(زمان حال، اداره فدرال، اتاق بازجویی)
(آلیس)
بر خلاف اتاقهای بازجویی دیگه که داخل اداره فدرال دیده بودم این اتاق متفاوت بود. خبری از دیوارهای تیره و خاکستری رنگ با تم ساده نبود و همه چیز دقیقا برعکس بود!
دیوارهای اتاق کاشیهای مستطیلی سفید رنگ داشت و کف زمین رو مثل صفحهی بازی شطرنج مربعهای مشکی و سفید تشکیل میداد. از سقف اتاق یک چراغ کوچیک با نور قرمز بود که هر از گاهی چشمک میزد و تکون آرومی میخورد که میتونست نشونه این باشه ما زیر مکانی هستیم که روی سقفش رفت و آمدی اتفاق میوفته.
بازجو روی صندلی به عقب لم داده بود و پاهاش رو روی میز گذاشته بود. با یک دفتر یادداشت و خودکاری که دائم روی دفتر میکوبید به من نگاه کرد و خودکار رو به سمتم گرفت و گفت:
- راجع به این قضیه تا به حال حرفی زده بود یا اشاره مستقیم و غیر مستقیمی کرده باشه؟
با کمی تردید، همونطور که سرم رو توی دست گرفته بودم گفتم:
- حدس میزنم خیلی زیاد بوده باشه اما فکر نمیکردیم معنی خاصی بده حرفهایی که میزد.
بازجو ابروهاش رو بالا انداخت و با پوزخندی ادامه داد.
- یعنی داری میگی هیچ نقشی نداشتی و کاره یکی دیگه بود؟
سرم رو بالا آوردم و با مکث کوتاهی گفتم:
- راستش من صددرصد مطمئنم که کار خودش بوده!
***
(یک سال قبل)
(آرینه)
همیشه در بدترین زمان توی بدترین مکانی که دلم میخواست بودم. دقیقاً مثل الان که این ساعت شب مجبورم بیام مغازه فست فود فروشی که مطمئنم هر کَس اینجا غذا بخوره روز بعد به دلیل مسمومیت غذایی میمیره.
فضای کاملا کوچیک تم قرمز و کرمی با صندلیهای پلاستیکی سفید و میزهای زرد، محیط خیلی کم نور بود و بوی روغن داشت کمکم اذیتم میکرد و باعث میشد میگرنم بدتر بشه.
به سمت آخرین میز سالن میرم، صندلی رو میکشم عقب و میشینم و طبق عادت جفت پاهام رو روی میز میذارم.
- دختر جون اگه نمیخوای بلایی سرت بیاد بهتره همین الان پاشی بری سر یه میز دیگه.
به جلوم که مردی حدودا ۳۶ ساله ایستاده خیره میشم. رنگ پریدهش خبر از ترسش میده؛ اما تلاشش برای پنهان کردن ترس با وجود پیشونی خیس از عرقش بینتیجه بود با موهایی جوگندمی که کاملا عقب رفته و در حال ریزش!
لیوان میلک شیک رو توی دستم میگیرم و درحالی که نی رو داخلش تکون میدم بهش خیره میشم و میگم:
- میدونم که از رنگ موهام فهمیدی من کی هستم و من اصلا این ساعت حوصله هیچ چیزی رو ندارم الان میتونستم توی تخت نرم و گرمم خواب باشم؛ ولی دارم با تو حرف میزنم. پس تا وقتی که این لیوان خالی بشه وقت داری اعتراف کنی. در غیر اون صورت مهربونیم تموم میشه و دوست نداری اون روی منو ببینی آندرس!
آندرس تکونی خورد و دستهاش رو مشت کرد و گفت:
- من اصلاً نمیدونم که داری راجع به چی حرف میزنی!
با چهرهای خشن از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- خب باشه پس فکر کنم وقتت تموم شد!
لیوان رو روی زمین خالی میکنم و چنگال روی میز رو توی دستش فرو میکنم و با نوک آرنجم به صورتش میزنم که بیهوش میشه.