جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خواهر مثبت برادر] اثر «طرلان سادات احدی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tarlan Ahadi با نام [خواهر مثبت برادر] اثر «طرلان سادات احدی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,421 بازدید, 6 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خواهر مثبت برادر] اثر «طرلان سادات احدی»
نویسنده موضوع Tarlan Ahadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tarlan Ahadi
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
نام رمان: خواهر مثبت برادر
نویسنده: طرلان سادات احدی
ژانر : عاشقانه، پلیسی، معمایی
ناظر: عضو گپ نظارت ۱ S.O.W
خلاصه‌: داستان پسران مافیا، داستانی که پسران خاندان پاول بزرگترین مافیا های جهان را اداره می کنند.
داستان دختری که بر علیه ظلم و ستم ۱۲ برادر خود و پسر عمو ها و عمه هایش ساکت نمی ماند.
داستان عشقی بین خواهری که توسط ۱۲ برادر مراقبت می شود و پسری که برای او از دنیا مایه می‌گذارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,986
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
ریما [ماه ژانویه سال 2022]

خیلی آرام در اتاق دریاچه ارومیه را باز کردم. الان وقت شروع عملیته!
اول از همه فرش کوچک وسط اتاق جمع کردم و زیر تخت گذاشتم. یک سطل فلزی را پر از آب و کف کردم و کنار در گذاشتم.
یک طرف یک نخ بی‌رنگ را به پایه‌ی میز کارش وصل کردم و طرف دیگر را به پایه‌ی تخت گره زدم.
روی صندلی جلوی میز کارش پنج تا سوزن قرار دادم و روی میزش که مثل همیشه شلوغ بود را خالی کردم. نقشه‌ها را در کمدش گذاشتم و لباس هایش را از کمد بیرون آوردم، با یک قیچی همه‌ی لباس‌هایش را تکه تکه کردم و توی کشو‌های میز کارش و روی تختش ریختم. در آخر هم پتو را روی تخت کشیدم.
لیست درخواست هایم را روی میز کارش گذاشتم و خم شدم و از کنار پایه ی میز تا دم در روغن ریختم ، سطل آب و کف بالای در قرار دادم.
چند تا از نقشه های مهم کارش هم که برداشته بودم، بردم داخل اتاق و توی کشو‌های میز تحریم قرار دادم.
و حالا نوبتی هم باشه، نوبت آراد خان هست.
داخل اتاقش شدم و چند تا از عطر هاش باهم قاطی کردم و ریز ریز خندیدم .
بعد از آرادی نوبت آوش جونه
به اتاقش رفته که دیدم، بله آقا هفت پادشاه را خواب می‌دید. دفتر و کتاب هایش را برداشتم و به طبقه‌ی پایین رفتم، حالت ضبط گوشی روشن کردم و جلوی شومینه ایستادم و تمام کتاب هاش تو آتش انداختم و از سوختنش فیلم گرفتم.
حالا دیگه نوبت آرش خوشگله قل آوش هستش.
آرش داشت تو تاقش برای جلسه ای مهم در شرکتش آماده می شد، بنابراین رفتم تو پارکینگ ویلا که در فضای باز ساخته شده بود و چهار چرخش بنز مشکی اش را سوراخ کردم و یک مخلوط از آرد و آب و تخم مرغ درست شده بود روی شیشه ها و در های ماشین ریختم!
خوب حالا وقته فرار هست.
پاورچین پاورچین وارد خانه شدم و به طبقه‌ی بالا رفتم. داشتم وارد می شدم که آرش در اتاقش باز کرد و گفت: کجا بودی؟
منم با حفظ اعتماد به نفس و بدون استرس گفتم: پایین تلویزیون می دیدم.
اهانی گفت و به سمت انتهای راهرو حرکت کرد ولی همانا برگشت و گفت :
- ریما
- جان
- ساعت نه شب آماده باش که خواهر برادری بریم بیرون.
- چشم قربونت برم.
بعد با عجله به سمتش رفتم و گونه‌اش بوسیدم.
سپس سریع در اتاق را قفل کردم که وقتی شیطنت‌هایم را فهمیدن در امان بمانم.
یک ربع بعد صدای سه اراده خانه را لرزاند.
و بعد صدای مشت هایی که محکم به در کوبیده می شد.
 
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
صدای آرش که داشت تهدیدم می‌کرد، به گوشم رسید:
- فقط دعا کن دستم بهت نرسه، هیچی بهت نمی گیم پرو شدی. آخه زورت به من رسیده؟ تو که می‌دانستی من قرارداد کاری داشتم بچه! مگه نمی دانستی چقدر برای این قرارداد تلاش کردم.
و بعد نوبت آوش شد.
- ریما جونم فردا امتحان دارم، جون من کتابا را بده.
- آوش جونی یک لیست گذاشتم رو میزت هر موقع خریدی کتابا را بهت پس می‌دم.
- جون داداش بیخیال شو
- نچ نچ
- خب کتابا را بده فردا می‌گیرم.
- نچ
- ریما
- جون؟
- عصبانی‌ام نکن
- شرمنده کتابا دست من نیست، دست شیطان درونمه الانم سرش شلوغه
- لیستت را بخرم، شیطان درونت سرش خلوت میشه؟
_بله
با کلافگی مشهود در صدایش گفت:
- باشه، باشه
بیچاره نمی داند، کتاباش سوخته!
هنوز احتمال خطر بود. بخاطر همین روی صندلی سفیدم که جلوی میز تحریر سفیدم بود نشستم و کتاب هایم را برداشتم و شروع کردم به خواندن.
در دنیای درون بدن و سفر غذا در دستگاه گوارش غرق شده بودم که داد دریاچه ارومیه من را به خودم اورد.
- جرئت داری بیا بیرون
- اولا سلام، دوم خوبی، مرسی منم خوبم، خانواده چطورن؟ نچ نچ نچ زشته بچه من نباید این نکات را بهت گوش زد کنم.
یک نفس عمیق و عصبانی کشید و گفت:
- بیا بیرون فقط به دسته گلت نگاه کن. تروخدا ببین چه شکلی شدم.
_می‌دانم خیلی زیبا شدی. اصلا مگه میشه من کاری کنم نتیجه‌اش قابل تحسین نباشه. ازت توقع نداشتم که توانایی‌های منو زیر سوال ببری!
- باشه بهم می رسیم.
همان موقع صدای آوش بلند شد
- نفس داداش، پاشو بیا بیرون خوشگل خانم، ببین داداش نمونه چیا برات خریده!
-
- خواهری؟
متوجه شدم آوش خوراکی ها را خریده پس فیلم سوختن کتاب‌هایش را براش در ایمیل فرستادم.
_........

همین طوری که آوش التماس می کرد من کتاب‌هایش را بدهم.
کتاب‌هایم را جمع کردم و کامپیوتر به دوربین‌های مخفی که برای خانه نصب کرده بودم، وصل کردم.
هیچ ک.س از وجود این دوربین‌ها خب نداشت و حتی در اتاق‌های پسرا نیز نصب شده بود.
آرمیا پشت در نبود و به اتاقش رفته بود. پس دوربین اتاقش را روشن کردم که صدای خنده‌ام بلند شد.
وای این چرا اینجوری شده، الان کمدش را ببیند که خالی از لباس است، آتیشی می شود پس بهتره الان از فرصت استفاده کنم و تا نیست خوراکی‌ها را از آوش بگیرم.
آرام لای در را باز کردم که با صورت شاد اوش روبه رو شدم.
دست دراز کردم و گفتم :
- خریدا!
- اول کتابا
- بروبابا
خواستم در اتاق را ببندم که پایش را لای در گذاشت و گفت :
- باشه باشه غلط کردم.
کیسه ی خوراکی‌ها را ازش گرفتم و گفتم:
- برو اتاقت از تو کامپیوترت ایمیل هایت چک کن، جای کتابا را گفته‌ام.
و در بستم و سپس دورباره قفل کردم.
خوراکی ها را روی زمین ریختم و دیدم بله داداش گلم همه را خریده ولی حیف که تا چند دقیقه دیگه با حقیقت عاقبت کتاب‌هایش مواجه می شود.
چند دقیقه بعد صدای فریاد آوش بلند شد.
به سمت مانیتور رفتم و دیدم بله بله فیلم سوختن کتاب هایش را که براش فرستاده بودم را دیده!
حسابی هم عصبانی و یه لبوی خوشگل شده است.
 
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
آوش از پشت مانیتور بلند شد و از اتاقش بیرون آمد. با قدم‌های بلند و عصبانی به سمت اتاق مامان رفت. دوربین اتاق مامان را وصل کردم و دیدم که دنبال کلید یدک‌ اتاق‌ها می‌گرده. بالاخره کلید اتاق را پیدا کرد و با تمام سرعت به سمت اتاقم دوید ولی خب، هرچقدر کلید را در می‌چرخاند باز نمی‌شد.
- برادر نمونه کلید یدک اصلی را برداشتم و کلیدی که دستتونهه سر کاری و الکیه.
از عصبانیت رنگش با کاغذ دیواری‌های سیاه اتاقش فرقی نمی‌کرد.
- بالاخره که از لانه‌ات بیرون میای،وروجک!
- حالا تا آن موقع...
- بهتره اشهدت بخونی کوچولو
از قصد برای عصبانی کردن من از این کلمات مثل کوچولو، وروجک و .... استفاده می‌کرد.
منم وانمود می کردم که عصبانی می‌شوم اما باطن داستان چیز دیگری بود.
آوش چند ضربه‌ی دیگر به در اتاق زد که سانس بعدی شروع شد.
در مانیتور دیدم دریاچه ارومیه با حوله تن پوش و دست‌های مشت شده به سمت در اتاق می‌آید. غول تشن وارد می‌شود.
قیافه‌ی آوش هم از عصبانیت جایش را به تعجب داده بود.
- بیا مثل بچه‌ی خوب لباس‌هایم را بده.
آوش جون که از قضیه خبر نداشت، گفت:
- چی شده!؟
- هیچی نشده فقط یه مورچه تمام لباس هایم را برداشته، حتی یک لنگه جوراب هم تو اتاق باقی نزاشته.
آوش که سعی داشت خنده‌اش را کنترل کند با دست به کمر آرمیا زد و گفت: ما که از خواهر شانس نیاوردیم، بیا بهت لباس بدهم.
و بالاخره رفتند.
دفترچه و خودکارم را برداشتم و شروع به خلق یک نقشه‌ی جدید برای آرتا، آرشام، آرتین و آرسان کردم.
چهار تا داداش دیگه‌ام فردا از مسافرت بر می‌گشتند. کافی بود تا فردا در اتاق دوام بیاورم و سپس یار‌های گلم به کمکم می‌شتافتند.
***
نور آفتاب صورتم را مانند مادری مهربان نوازش کرد و خبر ظهور روز جدید در ذهنم نجوا کرد.
انرژی خیلی خوبی سرتاسر بدنم را فرا گرفته بود که قطعا بی‌ربط به بازگشت داداشام نبود.
مادرم زمانی که من به دنیا آمدم از دنیا رفت و پدرم هم در پنج سالگی من دیگر طاقت نیاورد و مشتاق به سوی مادرم پرواز کرد.
از روزی که پدرم رفت، برادرام شدند همه‌ی زندگی ام. هشت تا برادر بزرگتر از خودم دارم که همیشه مراقبم هستند.
15سال از زمانی که پدرم از دنیا رفت می‌گذرد و بنده بیست سال سن دارم و اختلاف سنی ام با کوچک ترین برادرم، آرمیا دو سال است.
بزرگترین برادرم، آراد است که سی و دو سال سن دارد و برادرای بعدی‌ام آوش و آرش دوقلو هستند که سی سال سن دارند. بعد از دو قلو ها نوبتی هم که باشه نوبت آرشام بیست و هشت ساله و سپس آرتام بیست و شش ساله است. بعدش نوبت آرتین و آرسانه سی و چهار ساله است که دو قلواند و در آخرم آرمیای بیست و دو ساله.
نکته ی قابل توجه اینه که مادرم الگو را رعایت کرده و هر 2 سال یک بار ح*ام*ل*ه شده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
***
ماهان
تقریبا شش ساعت بود که در جاده پشت ترافیک عظیمی گیر کرده بودیم. حسابی کلافه شده بودم و آخر هم طاقت نیاوردم و از آرتین پرسیدم:
- چی شد پسر، کی می‌رسیم؟
- بزار حدس بزنم نیامده دلت واسه ریما رفته
و صدای خنده‌هاشون بلند شد.
میلاد که مشخص بود، صبرش تمام شده، گفت:
- مشتاق دیدار این خانم کوچولو شدم، یعنی آنقدر خوبه که شماها همش از اون حرف می‌زنید؟
- اصلا ریما عشق خودمه تمام!
از این همه فیلم بازی کردن خسته شده بودم ولی چاره‌ای هم نداشتیم. بخاطر آن اتفاقی که برای مهیار و ریما افتاد و باعث شد حافظشون را از دست بدهند، مجبوریم حقیقت را مخفی کنیم.
با صدای آرتام به خودم آمدم که می‌گفت:
- خب چشماتون را ببندید و خواهر جدیدتون را تصور کنید. چشم‌های سبز آبی و موهای خرمایی حالت دار و بسیار بسیار بلند. البته بایستی بگویم که این موهای بلند نتیجه ی زحمات ما هشت برادر فداکار بوده است زیرا او بارها می خواست که آن‌ها را کوتاه کند و با نگاه‌های وحشتناک ما هشت نفر مواجه شد.
- فهمیدیم حالا، چرا اینجوری صحبت می کنی؟
خب ماهان جان، برادر عزیزم اینجوری تاثیر گذار تره.
آرشام که از قیافه‌اش معلوم بود، دوست داره کله‌ی قله‌ش را بکنه گفت:
- خواهشا تاثیر گذار حرف نزن برادر من.
بحث نکنید، بجاش بیشتر....
و این بازم آرتام بود که مثل بختک پرید وسط حرف میلاد و گفت:
- شانسم نداریم، بابا شما واسه دیدن ما اینقدر ذوق نکردید که برای اون دختره ذوق می‌کنید.
- خواهر یک چیز دیگه است.
همه‌ی نگاه‌ها به سمت مهیار برگشت، تنها نگرانی‌ما برخورد مهیار با ریما بود که البته با این حرفش کمی از استرس های مشهود در چهره‌ هایمان کمتر شد.
مهیار ادامه داد:
- خب بقیه‌اش؟
آرتین گفت:
- بقیه‌ی چی داداش؟
- داشتید راجب نفسم صحبت می‌کردید، ادامه بدید.
همه با هم گفتیم:
- نفست؟
-اه چرا داد می‌زنید؟ بله دیگه نفسم.
آرتین گفت:
- اها قدش حدود صد و هفتاد وپنج هست و پوستش سفیده، موژه‌هاش بلنده و لبای کوچولویی هم داره. خواهرکم به خودم رفته ورزشکار و هنرمنده. راستی یک صدایی داره که نگو و نپرس. شبا به جای گوگوش ریما گوش می‌دیم.
- شوخی می‌کنی؟
- نه بابا، اصلا من و شوخی بهم می‌آیم؟
- اصلا.
بعد گذشت چند ساعت بالاخره به خانه رسیدیم و با صحنه‌‌ی عجیبی مواجه شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
مهیار

یک دختر مو خرمایی که موهاش تا زیر رون پاهایش می‌رسید، با چشم های سبز، آبی و قد بلند به همراه مژه‌های بلند مشکی با یک شلوارک مشکی و تاپ قرمز جلوی ما ایستاده بود.
آنقدر خوشگل بود که چند دقیقه با بهت نگاهش می کردم.
با صدای آرتام به خودم آمدم که می‌گفت:
- اگه داداشاش اینجوری بهش زل زدن وای به.....
جمله‌اش با صدای آرتام گفتن آرشام نصفه ماند.
هنوز متوجه حضور ما نشده بودند. روبروی ما یک پسر کپی دختره ایستاده بود، شباهتشون آنقدر زیاد بود که اگه می گفتند دو قلو نیستند باور نمی کردم.
دختره گفت:
- ببین دریاچه ارومیه، یا اون لیست را می‌خری یا با نقشه‌هات خداحافظی می‌کنی تمام.
دریاچه ارومیه عجب اسمی داره. پسره در جوابش گفت:
-برای بار هزارم می‌گم، اسم من آرمیا است.
پس این دختره همان خواهر کوچولوی خودمونه
- فرقی نداره، دریاچه ارومیه یا آرمیا هر دوش یکیه.
با این حرفش همه زدند زیر خنده که ریما و ارمیا با تعجب به سمت ما برگشتند.
ریما با دیدن آرتین گل از گلش شکفت و به سمت پرواز کرد و خودش را بغلش پرت کرد که صدای پسرا بلند شد.
آرسان گفت:
- اهم اهم ما هم اینجاییما
آرتام هم کلافه دستی به سرش کشید و گفت:
- ریما پس من چی؟
ریما ولی بدون توجه به اون‌ها از بغل آرتین بیرون آمد و لپش را بوسید.
- بَه بَه سلام عشق من
ریما با لحن بچگونه‌ای گفت:
- سلام داداش آرتین خوبی؟ دلم واست یه دنیااااا تنگ شده بود.
- منم همین طور عروسک داداش.
و دوباره هم را بغل کردند.
ماهان که صبرش تمام شده بود گفت:
- هی آبجی کوچولو ماهم اینجا هستیما
ریما به سمت مت بر گشت و چند دقیقه با دقت به ما خیره شد، سپس در حرکتی غیر منتظره بغلم پرید. با این کارش به همه‌‌ی‌مان شک بزرگی وارد کرد.
- سلام بر داداش جدید و خوشتیپ خودم.
بالاخره به خودم آمدم و برخلاف انتظار پسرا دستم را دور خواهر کوچولوم‌ حلقه کردم‌ و پیشانیش بوسیدم.
- سلام وروجک
دخترک شیطون هم لپم بوسید، از آغوشم بیرون آمد و به سمت ماهان قدم برداشت.ماهان هم نه گذاشت نه برداشت و پرو پرو بغلش کرد و موهایش را بوسید.
- اخ آخ میگن آبجی یه چیز دیگه است، من باور نمی کردم.
ریما لپاش گل انداخت که طاقت نیاوردم و به سمتش رفتم و لپش را گاز گرفتم.
- آخ چلا گاز میگیلی؟ (چرا گاز می گیری)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین