جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خون بس است] اثر «moon کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط moon_00 با نام [خون بس است] اثر «moon کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 534 بازدید, 11 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خون بس است] اثر «moon کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع moon_00
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 1
بازدیدها 53
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

moon_00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
22
19
مدال‌ها
2
نام رمان:خون بس است

نویسنده:moon

ژانر:جنایی پلیسی عاشقانه

گپ نظارت: (6)S.O.W

خلاصه :کلی سوال توی ذهنت نقش بسته نه؟ توهم مثل من فکر میکنی میشه که دیگ هیچ خونی ریخته نشه؟ این داستان با مرگ کی تموم میشه؟؟ربکا؟کارن؟یا کی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12

1668370090352.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک
 
موضوع نویسنده

moon_00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
22
19
مدال‌ها
2
(صحبت ها به انگلیسی)
درو زدم که صدای بله گفتن‌اش و شنیدم. وارد اتاق شدم و در و پشت سرم بستم. احترام نظامی گذاشتم و گفتم:با من کاری داشتید قربان؟
رییس پلیس: برو ایران.
بهت زده نگاهش کردم که ادامه داد: واسه یه پرونده سیاسی برو ایران.
ربکا:جزئیات؟
رییس پلیس: قتل..قاچاق..مخدر و فساد به نفع کشور ما، دقت کن ضد کشور تو و به نفع کشور ما پس دست از پا خطا نکن تا حکم اعدامتو صادر نکنن! یهو یه چیزی توذهنم جرقه زد: مافیا ...مافیا هم تو داستان هست؟ اگه مافیا باشه رو من حساب نکنید.
با عجزگفت: خیر مافیا در کار نیست.
ربکا: خوبه اولین بلیط و برام بگیرین.
بدون توجه بهش از اتاق خارج شدم.
****
صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم. دوش کوتاهی گرفتم و به سمت کمدم رفتم داشتم لباسام و انتخاب میکردم که یه پیام اومد. گوشی رو از روی میز ارایش برداشتم و نگاهی بهش انداختم اقای رییس بود: سلام خانم فاستر لطفا وسایلتون و جمع کنید فردا حرکت می‌کنید اوکی خیلی هم عالی دیگه لازم نیست برم سرکار..بعد از یک ساعت کل وسایل‌هامو جمع کردم تقریبا همه چیز اماده بودصدای گوشیم بلند شد گوشی رو از جیبم در اوردم و نگاهی بهش انداختم "ناشناس..."
از اون‌جایی که تلفن ناشناس جواب نمی‌دادم تماسو رد کردم گوشی رو پرت کردم روی تخت و به سمت اشپز خونه رفتم از وقتی بیدار شده بودم چیزی نخورده بودم برای همین خیلی گشنه‌ام بود. هنوز به اشپز خونه نرسیده بودم که صدای گوشیم مانع ادامه‌ی راهم شد. راه رفته رو برگشتم و گوشی رو از روی تخت برداشتم یه پیام از همون ناشناس بود.
بازش کردم ببینم چی میگه..(سلام خانم فاستر اقای چوی به کمکتون نیاز دارن تا یک ساعت دیگ بیاید به لوکیشنی که میفرستم. )
صدبار بهش گفتم خط ناشناس جواب نمی‌دم بازم عین پت و مت هرروز با یه خط جدید زنگ می‌زنه غذارو بیخیال شدم و رفتم جلوی اینه و به خودم نگاه کردم چشم های ابی موهای بلوند رنگ شده‌ای که تا پایین سرشونه ام بود بینی کوچیک و لبای برجسته یه شلوار جین مشکی بایه بلوز مردونه سفید حریر برداشتم و تنم کردم.
موهامو باز گذاشتم و شالگردن سفیدو پالتوی مشکیمو پوشیدم لوکیشنو فرستاده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

moon_00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
22
19
مدال‌ها
2
پارت اول
(صحبت ها به انگلیسی)
در و زدم که صدای بله گفتنش و شنیدم.
وارد اتاق شدم و در و پشت سرم بستم.
احترام نظامی گذاشتم و گفتم:با من کاری داشتید قربان؟
رییس پلیس:برو ایران
بهت زده نگاش کردم که ادامه داد:واسه یه پرونده سیاسی برو ایران
ربکا:جزئیات؟
رییس پلیس:قتل..قاچاق..مخدر و فساد به نفع کشور ما دقت کن ضد کشور تو و به نفع کشور ما پس دست از پا خطا نکن تا حکم اعدامتو صادر نکنن!
یهو یه چیزی تو ذهنم جرقه زد:مافیا ...ماقیا هم تو داستان هست؟اگه مافیا باشه رو من حساب نکنید
با عجزگفت:خیر مافیا در کار نیست
ربکا:خوبه اولین بلیط و برام بگیرین
بدون توجه بهش از اتاق خارج شدم.
****
صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم دوش کوتاهی گرفتم و به سمت کمدم رفتم داشتم لباسام و انتخاب میکردم که یه پیام اومد. گوشی رو از روی میز ارایش برداشتم و نگاهی بهش انداختم
اقای رییس بود:سلام خانم فاستر لطفا وسایلتون و جمع کنید فردا حرکت میکنید
اوکی خیلی هم عالی دیگه لازم نیست برم سرکار..
بعد از یک ساعت کل وسایلامو جمع کردم تقریبا همه چیز اماده بود
صدای گوشیم بلند شد گوشی رو از جیبم در اوردم و نگاهی بهش انداختم
ناشناس...
از اونجایی که تلفن ناشناس جواب نمیدادم تماسو رد کردم
گوشی رو پرت کردم روی تخت و به سمت اشپز خونه رفتم از وقتی بیدار شده بودم چیزی نخورده بودم برای همین خیلی گشنم بود
هنوز به اشپز خونه نرسیده بودم که صدای گوشیم مانع ادامه ی راهم شد
راه رفته رو برگشتم و گوشی رو از روی تخت برداشتم
یه پیام از همون ناشناس بود.
بازش کردم ببینم چی میگه..(سلام خانم فاستر اقای چوی به کمکتون نیاز دارن تا یه ساعت دیگ بیاید به لوکیشنی که میفرستم )
صدبار بهش گفتم خط ناشناس جواب نمیدم بازم عین پت و مت هرروز با یه خط جدید زنگ میزنه غذارو بیخیال شدم و رفتم جلوی اینه و به خودم نگاه کردم چشم های ابی موهای بلوند رنگ شده ای که تا پایین سرشونه ام بود بینی کوچیک و لبای برجسته
یه شلوار جین مشکی بایه بلوز مردونه سفید حریر برداشتم و تنم کردم
موهامو باز گذاشتم و شالگردن سفید و پالتوی مشکیمو پوشیدم لوکیشنو فرستاده بود
 
موضوع نویسنده

moon_00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
22
19
مدال‌ها
2
کیف و گوشیم و برداشتم و پوتین های مشکیم و با روفرشی هام عوض کردم. من طبقه یازدهم زندگی میکردم. دوتا از همسایه‌هامون هم سوار اسانسور شدن دوتا دختر جوون بودن که میخورد هم‌سن خودم یعنی بیست‌وهفت باشن تیپ‌هاشون خیلی جلف بود درست برعکس من. لباس سبز و شلوار ابی و کفشای زرد و موهای زرد! اون یکی هم که سرتا پا قرمز بود! لباس قرمزه به اون یکی گفت: وای جولیکا دیدی چقدر ادما می‌میرن؟ همه‌اش کار مافیا هاست!
بی‌گناه تر از مافیا پیدا نکردن؟ وسط مکالمه اشون پریدم و گفتم: تو چیزی به اسم گانگستر تو زندگیت نشنیدی؟چرا همه چیز رو به مافیا ها ربط می‌دی؟
جولیکا گفت: چرا حرص میخوری؟!
و بعد رو به اون یکی گفت: سوزی انگار باباش مافیاست بهش برخورده!
اره بابام مافیاست! کلتم و از کمرم درآوردم و به سمت‌شون گرفتم از ترس جیغ دل‌خراشی کشیدن که چشمام و روی‌هم گذاشتم و گفتم: سعی کنید از مافیا ها بد نگید وگرنه یه جا مثل اینجا که هیچ‌ک.س نیست یه تیر تو مغزتون خالی میشه!
کلتم و تو جیبم گذاشتم و گفتم: البته من که پلیسم اما به خاطر خودتون گفتم.
انگاری که خیالشون راحت شده باشه نفس عمیقی کشیدن که همون لحظه در اسانسور باز شد و اونا به سرعت نور ازم دور شدن. با قدم های محکم و نسبتا بلند به سمت بوگاتی شیرون سفیدم رفتم. این ماشین و با انجام چه کاری به دست اوردم؟ همه کارایی که کردم از جلوی چشمام رد شد. صداش تو مغزم اکو شد ‌(اگه لورنس و بکشی این بوگاتی ماله تو میشه نظرت چیه؟) یاد لورنس افتادم پسر بچه‌ی ده ساله‌ای که اون بابای سوسولش براش بیست‌وشش‌تا محافظ گذاشته بود اما برای من کار راحتی بود که توی ده دقیقه پدرش یعنی شهردار رو عزادار کنم. ولی بچه ی خوبی بود و حیف بود که بخاطر باباش بمیره برای همین...سوار ماشین شدم و حرکت کردم وبه ادامه افکارم پرداختم ..
اون الان زنده اس و نوزده سالشه وقتی برای اولین بار آوردمش پیش خودم خیلی خوشحال بود که دیگ باباش نیست که کتکش بزنه اما بازم دلش براش تنگ میشد..
اون الان داره تو یکی از دانشگاه های امریکا درس میخونه و چند سال هم جهشی برداشته واقعا کارش درسته و خوبیش اینه که من الان هم ماشینمو دارم هم دکتر کوچولوم.
البته اسم اون دکتر کوچولو الان آنتونی پارکره لبخند پیروزمندانه ای زدم و به سمت لوکیشن حرکت کردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

moon_00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
22
19
مدال‌ها
2
جلوی یه خونه لوکس ترمز کردم دوتا نره غول جلو اومدن یکیشون گفت: شیشه رو بدید پایین.
شیشه رو پایین دادم که گفت: بفرمایید خانم اقا منتطرتون هستن.
اوکی‌ای گفتم و از ماشین پیاده شدم و بعد از دادن سوئیچ ماشین به یکی از محافظ‌ها دنبالش حرکت کردم. از پله های ویلا بالا رفتیم و وارد راهرو شدیم.کلی عکس از ادمای مختلف رو دیوار بود که تنها نقطه مشترکشون با من این بود که من اونا رو کشته بودم!من اینا رو از بین بردم تا این پیر خرفت به اینجا برسه و همه‌ی گند کاری هاش مخفی بشه. جالبه نه؟
میدونم براتون سوال شده من واقعا کی هستم اما هنوز زوده!
من چی بودم؟ یه پلیس یه قاتل یا...
خودمم نمیدونم.نمیدونم چرا همه‌ی اینا هستم ولی میدونم من خیلی زندگیم و دوست دارم البته دوست داشتم، همه‌ی زندگیم و از دست دادم...
شاید اون پدرخونده همه ی زندگیم نباشه شاید..!
اینو مطمئنم تمام کسایی ک تو قتلش دست داشتن و دار میزنم!
جیک(پدرخوانده اش)حتی به منم اهمیت نمی‌داد ولی من فوق‌العاده بودم و خودش هم اینو قبول داشت.
همونطور که با خیالاتم می‌جنگیدم صدای دِ‌وونگ (چوی دِوونگ یا همون پیر خرفت)و شنیدم: میخوای همونطوری اونجا وایسی؟
به چه جرئتی با من اینجوری حرف میزنه؟
ربکا: نکنه یادت رفته با کی داری حرف میزنی؟
دِ وونگ لبخندی زد و گفت:معذرت میخوام خانم فاستر. میبینم هنوزم اون جذبه خاص و سنگینت و داری.
نگاه سردی بهش انداختم که حرفش رو ادامه داد: بازم به کمکت نیاز دارم ربکای عزیزم.
حالم از لفظ عزیزمش بهم خورد اما خم به ابرو نیاوردم.
صورتشو یه حالت التماسانه‌ای کرد که گفتم: بقیه اش؟
دست به سی*ن*ه با یه حالت خاصی ایسادم تا بقیه حرفش و بزنه.
چوی:تو واسه من کلی ادم کشتی و به من کمک کردی.. حالا ازت میخوام راه کاربردی‌ای بدی تا من طلاهای چندین عیارم و اونجا قایم کنم...تو مشاور خیلی خوبی هستی!
و بعدیه لبخند ضایع تحویلم دادکه فکر کنم به خاطر آسوده خاطری من بود.
ربکا: چی به من میرسه؟
چوی: وقتی من بمیرم همه‌اشون ماله تو میشه..!
پوزخندی زدم و گفتم: داری وسوسه ام میکنی بیام بکشمت؟!
و یک لبخند محو روی صورتم جای گرفت
ادامه دادم: یه ساختمون بساز و طلاهارو توش دفن کن یه سیستم خیلی قوی براش بساز طوری که حتی اگه ک.س سعی در باز کردنش داشته باشه اونجا نابود بشه و یادت باشه از کلیدش فقط یه دونه بسازی که اونم رمز داشته باشه و بعد از اینکه همه‌ی کارها رو انجام دادی تمام افرادی که در این باره میدونن رو بکش. منظورم و که می فهمی؟ یا هنوز گیج تشریف داری؟!
چوی: اره فهمیدم منظورت افرادی که ساختمان و اون سیستم امنیتی رو میسازنه دیگه، فهمیدنش سخت نبود!
..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

moon_00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
22
19
مدال‌ها
2
پوزخندی زدم و گفتم ده میلیارد دلار بریز تو حسابم وگرنه می‌دونی که چی میشه؟
چوی: "قبلا ارزون‌تر می‌گرفتی این که خیلی بالاست!"
ربکا:می‌دونی تورم زیاد شده و برام نمی‌صرفه منتظر پیامک انتقال پول هستم. پوفی کشید و به سمت مانیتورش رفت. وقتی پیامک اومد به سمت در حرکت کردم که با صداش متوقف شدم.
چوی: برو ایران..یه بلیط واسه هفته‌ی دیگ گرفتم برو و استراحت کن.
به سمتش برگشتم که بلیطی رو از کشوی میزش دراورد و سمتم گرفت.
با یه حالت مرموزانه ای گفتم: مطمئنی فقط همینه؟
خنده عصبی ای سر داد و گفت: الحق که دست پرورده جیکی. بعد از کمی مکث ادامه داد: جزئیات و بعدا بهت میگم.
سری تکون دادم و گفتم: فردا میخوام برم ایران یکی‌رو هم باید با خودم ببرم که تو زحمت خرید بلیط و از رو دوشم برداشتی. از اتاق خارج شدم و به سمت ماشینم حرکت کرم. خوب فک کنم دیگه زیادی گیج شدید. من یه وکیل مافیام و دست راست پدر خوانده ام جیک فاستر که کشته شده و داستانش مفصله خلاصه تا الان هزار نفر و کشتم و به گانگستر‌ها کمک کردم! پوشش من تو این کار پلیس بودنمه من تو کارایی که مافیا ها توش دست دارن کار نمیکنم چون نمی‌تونم به هم‌جنس خودم خ*یانت کنم تا بعدا لوم بدن و بادا باد. اما خ*یانت برام یه چیز عادیه چون هر ثانیه و هر دقیقه یکی داره بهم خ*یانت می‌کنه اما بعدش می‌میره! من از طریق این دو تا شغل درامد بالایی دارم یه مافیای بی‌باک و یه پلیس قدر. توی ایران قراره از اسم بچگی‌ام رونیکا رادمنش استفاده کنم....
*****
به سمت درب خروجی حرکت کردم. مثلا* دلم قهوه می‌خواد! پوزخندی به افکار پلیدم زدم‌و به سمت کافی شاپ حرکت کردم .یک...دو...سه...تق! جلوی ورودی با یه اشنای غریبه برخورد کردم. چمدون من و وسایل طرف افتاد زمین. صداشو شنیدم که گفت :متاسفم خانم
کمکش کردم وسایلاشو جمع کنه و در جواب گفتم: ایرادی نداره.روی یکی از کاغذ ها رو بلند خوندم :برگه شکوائیه از سازمان اتمی هسته ای حاج قاسم سلیمانی.
پرتو: اوه اره اون برگه رو بده به من
لحنش از نظر من خیلی بی ادبانه بود پس گفتم: مامان بابات بهت ادب یاد ندادن؟ این چه طرز صحبت با یه خانومه؟
گنگ نگاهم کرد که گفتم: وکیل اصلی این ماجرایی؟
پرتو: بله وکیل پایه یک دادگستری کارن پرتو... حالا میشه اون برگه رو بدید به من؟
انگاری که من اسمشو نمی‌دونستم! سری تکون دادم و گفتم: خب مثل اینکه یکمی ادب داری!
برگه رو به سمتش گرفتم و ادامه دادم: کمک خواستی میتونی روم حساب کنی! منم مثل تو یه وکیلم و البته تو این کارا از تو حرفه ای تر
کارن با یه لحن مسخره ای گفت:مطمئنید کارتون تو ایران عالیه؟ اخه اینجا به وکیلای زن .... خودتون که بهتر می‌دونید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

moon_00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
22
19
مدال‌ها
2
با یه لحن مسخره‌تر از اون گفتم: نه! نمی‌دونم..من از لندن اومدم!
سری تکون داد که لبخندی زدم و گفتم: می‌تونم کارتتون رو داشته باشم؟ دوست دارم این اولین پرونده ای باشه که روش کار می‌کنم. کارتی از جیبش درآورد و گفت: خوشحال می‌شم دوباره ببینمتون.
حالت های صورت، بدن و لحن صداش با حرفش یکی نبود! سری تکون دادم که کارن هم متقابلا همین کار و انجام داد. همونطور که حرکت می‌کردم نگاهی به کارت انداختم و بعد اونو جلوی سطل اشغال بیرون کافه انداختم. وارد کافه شدم. من ادمی نبودم که روی چیزی پا فشاری کنم پس برای دونستن چراش برگردیم به دو ساعت قبل از پرواز....
*******
رئیس پلیس: خانم فاستر شما باید تو ایران اطلاعات مهمی از سازمان اتمی هسته ای حاج قاسم سلیمانی دربیارید و درصد خطرناک بودن صلاح هاشون رو به ما بگید و اینکه خریدار محصولات کیه! مطمئن باشید امریکا و بریتانیای کبیر به شما مزد خوبی می‌دن! تازه خیلی هم خوشحال میشن ضرر مالی و جانی زیادی بهشون بزنی، اونقدر شدید که نابود بشن! میدونم اینکارا براتون مثل اب خوردنه!
پوزخندی زدم و گفتم: حتما قربان!
رییس پلیس با یه حالت و لحن موشکافانه ای گفت: چرا پوزخند میزنی؟
در جوابش تنها سکوت کردم. احترام نظامی گذاشتم و خارج شدم. من باید و دستوراتش و انجام میدم ولی نه اونقدر که این می‌خواد! بالاخره کشوریه که توش به دنیا اومدم یه حس خ*یانت تو دلم میپیچه!
***زمان حال***
یه قهوه اسپرسو سفارش دادم و شروع کردم به مزه مزه کردنش. بعد از تموم شدن اسپرسو سوار یه تاکسی شدم و به سمت هتل رفتم، باید سریع تر یا ماشینام و بیارم یا چند تا بخرم!
****
دیشب و تو هتل بودم و یه غذای سبک خوردم، الان ساعت نه صبحه و میخوام به دفتر کارن برم. یه تاپ مشکی، کت اورسایز طوسی، شلوار مام فیت و شال مشکی با کتونی های ونس سفیدم و پوشیدم. از پذیرش هتل درخواست تاکسی کردم تاکسی که اومد سوار شدم و ادرس و دادم. بعد از 37 دقیقه جلوی یه ساختمان تجاری به اسم مهستان ترمز کرد. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. وارد ساختمان شدم و به طبقه دوم رفتم. رو به روی در ایستادم و و بدون در زدن وارد شدم. وحشت زده پرید هوا که با خنده مصنوعی گفتم: یواااش بپا سکته نکنی! وایساد کت مشکی‌شو مرتب کرد و گفت: سلام خانم خوش اومدید. بفرمایید بشینید....قهوه میخورید یا چای؟
ربکا:قهوه‌رو ترجیح میدم.
به سمت مبلی که رو به روی میزش بود رفتم و روش نشستم. در همون حین که داشت با قهوه سازش ور میرفت شروع به حرف زدن کردسرم و به سمتش چرخوندم که گفت:خودتونو معرفی نمی‌کنید؟ برای یه فرد انگلیسی انقدر خوب فارسی حرف زدن هنر میخواد!
دستی به موهام کشیدم و گفتم: اما من اهل انگلیس نیستم و اصالتم تهرانیه، اسمم‌هم رونیکا رادمنشه.
کارن با کنجکاوی گفت: برام سواله که چرا دوست دارید تو این پرونده کمکم کنید؟!
با بی‌تفاوتی گفتم: من از پرونده های جنایی و فساد خوشم میاد.....
وسط حرفم پرید و گفت: صبر کن ببینم تو که هنوز پرونده رو نخوندی از کجا میدونی جنایی و فساده؟
بلند شدم و از پنجره به تهران روبه‌روم نگاه کردم و گفتم: خیلی راحته وقتی از یه سازمان دولتی شکایت میشه یعنی فساد و وقتی داستان های اتمی هسته ای وارد بازی میشه یعنی موضوع جناییه!
کارن سری تکون داد و گفت: موجه!
با غرور همیشگی‌ام گفتم: نگران نباشید با وجود من این پرونده رو بردید.
کارن با لحن تندی گفت: اما من هنوز نگفتم بهتون اجازه می‌دم!
با بیخیالی گفتم: من مجوز وکالت تو ایران ندارم وگرنه خودم دادخواست میدادم و پرونده رو ازتون می‌گرفتم، الانم اگه باهام راه نمی‌آید یکی دیگه رو جاتون میذارم و پرونده رو ازتون می‌گیرم! حالا خودتون میدونید یا باهام راه میاید یا پرونده رو از دست می‌دید!
متفکرانه گفت: باید فکر کنم.
نه گذاشتم نه برداشتم گفتم: خوب مثل اینکه دوست ندارید با هم همکاری کنیم. پس من برم. به سمت درب خروجی حرکت کردم که با حرفش سر جام وایسادم: باشه قبوله! پوزخند کوتاهی زدم می‌دونستم این روش باز هم به دردم میخوره! برگشتم لبخند محوی زدم و گفتم: اطلاعات پرونده رو بهم بده تا من برای دادگاه اماده بشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

moon_00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
22
19
مدال‌ها
2
(سلام دوستان قبل از هر چیزی بگم این رمان کاملا تخیلی هست)
کارن که کمی هول شده بود گفت: همه‌ چیز روی میزم هست می‎تونی بخونیشون.
شروع کردم به خوندن پرونده و متوجه شدم برای قربانی‎های سازمان تشکیل شده و قربانی‎ها کارمند‎های سازمان هستن. سازمان از این افراد به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده می‎کرده و اون‎ها رو به گودال مرگ می‎فرستاده! واقعا براشون متاسفم فکر کنید هر چی صلاح جنگیه رو روی مردم بیگناه امتحان میکنن و اسم خودشون‌رو میذارن مردمی!
ربکا: کارن چجوری میخوای اثبات کنی اونا به دست سازمان کشته شدن؟
کارن:خوب همینِ‌شو موندم هرکاری میکنم به بن‌بست می‎رسم دادگاه بعدی فرداست و نمیدونم باید چیکار کنم!
سری تکون دادم و شروع کردم به فکر کردن......
****روز بعد(دادگاه) ****
احتمال اینکه همین امروز پرونده‌رو واگذار کنیم نودونه درصده پس باید این جلسه رو کنسل کنیم. رو به کارن گفتم: هرجور شده باید جلسه رو کنسل کنی اگه مشت اول و نزنی چند تا مشت پشت سر هم می‌خوری فهمیدی؟
کارن:چجوری اینکارو کنم؟ علم غیب ندارم که!!
لبخند شیطانی ای زدم و گفتم: اگه بخوام شلوغ کاری کنم چی؟!
کارن: یعنی چی به ضررمون تموم می‌شه هاااا
ربکا:نگران نباش کارمو بلدم بریم راند اول و شروع کنیم!
(یک ربع بعد)
قاضی دودقیقه است که اومده. یه کیسه حاوی موش از تو کیفم در اوردم و موش هارو ریختم رو زمین که شروع کردن به حرکت و پخش شدن. یک سوم جمعیت زن بود و کارم اسون‌تر. هشت تا موش بدون، چاق و کثیف! چه شود..! تو افکارم بودم که یکی بلند داد زد: مووووش!!!!
که همه جیغ کشیدن. همینه! زن‌ها بالای صندلی بودن و مردها سعی در گرفتن موش ها داشتن! این جلسه باید کنسل بشه نباید موش هارو بگیرن! جالب اینجا بود که حتی بعضی از آقایون هم از موش ها میترسیدن! قاضی به منشیش دستور داد که یکی رو بیارن واسه گرفتن موش ها شِت! چند نفر اومدن و موش هارو گرفتن. جلسه از اول شروع شد. آقای‌قاضی من نمی‌خواستم کار خطرناکی کنم خودت خواستی! من دوست ندارم از اسون شروع کنم برم سمت سخت چون یا آسون جواب میده یا سخت پس بین‌اینا همه‌اش چرته! حس‌گرِ زیر ناخونمو فشار دادم تا افرادم کارو انجام بدن. همون لحظه سقف ریخت رو سر قاضی جونمون خیلی جلو خودم وگرفتم تا قهقه نزنم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

moon_00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
22
19
مدال‌ها
2
(سلام دوستان قبل از هر چیزی بگم این رمان کاملا تخیلی هست)
کارن که کمی هول شده بود گفت: همه‌ چیز روی میزم هست می‎تونی بخونیشون.
شروع کردم به خوندن پرونده و متوجه شدم برای قربانی‎های سازمان تشکیل شده و قربانی‎ها کارمند‎های سازمان هستن. سازمان از این افراد به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده می‎کرده و اون‎ها رو به گودال مرگ می‎فرستاده! واقعا براشون متاسفم فکر کنید هر چی صلاح جنگیه رو روی مردم بیگناه امتحان میکنن و اسم خودشون‌رو میذارن مردمی!
ربکا: کارن چجوری میخوای اثبات کنی اونا به دست سازمان کشته شدن؟
کارن:خوب همینِ‌شو موندم هرکاری میکنم به بن‌بست می‎رسم دادگاه بعدی فرداست و نمیدونم باید چیکار کنم!
سری تکون دادم و شروع کردم به فکر کردن......
****روز بعد(دادگاه) ****
احتمال اینکه همین امروز پرونده‌رو واگذار کنیم نودونه درصده پس باید این جلسه رو کنسل کنیم. رو به کارن گفتم: هرجور شده باید جلسه رو کنسل کنی اگه مشت اول و نزنی چند تا مشت پشت سر هم می‌خوری فهمیدی؟
کارن:چجوری اینکارو کنم؟ علم غیب ندارم که!!
لبخند شیطانی ای زدم و گفتم: اگه بخوام شلوغ کاری کنم چی؟!
کارن: یعنی چی به ضررمون تموم می‌شه هاااا
ربکا:نگران نباش کارمو بلدم بریم راند اول و شروع کنیم!
(یک ربع بعد)
قاضی دودقیقه است که اومده. یه کیسه حاوی موش از تو کیفم در اوردم و موش هارو ریختم رو زمین که شروع کردن به حرکت و پخش شدن. یک سوم جمعیت زن بود و کارم اسون‌تر. هشت تا موش بدون، چاق و کثیف! چه شود..! تو افکارم بودم که یکی بلند داد زد: مووووش!!!!
که همه جیغ کشیدن. همینه! زن‌ها بالای صندلی بودن و مردها سعی در گرفتن موش ها داشتن! این جلسه باید کنسل بشه نباید موش هارو بگیرن! جالب اینجا بود که حتی بعضی از آقایون هم از موش ها میترسیدن! قاضی به منشیش دستور داد که یکی رو بیارن واسه گرفتن موش ها شِت! چند نفر اومدن و موش هارو گرفتن. جلسه از اول شروع شد. آقای‌قاضی من نمی‌خواستم کار خطرناکی کنم خودت خواستی! من دوست ندارم از اسون شروع کنم برم سمت سخت چون یا آسون جواب میده یا سخت پس بین‌اینا همه‌اش چرته! حس‌گرِ زیر ناخونمو فشار دادم تا افرادم کارو انجام بدن. همون لحظه سقف ریخت رو سر قاضی جونمون خیلی جلو خودم وگرفتم تا قهقه نزنم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین