- Dec
- 1,526
- 1,060
- مدالها
- 2
”رعیت پیری از مال دنیا یک پسر داشت و یک اسب.
روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همسایهها برای دلداری به خانه او آمدند و گفتند: عجب بد شانسی آوردی که اسبت فرار کرد.
رعیت پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بد شانسیام؟
همسایهها با تعجب جواب دادند: خوب معلومه که این از بدشانسی تو بوده!
روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همسایهها برای دلداری به خانه او آمدند و گفتند: عجب بد شانسی آوردی که اسبت فرار کرد.
رعیت پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بد شانسیام؟
همسایهها با تعجب جواب دادند: خوب معلومه که این از بدشانسی تو بوده!