جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خنیای نسارها] اثر «نیم وجبی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط nimvajabi با نام [خنیای نسارها] اثر «نیم وجبی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 768 بازدید, 19 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خنیای نسارها] اثر «نیم وجبی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nimvajabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

رمان خنیای نسارها برای شما چگونه است؟

  • خسته کننده

    رای: 0 0.0%
  • کاملا عالی

    رای: 0 0.0%
  • سلیقه من نبود

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
(زمان حال، اداره فدرال، اتاق بازجویی )
(آلیس)
بازجو درحالی که کاغذها رو بررسی می‌کرد؛ با خودکار روی میز ضربه زد و به حرف‌هاش ادامه داد:
- طبق اطلاعاتی که دادی، همه به اون بیشتر اهمیت می‌دادن و بین شما تبعیض زیادی بوده. چرا نباید تو این‌کار رو کرده باشی؟ حتی می‌تونه یک تهدید ساده یا هرچیز دیگه‌ای بوده باشه!
با تعجب چشم‌ هام رو دور اتاق چرخوندم و بهش خیره شدم و گفتم:
- چطور من می‌تونم الان مظنون اصلی شما بشم؟
بازجو ایستاد و درحالی که دور میز قدم میزد صحبت کرد.
- آلیس بیا سختش نکنیم، تو خودت بهترین کاراگاه قتلی هستی که اینجا می‌شناسیم. می‌دونی اوضاع الان چطوریه!
جفت دست‌هام رو بالا بردم و کلافه به میز کوبیدم.
- بله و همون دلیلی بود که گفتم این پرونده رو من باید حل کنم؛ نه اینجا توی بازداشتگاه شما باشم به جرم قتل آرینه!
(یک سال قبل)
(آرینه)
با خستگی زیاد وارد آپارتمان شدم. اینجا رو خریده بودم که لس‌آنجلس زندگی کنم. اما حتی یک‌بار هم نتونستم داخلش بیام و تجربه‌ش کنم. درسته که خانواده من به تنهایی به اندازه کل آمریکا پولدار بودن؛ اما این خونه رو فقط با درآمد شخصی خودمون خریده بودیم. بماند که شغلم اون زمان هک و دور زدن امنیت بود.
یک مبل بزرگ به شکل ال در سمت راست به رنگ سفید و با پارچه‌ای لوکس با کوسن‌های نرم و شیک به رنگ‌های خاکستری و کرم تزئین شده.
دو صندلی راحتی مدرن به رنگ خاکستری روشن در سمت چپ با یک پاف خاکستری گرد و یک میز جانبی مشکی کوچیک در نزدیکی صندلی‌ها.
یک میز قهوه مستطیل شکل و مدرن به رنگ مشکی در مرکز و روی میز قهوه، تزئینات مختلفی مثل گلدان‌های شیشه‌ای، مجسمه‌های فلزی و کتاب‌ بود.
گلدان‌ها و گل‌های اطراف خانه و روی میز گل مورد علاقه‌ام یعنی زیپسوفیلا بود.
کف با یک فرش بزرگ و مدرن به رنگ‌های خاکستری و سفید پوشیده شده بود که هماهنگی خوبی با تم خونه داشت.
در مرکز دیوار پشتی، یک شومینه مدرن و شیک با قاب سنگی مشکی که مشخص بود یکبار هم روشن نشده!
لوستر بزرگ و جذاب با طراحی مدرن و چراغ‌های متعدد در مرکز سقف اتاق که شبیه میوه گیلاس می‌مونه.
دیوارهای اطراف خونه با پنجره‌های بزرگ و بلند پوشیده شده‌ که نور طبیعی زیادی را وارد اتاق می‌کنند و دیدی زیبا از منظره بیرون فراهم می‌کنه.
یادمه وقتی که این خونه رو خریده بودیم چندین برابر پول اضافه ازم گرفتن، برای دکوراسیون خاصی که مد نظرم بود.
چند ساعت بعد از اینکه دوش گرفتم و وسایلم رو جابه‌جا کردم، با ظرف پنکیک و شکلات و توت فرنگی روی کاناپه جلوی تلویزیون نشستم. وارد برنامه نتفلیکس شدم، واقعاً انتخاب کردن فیلم سخته!
درحالی که مشغول پخش کردن فیلم بودم صدای نوتیفیکشن گوشیم اومد؛ مربوط به ایمیل‌های شخصی بود و هر کَسی اون ایمیل رو نداشت، یعنی کی می‌تونه باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
وارد ایمیل شدم که یک حساب موقت ساعتی بود. مشخصات کاملا ناشناس بود، فقط یک پیغام صوتی ارسال شده بود؛ پیغام صوتی رو پخش کردم. صدای بابام و عمو جاناتان بود که انگار یکی مخفیانه ضبط کرده بود!
« - ادوارد آریانا امروز اینجا بود.
- می‌دونم دقیقاً همونطور که نقشه رو کشیدیم و پیش‌بینی کرده بودیم شد.
- اگه متوجه بشه اون قاتل تله است، براش دردسر درست نمی‌کنه؟
- نه جان خیالت راحت، ادگار رئیس پلیس، نمیتونه روی حرف من حرف بزنه.»
پیغام تموم شد. عصبانی و متعجب به نقطه کوری خیره شده بودم. این شخص که این اطلاعات رو به من میده کیه؟ نقشه بابا چیه و قراره باهام چیکار کنه؟ هزارتا فکر و خیال منفی توی ذهنم درحال چرخیدن بود که صدای زنگ خونه به صدا در اومد. حدس می‌زدم پیتزایی باشه که سفارش داده بودم، اما الان مگه دیگه پیتزا اهمیت داشت؟
به سمت در در رفتم و آروم بازش کردم. با دیدن فرد پشت در حسابی جا خوردم و متعجب شدم؛ اون اینجا چیکارمی‌کنه؟
به نیکلاوس خیره شدم؛ به جعبه پیتزا اشاره کردم و گفتم:
- چیه نکنه بابا از شرکت انداختت بیرون که رفتی پیک موتوری پیتزا فروشی شدی؟
نیکلاوس خنده آرومی کرد و گفت:
- از اون نظر هم میشه بهش نگاه کرد، می‌تونم بیام داخل؟
از جلوی در کنار رفتم و بعد از وارد شدنش درو بستم. به سمتش رفتم که جعبه پیتزا رو روی میز گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت. همون استایل همیشگی سرتاپا مشکی رو داشت و هر لحظه مثل یک گرگ درنده آماده گاز گرفتن بود.
به سمتم چرخید، دکمه پایین لباسش رو باز کرد و گفت:
- انگار من آخرین نفری بودم که فهمیدم خواهر کوچولوم اومده نیویورک!
اسلایس پیتزا رو داخل دهنم گذاشتم و گاز کوچیکی زدم؛ با دهن پر جواب دادم:
- می‌خواستم زودتر بهت خبر بدم نیک! ولی از لحظه‌ای که پام رو گذاشتم نیویورک، مشکلات سرم ریخته.
نیکلاوس دستش رو کناره مبل کشید و با کمی مکث گفت:
- وقتی که از اینجا رفتی و کلید رو بهم دادی، گفتی اگر برگردم تنها نمیام. یادته؟
جدی بهش نگاه کردم و غذایم رو قورت دادم:
- اون آدم دیگه قرار نیست پاش رو توی این خونه بزاره!
نیک با پوزخندی عجیب روی کاناپه نشست و بهم خیره شد. از نگاهش تعجب نکردم، هر کَسی کامل اون رو نمی‌شناخت؛ من از همه بهتر می‌دونستم که اون از پدر هم گاهی اوقات بی‌ رحم تره! قبل از اینکه چیزی بگم حرف زد.
- اومدم اینجا فقط ببینمت، فعلاً کاری باهات ندارم. چند روز دیگه مراسم معرفی محصول داریم، که بیشتر ظاهری هست و اهمیت نداره. ولی دلیل پشت پرده‌ این مراسم خیلی برام مهمه و ازت میخوام حتما اونجا باشی!
مثل دخترهای لوس نشستم.
- و چرا باید گوش کنم حرفت رو؟
خنده بلندی کرد و با لبخند بهم خیره شد.
- به همون دلیلی که تمام این کارهارو کردی و رفتی لس‌آنجلس!
حرفش ترس به جونم انداخت، یعنی حتی نیک هم توی اون اتفاق دست داشت؟ چقدر از باعث بدبختی‌هام بی‌خبر بودم!
به سمت در رفت و درحالی که خارج میشد و در پشت سرش بسته میشد آخرین جمله اش رو شنیدم.
- اون اتفاق بهت یاد داد برای خودت نقطه ضعف جدیدی پیدا نکنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
(زمان حال، اداره فدرال، اتاق بازجویی)
(آلیس)
بازجو درحالی که مشغول گاز زدن ساندویچ توی دستش بود صحبت کرد:
- خب آلیس درباره برادرت بگو، نیکلاوس!
لبخند تلخی زدم. سعی کردم به گذشته فکرنکنم، فقط جواب کامل بهش بدم.
- اگر نمی‌شناختیش می‌گفتی که خیلی از خانواده‌ش شخصیت بهتری داره؛ اما درواقع از عموهاش خطرناک‌تر بود. اون نوه ارشد محسوب میشد و خانواده خیلی روی تربیت اون وقت گذاشتن. آموزش دیده بود برای رهبر بودن، بی‌رحم بودن و قاتل بودن!
بازجو عینکش رو بالا گرفت و سوالی به ورقه‌ها خیره شد و گفت:
- و تو به عنوان یک کاراگاه ویژه پلیس از کارهای خانواده‌ت چشم پوشی کردی!
عصبی دست‌هام رو به همدیگه فشردم و تند‌تند جواب دادم:
- نه این‌طور که داری همه‌چیز رو می‌چینی کنار هم نبوده؛ و نه هم‌دستشون نبودم.
بازجو دست به سی*ن*ه و بیخیال نشست و کمی بهم خیره شد.
- هم‌دست توی کارهای خلاف پدرت یا کمک برای به قتل رسوندن خواهرت؟
***
(یک سال قبل)
(آرینه)
بعد از پوشیدن تاپ مشکی، کت جذب مشکی ست با شلوارم رو می‌پوشم. انگشترها و ساعتم رو دستم می‌کنم. نگاهی به تتو روی دستم می‌ندازم و با برداشتن کوله پشتی و کتونی‌های مشکی از اتاق خارج میشم. امروز باید می‌رفتم دنبال پیدا کردن قاتلی که آلیس پرونده‌ش رو بهم داده بود؛ یا همون تله‌ای که پدر برام گذاشته!
پرونده رو باز می‌کنم و به نکاتی که حس می‌کنم مهمه و کسی بهشون توجه نکرده دقت می‌کنم. هوم اگه این یک تله است، پس نباید پیدا کردنش سخت باشه! فقط باید خودم یک موقعیت خاص توی یک مکان خرابه بیرون شهر درست کنم. اون‌ها طرف رو می‌فرستن اونجا که من پیداش کنم. اصلاً لازم نیست دنبال چیزی بگردم!
میرم گوشه خیابون و ساده‌ترین ماشینی که به چشمم میاد رو انتخاب می‌کنم. دستم رو می‌گیرم جلوش که با بوق متعدد توقف می‌کنه، قبل از اینکه با ماشین بهم برخورد کنه. راننده سرش رو با عصبانیت از شیشه میاره بیرون و داد می‌زنه:
- وسط خیابون چیکار داری؟
نشان کاراگاهی که از لباس آلیس دزدیدم رو می‌گیرم جلوش و سریع با یک دست از ماشین پیاده‌ش می‌کنم، سوار ماشین میشم و در رو می‌بندم.
- هی داری چیکار می‌کنی؟ ماشینم رو پس بده این‌کار غیرقانونیه!
روی کاغذ سریع شماره می‌نویسم و به سمتش می‌گیرم.
- این شماره منه باهام تماس بگیر ماشینت رو برمی‌گردونم.
بعد از دادن شماره آلیس، به سمت مسیر خروجی شهر میرم؛ که بتونم پرت‌ترین مکان ممکن رو پیدا کنم. قیافه آلیس دیدنیه بعد از اینکه پسره بهش زنگ بزنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
تقریباً دو ساعتی بود که داشتم رانندگی می‌کردم، و تونستم یک باشگاه کوچیک خرابه پیدا کنم؛ که در سال 1899 متعلق به یک گروه موسیقی راک بوده و الان متروکه شده. خب اگه اون صدای ضبط شده درست باشه و اینا همه فقط یه تله باشه، اون قاتل قلابی باید من رو تا اینجا تعقیب کرده باشه!
کفپوش چوبی شکسته و فرسوده شده، راهروهای تاریک با دیوارهای پر از ترک و شکاف که صدای قدم هام شنیده میشد. روی دیوارها، پوسترهای قدیمی گروه موسیقی با عکس‌هایی رنگ و رو رفته. لکه‌های خون خشکیده‌ روی دیوارها و کفپوش دیده میشد، که به مرور زمان سیاه و قهوه‌ای شدن.
پیانو، با کلیدهای زرد و شکسته، گوشه‌ای از اتاق قرار داشت و گیتارهایی که سیم‌هایشان در هم پیچیده و زنگ‌زدند.
با هر قدم توی این باشگاه متروکه، صدای وزش باد از پنجره‌های شکسته حس سرد و بدی داشت. با صدای شخصی متوقف شدم.
- فکرنمی‌کردم به این زودی بتونی پیدام کنی شکارچی، انگار تعریف‌هایی که ازت می‌کنن درسته!
خب مثل اینکه درست حدس زدم، همه‌ش یه تله بود! وقت نقش بازی کردنه.
- به هرحال من یک مایکلسونم! نباید من رو دست‌ کم می‌گرفتی. دوست‌ داری چیکارکنیم، راحت باهام میای یا باید ببرمت؟
قبل از اینکه بتونم جمله‌م رو کامل تموم کنم، با یک پیستول پی226 به سمتم شلیک کرد؛ تونستم بدنم رو سریع به عقب بکشم که تیر از کنار سائد دست چپم رد شد و پوستم رو کامل خراش داد. یعنی پدر می‌خواست من رو بکشه؟
سریع واکنش نشون دادم، با دست راستم از زیر تفنگ رو گرفتم و به بالا پرت کردم. وقتی که سرش رو بالا برد و حواسش به تفنگ پرت شد، دستم رو مشت کردم و زیر چونه‌ش زدم که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد.
- نه مثل اینکه واقعاً یه چیزایی بلدی دختر کوچولو!
موهاش رو توی دستم گرفتم و سرش رو بالا نگه داشتم. دستم رو مشت شده درحالی که جلوی صورتش نگه داشته بودم گفتم:
- خبر دارم که اینجا بودنت الکیه و منو تعقیب کردی، کی بهت دستور داده منو بکشی؟ جواب بده چون اصلاً آدم صبوری نیستم و میشم بدترین کابوست!
با پشت آرنج دستش به صورتم کوبید و ایستاد.
- توهم زدی خانم کوچولو من که اصل... .
مشت محکمی توی صورتش زدم، با جمع شدن خون داخل دهنش خشمگین بهم خیره شد و چاقو کوچیکی از جیبش درآورد.
- حرف می‌زنی یا با اسلحه حالیت کنم؟
درحالی که با چاقو به سمتم می‌اومد، خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود.
- نمی‌تونی ازم حرف بکشی تلاشت رو نکن بهتره راحت بمیری!
با چاقو بهم حمله کرد،بعد از چندبار تلاش با لگد چاقو رو به سمت دیگه پرتاب کردم. دستم رو پشت شلوارم بردم و دستگاهی که از عمو جان قرض گرفته بودم رو از شلوارم جدا کردم. جلوی صورتش نگه داشتم و روشنش کردم. ترس توی نگاهش کامل مشخص بود.
- نه این تقلبیه هیچکس این وسیله رو نداره، فقط میخوای منو بترسونی!
درحالی که دستم رو ثابت جلوی صورتش نگه داشته بودم، سرم رو به سمت راست کج کردم.
- خوبه پس می‌دونی این چیه؟ اگر بهت بخوره رگ‌هات رو خشک می‌کنه و می‌سوزونه، درحالی که حسش می‌کنی! پس بهتره حرف بزنی چون انتخاب بعدی که داری جیغ زدن از شدت درد زیاده!
دست‌هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و سریع حرف زد.
- باشه‌باشه! اولش یک شخصی باهام یک معامله انجام داد. گفت اسمش ادوارد مایکلسونه باید تورو پیدا کنم و یک سری اطلاعات دروغین بهت بدم؛ که تورو از نقشه‌ت منحرف کنه. اما امروز صبح قبل از اینکه بخوام تعقیبت کنم، یک زن منو پیدا کرد و با تهدید خانواده و بچه‌هام مجبورم کرد نقشه رو عوض کنم. اون بهم گفت که باید بکشمت!
با حرص و عصبانیت داد زدم:
- اون زنی که میگی کی بود و چه شکلی بود؟
سرش رو کلافه پایین انداخت و گفت:
- خودش رو معرفی نکرد؛ ولی موهای موج‌دار بلوند داشت با لهجه روسی، انگشتر خاصی توی انگشتش بود که تاحالا جایی ندیده بودم.
باورم نمی‌شه داره مشخصات اون رو توصیف می‌کنه؟ آخه چطور همچین چیزی ممکنه! من فکرمی‌کردم چند سال پیش به قتل رسیده و حتی جسدش رو توی نیویوک دفن کردن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
دستبند رو دور دستش بستم و بعد از زنگ زدن به پلیس و ثبت گزارش محل رو ترک کردم. بهترین شخصی که می‌تونم الان ازش اطلاعات بگیرم کیه؟ دیمن، نه! نه! اون آخرین نفریه که باید منو ببینه، آلیس گزینه بهتریه!
وارد اداره شدم و به سمت دفتر کاراگاه دویدم. اَه لعنتی هنوز جای خراش تیر روی بازوم اذیت می‌کنه. به سمت اتاق مخصوص پزشکی رفتم و درحالی که دنبال بانداژ بودم سوزش شدیدی روی شکمم حس کردم. وای چطور متوجه نشدم که با چاقو زخمی شدم؟
- چند روزه اومدی نیویورک و اینجوری باید بفهمم که اومدی آرینه؟
بدنم یخ کرده بود و نمی‌تونستم نفس بکشم، چند سال بود صداش رو نشنیده بودم؟ خیلی سال! آروم به عقب برگشتم و و به چشم هاش خیره شدم، ترکیب خاصی از آبی و سبز که توی نور تغییر می‌کرد و جذابیت خاصی داشت، موهای مشکیش بلندتر شده بود و ریش‌هایش نامرتب بود عجیب بود که هنوز برای من تغییری نکرده بود!
- نمی‌خوای حرف بزنی؟ حرف بزن بدونم خوابم یا بیدارم که تورو اینجا می‌بینم!
بانداژ رو جلوی زخم شکمم گرفتم.
- خواب نیستی ولی الان اصلا موقعیت مناسبی نیست دیمن!
دستش رو گرفتم و به سمت اتاق کارم بردم. کامل شیشه‌ای بود و عایق صدا که با قفل شدن در شیشه‌ها حالت مات می‌گرفت. این تنها اتاق این اداره بود. سوئیچ ماشین و گوشیم رو انداختم روی میز و درحالی که آستینم رو بالا می‌زدم گفتم:
- ببین دیمن من می‌خواستم بهت بگم؛ اما فکر نمی‌کردم بخوای باهام حرف بزنی یا منو ببینی!
دیمن کلافه دستش رو داخل موهاش برد.
- الان داری جدی میگی این رو؟ آری ما قرار بود ازدواج کنیم! شش سال پیش ازت خواستگاری کردم یادت رفته؟ چطور می‌تونم نخوام تو رو ببینم؟
پد الکل رو روی بازوم کشیدم و جای زخم رو تمیز کردم.
- من نمی‌خواستم ازدواجمون رو بهم بزنم! بی دلیل کاری نکردم، فقط دیگه دوست نداشتم.
دیمن ضربه آرومی به میز زد.
- پس چرا هنوز حلقه‌ای که بهت دادم درنیاوردی؟ و توی آپارتمانی که باهم چیدیم زندگی می‌کنی؟ من تورو از همه بهتر می‌شناسم!
شاید حق با اون بود! هنوزم دوستش داشتم؛ اما هرگز دیگه قرار نبود برگردیم به همدیگه. نمی‌تونستم دلیلم رو بهش بگم وگرنه همه‌چیز خراب میشد!
بانداژ رو محکم روی زخم دستم بستم. کاش زودتر می‌رفت، زخمی که با چاقو خورده بودم خیلی اذیتم می‌کرد.
-دلیلم رو واضح گفتم. صحبت دیگه‌ای ندارم باهات بکنم، الان وسط انجام یک ماموریت کاریم و داری مزاحم میشی!
دیمن هم‌زمان با من جلوم ایستاد.
-همه ما می‌دونیم که هر ساعتی دلت بخواد میری، میای! مثل ملکه‌ها رفتار می‌کنی. راستش رو بهم بگو!
حرف‌هاش قلبم رو اذیت کرد و این آخرین چیزی بود که توی زندگیم بهش نیاز داشتم. با خشم حلقه رو از انگشتم درآوردم و روی میز جلوش گذاشتم.
با چشم‌های غمگین و بهت‌زده نگاه کرد بهم، بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم.
کارم بد بود؟ آره ولی باید انجام میشد! من فقط داشتم از دیمن محافظت می‌کردم، بعدا ازم تشکر می‌کنه.
درحالی که سرم پایین بود و محو افکارم بودم، از پشت صدای دیمن رو شنیدم که صدام می‌کرد. برگشتم و به چشم‌هاش خیره شدم، از شدت خون‌ریزی سرم گیج رفت و دیگه نفهمیدم چیشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
با شنیدن صدای بحث کردن دو نفر آروم چشم‌هام رو باز کردم. همه جارو تار می‌دیدم و نور محیط خیلی زیاد بود. وای دوباره بیمارستان نه!
- چطور هیچکَس توی اون اداره کوفتی، متوجه زخمی شدن آرینه نشده بود؟ اگر یک تار مو ازش کم میشد زندگی تک‌تک کارمند‌های اونجارو سیاه می‌کردم و اول از خودت شروع می‌کردم آلیس!
آلیس با عصبانیت به چهره دیمن که خون جلو چشم‌هاش رو گرفته بود خیره شد.
- ببخشید که نامزد شما عادت داره هم چیز رو از همه پنهان کنه. من نمی‌تونم راه بیوفتم دنبالش ببینم زخمی شده یا نه!
با صدای کاملا گرفته آروم حرف زدم.
- چرا نمی‌زارید بخوابم خب برید بیرون دعوا کنید!
دیمن با نگرانی سریع به سمتم اومد و دستم رو گرفت.
- حالت خوبه؟ درد نداری؟ چیزی می‌خوای برات بیارم؟
دلم برای این رفتارش تنگ شده بود؛ اما مجبورم که باهاش سرد باشم. کاش نبودم! دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
- حالم خوبه و چیزی هم نمی‌خوام. آلیس باید یه موضوع خیلی مهمی رو بهت بگم!
یه تای ابروش رو داد بالا و موهای بلوند موج دارش رو پشت گوشش زد.
- چیشده؟
داستانی که پیش اومده بود رو کامل براش توضیح دادم که نقشه قتل من بود. دیمن و آلیس حسابی شوکه شده بودن و دیمن کاملا عصبانی بود.
- خب این شخصی که گفت بهش دستور داده تورو بکشن مشخصات خاصی داشت؟
آروم روی تخت بیمارستان تکونی خوردم که باعث شد کمی دردم بیاد.
- موضوع همینه آلی، مشخصاتی که بهم داده دقیقاً ویژگی های پیرس بود. لطفا بهم بگو که خودت جسدش رو دیدی؟
آلیس با تعجب و درحال فکر نگران بهم نگاه کرد. انگار که داشت موضوعی رو پنهان میکرد!
- آلی چیشده؟ جسدش رو دیدی؟
آلیس با ترس به دیمن نگاه کرد و سرش رو انداخت پایین.
- آم نه دقیقاً، من نتونستم برم جلو پس به همکارم گفتم تایید کنه.
دیمن با خشم داد زد و به طرف آلیس رفت.
- الان داری این رو میگی؟ اگه تو تاییدش نکردی یعنی مرگ جعلی بوده. لعنت بهت آلیس! اگه بابات بفهمه همه ما رو باهم می‌بره زیر خاک.
آلیس با بغض حرفش رو ادامه داد.
-آخه چرا اون باید بخواد تو رو بکشه؟ من که خوشحالم زنده است!
آبمیوه روی میز رو برداشتم و با نی مشغول خوردن شدم.
- چرا نباید بخواد؟ مثل اینکه یادت رفته مامان جونت چقدر از من بدش میاد، خانوم پیرس مایکلسون بزرگ!
آلیس درحالی که به سمت درب خروج میرفت گفت:
- میرم راجع بهش اطلاعات بگیرم. حتی مامان و بابات هم میخوان بکشن تورو معلوم نیست چیکار باهاشون کردی!
زبونم رو درآوردم سمتش و حق به جانب گفتم:
- انقدر که شیرینم دیگه! بزار تلاششون رو بکنن، هر کَس اول منو کشت برنده مسابقه میشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
(زمان حال، اداره فدرال، اتاق بازجویی)
(آلیس)
روانشناس روی صندلی جلوم نشست و با لبخندی مصنوعی بهم نگاه کرد.
- بازجویی شدن توسط کاراگاه اول فدرال کافی نبود، حالا باید با یه روانشناس هم صحبت کنم؟
لیوان آب رو نوشید و بعد از برداشتن عینک با لحن آروم شروع به حرف زدن کرد.
- من دکتر سوزان گریفین هستم. بیا درباره خواهرت آرینه حرف بزنیم، اون هیچ بیماری روانی نداشت؟
کلافه نگاهی بهش انداختم و به صندلی تکیه دادم.
- سوزان داری می‌پرسی خواهرم دیوونه بود یا نه؟
دکتر کمی مکث کرد و با لحن مهربونی گفت:
- من حالت رو درک میکنم، از دست دادن خواهر دوقلو سخت بوده! ولی باید بهمون کمک کنی.
(یک سال قبل)
(آرینه)
با کلافگی از خواب بیدار شدم. با چشم‌های نیمه باز به ساعت روی میز نگاه کردم؛ کی ساعت نه صبح داره به من زنگ می‌زنه و مزاحمت ایجاد می‌کنه؟ تلفن رو عصبی برمی‌دارم و درحالی که به سمت یخچال میرم جواب میدم:
- کیه این ساعت صبح؟ مگه نمی‌بینی خوابیدم!
با سرفه صداش رو صاف کرد.
- من ادگار انرو هستم، رئیس پلیس نیویوک.
بطری آب پرتقال رو زیر بغلم زدم و ادامه دادم:
- با این همه درس خوندن، تجربه، سن و سال، هنوز یاد نگرفتید نباید مزاحم خواب مردم بشید؟
سوالی انگار که جاخورده باشه گفت:
- ببخشید؟ الان ساعت نه صبحه، شما باید از شش صبح اینجا باشی! من رئیستون هستم خانم مایکلسون.
گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم. درحالی که آب پرتقال رو داخل لیوان می‌ریختم جواب دادم:
- انگار شما با شیفت کاری من آشنایی نداری نه؟ ساعت یازده میام، قبل از سه هم میرم! فکرکنم بتونیم باهم کنار بیایم مگه نه؟
اگر درست فهمیده باشم، این ادگار همونی بود که اسمش رو داخل پیغام صوتی شنیدم. برای پدرم کار می‌کنه؛ پس هرچقد باهاش بد رفتاری کنم، قرار نیست کاری انجام بده!
بعد از کمی سکوت جواب داد.
- فکرکنم بشه برای بعضی‌ها استثنا قائل بشم! اما اگر امکانش هست امروز بیاید اینجا، کار اداری مهمی باهاتون داریم.
بعد از گفتن باشه گوشی رو قطع کردم و عصبی روی میز آشپزخونه نشستم. همین یکی رو کم داشتم، این دیگه با من چیکار داره؟
بعد از یک ساعت طول دادن و آماده شدن بالاخره به اداره پلیس رسیدم. لباسم زیاد رسمی نبود، شلوارک کاملا کوتاه لی با هودی اورسایز مشکی و کفش های آل‌استار. به سمت دفتر ادگار رفتم و عینک روی چشمم رو برداشتم. بدون در زدن وارد اتاق شدم که با چهره متعجب افراد داخل اتاق رو‌به‌رو شدم.
آلیس با چشم‌ غره نزدیکم شد و آروم کنار گوشم گفت:
- حالا نمی‌تونستی یک لباس رسمی‌تر بپوشی برای امروز؟
با بی‌خیالی نگاهی بهش انداختم.
- مگه چه خبره حالا؟
ادگار از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد.
- خانم مایکلسون, ایشون واندر اندرز هستن، کارآموز جدید نیرو پلیس! و ما تصمیم گرفتیم چند مرحله از آموزش‌های مقدماتی رو با شما بگذرونن.
به پسری که تا الان بهش دقت نکرده بودم خیره شدم، وای! همون پسره بود که جلوی شرکت بابا می‌خواست سوار ماشینم بشه!
ادگار در رو باز کرد و درحالی که مارو تقریباً از اتاقش بیرون می‌کرد گفت:
- مشتاقم نتیجه آموزش‌ رو ببینم! موفق باشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
با تنفر به واندر نگاهی انداختم که با لبخند جلوم ایستاده بود.
- ببین من پرستار بچه نیستم، حوصله کلاس درس هم ندارم. مخصوصاً، برای آدمی مثل تو! پس برو با آلیس واحدهای درسیت رو پاس بکن.
واندر کنارم ایستاد و درحالی که سعی می‌کرد دستش بهم برخورد نکنه گفت:
- متاسفم! می‌دونم برخورد اولمون خوب نبود؛ اما بزار خودم رو بهت ثابت کنم. فقط یک فرصت بهم بده!
البته اونقدر هم بد نبود! می‌تونستم مثل یک حمال ازش بخوام کارهام رو انجام بده؛ چی از این بهتر؟ عینکم رو داخل جیب شلوارکم گذاشتم.
- باشه! اولین درسی که یاد می‌گیری اینه که من عاشق قهوه هستم؛ و الان به قهوه نیاز دارم!
بعد از رفتن واندر، آلیس به سمتم اومد. گزارش پزشک قانونی رو جلوم گذاشت.
- درست حدس زده بودی آری، مامان زنده است! اون مرگ خودش رو جعل کرده بود؛ این گزارش اون حادثه است.
کاغذ‌ها رو برداشتم و سریع بررسی کردم. تأسف‌بار به آلیس خیره شدم و سری تکون دادم.
- همین کم بود پیرس زنده باشه!
آلیس کاغذ‌ها رو گرفت و درحالی که مرتب می‌کرد گفت:
- مامانمون زنده است! من که خیلی خوشحالم.
به نقطه نامعلومی خیره شدم و جواب دادم:
- لازمه یادآوری کنم، مامان‌ جون هرچقدر که عاشق توئه از من متنفره؟ به معنای واقعی کلمه می‌خواد منو بکشه!
آلیس به نشانه مثبت سرش رو تکون داد. واندر لیوان قهوه رو روی میز گذاشت و سوالی بهمون خیره شد.
- شما دونفر خیلی شبیه به همدیگه هستید! خواهرید؟
لیوان قهوه رو جلوی دهنم گرفتم.
- نمی‌دونم، من که نمی‌شناسم این دختره‌ رو!
آلیس ایستاد و درحالی که به سمت دفترش می‌رفت گفت:
- ما خواهر دوقلوئیم آقای نابغه!
واندر مثل سربازهای آماده به خدمت جلوم ایستاد. لیوان قهوه رو برداشتم و به سمت درب خروج رفتم؛ و با دست بهش اشاره کردم که دنبالم بیاد.
- پرونده‌های پلیس رو بعد از اینکه هر شخصی قبول می‌کنه و انجامش میده. آخر ماموریت باید یک گزارش کامل از اتفاقاتی که افتاده و کارهایی که انجام داده بنویسه. برای اینکه یاد بگیری از پرونده‌های من شروع کن؛ و گزارش کار همه رو بنویس. زیر تمام برگه‌هارو من امضا می‌زنم. حله؟
واندر که انگار نمی‌خواست کم بیاره سریع قبول کرد و رفت کارهای من رو انجام بده. چند روز آینده با یک شخص مهم قرار ملاقات مخفیانه داشتم.
آقای لاج! رئیس و سرپرست خانواده لاج و رقیب مایکلسون محسوب میشد. با این قرار ملاقات، داشتم یک ریسک خیلی بزرگ رو قبول می‌کردم. بازی کردن با جون خودم برام عادی شده بود. آیا قراره پدر از کارم عصبانی بشه؟ بله و این خیلی برای من لذت بخشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nimvajabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
137
330
مدال‌ها
2
وارد پاساژ ماکی شدم، نیاز دارم چند دست لباس ساده و جدید بخرم. بهترین مزیت اینکه بابات شرکت لباس داشته باشه چیه؟ کلی لباس متنوع مجانی!
به سمت آسانسور شیشه‌ای رفتم و دکمه طبقه سوم رو زدم، طبقه‌ای که یکی از شعبه‌های شرکت دابلیو اونجا بود.
وارد بوتیک دابلیو میشم. دیوارها و سقف‌ها به رنگ سفید و نقره‌ای هستند با نورپردازی ملایم؛ در دو طرف بوتیک رگال‌هایی قرار دارند که لباس‌های مختلف از جمله لباس‌های شب و مجلسی روی آن‌ها آویزان شده‌اند. رنگ لباس‌ها تنوعی از آبی، مشکی، سفید و دیگر رنگ‌های ملایم دارند که به فضای بوتیک حسی از طراوت و زیبایی می‌بخشند. در سمت راست بوتیک، مجموعه‌ای از کفش‌ها و بوت‌های شیک قرار گرفته‌اند که با نورپردازی مناسب برجسته شده‌اند.
در مرکز بوتیک یک کاناپه نرم و منحنی به رنگ بژ قرار دارد که دور یک میز سفید گرد و کوچک چیده شده است. روی میز یک گلدان کوچک با گل‌های سفید قرار دارد که نمایی از زیبایی و سادگی را به فضا اضافه می‌کند. دو صندلی راحتی به رنگ بژ در کنار کاناپه قرار گرفته‌اند که برای نشستن مشتریان و استراحت آن‌ها مناسب به نظر می‌رسند.
در انتهای بوتیک، چند مانکن با لباس‌های شیک و متفاوت قرار دارند که به نمایش آخرین مدها و ترندهای فروشگاه می‌پردازند. آینه‌های بزرگ در دیوارهای پشت مانکن‌ها نصب شده‌اند که علاوه بر افزایش حس فضای بوتیک، به مشتریان این امکان را می‌دهند تا به راحتی لباس‌های مختلف را امتحان کنند و ببینند.
به سمت کاناپه بژ وسط بوتیک رفتم و نشستم. به یکی از دخترهای فروشنده که اسمش کارولین بود با دست اشاره کردم سمت من بیاد.
- کارولین، برو از کافه طبقه بالا یک موکا برای من بخر!
مشغول ورق زدن کاتالوگ لباس‌ها بودم که با صدای شخصی کاتالوگ رو بستم و برگشتم.
- آرینه! واقعاً خودتی؟
ایستادم و قبل از اینکه بتونم کاری انجام بدم، من رو محکم بغل کرد.
- آنجلیک آروم‌تر!
عمه آنجلیک محکم‌تر بغلم کرد و بعد از جدا شدن ازم دستم رو گرفت؛ من رو با خودش به سمت اتاق پرو لباس کشوند.
- همین امروز از مسافرت برگشتم نیویورک. باورم نمیشه اینجا دارم میبینمت! خیلی خوشحالم کردی آرینه.
لبخند زوری زدم. درحال تلاش برای فرار کردن از دست عمه آنجلیک بودم که درب اتاق پرو باز شد و قیافم درهم رفت، اون اینجا چیکار می‌کنه؟
- آرینه برگشته؟ با اون رسوایی دیگه برنمی‌گشتی قشنگم! اومدی دوباره نیویوک که چی بشه؟ قلب نفر بعدی رو بشکونی یا دوباره یک ماجرا جدید برای خراب کردن اسم خاندان مایکلسون درست کنی؟ برو همون جایی که این ده سال بودی!
آنجلیک که قیافه ناراحتی به خودش گرفته بود؛ با چشم و ابرو تلاش میکرد میراندا رو متقاعد کنه دیگه چیزی نگه، اما زیاد موفق نبود!
با بی‌خیالی به میراندا نگاهی انداختم و خنده عصبی کردم.
- برگشته من به خواست خودم نبود. اصلاً علاقه‌ای نداشتم دوباره چهره شما رو ببینم!
از آنجلیکا و میراندا جدا شدم، و بدون هیچ حرفی بوتیک رو ترک کردم. میراندا قطعاً بدترین مادرشوهری بود که می‌تونست به من برسه، و متاسفانه رسید!
با شنیدن صدای زنگ گوشیم از فکرکردن به اتفاقات گذشته بیرون اومدم و با حرص جواب دادم.
- آلیس چرا انقدر زنگ می‌زنی خستم کردی دیگه!
مشخص بود یک جای خیلی شلوغ بود و جمعیت زیادی مشغول حرف زدن بودند.
- آری چیزای عجیبی از مامان پیدا کردم! هرچه سریع‌تر خودت رو برسون.
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,862
39,273
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین