جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خون جاودان] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط venus با نام [خون جاودان] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,726 بازدید, 32 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خون جاودان] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع venus
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
نام رمان: خون جاودان.
نویسنده: "zahra
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تخیلی، هیجانی
عضو گپ نظارت S.O.W(7)
خلاصه:
تغییر..،تغییری بزرگ....
حس درد،عذاب،ومسعولیتی سنگین.
دختری که باید تعادل بشه برای مرزهای دنیاهایی که همینجا و در کنارمونن اما خطرناک و در این راه خانوادشو ازدست میده وکسانی وارد زندگیش میشن که میشه گفت مرهمی برای تنهایشه...
 

پیوست‌ها

  • Negar_1710283526283.png
    Negar_1710283526283.png
    889.5 کیلوبایت · بازدیدها: 1
آخرین ویرایش:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
مشاهده فایل‌پیوست 103894
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
بنام خدا

(دانای کل)
مامان: زود باش عزیزم کیک رو ببر.
نگاهی به پدر و مادرش که بهترین حامی‌هایش بودند انداخت و دسته چاقو را گرفت و کیک چهارده سالگیش را برید صدای دست زدن‌های میهمانان که بیش‌تر همسن و سال خودش بودند لبخندی عمیق بر لبش نشاند، دامن لباس فانتزی ابی رنگش را گرفت و رفت کنار پدرش. امسال هم مثل همیشه تولدی در شان دختر اریا همتی برگزار شد، زندگی ارام و مجللی که بی‌خبر از همه جا تاریخ انقضایش داشت سر می‌رسید.
کنار پدرش نشست و خودش را به سمت پدرش سوق داد و به او تکیه کرد.
بابا: خسته شدی عزیزکم؟
رها: اره، چند ساعته سرپام.
لبخند کج جذابی کنار گوشه لب پدرش نشست و به دخترش نگاه کرد، ترکیبی از قیافه جفتشان ان هم در سایز کوچک‌تر. با نزدیک شدن همسر زیبارویش تکیه به مبل زد و پا روی پا انداخت و به او خیره شد، هنوز هم برایش این‌قدر خواستنی بود مثل اولین بار! خانواده سه نفرشان خوش‌بخت و شاد بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
مامان: دور از چشم چه خلوت پدر دخترونه‌ای کردین، حالا این انجمن من‌ هم می‌پذیره؟
دنیز دستش را به سمت مادرش گرفت و گفت: چرا که نه اگه بانو افتخار بدن.
اتریسا کنار دنیز نشست و حال قاب عکس خانوادگی‌شان
تکمیل بود، دنیز دست راستش را دور دست مادرش و دست چپش را به دور دست پدرش حلقه کرد، حسی شیرین و زیر پوستی در تک‌تک سلول‌هایش جریان داشت، مگر خوش‌بختی دقیقاً همین نبود؟
بابا: خب کادوت رو الان باز می‌کنی یا بعداً؟
دنیز: وقت برای باز کردن کادو زیاده الان نمی‌خوام جایی برم.
لبخندی برلب هر سه بود که معلوم بود از همراهی یک‌دیگر نهایت لذت را می‌برند، این هم‌نشینی شیرین با اضافه شدن اقای صالحی و خانواده‌اش بهم فضایی دوستانه ایجاد کرد. نیلا همسر اقای صالحی کنار اتریسا و دلیا پیش دنیز نشستند و کسری و پدرش با نشستن کنار ان‌ها هر کدام بحثی در مورد علایقشان را شروع کردند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
3 سال بعد...

"دنیز"

اشک‌های یخ زده روی گونه‌هام رو با انگشت‌های از سرما بی‌حس شدم پاک کردم، چشم‌هام خیره به دو سنگ سیاه تراش خورده بود که با بی‌رحمی تمام اسم عزیزترین فرد‌‌های زندگیم رو با خط نستعلیق روی خودشون داشتن، زمان از دستم در رفته بود جوری که یک‌سال گذشته بود، یک‌سال تمام از زمانی که دیگه نداشتمشون! اصلاً چی‌شد که این‌جوری شد؟ واقعاً چه‌طور این بلا به سرم اومد؟؟ سردرد کم‌کم داشت دیدم‌ رو تار می‌کرد داغی اشک‌هایی‌که روی گونه‌هام می‌ریختن و مثل شبنم یخ زده سرد می‌شدن کلافم کرده بود.
دلیا: دنیز حالت خوب نیست بریم؟
چی می‌گفت؟ من حالم خوب نبود؟ اصلاً مگه حالی هست که خوب باشه یا بد؟

&کسری&

با از هوش رفتن دنیز دلیا که کنارش بود زود گرفتش، خودم رو رسوندم و روی دست هام بلندش کردم، دو سه ساعتی میشد که این‌جا بودیم، مامان و بابا به خاطر کار و سرمای هوا زودتر رفتن، با قدم های بلند سمت ماشین رفتم دلیا پشت سرم بود و سعی می‌کرد خودشو بهم برسونه با دیدن ماشین نگاهی به صورت یخ‌زده و زیباش انداختم رنگش به سفیدی گچ شده بود، از داغ پدر و مادرش زخمی برداشته بود که التیام نمی‌یافت و هر روز خون‌ریزی داشت، از لحاظ روحی زخمی و ناتوان شده بود. با رسیدن به ماشین دلیا بدون معطلی درو باز کرد و خودش گوشه جاگیر شد و منتظر موند تا دنیز رو کنارش بذارم، اروم روی صندلی گذاشتمش که دلیا دستش رو دور شونش انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
به‌سمت بیمارستان رفتم، با رسیدن پیاده شدم‌ و دنیز رو بغل کردم و وارد شدیم دلیا رفت سراغ دکتر، روی تختی که تو بخش تزریقات بود گذاشتمش، خیلی زود دلیا همراه خانوم دکتری حدودا پنجاه ساله اومدن.
دکتر: چی‌شده؟
کسری: یهو از هوش رفت.
دلیا: احتمالاً ضعف کرده نه؟
نگرانی از سر‌و صورتش می‌بارید، مطمئناً با یه سرم حل میشد اما بازم دلیا بی‌قرار بود، بعد چک کردن نبض و بقیه معاینه طبق انتظار نسخه با یه سرم خاتمه پیدا کرد، با رفتن دکتر به دنیزی که رنگ پریده و بی‌حال بود نگاه کردم، شرایطش خیلی سخت بود هرچند این مدت کنار خانواده عموش بوده و هست اما واقعا حادثه دردناکی براش بود.
دلیا: به مامان و عموش زنگ زدم، خواست بیان ولی گفتم خودمون این‌جاییم و فقط یه سرمه.
سری تکون دادم‌ و نگا‌هم به پرستاری که با سرم اومد افتاد

&دنیز&

خسته و کوفته بودم انگار یه تریلی از روم رد شده بود، با زحمت چشم هامو باز کردم و با فضای بیمارستان رو به رو شدم، دلیا و کسرا هرکدوم یه طرف تخت نشسته بودن، کسرا با دیدن این‌که بیدارم لبخند نیم بندی زد و گفت: چه عجب خانم خواب‌آلود بیدار شدی.
دلیا: چه خواب‌آلودیی خواهریم ضعف کرده بود!
لبخندی زدم و به سرمی که دیگه اخرهاش بود نگاه کردم و گفتم: مثل این‌که اول باید از شر این،، و با چشم هام به سرم اشاره کردم‌ و گفتم: خلاص شیم.
کسرا بلند شد و گفت: اون با من.
با رفتن کسرا دلیا زود اومد کنارم و دستم‌ رو گرفت و گفت: چرا با خودت این‌کار رو میکنی؟ اصلاً متوجه شدی چقدر ضعیف شدی؟
نگاهم رو به سقف دادم و گفتم: دلیا من دارم نهایت سعی‌ام رو می‌کنم که قوی باشم.
بهش نگاه کردم و ادامه دادم: اما اصلاً راحت نیس، خیلی بیشتر از این‌که تصور کنی سخته.
و ناخواسته اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد، چشم های دلیا هم پرشده بود اما جلوش رو گرفت و همون‌طور که اشکم رو پاک کرد گفت: ببخشید نباید اینو می‌گفتم ولی دیدنت تو این حال خیلی ناراحتم می‌کنه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
با اومدن کسری دلیا لبخند هول‌هولکی زد و فضا رو عوض کرد از بیمارستان خارج شدیم تموم مسیر برگشت با افکاری داغون سروکله زدم، تصاویری دل‌خراش که تا مغز و استخونم رو می‌سوزوند، هیچ‌کی خبر از دل داغ دیده من نداشت که چی‌ها دیدم، هرچند وقتی که به‌ هوش اومدم پیش بقیه بودم، اولین چیزی که اون روز رو سرم خراب شد دیدن لباس‌های سیاهی بود که دنیام رو به تاریکی کشوند. از ماشین پیاده شدم و با یه خدافظی سرسری داخل حیاط شدم محافظ‌هایی که دور و اطراف بودن با دیدنم به نشانه احترام سرشون رو کمی خم می‌کردن، بعد مسافتی به عمارت رسیدم، مستقیم راه اتاق مامان و بابا رو در پیش گرفتم با، باز کردن در عطری اشنا تو مشامم پیچید با قدم‌های سست رفتم داخل و خودم رو، روی تخت پرت کردم خیلی بی رمق بودم انگار که فقط یه پوسته از من مونده همونقدر پوچ و خالی! با جاری شدن اشک‌های داغم رو صورتم کم‌کم حس خواب‌آلودگی به سراغم اومد و به خواب رفتم...
با صدا‌‌‌های نامفهومی که می‌شنیدم سعی کردم چشم‌هام رو باز کنم دید خیلی تاری داشتم با صدای ضعیفی گفتم: شما‌ها کی هستین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
با چند بار پلک زدن دیدم واضح شد اما اتاق خالی بود! ولی من شنیدم که کسایی داشتن حرف می‌زدن، یعنی توهم بود؟ هرچند تعجبیم نداره من که حال و هوای درست حسابی ندارم با خستگی که تو تنم بود بلند شدم و جلوی ایینه ایستادم، دختری با حال زار و اشفته تو ایینه بود پوزخندی به این احوالم زدم، منی که همیشه شیک پوش و مرتب بودم الان شبیه دوره گردها شده بودم، راهم رو به‌سمت بیرون کج کردم و به اشپزخونه رفتم، هانیه با دیدنم به‌سمتم اومد روی صندلی نشستم که هانیه گفت: دنیز جان چیزی میخوری بیارم؟
سری تکون دادم حال حرف زدنم نداشتم همین که الان هم سرپا بودم خیلی بود به گل‌های رزی که تو گلدون روی میز بود خیره شدم و به قاتل پدر و مادرم فکر کردم فقط من می‌دونستم که اون‌ها کشته شدن و تصادف نکردن، منی که دیده بودم اما لعنت، لعنت به حافظم که دقیق یادم نبود و همین دستم رو بسته بود خیر سرمون با کسی دشمنی هم نداشتیم!
با صدا کردن هانیه از فکر در اومدم که گفت: قورمه سبزیه، غذایی که دوست دارین.
دنیز: ممنون
شروع به خوردن کردم و بعد اتمامش به اتاقم رفتم به تقویمی که روی میزم بود نگاه کردم بیست و سه بهمن بود و چهار صد و بیست و سه روز از این‌که دیگه نداشتمشون می‌گذشت و این بیست و پنج اذر بود که برام منفور ترین روز شده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
شش ماه بعد...

دستی تو صورتم کشیدم و با کلافگی راه اومده رو برگشتم از اولش‌هم باید می‌دونستم که این‌کار هیچ فایده‌ای نداره تقصیر خودمه، حالت صورت سرگرد وقتی که داشتم از قتل بودن حرف میزدم و اون با ترحم و این‌که انگار من توهم زدم رفته بود رو مخم، واقعاً هیچ مدرکی نبود هیچیی، همه چیز خیلی عادی و بدون هیچ اشکالی بود، یه تصادف خانوادگی تو جاده که سرنشینان جلو جونشون رو از دست دادن و تنها دخترشون با چند تا خراش جون سالم به در برد، هه واقعاً که مسخرست! با گذشت این مدت تصاویر تو ذهنم واضح‌تر شده بودن و حالا کاملاً مطمعنم که عزیزترین کسام رو درست جلوی چشمم کشتن بدون اینکه حتی بتونم کاری بکنم و مثل یه بی‌مصرف فقط گریه کردم و تقلا!
سوار ماشین شدم و پندار بدون هیچ حرفی سمت خونه حرکت کرد فکر کنم دیگه همه می‌دونستن که حال و حوصله هیچ‌ک.س رو ندارم و به پر و پام نمی پیچیدن، با رسیدن از ماشین پیاده شدم و به داخل رفتم، هانیه با شنیدن صدای در از اشپز خونه بیرون اومد و گفت: دنیز جان چند وقت دیگه جواب کنکور میاد؟
دنیز: چه میدونم، تو شهریوره دیگه.
هانیه: عزیزم واقعاً اونا هم راضی نیستن که این‌جوری خودت رو داغون کنی، مرگ حقه هیچ‌ک.س نمی‌تونه اینو انکار کنه.
حوصله این حرف ها رو نداشتم خودم میدونستم‌شون ولی این دردی از من دوا نمیکرد کنکور رو هم داده بودم و مطمئن بودم قبول میشم تو این چند ماه تغییرات ناگهانی که برام اتفاق افتاده بود هی پیچیده و پیچیده تر میشد، چون من بدون این‌که درس بخونم رفته بودم ولی الان مطمعنم که قبول میشم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
هانیه: دو روز دیگه تولدتونه، قراره کسی رو دعوت کنیم؟
دنیز: نه نمی‌خواد، بی‌خود تدارک نبین.
با فکری که به ذهنم رسید رو به هانیه کردم و گفتم: میرم شمال، بقیه رو مرخص کن.
هانیه: منظورتون این هست که اخراجشون کنیم یا...
دنیز: نه، فقط بگو یه مرخصی با حقوق گرفتن.
هانیه: بله، انجام میشه.
به اتاقم رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم، چشم‌هام رو به سقف دوختم، عجیب خوابم میومد چند هفته‌ای میشد که این‌طور گاه و بی‌گاه دچار این حالت می‌شدم.
همین که چشم‌هام رو بستم در عالم بی‌خبری فرو رفتم.
با سردرد مزخرفی از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود، نگاهی به ساعت انداختم ده و نیم رو نشون می‌داد سه ساعتی میشد که خواب بودم، تشنم بود از جام بلند شدم و اباژور رو روشن کردم و از اتاق خارج شدم، فضای خونه نیمه روشن نیمه تاریک بود از راه‌پله پایین اومدم و به اشپزخونه رفتم، لیوانی رو تا نصفه پر کردم و سر کشیدم، سکوت خونه مثل ناقوس مرگ داشت خودش رو به رخ می‌کشید، مثل همیشه تنها مسکن برام رفتن به اتاقشون بود، روی تخت نشستم و از پنجره‌ای که پرده‌های حریر سفیدش پوشونده بودنش به اسمون نگاه کردم این‌جوری نمی‌شد باید یه‌کاری می‌کردم از جام بلند شدم و پرده‌ها رو کنار زدم به اطراف نگاه کردم که کتاب‌خونه‌ای که مقابل تخت قرار داشت توجه‌ام رو به خودش جلب کرد،
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین