جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خون جاودان] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط venus با نام [خون جاودان] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,902 بازدید, 32 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خون جاودان] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع venus
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
"آشنای کل"

فنجان چینی رو روی نعلبکی گذاشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد دامن لباس اشرافیش رو گرفت و بلند شد با قدم‌های اروم اما محکم به سمت پنجره تمام شیشه رفت و کمی بازش کرد با اولین تنفس اخم‌هاش درهم رفت و با حرص پنجره رو کوبید! از این هوا متنفر بود نیشخندی به افکاری که در سر داشت زد، نیازی به عصبی شدن نبود هنوز « او » را داشت و با وجودش نیازی به عصبی شدن نبود فقط باید می‌نشست و تماشا می‌کرد، اما دست خودش نبود هر وقت به عکسش نگاه می‌کرد همان خاطره‌ها دست از سرش بر نمی‌داشتند، ماشین وارد محوطه عمارت شد و بعد طی مسیر پُر پیچ و خم جلوی عمارت ایستاد و خدمتکار در رو باز کرد و او پیاده شد با دیدنش حرص و عصبانیتش را پشت چهره سرد و لبخند مصنوعی خود پنهان کرد و از اتاق بیرون رفت و راه سالن غذاخوری رو پیش گرفت. تق‌تق کفش‌های پاشنه بلندش سکوت مرگبار عمارت رو می‌شکست، در ورودی باز شد و او هم با چهره‌ای خشک و یخ زده وارد شد در سکوت هر دو به سالن غذاخوری رفتند، می‌دانست اگر سر صحبت را باز نکند صد سال سیاه هم همین سکوت ادامه خواهد داشت؛
- چیزی راجبش فهمیدی؟
سوالش بدون جواب باقی ماند اما جوابش را گرفت ادامه داد:
- خوبه، به‌زودی کارمون شروع میشه.
چشم‌های پر جذبه‌اش رو بالا اورد و زل زد بهش هنوز که هنوز بود با دیدن نگاهش ته‌دلش خالی می‌شد او خیلی بی‌رحم‌تر و بی احساس‌تر بود، اما خب این که بد نبود. ساکت ماند تا چیزی بگوید.
- همونه، از این‌جا به بعدش به تو ربطی نداره دخالت نکن که بد می‌بینی.
بدون منتظر ماندن برای جواب بلند شد و رفت، با چنگال توی دستش بازی می‌کرد با این‌که اعتماد داشت بهش اما می‌خواست خودش کار رو تموم کنه دیدن زجرش آب خنک برای اتیش انتقامش بود... .

"آنیا"

چشم از منظره سرسبز گرفتم و به اژدها کوچولو نگاه کردم اصلا ازم جدا نمی‌شد و الان هم روی پاهام با دمش بازی می‌کرد، چه بیخیال بود! سرم پر بود از فکرهایی که قصد دیوونه کردنم رو داشتند. همراه شایان داشتیم به سرزمین خون‌آشام‌ها می‌رفتیم، یاد دو ساعت پیش افتادم که بعد بحث‌ها نتیجه این شد که به مدت دوماه در هر سرزمین بمونم تا هم بتونم به قول خودشون روح‌ رو تصفیه کنم و هم با توجه به مقدار نیرویی که دارم با ارواح محافظ آشنا بشم. با کمتر شدن سرعت ماشین به بیرون نگاه کردم نزدیک جایی شده بودیم که شبیه سیاه‌ چاله‌هایی که تو مستند‌ها دیده بودم بود!
بدون ذره‌ای انحراف صاف به سمتش رفتیم، ناخواسته استرس ضعیفی پیدا کردم اما به خودم مسلط بودم که با حرکت پی‌درپی دم اژدها کوچولو حواسم رو بهش دادم که با چشم‌های درشت قرمز روشنش که مردمک‌هاش بزرگ‌تر از حد معمول بود بهم خیره شد با صدای شایان نیم‌ نگاهی بهش انداختم.
شایان- احساساتت رو میفهمه، داره از روی تو نقش بندی می‌کنه پس مراقب باش.
آنیا- نقش بندی دیگه چیه؟!
شایان- همون معنای کلمه‌اش، یعنی کارهات، احساساتت، تمایلاتت و... همشون باعث پرورشش میشن پس اول کاری بهت میگم مراقب باش، اژدهایان نژادی قدرتمند اما بیرحمی‌اند مگر این‌که نقش‌بندی کنند که اون ویژگی هم برای خانواده سلطنتیشون هست.
بعد حرفاش ساکت شد و منم حرفی نزدم. عبور از اون دریچه فقط چند ثانیه بود و بعد اون انگار که وارد فضای دیگه‌ای شده بودیم و اطراف تا حدود زیادی فرق داشت. حدودا بعد بیست دقیقه رسیدیم، دروازه‌ای بزرگ که با دیدنمون در رو باز کردند و ما وارد محوطه قصر شدیم، ماشین جلوی در ورودی ایستاد و پیاده شدیم، در رو باز کردن و داخل شدیم که با دو صف از خدمه که در امتداد چپ و راست ایستاده بودن روبرو شدیم که شایان گفت:
- ایشون وارث هستن نیازی به معرفی نیست خودتون بهتر می‌دونید. هیچ سهل‌انگاری قابل‌ قبول نیست.
همه "اطاعت" کردند که شایان رو به یکیشون که تقریبا میان‌سال بود گفت: اتاقش و اطراف و نشونش بده.
سرخدمت‌کار: بله عالی‌جناب.
رو کرد به من و گفت:
- فردا آموزشت شروع میشه امروز استراحت کن، سر میز شام می‌بینمت.
سری به معنی باشه تکون دادم که همراه دوتا محافظ ازم فاصله گرفت و رفت. با صدای سرخدمت‌کار بهش نگاه کردم.
سر خدمت‌کار: از این طرف بانوی من.
دنبالش راه افتادم که شروع به حرف زدن کرد:
-اسمم آیاز هستش بانو می‌تونن با اسمم صدام بزنن.
آنیا: باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
آیاز: هر طبقه از قصر مختص بخشیه، طبقه اول برای پذیرش همه افراده، طبقه دوم اتاق مهمان‌هاست و فقط اعضای داخلی قصر و مهمان‌ها حق رفتن بهش رو دارن، طبقه سوم کتاب‌خونه سلطنتی قرار داره که فقط اعضای خاندان سلطنتی و برخی افراد تایید شده حق رفتن رو دارن، طبقه چهارم اتاق کار عالی‌جناب و اتاق کنفراس و... ، طبقه پنجم اتاق‌های اعضای خاندانه که اتاق شما هم اونجاس و در اخر طبقه ششم که زیرشیرونیه.
با اسانسور به طبقه پنجم رفتیم و آیاز در اتاقی رو بهم نشون داد و گفت:
- اتاق شما سمت چپی هست و اتاق دست راست اتاق اعلاحضرت.
با رسیدن به در اتاق‌ها با دیدن اینکه قفله کنار وایسادم تا در رو باز کنه که دوباره گفت:
- قفل‌های اینجا از امنیت زیادی برخورداره و برای باز شدنش باید از طریق ذهنی یک کلمه رمز براش عبور کنین، توی کمد لباس هست و سرویس بهداشتی هم داخله اگه به چیزی احتیاج داشتین زنگی که روی میز گذاشته شده رو فشار بدین.
آنیا: باشه، ممنون.
آیاز: اگه خواستین ما می‌تونیم از اژدها مراقبت کنیم.
نگاهی بهش کردم که صورتشو برگردوند و دمش رو تکون داد دلش نمی‌خواست بره.
آنیا: نیازی نیست.
سری به نشانه احترام خم کرد و رفت، اولین کلمه اسمی بود که در نظرم برای اژدها کوچولو انتخاب کرده بودم "هایان" همونو انتخاب کردم که در باز شد داخل شدم و در رو بستم اتاق زیبا و تجملی بود به سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم میشه گفت برای هر سلیقه‌ای لباس داخلش بود، از داخل راحتی‌ها یک دست برداشتم و راهی دری که تو دیوار شمالی اتاق بود شدم بعد یه دوش کمی احساس راحتی می‌کردم روی تخت نشستم و به اژدها کوچولو که کنارم بود نگاه کردم و گفتم: نظرت چیه بهت یه اسم بدیم؟
کنجکاو سرش رو کج کرد که چهره متفکری به خودم گرفتم و گفتم: هایان چطوره؟
با شیطنت بالا پایین پرید و خودش رو تو بغلم انداخت دراز کشیدم که هایان روی شکمم نشست و بهم خیره شد، لبخندی زدم و گفتم: چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟ خیلی زشتم؟!
پایین پرید و رفت بیخیال شدم و به پهلو چرخیدم بدنم کرخت بود و ذهنم خسته کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم... .
 
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
با حس کشیده شدن پره‌ای نازک روی گونه‌ام چشم‌هام‌ رو باز کردم که با یک جفت چشم یاقوتی رو به رو شدم خیره شدم بهش، هردو بدون حرفی فقط نگاه می‌کردیم شاید به دنبال جواب سوال‌هایی ناشناخته اما فقط نگاه به چشم‌هاش قدرت هیپنوتیزم کردن رو داشت مثل دو تیکه از الماسی کمیاب که با مردمک گشاد شده بهت زل زدن، دستم رو روی سرش کشیدم و گفتم: نمی‌خوای بری کنار بلند شم؟
پرید پایین و منتظر نگاهم کرد بلند شدم و نشستم ساعت روی دیوار روی پنج و بیست دقیقه خودنمایی می‌کرد به هایان نگاه کردم و گفتم:
-نظرت چیه بریم بیرون یه هوایی عوض کنیم هوم؟
با تکون دادن سرش موافقتش رو اعلام کرد که بغلش کردم و از اتاق خارج شدم که با دو نفر که هر کدوم یه طرف در ایستاده بودن رو به رو شدم! یکیشون گفت:
-بانو جایی تشریف می‌برید؟
آنیا: حوصلمون سر رفت می‌ریم پایین.
-پس همراهیتون می‌کنیم.
آنیا: نیازی نیست.
-بانو امنیت شما به عهده ماست هیچ خطایی برای عالی‌جناب قابل قبول نیست.
چیزی نگفتم و راه آسانسور رو پیش گرفتم و اون‌ها هم دنبالم اومدن، این‌جا تازه وارد بودم و بهتر بود بیشتر آشنا بشم با این محیط، با رسیدن به هم‌کف از آسانسور بیرون اومدم، خدمتکارها با نظمی خاص به همراه سکوت مشغول وظایفشون بودن ان‌قدر خشک که انگار رباتن!
از سالن خارج شدم هوای آزاد و اکسیژن تازه حالم رو بهتر کرد با قدم‌های آروم مشغول قدم زدن شدم و به سمت باغ گلی که در قسمت شرقی قصر بود رفتم با این‌که دنبالم می‌اومدن اما فاصلشون رو باهام حفظ کرده بودن که خوب بود.
سرسبزی و عطر گل‌های مختلف که با نسیم همراه شده بودند روحم رو تازه می‌کرد. روی یکی از نیمکت‌های مشکی رنگی که با فاصله معین قرار داشتن نشستم هایان پرید پایین و سرش رو صاف کرد و مشغول گشتن اطراف شد ان‌قدر که استایل مغروری به خودش گرفته بود که دور از باور بود که همین امروز از تخم در اومده!
نگاهی توی آینه به خودم کردم و همراه هایان از اتاق خارج شدم، خدمت‌کاری بیرون منتظر بود و با دیدنم سرش رو به نشانه احترام کمی خم کرد و راه افتاد، بعد طی مسیر نه‌ چندان کوتاهی به سالن غذاخوری رسیدیم درب بزرگ و باشکوه قهوه‌ای رنگ که معرق کاری شده بود به رویمان باز شد و داخل شدیم شایان سر میز نشسته بود و میز طویل جز او کسی را به دورش نداشت جلو رفتیم که شایان گفت:
- اژدها یا باید به مراقب سپرده بشه یا تبدیل بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
به وضوح تغییر جوّ اطراف هایان رو حس کردم که سنگین‌تر شد که شایان ادامه داد
- مثل این‌که این حرف زیاد باب میل ولیعهد نبود.
پوزخندی گوشه لبش اومد و ادامه داد
- متاسفانه این‌جا قلمرو شما نیست و باید از قاعده و قانون پیروی کرد.
سبکی روی دستم حس کردم و کمی نورهای رقصان که دور هایان رو گرفت و لحظه‌ای بعد بچه‌ای حدوداً چهار ساله رو بغل گرفته بودم! مغزم کامل هنگ کرده بود و هیچ واکنشی به حرف‌های نامفهوم اطرافم نداشتم، همین الان و تو بغل خودم این اتفاق افتاده بود اما ذهن بی‌چاره من هنوز توانایی هضم این رو نداشت و من نمی‌دونستم چه‌طور باید این رو برای خودم تجزیه و تحلیل کنم!؟ با حس دستی که روی بازوی دستم حس کردم و تکان‌های نسبتاً شدید کم‌کم از خلسه گیجی خارج شدم.
شایان: چی‌شدی تو یهو؟ فکر کردم تسخیر شدی!
بی‌حرف سمت صندلی که از قرار معلوم جای من بود رفتم و نشستم و هایان که هنوز بغلم بود و با نگرانی داشت نگاهم می‌کرد رو روی صندلی کنار خودم گذاشتم، واقعاً این‌جا کجا بود!؟ چرا من باید در عرض فقط بیست و چهار ساعت کل زندگیم از این رو به اون رو می‌شد.
شام بدون هیچ حرف اضافه دیگه‌ای به اتمام رسیده بود و برگشته بودیم اتاق هایان خوابیده بود و من زیر نور شب خواب به طرحی که روی شاهرگ دستم بود خیره بودم، از قرار معلوم این طرح اثبات کننده رابطه من و هایان بود، به پرده‌های حریری که دست نوازش نسیم تکونشون می‌داد نگاه کردم آسمون صاف و ستاره‌های درهم ریخته سمفونی سکوت و آرامش رو به همراه داشتند از روی تخت بلند شدم و به بالکن رفتم، خنکی نیمه شب لرزی گذرا به تنم انداخت که باعث لبخند کم جونم شد به پایین و محوطه بزرگ و سرسبز قصر چشم دوختم رفت و آمد و شلوغی که در روز بود حالا به حداقل رسیده بود و کمتر کسی بیدار بود و مشغول، دلم می‌خواست هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نیفتاده بود مامان و بابا زنده بودن و بزرگ‌ترین مشکل من هنوز کم اوردن وقت برای برنامه‌هام بود، مثل هر شب کنار خانواده‌ام از کلاس‌ها می‌گفتم، از سختی‌های تمرین‌های کلاس‌های رزمی گرفته تا زبان و رقص و...
نیش‌خندی روی لبم جای می‌گیرد حالا که فکر می‌کردم اصلاً زندگی من از اول هم عادی نبوده! فقط من هیچ توجهی نداشته‌ام! کدام یک از همسن و سال‌هایم مثل من باید این‌همه مهارت می‌آموختند؟
کلاس‌هایی که از آموزش چندین زبان گرفته تا هنرهای رزمی در رشته‌های مختلف، سازهای موسیقی که استادهایم به‌صورت حرفه‌ای باهام کار می‌کردند، کتاب‌های مختلفی که با متون پیچیده می‌خواندم و...
انگار حالا که درست فکر می‌کنم تکه‌های پازل کم‌کم جای خود را پیدا می‌کنند و هرکدام در جای خود قرار می‌گیرد! مثل این‌که سرنوشتم همین بوده که الان این‌جا باشم و در طی فقط یک روز تمام باورهایم که هجده سال تمام از تولد تا به حال می‌دیدم و می‌ساختم را به یک‌باره آوار کند، اما من خوش‌خیال فکر می‌کردم از پس این‌همه آموزش برمی‌آیم چون پدرم گفته بود که ضریب هوشی بالایی دارم و از این حرف‌ها...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
نفسم رو پر حرص بیرون دادم از قرار معلوم برای هر صحنه از زندگیم با دقت فیلم‌نامه‌ای نوشته شده بوده و من بی‌خبر از همه جا داشتم مو به مو اون رو اجرا می‌کردم! چاره‌ای نبود، باید خودم رو به جریان می‌سپردم تا ببینم منو به کجا می‌بره.

"شایان"
چشم‌هام خیره به جملات روی کاغذ بود اما ذهنم داشت بیست و چهار ساعت گذشته رو برای بار چندم مرور می‌کرد امیدوارم که حداقل وجودش بتونه کمی از تنش‌ها و مشکلات رو کمتر کنه، اما مطمئناً با ظاهر شدن سفیدی سیاهی هم ظهور می‌کنه و اونموقعست که ماجرا به حدی پیچیده می‌شه که فقط به‌ دست خودشون باز میشه، به دست بازمانده...
با حس نور آفتاب روی چشم‌هام بیدار شدم، بعد آماده شدن از اتاق خارج شدم و به سمت سالن غذاخوری راه افتادم برنامه امروزم رو تقریباً اختصاص داده بودم به آنیا، تا زمانی که بتونه ارواح اصوات رو احضار کنه باید این‌جا بمونه که هنوز مدتش نامعلومه.
با رسیدن به سالن غذاخوری برخلاف تصورم آنیا زودتر از من سر میز نشسته بود و گویا منتظر من بود! گلوم رو صاف کردم و سر میز نشستم که گفت
آنیا : سلام، صبح بخیر.
- صبح تو هم بخیر.
صبحانه در سکوت صرف شد، از ندیدن اژدها کنارش کمی متعجب شدم از دیروز لحظه‌ای ازش جدا نشده بود اما در هر حال این بهتر بود و مزاحمتی نداشتیم برای کارها.
کنار هم راه افتادیم، مقصد اتاق احضار بود تا جایی که یادم میاد آنیا اولین فرده که باید در هر قلمرو ارواح اونجا رو احضار کنه، تاریخ نشون از داشتن این توانایی حتی بدون آموزش جداگانه داشت، با رسیدن با جادوی مخصوص در رو باز کردم و داخل شدیم به سمت تختی که انتهای اتاق قرار داشت و فرش ابریشمی روش پهن بود رفتم بی هیچ حرفی پشت سرم با قدم‌های اروم‌تری اومد حس می‌کردم که داره اتاق رو انالیز می‌کنه، وقتی رو به روم ایستاد نفسی عمیق کشیدم که با ورود عطر مدهوش کننده‌ای که اطراف آنیا جریان داشت به سرفه افتادم! حسی ضعیف اما کمی سست کننده داشت، به چشم‌هاش که با تعجب نگاهم می‌کرد چشم دوختم و بعد مسلط شدن به خودم گفتم:
- این‌جا جاییه که باید ارواح رو احضار کنی، اگه به طور مداوم تمرین داشته باشی زودتر به نتیجه می‌رسیم.
آنیا - تمام تلاشم‌رو می‌کنم.
- خوبه. از مدیتیشن و مراقبه شروع می‌کنیم، بلدی یا مرحله به مرحله توضیح بدم؟
آنیا- در حد پیشرفته که بخوام چشم ضمیرم رو باز کنم نه ولی بیشتر مواقع قبل تمرین تایم کوتاهی مدیتیشن داشتم تا به اعصابم مسلط‌شم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
سری تکون دادم و با دست اشاره کردم بشینه. چهار زانو نشست و حالت رو گرفت با صدایی اروم‌تر از حد معمول گفتم:
- جملات تاکیدی رو بعد من تکرار کن تا زمانی که به تعادل نرسی نمی‌تونی کاری از پیش ببری.
چشم‌هاش رو بست و سرش رو اروم تکون داد که باعث شد نواری از موهای بلندش کنار صورتش بیفته، رو به تابلوی نقاشی که سمت چپ بود چرخیدم و شروع به گفتن جملات کردم.
- من در این لحظه ایمن و مطمئن هستم، خانواده من در امنیت و آرامش خواهند بود، من ارتباط عمیقی با مادر زمین دارم... .
خیلی خوب پیش رفته بود، تغییر هاله‌ی اطرافش‌ رو به وضوح می‌شد حس کرد، اغواکنندگی ذاتی که اعضای خاندان عشق داشتن بر کسی پوشیده نبود حتی عطر مدهوش کننده‌ای که اطرافش بود گواه این مسئله بود.
بعد تموم شدن تمرین همراه هم از اتاق خارج شدیم رو کردم بهش و گفتم:
- بعد ظهر آماده شو سری به بیرون می‌زنیم.
باشه‌ای گفت و ازم دور شد، کلافه دستی به صورتم کشیدم و به سمت مخالف حرکت کردم اگه این‌جور پیش می‌رفت آموزش بهش سخت می‌شد فقط با یه جلسه کم‌کم داشت ذات واقعیش‌ رو، رو می‌کرد بهتره هرچه زودتر کنترلش رو به‌دست بگیره!
دو ساعتی که تا ظهر باقی مونده بود با بررسی اسناد و بودجه و عریضه‌ها به سرعت گذشت و من داشتم به سمت سالن غذاخوری حرکت می‌کردم، طبق انتظار آنیا زودتر از من رسیده بود و اژدها هم کنارش بود، نشستم و خدمت‌کارها شروع به سرو سوپ کردن که آنیا خطاب به اژدها گفت:
- هایان بذار من بهت بدم.
با ابروی بالا رفته نگاهی بهشون کردم و گفتم:
- واسش اسم گذاشتی؟
آنیا: آره، چطور؟
شایان: هیچی همین‌طوری ولی این اولین باریه که می‌بینم اژدهایی این اجازه رو میده!
با این حرفم چشم‌های کنجکاوش اژدها که از قرار معلوم هایان نام گرفته بود رو نشونه گرفت، و اون از پس توضیح خودش براومد:
هایان: خب من از اسمی که بهم دادی خوشم اومد پس چه نیازی به مراحل اضافه بود؟ همین خوبه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
چهره‌ای مظلوم و معصوم از کودکی که جلوم نشسته بود رو با تصویری که وقتی بزرگ شد قرار بود ببینیم مقایسه کردم و در دل به این مهارت بازیگریش آفرین گفتم، هیولای مظلومی که از وارث خاندان عشق نقش‌گیری می‌کنه، چه ترکیب جالبی واقعا!
بعد صرف ناهار آنیا برای حاضر شدن رفت و من هم به باغ پشتی قصر رفتم هاله‌ای که از آنیا ساطع می‌شد شروع به بیشتر شدن کرده بود، مثل این‌که باید فکری به حال این مشکل می‌کردیم وگرنه اگه از کنار هرکس عبور کنه باعث بیداری احساسی و شهو*تش میشه!


آنیا

هایان: منم می‌خوام بیام.
- نمی‌شه اگه قرار بود بیای بهم می‌گفت که تو هم همراهم بری، همین‌جا بمون زود برمی‌گردم.
با نارضایتی که تو چهره و رفتارهاش بود بعد بوسیدن گونه‌اش اتاق رو ترک کردم و به سمت پایین راه افتادم بعد تبدیل شدنش بچه‌ای تخس و خوش‌قیافه شده بود که می‌شد گفت انگار یک اثر هنری بی‌نقصه! نمی‌دونستم کجا قراره بریم برای همین سعی در اماده سازی ذهنم داشتم تا اگه بازم چیز عجیب و شگفت آوری دیدم هنگ نکنم. وارد محوطه شدم اما شایان نبود چشم چرخوندم که لحظه‌ای نسیم آرومی از عطر سردی به صورتم وزید و شایان جلوم بود واکنش خاصی نشون ندادم که خودش گفت:
- بریم.
سر تکون دادم و همراش راه افتادم، سوار ماشین شدیم حدود بیست دقیقه بعد توقف کردیم و پیاده شدیم اطرافمون کوه‌های بلندی بود که کنار هم مثل دیوار بودن.
شایان: این کوه‌ها مرز بین دو قلمروعه.
آنیا: خب ما چرا این‌جاییم؟
شایان: تو برای احضار باید تو موقعیت مناسبی باشی.
آنیا: هی دیونه شدی؟ من فقط یه روزه این‌جام.
شایان: بالاخره باید از یه جایی شروع کنی.
نیش‌خندی زد و ادامه داد:
- در اصل همه این‌ها باید مثل یه توانایی ذاتی بود که می‌داشتی دیگه گله کردنت واسه چیه؟!
قیافم تو هم رفت واقعاً چه انتظاراتی! حوصله هیچ کاری رو نداشتم بی‌حرف به کوه مقابل خیره شدم تا خودش گفت:
شایان: ارواح‌هایی که این‌جا و بقیه جاها باهاشون آشنا میشی محافظ سرزمین‌هان، برای احضارشون اون‌ها هستن که تعیین می‌کنن شایستگیش رو داری یا نه و این به مدت زمانی که طول می‌کشه بستگی داره.
اصلاً نمی‌دونستم که چطور باید با این جناب محافظ ارتباط برقرار کنم اونم دقیقاً روز دومی که این‌جا بودم! شایان ازم فاصله گرفته بود و من غرق در افکار بهم ریخته خودم بودم که هر کدوم مثل موجی به ساحل ذهنم می‌زد و باعث فرسایشش شده بود.
تا شب اون‌جا بودیم و همون‌طور که انتظار داشتم اتفاق خاصی نیفتاد و ما خیلی شیک و مجلسی برگشتیم، با توقف ماشین تو محوطه قصر پیاده شدم و راه اتاقم‌ رو در پیش گرفتم وقت شام بود و باید بعد عوض کردن لباسم همراه هایان می‌اومدیم پایین. دست‌گیره در رو چرخوندم و وارد اتاق شدم هایان روی تخت نشسته بود و خیره به در بود با دیدنم پایین پرید و دوید بغلم لبخندی زدم و بغلش کردم وابستگی خاصی نسبت بهم داشت انگار که ذاتی باشه.
بعد چند دقیقه همراه هایان در راه سالن غذاخوری بودم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
" "

تیغ خون‌آلود رو روی میز گذاشت و با تفریح به ابزارهای روی میز چشم دوخت نگاه ترسان مجرم بخت برگشته هم حرکات دستان او را دنبال می‌کرد که این‌بار سوزن بزرگی برداشت تمام تنش با هر قدم"او" یک‌بار تا مرز مرگ می‌رفت و بر می‌گشت تمام ده روزی که زندانی بود هزاران هزار بار التماس کرده بود که او را بکشد اما او فقط داشت کار خود را می‌کرد، می‌دانست تاوان خ*یانت برایش سنگین تمام خواهد شد اما نتوانسته بود از عشق و احساسش بگذرد و حال قانون شکنی بود که باید شکنجه‌هایی که او می‌خواست تحمل می‌کرد نگاهش را به موجود خون‌سردی که مثل تکه‌ای اهن سخت در حال کندن پوستش بود داد هیولایی که ذره‌ای رحم درونش وجود نداشت، گویی که حتی شیطان هم در برابرش تعظیم می‌کند!
نعره‌های از سر دردش کل فضای اتاق را در بر گرفته بود، با باز شدن در و ورود یکی از زیردستان که حالا فرشته نجات شده بود باعث شد او اتاق را ترک کند.
.....
به چهره‌ی اربابش که با ماسک پوشیده شده بود نگاه کرد و بدون معطلی به حرف اومد.
- شروع به آموزشش کردن شایعه شده که شاید مشکلی هست که وارث نیاز به آموزش داره، اما اینو فهمیدیم که بعد اومدنش تو عمارت صلح همشون جادوی خون انجام دادن تا مطمئن بشن که خالصه هرچند فهمیدن که خیلی قدرتمنده اما هنوز نمی‌دونن موفق به احضار کامل میشه یا نه.
- طبق برنامه پیش برید.
- اطاعت.

"آنیا"

با سر و صدای هایان از خواب بیدار شدم احساس کسلی داشتم اما بی‌خیالش شدم و بلند شدم، بعد رفتن به سرویس بهداشتی باهم برای صرف صبحانه رفتیم، خبری از شایان نبود به محض تموم شدن خدمت‌کاری وارد شد و به سمتم اومد حدس می‌زدم که از طرف شایانه، سرش رو به نشونه احترام کمی خم کرد و گفت: سرورم خواستن که به اتاق احضار برید و مراحل دیروز رو انجام بدید.
سری تکون دادم که رفت. بلند شدم برم که هایان زودتر از من جلوم ایستاد و مانع شد، رو به روش نشستم و لبخند ملیحی به صورت کوچولو و زیباش زدم و گفتم: چی‌شده؟
هایان: دارن زیاده روی می‌کنن نباید هر روز این کار رو بکنی.
انتظار همچین حرفی نداشتم برای همین ناخوداگاه کمی ابروهایم بالا پرید و گفتم: چرا؟
هایان: خب معلومه تلاش برای احضار نیروی زیادی می‌گیره و باعث تضعیف هاله‌ات میشه پس اسیب پذیر میشی، نباید بری!
دست‌هاشو دور گردنم حلقه کرد بغلش کردم و بلند شدم با کمی فکر به حرف‌هاش معلوم بود که درست میگه نسبت به دیروز امروز انرژی کمتری دارم و بی‌حوصله‌ترم ولی به هرحال شدید نیست پس مشکلی برای فعلاً نداره یا لحن قانع کننده شروع کردم به حرف.
آنیا: واقعاً؟! من این چیزها رو نمی‌دونستم، چه خوب که بهم گفتی ولی من چیز خاصی احساس نمی‌کنم مطمئن باش من به خودم صدمه نمی‌زنم پس خیالت راحت باشه خب؟
با این‌که جثّه کوچیکی داشت اما در واقع خیلی عاقلانه حرف می‌زد و رفتار می‌کرد انگار که اصلاً بچه نیست! با نگاهی دودل بهم چشم دوخته بود و آخر سر سری تکون داد و با نارضایتی که تو چهرش مشهود بود گفت: باشه پس منتظرتم.
پایین گذاشتمش و راه اتاق رو پیش گرفتم شاید اگه کاری که می‌خواستن انجام می‌شد همه چیز بهتر می‌شد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
روی تخت نشستم و تمرکز کردم اما نمی‌شد! حواسم رو نمی‌تونستم جمع کنم، به عقربه‌های ساعت چشم دوختم، حدود دو ساعت من در تلاش برای متعادل کردن افکارم بودم و در نهایت چی شد؟ موفق نشدم شاید هم حق با هایان بود نسبت به دیروز ثبات نداشتم، بلند شدم موندنم فایده‌ای نداشت با قدم‌های آهسته به سمت در حرکت کردم. بعد از یه نشستن طولانی خسته کننده دلم می‌خواست بخوابم با رسیدن به در دستم رو روی دستگیره گذاشتم که لحظه‌ای حس کردم صدایی شنیدم!
انگار یکی با صدای ضعیفی داشت ناله می‌کرد! ضربان قلبم رو توی سرم حس می‌کردم برگشتم و اطرافم رو نگاه کردم کسی نبود، سرم سنگین شده بود چشم‌هام رو بستم، صدا واضح‌تر شد واقعاً... کسی زخمی بود؟ بدنم کرخت شده بود و حرکت کردن برام سخت به نظر می‌اومد و در یک آن تصاویر بهم ریخته‌ای جلوی چشم‌هام اومد فردی که به‌شدت مجروح و زخمیه!
.....
سرم درد می‌کرد و حس می‌کردم چشم‌هام داره پس ضربه‌های ضربان رگ‌ها رو تحمل می‌کنه با باز کردنشون اول تصاویر تار و کم‌کم واضح شد و من تونستم چهره نگران هایان و عصبی شایان رو ببینم.
هایان: همش تقصیر این عوضیه! من گفتم نباید به خودت فشار بیاری.
شایان: شاید من کمی زیاده‌روی کرده باشم.
خنده عصبی کرد و ادامه داد
- ولی چطور ممکنه وارث ان‌قدر ضعیف باشه؟!
چیزی که دیده بودم خیلی واقعی به نظر می‌رسید و همین ماجرا رو پیچیده و دارک می‌کرد، اما نمی‌تونستم به کسی بگم مطمئنن فکر می‌کنن دیوونه شدم. چیزی نگفتم و به سقف خیره شدم هایان دستم رو تو دستش گرفته بود و باانگشت‌های کوچولوش نوازش می‌کرد، بچه‌ی سه چهار ساله کنارم انگار بیشتر از یه پیرمرد صد ساله می‌دونست و رفتار می‌کرد و این خیلی عادی بود. چند تقه به در اتاق زده شد و بعد با اجازه شایان در باز شد و مردی جوان با لباس‌های رسمی وارد شد بعد احترام گذاشتن رو به شایان کرد و گفت: سرورم چند نفر به ملاقاتتون اومدن تو سالن کناری هستند.
شایان کلافه از روی صندلی بلند شد و همراه اون مرد از اتاق خارج شدن.
کم‌کم دردی عجیب توی تنم شروع به پخش شدن کرد انگار هزاران حشره داشتند تکه‌تکه‌ام می‌کردند اما نه خون‌ریزی وجود داشت و نه زخمی! تنها درد بود که به کل وجودم چیره شده بود، هایان با دیدن این حالم سریع از اتاق رفت تا کسی رو پیدا کنه، ناله‌های از سر دردم داشت بیشتر می‌شد اشک توی چشم‌هام جمع شده بود، حتی توان حرکت کردن هم نداشتم و این درد عذاب‌آور هم قصد توقف نداشت نمی‌دونم چقدر تا برگشت هایان همراه شایان و چند نفری که نمی‌شناختم طول کشید اما من برای هر ثانیه‌اش داشتم جون می‌دادم. هر کدومشون یه جایی ایستادن و دوره‌ام کردن و شروع به زمزمه کردن و کمی بعد درد تموم شد و جای خودش رو به سبکی داد، حسی بی‌نظیر! که انگار این پاداش تحمل کردن اون درد بود. اما این حس دوام زیادی نداشت و من دوباره در بی‌خبری فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
"شایان "

نگران شده بودم به معنای واقعی کلمه نگران دختری شده بودم که فقط دو روز بود که اومده اما سرنوشت رو به بازی‌ گرفته بود و اگه این‌جا اتفاقی براش می‌افتاد بهانه‌ای برای بقیه می‌شد و به همین سادگی سرزمین خون‌آشامان محکوم به فنا بود!
چهره‌ی بی‌آلایشی که به سفیدی می‌زد و تن نحیف روی تخت، وارثی که مثل شیشه شکننده بود و هر حرکت باید برنامه‌ریزی شده پیش می‌رفت، نمی‌تونم روی جون کل سرزمینم ریسک کنم، همراه دست راست‌های بقیه فرمانرواها از اتاقش بیرون رفتیم.
شایان: به بقیه خبر بدین فردا تو عمارت صلح همو می‌بینیم.
سر تکون دادن و بعد احترام گذاشتن عقب‌گرد کردن و رفتن، توی راه‌رو ایستاده بودم و بی‌هدف به انتهای راه‌رو خیره شده بودم فکر آینده نامعلومی که در پیش بود باعث می‌شد در هر قدم محتاط‌تر باشیم. با صدای خدمت‌کاری که داشت صدام می‌زد رشته افکارم پاره شد و به خودم اومدم.
خدمت‌کار: سرورم مشکلی پیش اومده، تو منطقه جنوبی عطش داره از کنترل خارج میشه تا الان هم تعداد تلفات بیشتر از حد معموله و به سرعت هم در حال افزایشه.
فقط همین رو کم داشتیم! راه افتادم به سمت پایین و از قصر خارج شدم سینا به همراه گارد محافظین منتظر بودند که با دیدنم احترام نظامی گذاشتن و سینا به طرفم اومد.
سینا: سرورم قبل رفتن به نظرم باید اینو بهتون می‌گفتم..
کمی این پا و اون پا کرد که صبرم تموم شد از بریده حرف زدن متنفر بودم با لحنی تلخ بهش گفتم: چته؟ زودتر بنال.
سینا: در واقع من یه بررسی کوتاه انجام دادم ولی بر اساس شواهد این اتفاق عادی نیست یعنی خب.. نمی‌دونم چطور توضیحش بدم چون مدرکی ندارم.
حوصله گوش دادن به چرت و پرت‌هاش رو نداشتم اگر هم چیزی بود بعد رفتن به اون‌جا حتماً می‌فهمیدم.
.....
به صحنه روبه‌روم خیره شده بودم و مثل کسانی که توان حرکت ندارن ایستاده بودم و فقط نگاه می‌کردم انگار که بختکی سمج روم افتاده باشه و من در حین هوشیاری نتونم کاری بکنم، قطره‌های خون از روی دیوارها و شیشه‌ها مثل رنگی غلیظ به حرکت افتاده بود و همه جا رو به رنگ سرخ درمی‌آورده بود، تکه‌هایی از بدن در اطراف بود که فقط با نگاه کردن می‌شد فهمید درگیری رخ داده؛ یا به معنای بهتر یک فاجعه!!
خون توی رگ‌هام به جوش اومده بود این به هیچ‌وجه عادی نبود، دست‌هام مشت شد و من در ذهنم برنامه شکنجه عامل این جنایت رو می‌چیدم! رسماً مردم من در سرزمین خودشون و توی خونه‌اشون سلاخی شده بودن، با هر قدم میون چاله‌هایی از خون قدم برمی‌داشتم و به همین منوال تا آخر روی خون کسانی راه می‌رفتم که مسئولیت محافظت ازشون رو دارم، به انعکاس چهره خودم روی چاله‌ی سرخ نگاه کردم. با صدایی که از ته چاه در می‌اومد گفتم: قسم می‌خورم که عامل این‌کار رو به خاک سیاه بنشونم.
شایان: لیست همه افرادی که کشته شدن رو برام بیار، همه کسایی هم که زنده‌ان رو برای تحقیقات بیار.
بهش نگاه کردم که منظورمو گرفت و از بقیه فاصله گرفتم یاد حرفش قبل حرکت افتادم، این موضوع باید محرمانه می‌موند.
شایان: این سلاخی فقط از عطش چند نفر نیست، دستی پشت پرده داره همه این‌هارو هدایت می‌کنه تحقیق کن.
سینا: بله سرورم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین