه که تازه اضافه شده و داخلشون انواع مدل اسلحه رو به نمایش گذاشتن. به سمت آسانسور رفتم و طبقه انبار رو انتخاب کردم. وسیله‌ای که نیاز داشتم اینجا فقط تولید میشد به صورت محدود.
با باز شدن درب آسانسور دختری با موهای فرفری و نارنجی سریع جیغ‌زنان به سمتم اومد و من رو با خودش کشوند.
- وای خانم مایکلسون نمی‌دونید چقدر خوشحالم از اینکه دوباره اومدید اینجا. وقتی که نبودید دلتنگ شما بودیم، امیدوارم دیگه از پیشمون نرید.
آروم با لبخند زوری از خودم جداش کردم و کمی فاصله گرفتم و گفتم:
- سلام کارن، فکرنمیکردم اینجا ببینمت!
کارن عینکش رو جابه‌جا کرد و خجالتی خندید.
- آره بعد از اینکه نبودید ترفیع گرفتم؛ الان مسئول این بخش شدم. به رئیس خبر بدم اینجائید؟
با شنیدن این جمله سریع از جا پریدم دستم رو روی ایرپاد روی گوشش نگه داشتم.
- نه نه اصلاً بهشون چیزی نگو باشه؟ می‌خوام سورپرایزش کنم، برو به کارت برس.
وای نزدیک بود کارن همه چی رو خراب کنه! اصلاً دوست نداشتم هیچکس متوجه حضور من اینجا بشه.
وارد بخش ویژه انبار شدم. چندین متر بلندی داشت و همه‌‌جا خاکستری بود با نور آبی، وسایل در جعبه‌های مخصوص توی قفسه‌ها چیده شده بودند و تگ‌های خودشون رو داشتن. درحالی که بین قفسه‌ها آروم چرخ می‌زدم، رد شدن سایه کسی رو حس کردم و اطراف رو نگاه کردم.
- چه گربه‌ای افتاده تو دام، تو الان نباید لس‌آنجلس باشی؟
به جاناتان خیره شدم و درحالی که سعی می‌کردم سوتی ندم گفتم:
- سلام عمو جاناتان، انتظار نداشتم شمارو اینجا ببینم!
جاناتان طلبکارانه ایستاد. آروم جیب کتش رو مرتب کرد و گفت:
- این باید سوال من باشه نه تو! دیمن می‌دونه؟
یه تای ابروش رو بالا انداخت و از اون نگاه های شیطنت‌آمیز همیشگی بهم نشون داد. کمی ترسیدم چون ممکن بود عمو جان همه چیز رو به پسرش بگه و تمام برنامه هام خراب بشه؛ من دلم نمی‌خواست این اتفاق بیوفته!
آروم دستم رو دور شونه عمو جان انداختم. چون از من بلندتر بود باعث شد اون ازم تقلید کنه و گفتم:
- راستش اومدم اینجا سورپرایزش کنم، انگار شرکت نیست؟
جاناتان درحالی که من رو با خودش می‌کشوند جواب داد:
- آره با نیکلاوسه، چند روز دیگه ایونت رونمایی از محصول جدید استفانه و دارن به کارهای اون رسیدگی می‌کنند.
موذیانه با قیافه لوس دستم رو روی شونه‌اش انداختم و نگاهش کردم.
با لبخند برگشت سوالی نگاهم کرد.
- باز چی می‌خوای گربه شرک؟
سریع انگار که بهم شکلات دادن گفتم:
- محصول YZ-310-X، برای یکی از پرونده های پلیس.
جاناتان کمی جاخورد و متعجب درحالی که فهرست قفسه هارو بررسی می‌کرد گفت:
- یعنی قراره پولش رو هم بدی دیگه؟ می‌دونی که اون خیلی کمیابه!
چشمکی زدم و درحالی که بین قفسه‌ها می‌چرخیدم دستم رو بالا بردم و گفتم:
- اون رو با پدرم حساب کنید.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین