مقدمه:
در میان این آسمان بزرگ خدا
من هستم ...
تابان
سوزان
درخشنده
نه ابر ها نه ماه و نه ستارگان توانایی رقابت بامن را ندارند
این من هستم خورشید تنها....
آخرین بشقاب هم آب کشیدم گذاشتم توی آبچکون
نگاهی سر سری به آشپزخونه انداختم وقتی مطمئن شدم ظرفی نمونده پیشبندم رو باز کردم و از در پشتی رستوران به سمت دخمه کوچکی که به اصطلاح داخلش زندگی میکردم قدم برداشتم
در اتاقک را باز کردم چشمم به ننه هاجر افتاد زنی که همدمم بود و
دست های ضمختش نشان از زندگی سختی که داشته است میداد
لبخندی زده و سلام کردم
جوابم را با خوشرویی داد و گفت سلام بیا مادر یه چیزی بخور از صبح چیزی نخوردی بیا گلم
به سمت سفره ای که شامل چند تیکه نون و مقداری از ته مانده غذای رستوران بود رفتم و نشستم همیشه همین بود البته ناشکر هم نبودم شب های زیادی حتی بدون همین تیکه نون سرم رو روی زمین گذاشتم
غذا که تمام شد طبق عادتم یک لیوان آب پر کردم و یک نفس سر کشیدم
نمیدانم فلسفه این کارم چه بود اما اگر این کار را نمیکردم انگار که اصلا غذا نخوردم
نفس عمیقی کشیدم و روی تشک کنار اتاقک دراز کشیدم و به سقف چوبی زل زدم و باز هم فکر های همیشگی مرا با خود به خیال برد
*من کیستم؟*
*پدر و مادر دارم ؟*
* از کجا آمده ام *
سوال های همیشگی که ذهنم را به بازی میگرفنتد
و من تنها جوابی که برای این سوال ها داشتم *هیچ چیز* بود
و تنها چیزی که از هویتم میدانستم گردنبندی بود که هیچ وقت ازم جدا نشد و حسی مانع از دوری آن از من میشد
دستم را به سمت گردنم بردم و آرام روی پلاک گردنبند کشیدم و زیر لب گفتم♡ تیدا♡ اسمی که ننه هاجز میگفت یعنی خورشید
گاهی اوقات به این نتیجه میرسیدم گه یک بچه نامشروعم که در خیابان رها شده است
و این فکر از درون مرا ذره ذره تخریب میکرد
صدای ناله ننه مرا از دنیای پر ابهامم بیرون کشید
زن بیچاره اوهم مانند من در رستوران کار میکرد
و به لطف او من هم به اینجا آمدم
هر دو ظرف میشستیم
من ظرف های کوچک تر و ننه قابلمه های بزرگ غذا
او هم مثل من تنها بود
برایم تعریف کرده است وقتی که ۱۵ سالش بوده است ازدواج کرده
و بعد از ۲۰ سال زندگی شوهرش که مرد شکاکی بوده او را از خانه بیرون کرده
او مرا توی خیابان و کنار ورودی یکی از پارک ها پیدا کرده است
و میگوید تنها چیزی که پیشم بوده همین گردنبنده و پتویی که دورم بوده
آنقدر به گذشته فکر کردم که نفهمیدم که خواب بر من چیره شد ...