- Nov
- 73
- 274
- مدالها
- 2
"آشنای کل"
فنجان چینی رو روی نعلبکی گذاشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد دامن لباس اشرافیش رو گرفت و بلند شد با قدمهای اروم اما محکم به سمت پنجره تمام شیشه رفت و کمی بازش کرد با اولین تنفس اخمهاش درهم رفت و با حرص پنجره رو کوبید! از این هوا متنفر بود نیشخندی به افکاری که در سر داشت زد، نیازی به عصبی شدن نبود هنوز « او » را داشت و با وجودش نیازی به عصبی شدن نبود فقط باید مینشست و تماشا میکرد، اما دست خودش نبود هر وقت به عکسش نگاه میکرد همان خاطرهها دست از سرش بر نمیداشتند، ماشین وارد محوطه عمارت شد و بعد طی مسیر پُر پیچ و خم جلوی عمارت ایستاد و خدمتکار در رو باز کرد و او پیاده شد با دیدنش حرص و عصبانیتش را پشت چهره سرد و لبخند مصنوعی خود پنهان کرد و از اتاق بیرون رفت و راه سالن غذاخوری رو پیش گرفت. تقتق کفشهای پاشنه بلندش سکوت مرگبار عمارت رو میشکست، در ورودی باز شد و او هم با چهرهای خشک و یخ زده وارد شد در سکوت هر دو به سالن غذاخوری رفتند، میدانست اگر سر صحبت را باز نکند صد سال سیاه هم همین سکوت ادامه خواهد داشت؛
- چیزی راجبش فهمیدی؟
سوالش بدون جواب باقی ماند اما جوابش را گرفت ادامه داد:
- خوبه، بهزودی کارمون شروع میشه.
چشمهای پر جذبهاش رو بالا اورد و زل زد بهش هنوز که هنوز بود با دیدن نگاهش تهدلش خالی میشد او خیلی بیرحمتر و بی احساستر بود، اما خب این که بد نبود. ساکت ماند تا چیزی بگوید.
- همونه، از اینجا به بعدش به تو ربطی نداره دخالت نکن که بد میبینی.
بدون منتظر ماندن برای جواب بلند شد و رفت، با چنگال توی دستش بازی میکرد با اینکه اعتماد داشت بهش اما میخواست خودش کار رو تموم کنه دیدن زجرش آب خنک برای اتیش انتقامش بود... .
"آنیا"
چشم از منظره سرسبز گرفتم و به اژدها کوچولو نگاه کردم اصلا ازم جدا نمیشد و الان هم روی پاهام با دمش بازی میکرد، چه بیخیال بود! سرم پر بود از فکرهایی که قصد دیوونه کردنم رو داشتند. همراه شایان داشتیم به سرزمین خونآشامها میرفتیم، یاد دو ساعت پیش افتادم که بعد بحثها نتیجه این شد که به مدت دوماه در هر سرزمین بمونم تا هم بتونم به قول خودشون روح رو تصفیه کنم و هم با توجه به مقدار نیرویی که دارم با ارواح محافظ آشنا بشم. با کمتر شدن سرعت ماشین به بیرون نگاه کردم نزدیک جایی شده بودیم که شبیه سیاه چالههایی که تو مستندها دیده بودم بود!
بدون ذرهای انحراف صاف به سمتش رفتیم، ناخواسته استرس ضعیفی پیدا کردم اما به خودم مسلط بودم که با حرکت پیدرپی دم اژدها کوچولو حواسم رو بهش دادم که با چشمهای درشت قرمز روشنش که مردمکهاش بزرگتر از حد معمول بود بهم خیره شد با صدای شایان نیم نگاهی بهش انداختم.
شایان- احساساتت رو میفهمه، داره از روی تو نقش بندی میکنه پس مراقب باش.
آنیا- نقش بندی دیگه چیه؟!
شایان- همون معنای کلمهاش، یعنی کارهات، احساساتت، تمایلاتت و... همشون باعث پرورشش میشن پس اول کاری بهت میگم مراقب باش، اژدهایان نژادی قدرتمند اما بیرحمیاند مگر اینکه نقشبندی کنند که اون ویژگی هم برای خانواده سلطنتیشون هست.
بعد حرفاش ساکت شد و منم حرفی نزدم. عبور از اون دریچه فقط چند ثانیه بود و بعد اون انگار که وارد فضای دیگهای شده بودیم و اطراف تا حدود زیادی فرق داشت. حدودا بعد بیست دقیقه رسیدیم، دروازهای بزرگ که با دیدنمون در رو باز کردند و ما وارد محوطه قصر شدیم، ماشین جلوی در ورودی ایستاد و پیاده شدیم، در رو باز کردن و داخل شدیم که با دو صف از خدمه که در امتداد چپ و راست ایستاده بودن روبرو شدیم که شایان گفت:
- ایشون وارث هستن نیازی به معرفی نیست خودتون بهتر میدونید. هیچ سهلانگاری قابل قبول نیست.
همه "اطاعت" کردند که شایان رو به یکیشون که تقریبا میانسال بود گفت: اتاقش و اطراف و نشونش بده.
سرخدمتکار: بله عالیجناب.
رو کرد به من و گفت:
- فردا آموزشت شروع میشه امروز استراحت کن، سر میز شام میبینمت.
سری به معنی باشه تکون دادم که همراه دوتا محافظ ازم فاصله گرفت و رفت. با صدای سرخدمتکار بهش نگاه کردم.
سر خدمتکار: از این طرف بانوی من.
دنبالش راه افتادم که شروع به حرف زدن کرد:
-اسمم آیاز هستش بانو میتونن با اسمم صدام بزنن.
آنیا: باشه.
فنجان چینی رو روی نعلبکی گذاشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد دامن لباس اشرافیش رو گرفت و بلند شد با قدمهای اروم اما محکم به سمت پنجره تمام شیشه رفت و کمی بازش کرد با اولین تنفس اخمهاش درهم رفت و با حرص پنجره رو کوبید! از این هوا متنفر بود نیشخندی به افکاری که در سر داشت زد، نیازی به عصبی شدن نبود هنوز « او » را داشت و با وجودش نیازی به عصبی شدن نبود فقط باید مینشست و تماشا میکرد، اما دست خودش نبود هر وقت به عکسش نگاه میکرد همان خاطرهها دست از سرش بر نمیداشتند، ماشین وارد محوطه عمارت شد و بعد طی مسیر پُر پیچ و خم جلوی عمارت ایستاد و خدمتکار در رو باز کرد و او پیاده شد با دیدنش حرص و عصبانیتش را پشت چهره سرد و لبخند مصنوعی خود پنهان کرد و از اتاق بیرون رفت و راه سالن غذاخوری رو پیش گرفت. تقتق کفشهای پاشنه بلندش سکوت مرگبار عمارت رو میشکست، در ورودی باز شد و او هم با چهرهای خشک و یخ زده وارد شد در سکوت هر دو به سالن غذاخوری رفتند، میدانست اگر سر صحبت را باز نکند صد سال سیاه هم همین سکوت ادامه خواهد داشت؛
- چیزی راجبش فهمیدی؟
سوالش بدون جواب باقی ماند اما جوابش را گرفت ادامه داد:
- خوبه، بهزودی کارمون شروع میشه.
چشمهای پر جذبهاش رو بالا اورد و زل زد بهش هنوز که هنوز بود با دیدن نگاهش تهدلش خالی میشد او خیلی بیرحمتر و بی احساستر بود، اما خب این که بد نبود. ساکت ماند تا چیزی بگوید.
- همونه، از اینجا به بعدش به تو ربطی نداره دخالت نکن که بد میبینی.
بدون منتظر ماندن برای جواب بلند شد و رفت، با چنگال توی دستش بازی میکرد با اینکه اعتماد داشت بهش اما میخواست خودش کار رو تموم کنه دیدن زجرش آب خنک برای اتیش انتقامش بود... .
"آنیا"
چشم از منظره سرسبز گرفتم و به اژدها کوچولو نگاه کردم اصلا ازم جدا نمیشد و الان هم روی پاهام با دمش بازی میکرد، چه بیخیال بود! سرم پر بود از فکرهایی که قصد دیوونه کردنم رو داشتند. همراه شایان داشتیم به سرزمین خونآشامها میرفتیم، یاد دو ساعت پیش افتادم که بعد بحثها نتیجه این شد که به مدت دوماه در هر سرزمین بمونم تا هم بتونم به قول خودشون روح رو تصفیه کنم و هم با توجه به مقدار نیرویی که دارم با ارواح محافظ آشنا بشم. با کمتر شدن سرعت ماشین به بیرون نگاه کردم نزدیک جایی شده بودیم که شبیه سیاه چالههایی که تو مستندها دیده بودم بود!
بدون ذرهای انحراف صاف به سمتش رفتیم، ناخواسته استرس ضعیفی پیدا کردم اما به خودم مسلط بودم که با حرکت پیدرپی دم اژدها کوچولو حواسم رو بهش دادم که با چشمهای درشت قرمز روشنش که مردمکهاش بزرگتر از حد معمول بود بهم خیره شد با صدای شایان نیم نگاهی بهش انداختم.
شایان- احساساتت رو میفهمه، داره از روی تو نقش بندی میکنه پس مراقب باش.
آنیا- نقش بندی دیگه چیه؟!
شایان- همون معنای کلمهاش، یعنی کارهات، احساساتت، تمایلاتت و... همشون باعث پرورشش میشن پس اول کاری بهت میگم مراقب باش، اژدهایان نژادی قدرتمند اما بیرحمیاند مگر اینکه نقشبندی کنند که اون ویژگی هم برای خانواده سلطنتیشون هست.
بعد حرفاش ساکت شد و منم حرفی نزدم. عبور از اون دریچه فقط چند ثانیه بود و بعد اون انگار که وارد فضای دیگهای شده بودیم و اطراف تا حدود زیادی فرق داشت. حدودا بعد بیست دقیقه رسیدیم، دروازهای بزرگ که با دیدنمون در رو باز کردند و ما وارد محوطه قصر شدیم، ماشین جلوی در ورودی ایستاد و پیاده شدیم، در رو باز کردن و داخل شدیم که با دو صف از خدمه که در امتداد چپ و راست ایستاده بودن روبرو شدیم که شایان گفت:
- ایشون وارث هستن نیازی به معرفی نیست خودتون بهتر میدونید. هیچ سهلانگاری قابل قبول نیست.
همه "اطاعت" کردند که شایان رو به یکیشون که تقریبا میانسال بود گفت: اتاقش و اطراف و نشونش بده.
سرخدمتکار: بله عالیجناب.
رو کرد به من و گفت:
- فردا آموزشت شروع میشه امروز استراحت کن، سر میز شام میبینمت.
سری به معنی باشه تکون دادم که همراه دوتا محافظ ازم فاصله گرفت و رفت. با صدای سرخدمتکار بهش نگاه کردم.
سر خدمتکار: از این طرف بانوی من.
دنبالش راه افتادم که شروع به حرف زدن کرد:
-اسمم آیاز هستش بانو میتونن با اسمم صدام بزنن.
آنیا: باشه.
آخرین ویرایش: