جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خورشید تنها] اثر «تابان دخت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط تابان دخت با نام [خورشید تنها] اثر «تابان دخت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 710 بازدید, 20 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خورشید تنها] اثر «تابان دخت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع تابان دخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
نام رمان: خورشید تنها
نویسنده: تابان دخت
ژانر رمان: عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)

خلاصه: رمان درباره دختری هست که هیچ چیز از گذشته‌ش و هویتش نمی‌دونه به غیر از اسمش و یه گردنبند و حالا دختر قصه که کارش رو از دست داده توی یه عمارت مشغول یه کار شده که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23


پست تایید.png







نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بو
ک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
مقدمه:
در میان این آسمان بزرگ خدا
من هستم ...
تابان
سوزان
درخشنده
نه ابر ها نه ماه و نه ستارگان توانایی رقابت بامن را ندارند
این من هستم خورشید تنها....




آخرین بشقاب هم آب کشیدم گذاشتم توی آبچکون
نگاهی سر سری به آشپزخونه انداختم وقتی مطمئن شدم ظرفی نمونده پیشبندم رو باز کردم و از در پشتی رستوران به سمت دخمه کوچکی که به اصطلاح داخلش زندگی میکردم قدم برداشتم
در اتاقک را باز کردم چشمم به ننه هاجر افتاد زنی که همدمم بود و
دست های ضمختش نشان از زندگی سختی که داشته است میداد
لبخندی زده و سلام کردم
جوابم را با خوشرویی داد و گفت سلام بیا مادر یه چیزی بخور از صبح چیزی نخوردی بیا گلم
به سمت سفره ای که شامل چند تیکه نون و مقداری از ته مانده غذای رستوران بود رفتم و نشستم همیشه همین بود البته ناشکر هم نبودم شب های زیادی حتی بدون همین تیکه نون سرم رو روی زمین گذاشتم
غذا که تمام شد طبق عادتم یک لیوان آب پر کردم و یک نفس سر کشیدم
نمیدانم فلسفه این کارم چه بود اما اگر این کار را نمیکردم انگار که اصلا غذا نخوردم
نفس عمیقی کشیدم و روی تشک کنار اتاقک دراز کشیدم و به سقف چوبی زل زدم و باز هم فکر های همیشگی مرا با خود به خیال برد
*من کیستم؟*
*پدر و مادر دارم ؟*
* از کجا آمده ام *
سوال های همیشگی که ذهنم را به بازی میگرفنتد
و من تنها جوابی که برای این سوال ها داشتم *هیچ چیز* بود
و تنها چیزی که از هویتم میدانستم گردنبندی بود که هیچ وقت ازم جدا نشد و حسی مانع از دوری آن از من میشد
دستم را به سمت گردنم بردم و آرام روی پلاک گردنبند کشیدم و زیر لب گفتم♡ تیدا♡ اسمی که ننه هاجز میگفت یعنی خورشید
گاهی اوقات به این نتیجه میرسیدم گه یک بچه نامشروعم که در خیابان رها شده است
و این فکر از درون مرا ذره ذره تخریب میکرد
صدای ناله ننه مرا از دنیای پر ابهامم بیرون کشید
زن بیچاره اوهم مانند من در رستوران کار میکرد
و به لطف او من هم به اینجا آمدم
هر دو ظرف میشستیم
من ظرف های کوچک تر و ننه قابلمه های بزرگ غذا
او هم مثل من تنها بود
برایم تعریف کرده است وقتی که ۱۵ سالش بوده است ازدواج کرده
و بعد از ۲۰ سال زندگی شوهرش که مرد شکاکی بوده او را از خانه بیرون کرده
او مرا توی خیابان و کنار ورودی یکی از پارک ها پیدا کرده است
و میگوید تنها چیزی که پیشم بوده همین گردنبنده و پتویی که دورم بوده
آنقدر به گذشته فکر کردم که نفهمیدم که خواب بر من چیره شد ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
صبح مثل همیشه ساعت ۵ از خواب بیدار شدم بدنم طوری بود که خودبه خود این موقع بیدار میشد
چند لقمه نان خوردم و به سمت سبدی که لباس هایم را در ان میگذاشتم رفتم حق انتخاب چندانی نداشتم چون همش دوتا مانتو و دو دست لباس خونه داشتم هرچند با حقوقی که من میگیرم بیشتر از این هم انتظار نمیرود بعد از تعویض لباس به سمت رستوران حرکت کردم نگاهی اجملی به آشپر خانه انداختم همه چیز تمیز بود پیش بندم را بستم و مشغول شستن برنج ها شدم با اینکه ۱۵ سالم بیشتر نبود اما دستپخت خوبی داشتم و گاهی در کنار ظرف شستن کمی هم کمک زیبا خانم آشپز رستوران میکردم
و آقای نادری هم دستمزدی بیشتر بهم میداد
انقدر غرق افکارم بودم که متوجه امدن کارکنان نشدم
هرکدام مشغول کاری بودند زیبا خانم در حال گذاشتن مرغ ها روی گاز آقا عباس کوبیده ها رو درست میکرد و آریان تنها پسر جوان اینجا هم قابلمه های بزرگ رو روی اجاق های تک شعله میگزاشت
پسر مهربونی بود و البته آروم و سر به زیر
تقریبا ۲۴ سالش بود و گارسون اینجا که گاهی تو آشپز خونه با زیبا خانم کمک میکرد
پدرش معتاد بود و اون سرپرستی خانوادش رو داشت و خرج دوخواهر کوچک تر و مادرش رو میداد
زیبا خانم هم بچه نداشت
مثل اسمش زیبا بود و البته کمی تخس و غرغرو و عصبی.
ولی شوهرش قدرش رو ندونست و به خاطر نازاییش سرش هوو آورد اون هم از دست طعنه های مادرشوهرش به خونه پدرش پناه آورده بود که بهش گفتن خودت باید خرجت رو در بیاری و ما هیچ مسولیتی در برابرت نداریم
عباس آقا مال باخته بود توی پارک با زنی آشنا میشه و عاشق میشه اما بعد از یک ماه که تینا خانم خونه و ماشین عباس آقا رو به نام خودش میکنه دیگه به عباس آقا زنگ هم نمیزنه
اون هم از سر بیچارگی با آخرین پولاش خونه ای اجاره میکنه و اینجا مشغول کار میشه اوایل کار سختش بود و روش نمیشد که از تنها پسرش که خارج بود کمک بگیره اما کم کم با شرایط کنار اومد
مرد خوبی بود اما به خاطر پا به سن گذاشتنش کمی بد اخلاق بود
همه افراد این رستوران دست خوش روزگار بودند
آه بلندی میکشم آنها حداقل از داشتن خانواده مطمئن بودند .اما من چه ؟
ساعت ۱۰ بود که کارم تمام شد ننه هاجر فقط صبح ها بافتنی هایش را میفروخت عضر ها هم برا شستن قابلمه ها به رستوران می آمد ظرف غذایی که زیبا خانم برایمان گذاشته بود رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم زیاد فاصله نداشت و تقریبا انبار به حساب میومد که آقای نادری اینجا را به ما دادند در را باز کردم و به داخل رفتم نگاهی به اتاق انداختم اتاق بیست متری که موکت بود و یک قالی ۱۲ متری کف آن انداخته بودیم
گوشه ای سبد های لباسمان و رخت خواب هایمان را چیده بودیم یک طرف هم گاز کوچکی و یخچال کهنه ای که مال رستوران بود و کنارش هم سبد بافتنی های ننه بود یه اتاقک کوچیک و جمع و جور...
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
امروز جمعه بود و رستوران تعطیل بود مثل همیشه صبح زود بیدار شدم بعد از دوش سرسری که توی حمام رستوران گرفتم لباس پوشیدم از ننه داشت بافتنی هاش رو میبافت خداحافظی کردم و به سمت جایی که هر جمعه میرفتم حرکت کردم پاییز بود و سوز سردی میومد اما نه اونقدر که منِ پوست کلفت رو بتونه از پا دربیاره
من ۱۵ سالم بود اما به اندازه یک آدم ۳۰ ساله میفهمیدم
و زجر کشیده بودم
روی نیمکت پارک نشستم و به دختر های همسن خودم نگاه کردم
آهی از ته دل کشیدم از ته تهش
منم دلم یه زندگی آروم میخواست زندگی که بتونم مثل بقیه مدرسه برم البته خوندن و نوشتن رو بلد بودم و بی سواد نبودم
اما مدرسه چیز دیگری بود
منم دلم کمی شیطنت های دخترانه میخواست
کمی ناز کردن کمی لوس شدن ، مادر برای حرف های دخترانه ام
پدر برای غیرتی شدن اش ، آه!
من دلم کمی زندگی میخواست
اما هیچ کدام را نداشتم و همه این تنهایی ها تیدای الان رو ساخته است دختری که به غیر از ننه هاجر کسی صدایش را نشنیده است حتی بعضی ها فکر میکنند لال است
دختری که نگاهش یخ است اما مغرور نیست
آه بلند تری کشیدم
نگاهی به اطراف پارک کردم جایی که برایم مانند زاد گاه است
و مثل کف دست میشناسمش
صدای جیغ دختری توجهم را جلب کرد و نگاهم به سمتش کشیده شد
دخترهای تقریبا ۱۷ ساله ای که دور هم جمع شده بودند و برای دوستشان تولد گرفته بودند
هه جالب بود حتب تاریخ تولدم هم نمیدانم
ننه هاجر میگوید وقتی مرا پیدا کرده است تقریبا دوماهم بود
که مرا پیدا کرده روی همین نیمکت
و باز هم آه بلند تر

دستم زیر روسری رفت و گردنبند را با کردم و نگاهی دقیق به آن کردم تا ردی از گذشته ام بیابم
گردنبندی که یه خورشید بود و اسم تیدا به فارسی روش حکاکی شده بود و روی شعله های خورشید نگین های ریزی خورده بود
داشتم بادقت بهش نگاه میکردم
که یهو...
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
یه نوشته خیلی ریز پشت گردنبند دیدم
اسم یه طلا فروشی بود یا یه همچین چیزی خیلی ریز بود
انقدر سر گرم خوندن نوشته بودم که متوجه گذر زمان نشدم
هوا تقریبا تاریک شده بود
از رو نیمکت بلند شدم و به سمت رستوران حرکت کردم
سرم پایین بود و داشتم توی پیاده رو حرکت میکردم که یه خورد بهم
- ببخشید خانم معذرت میخوام عجله داشتم
نگاه سردمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم یه مرد ۲۷ یا ۸ ساله
خیلی خوش پوش با یه کت و شلوار آبی کاربنی
نگاهم ۵ ثانیه هم طول نکشید
سری تکون دادم و به راهم ادامه دادم
هر کسی جای من بود الان دعوا راه انداخته بود اما من هر کسی نبودم من تیدا بودم سرد، بیتفاوت ، تنها
انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی به رستوران رسیدم
داخل اتاق شدم دیدم‌ ننه داره بافتنی میبافه سلام دادم
اون هم مثل همیشه با خوشرویی جوابم رو داد
لباس بیرونم رو درآوردم رفتم که لباس های چرکم رو بشورم
پاییز بود و آب یخ وقتی هم که لباس میشستم دستام تا مچ قرمز میشد
اما من باز هم اعتراضی نمیکردم
کار لباس هام که تموم شد رفتم داخل و پیک نیک رو روشن کردم تا کمی از بیحسی دستام برطرف بشه به دستام زل زدم دستایی که مال یه دختر ۱۵ ساله بود اما مثل دستای یه زن ۳۰ ساله بود
ناخن های کوتاه و شکسته و بدون لاک
هه لاک یادم میاد ۷سالم بود که وامیستادم پست مغازه لاک فروشی و لاکا رو نگا میکردم مغازه دار میگفت اینجا واینستا منم کلی گریه میکردم‌و از اونجا میرفتم اما روز بعد دوباره همون بساط بود
میگفتم بزرگ شدم پولدار شدم برا خودم لاک میخرم
هه الان که پول دارم اما دیگه ذوق یه دختر بچه دو برای این جور کارا نداشتم
آه خیلی حسرتا تو زندگیم بود خیلی کمبود ها بود
اره بود
نه اینکه الان رفع شده باشن ها نه
همه خواسته هام تموم شدن یانی خودم تمومشون کردم
فهمیدم آدم با حسرت پیش خوردن سیر نمیشه
فهمیدم تا سودی نباشه تو هم نیستی
خیلی چیز ها رو فهمیدم

روی تشک دراز کشیدم و پتوی کهنم رو کشیدم روم به ننه نگاه کردم همیشه زود میخوابید
با اینکه با هم زندگی میکردیم اما کلا حرفی با هم نمیزدیم
تا ۳ سالگی خرجم رو داده بود و از اون به بعد خودم یا گل فروختم یا کفش واکس زدم و پول درآوردم
ولی خوب به هر حال حق مادری به گردنم داشت
همون ۳ سال هم خودش ۳ بود
منم درکش میکردم سنش زیاد بود فشار عصبی زیادی رو تحمل کرده بود و تحمل من یکی رو نداشت
همین بی هم زبونی بود که باعث شد من تمام دخترونه ها رو توی خودم بریزم
جالبه ! حتی وقتی به بالغ شدم هم کسی نبود برام توضیح بده
بعدا از زیبا خانم دیدم فهمیدم چی به چیه

بازم مثل هرشب دستم روی پلاک گردنبندم نشست اما ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
متوجه شدم پلاکم شکسته
و فقط نصفش هست دقت کردم دیدم وقیقا همون قسمتی که نوشته بود از وسط شکسته و فقط نصفش معلومه
بلند شدم و اتاق رو گشتم اما بازم پیداش نکردم
هوف بلندی کشیدم حتما تو خیابون یا پارک افتاده
تنها چیزی که از گذشتم داشتم همینم شد نصفه نیمه
بی خیال شدم و خوابیدم
صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از آماده شدن رفتم رستوران اما چه رفتنی تمام روز کلافه بودم
چرا؟
هه دختر آقای نادری داره میاد به احتمال زیاد من دیگه اینجا کار نمیکنم .
باید به فکر یه کار جدید میبودم
ولی چکار که برای یه دختر مناسب باشه
اوف
عصر باید برم دنبال کار از ننه هاجر هم جدامیشم ولی خوب باید خرج خودمو در بیارم
کارمو تموم کردم
رفتم خونه تا اماده بشم و برم دنبال کار
.
.
.
.
سه چهار تا جا رفتم برای کار از ظرف شستن تا پرستاری که چون ۱۵ سالم بود بهم کار نمیدادن
دلم هوای پارک رو کرده بود به خاطر همین رفتم اونجا
و مثل همیشه روی نیمکت نشستم
و به آدم های اطراف نگاه کردم آدم هایی که مثل من گرفتاری های دارن
آدم هایی که گاهی خوشحال و گاهی ناراحت اند
سرم را تکانی دادم تا باز در آفکاری که هر ثانیه اش برایم عذاب آور است غرق نشوم
ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد
میتونم خانوادم رو پیدا کنم آره دیگه لازم نیست که اینهمه عذاب بکشم پلاک رو از زیر پیراهنم بیرون کشیدم و نگاهش گردم
فکر کنم یه طلا فروشی همین نزدیک باشه
پس سریع دست به کار شدم و راه افتادم سمت طلا فروشی
جلوی در طلا فروشی که رسیدم
کمی مردد شدم برای پیدا کردنشون آیا اونا منو میپزیرن ؟
تردید رو کنار گذاشتم و وارد شدم .
سلام آقا-
- سلام بفرمایید امرتون؟
-ببخشید میخواستم ببینم روی این پلاک چی نوشته
پلاک رو از دستم گرفت و با یه ذره بین یا یه همچین چیزی بهش نگاه کرد
-نوشته ماریا
-اهان بله میشه بگید طلا فروشی به این اسم هست یا نه ؟
- بله بله طلا فروشی ماربا بزرگ ترین طلا فروشی تهرانه توی یکی از بهترین نقاط تهران
-ممنون
از طلا فروشی بیرون اومدم
و باخودم گفتم خوب این اولین سر نخ از گذشته طلا فزوشی ماریا
ساعت ۷ بود که برگشتم رستوران .
رفتم توی اتاق و یه گوشه نشستم و به این فکر کردم که بعد از پیداکردنشون چه اتفاقی میوفته
منو قبول میکنن ؟
نمیگن تو دختر ما نیستی؟
اصلا پدر و مادری هست؟
آدم رویا پردازی نبودم و بیشتر منطقی فکر میکردم
چون یاد گرفته بودم رویا های دست نیافتی آدم ها رو از پا در میاره چون غصه نرسیدن بهشون رو میخوری هه و این آدم ها رو عوض میکنه
همون طور که منو به این تیدا تبدیل کرده ....
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
بلاخره و بعد از سه روز یه کار مناسب پیدا کردم
خدمتکار یه عمارت بزرگ توی زعفرانیه برام پیداشد
کارو ننه هاجر از طریق یکی از دوستای آیناز خواهر آریان برام پیدا کرد
بر خلاف اکثر آدم ها که خدمتکاری رو شغل کوچکی میبینند من کاملا فرق دارم و نظرم اینه که خدمتکاری از خیلی شغل های دیگه شریف تره. خیلی شغل ها....
نگاهی به اتاق کردم قرار بود فردا از اینجا برم شاید یه مدت طولانی دیگه این جا رو نمیدیدم
کوله مشکیم که حکم چمدونم داشت برداشتم وسایلم و لباسام رو داخلش گذاشتم
وقتی که داشتم وسایلم رو جمع میکردم چشمم به حوله ای افتاد که توش پیچیده شده بودم
نمیدونم کلا این حوله رو یادم رفته بود
یه حوله صورتی دولایه که گوشه سمت راستش یه چیزایی به انگلیسی روش نوشته بود
در حال کنکاش توی حوله بودم که صدای در در اتاق اومد
و بعدش صدای ننه :
.تیدا ؟
بهش نگاه کردم صداش بغض داشت و چشماش اشک
با صدای آرومی جواب دادم :
.بله ننه
نایلون توی دستش رو به طرفم گرفت و گفت :
. برای تو بافتمش . میخواستم توی یه زمین بهتر بهت بدم ولی نشد !
اشکاش چکید و من نیش اشک رو توی چشمام حس کردم اما اجازه پیش روی بهش رو ندادم به جاش به سمتش رفتم‌و سفت بغلش کردم اونم بغلم کرد و گریه کرد سخت بود براش این زن از بچه هاش دور بود این زن مادرانه هایش در قلبش خفه شدند ...
آه ازم جداشد و به سمت کولم رفت و وسایلم رو نگاه کرد تا چیزی رو جا نزاشته باشم
به نایلون توی دستم نگاهی انداختم یه شال گردن مشکی با چند تا خط سفیدلبخندی روی لبم نشست میدونست از این ترکیب خوشم میاد
.
.
.
بلاخره صبح شد و موقع رفتنم رسید . وسایلم رو یه بار دیگه چک
کردم چون از اینجا تا زعفرانیه خیلی راه بود تصمیم گرفتم که یه کم ولخرجی کنم و یه تاکسی بگیرم
یه بار دیگه به رستوران نگاه کردم به کسایی که ۴ سالی بود که کنارشون بودم
زیبا خانم آقا عباس آقای نادری آریان همشون اومده بودن که بدرقم کنن آقای نادری اومد نزدیکم :
شرمنده دخترم خودت که از اوضاعم خبر داشتی مجبور شدم وگر نه خدارو خوش نمیاد کسی رو از نون خوردن بندازم
مثل همیشه در برخوردم با مرد ها سرم رو پایین انداخته بودم
فقط لبخندی زدم و سری تکان دادم
ننه هاجر اشک هاش رو پاک کرد و بغلم کرد و گفت:
اگه مرخصی بهت دادن حتما پیشم بیا
به باشه ای اکتفا کردم
وسایلم رو گذاشتم توی تاکسی و در جواب خداحافظی همه شون سر تکون دادن و لبخند زدند
میدونستند که اینکارم از روی غرور نیست و کلا حرف نمیزدم
دوباره به گذشته رفتم همون زمانی که دیگه حرف نزدم.....
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
با صدای راننده از اون خاطره شوم دست کشیدم و پول راننده رو حساب کردم به عمارت بزرگ روبروم چشم دوختم یه عمارت سلطنتی شاهانه با یه حیاط پر از گل رز
هر ک.س بود به وجد می آمد ولی نه برای من که نسبت به همه چیز بیتفاوت بودم
شانه ای بالا انداختم و زنگ در رو فشردم صدای زنی که به نظر پیر بود به گوش رسید:
-کیه؟
-برای کار اومدم خانم
بدون حرف دیگری در باز شد
و پای من هم به این عمارت باز شد
وارد سالن که شدم حسی به وجودم سرازیر شد نمیدانم چه بود
خوبو بدی اش را نمیفهمیدم صدای زنی مرا از کلنجار درونم نجات داد
-سلام
نگاهم را به سمتش سوق دادم
زن میان سالی که چهره قشنگی داشت ولی اخم میون ابروهاش چیز دیگه ای رو میگفت و لباس فرم پوشیده و سفید مشکی پوشیده بود
نگاهم رو پایین آوردم و سلام دادم
-خوش اومدی همراهم بیا
و خودش راه افتاد به سمتی که آشپز خونه به نظر میرسید
همراهش رفتم و طبق حدسم وارد آشپز خونه شدم
اشاره کرد که روی صندلی بشینم و خودش هم نشست
-خودت رو معرفی کن .
- اسمم تیداست ۱۵ سالمه
سری تکون داد و گفت
- منم زهره ام قدیمی ترین خدمتکار اینجا
قبل از هر چیز باید کمی درباره اینجا بدونی همون طور که‌ دیدی اینجا یه عمارت بزرگه به غیر از من ، تو و مینا که الان مرخصیه دو تا نگهبان داره البته این برای زمانیه که آقا بزرگ و آقا سیاوش نباشن وقتی بیان ایران برای نظافت خدمتکار میاریم و نگهبان ها هم بیشتر میشن . در حال حاضر توی خونه فقط اندیشه خانم و آقا تیام اینجا هستند . بقیه هم برای یه سفر کاری رفتند و تا دو ماه دیگه نیستند
خوب این خونه هم مثل بقیه خونه ها قوانینی داره که بدون نقص باید انجام بشن
۱- لباست همیشه و در همه حال باید پوشیده باشه لباس فرم هم بهت میدم
۲- همیشه آراسته باشی البته بدون آرایش غلیظ
۳- فضولی توی اتاقا ممنوع
۴ - بغیر از آقا سیاوش و آقا بزرگ هیچ ک.س رفتن به طبقه بالا رو نداره همه اتاقا توی همین طبقه است تاکید میکنم هیچ ک.س حق رفتن به بالا رو نداره
بعد از تموم شدن حرف هاش نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد
- متوجه شدی؟
- بله فقط یه سوال اتاق من کجاست ؟
- خدمتکار ها توی ساختمون پشت میمونن ۳ تا اتاق داره که دوتاش مال منو میناست یکیش هم مال تو میتونی اونجا بمونی .
سری تکون دادم
از قرار معلوم کسی داخل عمارت نبود چون گفت میتونی بری اتاقت
منم وسایلم رو برداشتم و بعد از گرفتن لباس فرم که شامل یه مانتو شلوار مشکی و یه دستمال سر سفید بود
به سمت ساختمونی که گفت حرکت کردم
اتاق خوبی بود برای منی که توی خیابون هم خوابیده بودم
یه کمد یه تخت و یه فرش کوچیک وسط اتاق ...
جمع و جور .
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
وسایل رو داخل کمد چیدم و لباس فرم رو تنم کردم تقریبا اندازم بود ولی یه کم گشاد که اونم اشکال نداره
به سمت آشپزخونه راه افتادم
توی درگاه ایستادم و یه نگاه کلی به اشپز خونه بزرگ و مجهز کردم کار با وسایل مختلف رو بلد بودم
زهره خانم که در حال آشپزی بود . با صدای پام به طرفم برگشت بادیدن نگاهش گفتم : کاری نیست من انجام بدم ؟
گفت : آشپزی بلدی؟
گفتم :بله بلدم
زهره خانم : امروز اندیشه خانم کلاس دارن آقا تیام هم نهار نمیاد
مواد عدس پلو رو اماده کردم بیا درستش کن منم میرم برای نظافت اتاقا
سری تکون دادم و مشغول شدم...
عدس پلو رو دم دادم و شروع کردم به شستن ظرف های کثیف شده بعدش هم دستی به سر و روی آشپز خونه کشیدم خونه خیلی بی روحی بود توی این عمارت بزرگ سکوتی بود که از ۵ کیلومتری هم فریاد میزد سوت و کور بودنش رو .
زیر غذا رو که آماده شده بود خاموش کردم و شروع به چیدن میز کردم سلیقه خوبی داشتم و همیشه ننه هاجر این کارم رو تحسین میکرد
کارم که تموم شد
رفتم توی حیاط تا کمی هوا بخورم


دوهفته است که من اینجا مشغول به کار شدم
و هنوز نتونستم اعضای این خونه رو ببینم
اندیشه خانم بیشتر اوقات توی اتاقشونه و آقا تیامم خونه مستقل دارن
از طرفی بیشتر کارا هام توی آشپز خونست اگر بخوام هم نمیتونم بیام و ببینمشون
امروز از اون روز هایی بود که بی دلیل دلم میگرفت و می نشستم و دلی سیر به گذشته فکر میکردم
روی جدول کنار باغچه نشستم دستم نشست روی پلاک نصفه گردنبندم آهی کشیدم این چند وقت انقدر درگیر کار بودم که نتونستم پیگیر این قضیه بشم
به فکر عمیقی فرو رفتم
《 گذشته 》
جعبه واکس ها رو برداشتم و کنار چهار راه ، راه افتادم همزمان شعر قشنگی رو میخوندم
کنار آقایی ایستادم و گفتم : سلام عمو میخوایی برات واکس بزنم؟
مرد لبخندی که معنیش رو نفهمیدم زد و گفت ....
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین