جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خورشید تنها] اثر «تابان دخت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط تابان دخت با نام [خورشید تنها] اثر «تابان دخت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 711 بازدید, 20 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خورشید تنها] اثر «تابان دخت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع تابان دخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
با صدای زهره خانم از خیال پرت شدم بیرون
-تیداااااااا کجایی دختر ؟
- بله زهره خانم اومدم
دستی به صورت خیس عرقم کشیدم . هنوزم نتونستم باهاش کنار بیام هفت ساله که دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم
هنوزم که هنوزه وقتی یادش میوفتم ...
سرم رو تکون دادم تا بیشتر از این فکر نکنم
بلند شدم و به سمت آشپر خونه راه افتادم
زهره خانم داشت وسایل نظافت رو آماده میکرد
-بله خانم
-بیا دختر اینا رو بگیر برو اتاقا رو گردگیری کن آقا بزرگ دارن میان بدو
چشمی گفتم و بیخیال خوشحالی صداش و برق چشماش شدم
تا امروز کار اتاقا رو مینا انجام میداد ولی نمیدونم چرا امروز من باید انجام بدم
خوب ۸ تا اتاق بود اقا بزرگ ، اقا سیاوش، اقا تیام ، اندیشه خانم ،
و ۳ تا اتاقه دیگه که یکیش اتاق مهمانه ۲ تای دیگه هم نمیدونم مال کیه در یکیش هم قفل بود
پس سریع دست به کار شدم به دکور اتاقا زیار توجه نکردم فقط یکی از اتاقا که تم سفید مشکی داشت توجهمو جلب کرد که اونم
مبارکه صاحبش
کار اتاقا رو تموم کردم رسیدم به اتاقی که درش قفل بود برای اولین بار بعد از ۷ سال کنجکاوی اومد سراغم نمی دونستم برم داخلش یا نه زهره خانمکه میگفت درش قفله پس بیخیال حس کنجکاویم شدم و رفتم سمت آشپز خونه
زهره خانم نهار قیمه بار گذاشته بود
و بوش تمام عمارت رو برداشته بود
بعد از این قیمه یه عصرانه خوب میچسبه
توی کابینت ها دنبال چیزی بودم که درست کنم
که چشمم به یه کتاب آشپزی افتاد
یادم میاد اولین کتابی که خوندم کتاب آشپزی بود
خیلی دوستش داشتم با خاطر همین کیک و دسر غذا های مختلف رو بلدم درست کنم
آهان یه کیک شکلاتی درست میکنم
چند باری توی رستوران درست کرده بودم و خوب از آب در اومده بود
مینا رو صدا زدم تا با هم درست کنیم .
مینا دختر خوبی بود و البته خوشگل ۱۹ سالشه و میشه گفت خجالتی
مینا وسایل رو آماده کرد منم شروع به درست کردنش کردم
و گذاشتمش توی فر
این کار رو با علاقه خاصی انجام میدادم و میشه گفت تنها کاری بود که با ذوق و شوق تمومش میکردم
کیک که آماده شد روش یه کم خامه و میوه تازه ریختم و گذاشتمش توی یخچال
و رفتم تو حیاط
جایی که همیشه مینشستم رو یکم تمیز کردم و روی جدول نشستم
دلم میخواست بخونم
عجیب بود که حس هایی که ۷ سال سعی در خفه کردنشون داشتم
توی این خونه سرکش میشدن
یه شعر رو از گوشی آریان وقتی داشت آهنگ گوش میداد شنیدم
خواننده ها رو نمیشناختم و به خاطر همین نمیدونستم کی خونده
ولی شعرش خیلی به دلم نشست
صدام رو کمی بلند کردم و خوندم :
لالا کن دختر زیبای شبنم
لالا کن روی زانوی شقایق
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی
تو بیداریه که تلخ حقایق
دوباره غرق شدم توی خاطرات گذشته
تو مثل التماس من میمونی
که یک شب روی شونه هاش چکیدم
سرم گرم نوازش های اون بود
که خوابم بردو کوچش رو ندیدم
با هر بیتی که میخوندم اشکام شدت میگرفت
حالا من موندمو یه کنج خلوت
که از سقفش غریبی چکه کرده
تلاطم های امواج جدایی
زده کاشونمو صد تکه کرده
دیگه هق هقم دست خودم نبود بعد از ۷ سال داشتم خودم رو خالی میکردم
دلم میخواست پس از اون خواب شیرین
دیگه چشمم به دنیا وا نمیشد
میون قلب متروکم نشونی
دیگه از خاطره پیدا نمیشد
صدام غمگینه از بس گریه کردم
ازم هیچ اسم و هیچ آوازه ای نیست
آره از من هیچ اسمی نیست هیچ هویتی از تیدا نیست
نمی پرسه کسی هی در چه حالی؟
خبر از آشنای تازه ای نیست
به پروانه صفت ها گفته بودم
که شمعم میل خاموشیه من نیست
پرنده رو درختم آشیون کن
حالا وقت فراموشیه من نیست
.........
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
انقدر توی خیالاتم و خاطراتم غرق بودم که متوجه گذر زمان نشدم
به خاطر همین سریع آبی به سرو صورتم زدم احساس سبکی داشتم درست مثل یه پر
نفس عمیقی کشیدم و به آشپز خونه رفتم
دیدم مینا در حال آماده کردن کیکه منو که دید گفت :
-کجایی تو دختر ۳ ساعته ازت خبری نیست بیا اینا رو ببر تو پذیرایی آقا اینا نهار خوردن میخوان دسر بخورن بگیر.
و سینی حاویه کیک و قهوه رو به دستم داد باشه ای گفتم و رفتم سمت پذیرایی سه تا مرد دوتا جوون و یکی هم تقریبا پیر ولی با ابهت و اندیشه خانم روی مبل های سیاه نشسته بودن دو مرد جوان که یکی شون آقا سیاوش و یکی شون هم آقا تیام بود در حال صحبت با هم بودن و اندیشه خانم هم کنار آقا بزرگ که قبلا یه قاب عکس بزرگ ازش توی اتاقش دیده بودم ، نشسته بود و با خنده ماجرایی رو براش تعریف میکرد آهی کشیدم.
به سمتشون رفتم و سلام آرومی کردم سرم طبق معمول پایین بود
و به چهره هاشون توجه نکردم ولی جا خوردنشون و سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس کردم نمیدونم چرا ولی برای اولین بار سرم رو بالا آوردم و به چشم های آقابزرگ خیره شدم
غرور از چشماش چکه میکرد ولی غمی میان اون غرورش موج میزد به خودم اومدم و سریع کیک و قهوه رو جلوشون گذاشتم و
برگشتم آشپز خونه.
و تا شب درگیر نگاه آقا بزرگ بودم. و سعی در تحلیلش داشتم، دلم میخواست بفهمم دلیل غم نگاهش چیه. عجیب حس کنجکاویم گل کرده بود.
***
صبح زود مثل همیشه از خواب بیدار شدم لباس فرم رو تنم کردم و بیرون رفتم. جلوی آینه کوچک راه‌رو ایستادم ونگاهی به صورتم انداختم ایندفعه دقیق تر از همیشه صورت گرد، پوست گندمی ، چشم های قهوه ای، بینی متناسب با صورتم و لبهای سرخ
زیبای خاص یا خیره کننده ای نبود ولی نمیدونم چرا اون روز ..‌‌‌.
بیخیال افکارم شدم و رفتم توی آشپزخونه. داشتم میز صبحانه رو با وسواس آماده میکردم که یهو توی دوتا پهلوم احساس درد کردم و از جا پریدم و بعد از اون صدای قهقهه بلند یه دختر برگشتم که اندیشه خانم رو در حالی که دلش رو گرفته بود داشت و در همون حال بریده‌بریده گفت:
اندیشه خانم: وای...چقدر باحال... ترسیدی
وقتی که خندش خوب تموم شد صاف ایستاد و گفت:
اندیشه خانم: دیدم خیلی غرق بودی گفتم تنوعی بشه برات.
من در همون حالی که هنوز در حال ماساژ پهلوم بودم گفتم:
-بله خانم صبحانه آماده است بفرمایید
و به سمت بیرون حرکت کردم.
کنار گل های نرگس نشستم و داشتم بهشون نگاه میکردم که فکری به ذهنم رسید.
سرم پایین بود و داشتم گلدون گل نرگسی رو که تازه کاشته بودم رو میبردم توی خونه که خوردم به یه نفر....
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
سرم رو بالا آوردم که آقا سیاوش رو جلوم دیدم . سریع عقب کشیدم و معذرت خواهی کردم
-ببخشید
سیاوش: موردی نیست، دفعه بعد حواست رو جمع کن الانم این کتم رو بگیر بده ببرن خشکشویی
تازه متوجه آبو گلی که از گلدون روی لباسش ریخته شده بود شدم
- ببخشید واقعا معذرت میخوام
کت رو از دستش گرفتم و به داخل خونه رفتم که همون موقع زهره خانم صدام زد:
زهره: تیدا؟
-بله زهره خانم اومدم
کت رو گذاشتم توی سبد رخت چرک و رفتم آشپزخونه.
این چند روز که آقا بزرگ اومده سرمون حسابی شلوغ شده و کارای حسابی آشپزخونه زیاد منم که مسئول آشپزخونه .
نهار رو لازانیا درست کردم با یه سالاد کاهو، بازم میخواستم کیک بپزم ایندفعه کیک فنجونی با یه گاناش(یه نوع خامه روکش کیک) کاکائویی؛ خداروشکر همه چی هم تو آشپزخونه پیدا میشدو نیاز نبود چیزی بخری سریع درست به کار شدم و مایع کیک رو آماده کردم و تا پختنش مشغول درست کردن گاناش شدم، که آقا تیام وارد آشپز خونه شد و رفت سر یخچال
-سلام
تیام: اِ سلام چه بوی خوبی میاد چی درست میکنی؟
-کیک فنجونی
تیام:جل‌الخالق! توی نیم وجبی کیک میپزی؟ من فکر کردم از فامیلای مینایی اومدی اینجا مینا تنها نباشه. حالا طعم کیکت چی هست؟
- من همیشه درست میکنم غذای این چند روز هم خودم درست کردم کیک هم شکلاتیه
تیام: به‌به آفرین اسمت چی بود؟ تیدا؟ کیک اونروز هم تو درست کرده بودی؟ خیلی کم پیش میومد کسی اینجا کیک بپزه .
- بله من درست کردم
تیام:حالا این کیکت کی آماده میشه؟ که بوش عمارت رو برداشته
- یه ربع ساعت دیگه حاضره باید بزارم خنک شه
تیام:باشه پس تا آماده شدنش من همین جا میشینم
-نه بفرمایید اماده شد خودم براتون میارم
تیام : نچ میخوام همین جا بشینم
سرم رو پایین انداختم و دوباره مشغول کار شدم . کیک ها رو تزئین کردم و توی یه ظرف خوشگل سفید چیدم بعد هم گذاشتم روی میز .
تمام مدت آقا تیام دست هاش رو زده بود زیر چونه اش و حرکاتم رو زیر نظر داشت که یهو گفت:
تیام : پدرو مادرت کجان ؟
دستم روی کاسه روی میز خشک شد و نفسم توی سینم حبس...
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
دوباره افکار داشتن به سمتم هجوم میاوردن که خودمو جمع و جور کردم با یه معذرت خواهی زیر نگاه متعجبش دور شدم
دویدم و رفتم توی اتاقم نشستم پشت در.
دوباره و دوباره《چرا》‌های مختلف داشتن به سراغم میومدن
گریه نکردم بغض هم نکردم فقط از این سوالای بی جواب از این فکر پوچ که بچه خیابونیم داشت روح دخترونم لطافتم و گرمای قلبم رو نابود میکرد
چند تا نفس عمیق کشیدم و بلند شدم از وقتی اومدم ایجا خیلی احساساتی شدم دیگه نسبت به مسائل بیتفاوت نیستم دیگه نمیتونم کنجکاویم رو سرکوب کنم .
نگاهی به ساعت انداختم دیگه داشت وقت نهار میشد،برای چیدن میز رفتم آشپزخونه خوبیش این بود همه باید برای نهارسر میز حاضر میشدن نمی دونم هکوز هم نتونستم سر از قوانین خونه در نیاوردم.
نگاهی به میز انداختم . دستمال های استخونی، بشقاب سفید،
و کلا همه چیزش سفید بود یکم‌ توی کشو ها گشتم که چشمم به
دستمال های آبی افتاد، خوشگل بودن ، برشون داشتم و روی میز کنار هر بشقاب گذاشتم.
هه داشتم مثلا با این کارام سعی میکردم قضیه یه ساعت پیش رو فراموش کنم ولی خوب حقیقت تلخه هوف بلندی کشیدم و رفتم که به بقیه کارام برسم‌ مینا خودش غذا رو میبره سر میز الان ببرم یخ میکنه
چشمم خورد به کت آقا سیاوش، بِل‌کل یادم رفته بود بدم ببرن خشکشویی . کت رو برداشتم عجیب این کت برام آشنا بود
یه کت آبی کاربنی شیک و خوش دوخت ، دست توی جیباش کردم
تا اگه چیزی هست دربیارم بدم ببرن بشورنش. خوب اینم آخرین جیب یه چیز کوچیک توش بود درش آوردم که با دیدن چیزی که دستم بود ماتم برد...
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
نصف گردنبندم توی جیب کت آقا سیاوش چیکار میکرد ؟ داشتم با ذهنم کلنجا میرفتم که یه چیزی مثل برق توی ذهنم گذشت... این کت مال همون آقاییه که اون روز وقتی دنبال کار بودم خورد بهم همون روز پلاکم نصف شده بود و گم شد حتما اون آقا دیده که از گردنم افتاده.
ولی از اینکه این کت چرا تن آقا سیاوش بود و چیکار میکرد سر در نیاوردم اوف دوباره کنجکاوی.
سریع نصفه پلاک رو گذاشتم جیبم و کت رو دادم به راننده که مرد مسن و مهربونی بود که ببره خشکشویی.
نصفه شب شده بود و من هنوز بیدار. از فکر خوابم نمی‌برد
امشب از اون شبای بی‌خوابی بود. آه بلندی کشیدم و در آخر بعد از کلی پهلو به پهلو شدن خوابم برد
****
یک هفته از اون شب میگذره و عمارت دوباره در تکاپو افتاده .
اینطور که شنیدم فردا قراره بقیه اعضای خانواده از یه سفر کاری برگردن نمیدونم اینا که میان چند نفرن و چقدر باید غذا بپزم
به خاطر همین رفتم پیش زهره خانم . این چند وقت زهره خانم
مسولیت اتاقا رو داشت من آشپز خونه پذیرایی هم کار مینا بود
وارد اتاق شدم زهره خانم داشت گردگیری میکرد که با صدای سلامم به سمتم برگشت:
زهره خانم: سلام اینجا چیکار میکنی؟
-ببخشید نمیدونم به اندازه چند نفر باید غذا بپزم.
زهره خانم: به اندازه خودمون و سه نفر دیگه
- باشه ممنون
به طرف آشپر خونه حرکت کردم ‌و مشغول درست کردن قرمه سبزی شدم این یکی از بهترین غذا هایی بود که بلد بودم درست کنم. همزمان که داشتم پیاز خورد میکردم به این فکر میکردم که گردنبند من توی جیب کت آقا سیاوش چیکار میکرد.
که سوزش شدید دستم منو از فکر در آورد با دیدن دشتم که خون ازش روان بود هینی کشیدم که و به سمت شیر آب دویدم
حال نمیدونستم از خونریزی دستم جلوگیری کنم یا شیر آب رو باز کنم که دستی بزرگ شیر آب رو باز کرد و سریع دستمو گرفت زیر آب. سرم دو بالا گرفتم که آقا سیاوش رو دیدم زخم و سوزش کلا از یادم رفت و دستمو از دستش کشیدم بیرون و دوباره به اتاقم پناه بردم. روی تخت نشستم چرا اینجا اتفاقایی میوفته که چند ساله دارم ازشون جلوگیری میکنم. هوف دستمو روی قفسه سینم میزارم تپش قبلم رو به وضوح حس میکنم. خدایا آخه چرا باعث میشی یادم بیاد؟
تا شب همش از آقا سیاوش فراری بودم نمیدونم خجالت بود؟
ترس بود؟ یا فرار از خودم
صبح شده بود و همه چیز آماده پذیرایی از اعضای خانواده .
امروز هم مثل هر روز صبح زود بیدار شدم و همه کارام رو کردم و تقریبا تا ساعت نه غذا هم آماده بود و حالا منتظرم که با افراد جدیدی آشنا بشم.
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
پارت چهاردهم
ظهر شده بود و موقع استقبال...
آقا تیام به فرودگاه رفته بود انگار آدم هایی که میومدن خیلی عزیز بودن که آقا بزرگ هم روی مبل سالن نشسته بود و به چشمش به در و یه چشمش به روزنامه بود.
خسته از دید زدن به سمت گلدون نرگس رفتم. نمیدونم چه وسواسی بود که مجبورم میکرد همه چیز رو صاف کنم مثل همین گلدون که کج شده و من مصر بر اینکه صافش کنم.
داشتم به گلدون رو تمیز میکردم که صدای ماشینی که از در وارد میشد اومد. ایستادم و به سمت زهره خانم و مینا رفتم که گوشه ای وایستاده بودن و منتظر ورود افراد.
صدای چرخ چیزی و صدای پایی با هم ترکیب و در ورودی باز میشه و بعد هم صدای احوال پرسی.
سرم رو بالا میارم یه آقا و یه خانم که به نظر مادر و پدر آقا سیاوش‌ان، با اندیشه خانم در حال بگو بخندن نگاهم میچرخه که بادیدن مردی روی ویلچر خشک میشم
اون هم نگاهش به من بود . نمیدونم حس خاصی نسبت بهش داشتم حس یه آشنا، که خیلی وقته گمش کردم.
از نگاه این مرد که درد توش فریاد میزنه هوا برام خفه کننده میشه نمیفهمم چطور خوش آمد میگم و خودم رو به بهانه ریختن چایی به آشپزخونه میرسونم.
نفس های عمیق و پی در پی میکشم تا یه ذره به خودم مسلط بشم. سینیه چای رو به دست مینا میدم و سری به قرمه سبزی میزنم که ببینم جا افتاده یا نه.
***
دستم رو دراز میکنم تا بهش برسم که بازم تلاشم بی‌فایده است و قدم بهش نمیرسه هوف کلافه‌ای کشیده و چشمام به قصد پیدا کردن یه چیزی که بشه بزاری زیر پا آشپز خونه رو کنکاش میکنن
که روی صندلی ثابت میشه. سریع صندلی رو زیر پام میزارم یه ذره به خاطر وجود سرامیک کف آشپزخونه سر میخوره که اشکال نداره زود صافش میکنم و میام پایین دیگه. بد جور داره اون تنگ رو مخم میره.میرم بالای صندلی و تنگ رو صاف میکنم که یه تیکه کاغذ توجهمو جلب میکنه که نوشته های انگلیسی روش نوشته شده یه نوشته آشنا . کاغذ رو برمبدارم کمی بالا پایینش میکنم که صدای پایی میاد و من هول میشم. میخوام فوری بیام پایین که صندلی روی زمین لیز میخوره و من در حال سقوط اولین چیزی که دستم میاد چنگ میزنم و دستمال سرم باز میشه و موهام از بند آزاد میشن هر لحظه منتظر سقوط روی زمینم که دستی مانع افتادنم میشه چشمام که همچنان روی هم فشار میارن رو آروم‌آروم بازشون میکنم که با دیدن آقا سیاوشِ مبهوت خشک میشم نبض قلبم رو توی گلوم حس میکنم. سریع به خودم میام عقب میکشم و بعد از درست کردن سرو وضعم دوباره به اتاقم پناه میبرم.
گوشه اتاق کز میکنم. نفس های بلند و عمیق میکشم انگار یکی داره خفم میکنه کلافه میشم‌ ولی دوباره چشم های آقا سیاوش جلوی چشمم ظاهر میشه و من دوباره تپش قلبم رو به خوبی حس میکنم.
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
پارت پانزدهم
***
آخ...
خون از دستم سرازیر شد. اصلا تمرکز نداشتم هنوز هم بعد از این چند روز هنوز نتونستم چهره سیاوش رو از یادم ببرم همش جلوی چشمه. همش هم یا تو آشپز خونم یا اتاقم که باهاش روبه رو نشم.‌ به دستم نگاه کردم و نفسمو با با فشار بیرون دوباره یه زخم دیگه. خداروشکر این چند وقتی که اینجام دستام دیگه مثل قبل از سرما قرمز نمیشن یا بخاطر ظرف شستن پوسته پوسته نمیشدن
از طرفی کارم سبک‌تره و زهره خانم خیلی کمکم میکنه فقط نمیدونم چرا خودش غذا نمیپزه؟
لباس فرمم کثیف شده بود برای همین تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم. و لباسام رو عوض کنم.
مانتوی لباس رو درآوردم که حس کردم یه چیز از داخل جیبش افتاد. خم شدم که ببینم چیه که همون برگه که اون روز از رو کابینت برداشتم رو دیدم با همون نوشته‌های آشنا...
خدایا من این نوشته ها رو کجا دیدم؟
همین جور داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چشمم به حوله‌ی نوزادیم افتاد و یه فکر عین جرقه از ذهنم گذشت، آره نوشته‌ها دقیقا عین همون کلمه روی حوله بود. یعنی میشه ارتباطی بین این کاغذ و این حوله باشه؟
***
طبق معمول موقعی که آقا سیاوش میومد من میرفتم توی آشپز خونه و بیرون نمی‌‌آومدم. یا به زبون ساده‌تر فرار میکردم
امروز هم داشتم همین کارو میکردم که دستی دور بازوم حلقه شد
و من به عقب پرت شدم.
چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم که صدای آقا سیاوش باعث شد شوکه چشم‌هام رو باز کنم.
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
پارت شانزدهم
هنوز تو شک بودم که صداش از هپروت بیرون آوردم
سیاوش: چرا همش فرار میکنی تو بچه؟ مگه من میخورمت که فرار میکنی؟
لال شده بودم و نمیدونستم چی بگم، از طرفی هم دستش که دور بازوم بود حس بدی بهم القا نمیکرد صدای دوبارش منو به خودم آورد
سیاوش: دختر باتوام چرا حرف نمیزنی؟
-ها؟
سیاوش: ای بابا میگم چرا همش از من فرار میکنی؟ مگه لولو خرخره‌ام؟
دهن باز کردم که یه جوابی سر هم کنم که صدای مینا در اومد
مینا: تیدا! بیا دختر این کیکت سوخت.
نفهمیدم چطوری دستم آزاد شد و دویدم تو آشپزخونه و مینا رو که در حال باز کردن در فر بود کنار زدم‌ و کیک رو بیرون آوردم
کنار سینک غم‌زده به کیک سوخته نگاه میکردم
آهی میکشم انقدر آشپزی رو دوست دارم که وقتی غذام میسوزه همین بساطه هووووف
ولی خوب شد از جواب دادن به سیاوش طفره رفتم
***
نگاهم از روش بلند نمیشد هنوز شکه یه دستام نگاه میکردم و باورش برام سخت بود
(فلش بک)*یک ساعت پیش*
با خستگی ناشی از یه دور تمیز کردن و مرتب کردن وسایل آشپز خونه وارد اتاقم شدم و خودمو روی تخت انداختم
همون جور به سقف نگاه میکردم که متوجه کاغذی روی تخت شدم
دستمو دراز کردم که برش دارم که افتاد پایین تخت ناراضی بلند شدم که کاغذو بردارم. خم شدم و دستمو دراز کردم که متوجه پارچه‌ای زیر تخت شدم بیشتر خم شدم تا بتونم کامل زیر تخت رو ببینم که متوجه حوله نوزادیم زیر تخت شدم
واه اینجا چکار میکنه این؟
اومدم برش دارم که فهمیدم زیر پایه تخت رفته چشام دیگه داشت در میومد آخه چطور رفته‌ زیر پایه؟
هی کشیدم هی کشیدم که اخرش با حوله پاره شده توی دستم مواجه شدم!
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
پارت هفدهم
تیکه های حوله رو برداشتم که یه دفعه یه پارچه سفید رنگ از داخلش افتاد دستمو دراز کردم‌و برش داشتم که یه نوشته با خودکار آبی توجهم رو به خوش جلب کرد
《اتاق چهارم پارکت پنجم کشوی ششم》
حوله از دستم‌ افتاد این نوشته ها یعنی چی؟ نگاهم سر خورد روی یه نوشته انگلیسی دیگه که خیلی آشنا بود هنوز درحال فکر کردن به اون نوشته بودم که فکردی عین جرقه از ذهنم گذشت
شروع کردم به گشتن همینجا بود زیر تخت بلاخره پیداش کردم
همون کاغذی که انگار یه تیکه از یه نامه بود فقط انگلیسی که من نمیتونستم بخونمش
نوشته دقیقا عین همون نوشته بود با همون خط
و این یعنی ارتباط من با این عمارت!
*حال*
یک ساعته که دارم فکر میکنم یک ساعته که دارم پازل ها رو کنار هم میچینم یک ساعته که زل زدم به یه تیکه پاچه یه تیکه کاغذ و یه گردنبند تا بفهمم اینا چی میگن! چی میگن از گذشتم از بچگیم از خانوادم از هویتم...
***
خودمو پشت دیوار بیشتر قایم میکنم و دقیق بهش نگاه میکنم
از وقتی که اومده همین بساط رو داره
دقیقا همین ساعت از روز میاد و میره این تو و دقیقا دوساعت بعد میاد بیرون مگه نگفتن ورود به اینجا ممنوعه؟ولی خوب اینم یکی از افراد همین خانوادس دیگه یه مشت عجیب
آقا کیارش مثل هر روز یه چیزی که به نظر کلید میومد رو از گردنش درآورد و درو باز کرد و داخل اتاق رفت و در هم بست
بازم کنجکاوی به بدم تزریق شد و هزار تا سوال توی ذهنم به وجود اومد
بعد از ده دقیقه زل زدن به در فهمیدم هیچ کدوم از این سوالا جواب پیدا نمیکنه اومدم برم توی آشپز خونه که دستی روی شونم نشست و منو از چا پروند
سیاوش: عمو کیا خوشش نمیاد کسی زاغ سیاهشو چوب بزنه ها !
هین بلندی کشیدم و به طرفش چرخیدم و سرمو انداختم پایین
-س..سسلام
سیاوش: علیک سلام! نگفتی اینجا چکار میکنی؟
-خوب...خوب...اومده بودم چیز دیگه
سیاوش:چیز؟
-هیچی من میرم آشپزخونه
سریع به سمت آشپزخونه دویدم.
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم این از جونم چی میخواست ای خدا!
 
موضوع نویسنده

تابان دخت

سطح
0
 
سیس ماس
کاربر ممتاز
Oct
2,132
14,833
مدال‌ها
2
پارت هجدهم
امروز قرار حقوق بگیرم!
خوشحالم چون میتونم یه بخش زیادی ازش رو پس انداز کنم
حقوق هر ماه رو آقا تیام نقدی میده و من چون نه شناسنامه دارم نمی‌تونم حساب بانکی داشته باشم، به خاطر همین توی یه کیسه نگه میدارم.
***
خامه و شکرو ریختم توی ظرف و شروع کردم به هم زدن؛ بوی کیک زعفرونی همه جارو برداشته بود، اینجا رو خیلی دوست دارم نمیدونم چرا ولی حس خوبی به آدم میده اما آدماش، آدماش همشون غم دارن یه غمی که توی حرکات و رفتار و چهرشون کاملا پیداست.
کیکو از فر بیرون آوردم و مشغول ریختن شربت رو ریختم روش تا خوب جذبش بشه که صدای پشت سرم هولم کرد:
آقا کیارش:سلام!
صاف وایستادم و سرمو انداختم پایین:
_سلام آقا
آقا کیارش:خیلی وقت بود کسی اینجا کیک نپخته بود!
با این حرفش سرمو بالا آوردم و به ویلچرش نگاه کردم و بعدش به صورتش!
تو چشماش نگاه میکردم و اونم انگار داشت توی خیالش زندگی می‌کرد شایدم یاد کسی افتاده بود که صورتش جمع شده بود!
نگاه ازش گرفتم‌ و سرفه مصنوعی کردم که به خوش اومد و ویلچرش رو به سمت در آشپرخونه هول داد!
نفس عمیقی میکشم و میرم سراغ ادامه کیکم!
***
به آسمون شب نگاه میکنم، ساعت تقریبا ۱۱ و من هنوز توی حیاط نشستم.
امشب از اون شباییه که دلم پر میکشه برای داشتن یه مادر
آهی میکشم! و اون کاغذ توی حوله و اونی که توی کابینت پیداکرده بودمش رو از جیبم بیرون میارم...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین