(صحبت ها به انگلیسی)
درو زدم که صدای بله گفتناش و شنیدم. وارد اتاق شدم و در و پشت سرم بستم. احترام نظامی گذاشتم و گفتم:با من کاری داشتید قربان؟
رییس پلیس: برو ایران.
بهت زده نگاهش کردم که ادامه داد: واسه یه پرونده سیاسی برو ایران.
ربکا:جزئیات؟
رییس پلیس: قتل..قاچاق..مخدر و فساد به نفع کشور ما، دقت کن ضد کشور تو و به نفع کشور ما پس دست از پا خطا نکن تا حکم اعدامتو صادر نکنن! یهو یه چیزی توذهنم جرقه زد: مافیا ...مافیا هم تو داستان هست؟ اگه مافیا باشه رو من حساب نکنید.
با عجزگفت: خیر مافیا در کار نیست.
ربکا: خوبه اولین بلیط و برام بگیرین.
بدون توجه بهش از اتاق خارج شدم.
****
صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم. دوش کوتاهی گرفتم و به سمت کمدم رفتم داشتم لباسام و انتخاب میکردم که یه پیام اومد. گوشی رو از روی میز ارایش برداشتم و نگاهی بهش انداختم اقای رییس بود: سلام خانم فاستر لطفا وسایلتون و جمع کنید فردا حرکت میکنید اوکی خیلی هم عالی دیگه لازم نیست برم سرکار..بعد از یک ساعت کل وسایلهامو جمع کردم تقریبا همه چیز اماده بودصدای گوشیم بلند شد گوشی رو از جیبم در اوردم و نگاهی بهش انداختم "ناشناس..."
از اونجایی که تلفن ناشناس جواب نمیدادم تماسو رد کردم گوشی رو پرت کردم روی تخت و به سمت اشپز خونه رفتم از وقتی بیدار شده بودم چیزی نخورده بودم برای همین خیلی گشنهام بود. هنوز به اشپز خونه نرسیده بودم که صدای گوشیم مانع ادامهی راهم شد. راه رفته رو برگشتم و گوشی رو از روی تخت برداشتم یه پیام از همون ناشناس بود.
بازش کردم ببینم چی میگه..(سلام خانم فاستر اقای چوی به کمکتون نیاز دارن تا یک ساعت دیگ بیاید به لوکیشنی که میفرستم. )
صدبار بهش گفتم خط ناشناس جواب نمیدم بازم عین پت و مت هرروز با یه خط جدید زنگ میزنه غذارو بیخیال شدم و رفتم جلوی اینه و به خودم نگاه کردم چشم های ابی موهای بلوند رنگ شدهای که تا پایین سرشونه ام بود بینی کوچیک و لبای برجسته یه شلوار جین مشکی بایه بلوز مردونه سفید حریر برداشتم و تنم کردم.
موهامو باز گذاشتم و شالگردن سفیدو پالتوی مشکیمو پوشیدم لوکیشنو فرستاده بود.