جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خیابان آرزو] اثر «F_PARDIS نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط PardisHP با نام [خیابان آرزو] اثر «F_PARDIS نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,473 بازدید, 16 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خیابان آرزو] اثر «F_PARDIS نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظرتون؟!

  • خوبه خوشم اومد

    رای: 7 63.6%
  • جذاب به نظر میاد

    رای: 3 27.3%
  • همش رو خوندم خوب بود

    رای: 1 9.1%
  • نخوندم حسش نبود

    رای: 2 18.2%

  • مجموع رای دهندگان
    11
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
نام رمان: خیابان آرزو
نویسنده: F_PARDIS
ژانر: اجتماعی، فانتزی، طنز، عاشقانه
ناظر: @NILOFAR
خلاصه: دختری خسته از تمام اتفاق‌های دنیا به دل خیابان می‌زند. اما نمی‌داند به خیابان آرزوهایش پای گذاشته و قرار است او را ببیند! فرشته‌‌ی نجاتش را!
فرشته‌ای که خود تازه بر زمین قدم نهاده، و ماجراهای بسیاری خواهد داشت.

«لینک‌ها»
دلنوشته: دلنوشته من و آرزوهایم
وان شات: وان شات رمان خیابان آرزو
معرفی و نقد کاربران: معرفی و نقد رمان خیابان آرزو


(پارت‌های رمان تغییر کرده و ویرایش شدند!)
 
آخرین ویرایش:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,341
45,496
مدال‌ها
23
.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
*مقدمه*
گآهی نمی‌دانی باید چه کار کنی.
تنها مسیر زندگی را ادامه می‌دهی،
اما بی‌هدف بی‌شوق بی‌آرزو.
همان جاست که من به سراغت می‌آیم.
نمی‌گذارم دنیا، پرده‌ی اندوه
بر روی چشمان معصومت بکشد
و زندگی را همچون قهوه‌ای تلخ
به کام تو زهر سازد.
آری، در انتهای خیابان آرزو
و آن‌جا که رویاها پرسه می‌زنند،
من می‌آیم!
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
فصل اول:
«او از کجا آمد؟!»

به کفش‌های براق‌اش نگاهی انداخت. تازه واکس خورده و بسیار زیبا شده بودند. اما بیش از حد آزارش می‌دادند. هرچند از کت و شلوار مشکی رنگ آزارشان کمتر بود. در دل خودش را سرزنش کرد:
- اصلاً تقصیر اون‌ها چیه؟! من خود انتخاب کردم، داوطلب شدم. پس تمامی جوانبش رو هم باید بپذیرم، حتی پوشیدن این لباس‌ها. به قول انسان‌ها «خود کرده را تدبیر نیست!» چاره چیه؟ داره دیر میشه، باید سریع‌تر برم. فقط چند قدم دیگه با خیابان آرزو فاصله دارم.
صدای فردی را شنید و با سرعت به عقب چرخید. دختر جوان کمی عقب رفت و جمله‌اش را ادامه داد:
- و همین‌طور خشن!
سرفه‌‌ای کرد. در این‌جور مواقع نباید حرفی می‌زد، اما حرف دختر را بی‌پاسخ نگذاشت.
- درست میگی که زیادی خوشگلم، ولی خشن نیستم حداقل آشناها این رو نمی‌گن تارا.
ترس و تعجب در صورت دختر شناور شد و با خارج شدن کلمات از دهان دختر، به اشتباه خود پی برد، اما دیگر دیر شده بود.
- تو، تو اسم من رو از کجا می‌دونی؟
سعی کرد اشتباهش را تصحیح کند پس به ناچار خود را به بی‌راهه زد:
- نه من نمی‌دونم. حتماً خیالاتی شدی.
و سپس لبخند آرامی زد. دختر که معلوم بود ول کن نیست گفت:
- نه شنیدم تو گفتی تارا!
دلش خواست کفشش را در حلق دختر فرو کند! (شخصیت داستان ماهم چقدر بی‌اعصاب است!) اما به حرف دلش گوش نسپرد، و از عقلش یاری خواست. به دستور عقلش به سمت راهی که می‌‌رفت برگشت و تصمیم گرفت دیگر نه ایستد. شروع به حرکت کرد. دست خودش نبود، به شکل جدیدش عادت نداشت به همین دلیل به جای آرام گفتن حرفش، بلند گفت:
- هرکس جای تو بود توهم می‌زد. انقدری که تو روز مواد مصرف می‌کنی تا الان باید مرده باشی!
دختر جیغی کشید و چند نفر به سمتش برگشت اند. به طرفش آمد، پیراهن‌اش را کشید و در گوشش با صدای جیغ مانندی گفت:
- تو یه جادوگری!
به چشم‌هایش خیره شد و دختر هم به چشمانش نگاه کرد. با آرام ترین صدایی که از خود می‌شناخت حرفش را تایید کرد و بعد آستین‌اش را با سرعت از دست دخترک کشید. دختر کمی تلو تلو خورد و به عقب رفت. قبل از این‌که ببیند می‌افتد یا نه به سرعت راه خود را ادامه داد و دور شد. خیابان آرزو و خوشبخت که منتظر نمی‌ماندند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
***
کلافه از شرکت رحیمی بیرون آمد. در ذهنش افکار همیشگی دوباره برپا شدند و چرا هایش شروع:
- بازم قبول نکردن. مگه طرح‌های من چی کم دارن؟ چرا هربار که می‌رم میگن: بهتر بی‌خیال این کار بشی؟!
چرا سعی نکردن به جای نا‌امید کردنم یکم از مشکلات طرح‌ها بگن؟ چرا هیچکس کمکم نمی‌کنه؟
آهی کشید، باید دوباره این خیابان را با پای پیاده طی می‌کرد تا به خانه برود. بعد طرح‌های جدید را بکشد و دوباره بیاید.
کوله‌اش را محکم کشید و قدم برداشت. مغازه‌های این خیابان همیشه شلوغ و پیاده‌ رو هایش مملو از آدم بود. اطراف را نگاه کرد. نگاهش به بوتیک زارع افتاد، و خاطره یک ماه پیش که به آن‌جا رفته بود به یادش آمد. یک ماه پیش، خواهر صاحب مغازه می‌خواست چند نفر را برای طراحی و دوخت استخدام کند. با ذوق و شوق چندین طرح کشیده بود. اما آن‌ها دیده ندیده رداش کرده بودند.
آن روز، از نگاه هایشان می‌توانست بخواند، در فکرشان چه می‌گذرد. چون لباس‌هایش مانند آن‌ها و نو نبود، به درد این کار نمی‌خورد؟! ولی گناه او چه بود؟ به دنیا آمدن در خانواده‌ای که پول پارو نمی‌کردند؟ بغض راه گلویش را بست. تصمیم گرفتم دیگر به هیچ چیز فکر نکند و راه بی‌افتد. کمی جلوتر که رفت مردی با سرعت از کنارش رد شد و با او برخورد کرد. برروی زمین افتاد و کمی از وسایل‌هایش روی زمین ریخت. برگشت تا حرفی بزند، اما مرد را نمی‌دید. بی‌خیال شد، و شروع کرد به جمع کردن وسایل‌اش که داشتند زیر پای، مردم بی‌حواس این شهر لگد مال می‌شدند. تمام وسایل را جمع کرد، درحالی که هنوز کمی خم شده بود اطراف را نگاه کرد. جامدادی مشکی رنگ را جا گذاشته بود! دستش را به طرف آن برد، اما قبل از این‌که بتواند آن را بردارد دست مردانه‌ای آن را از زمین بلند کرد. آرام درحالی که بلند می‌شد سرش را بالا آورد. مرد یک سر و گردن از او بلندتر بود. کت و شلوار مشکی بر تن داشت و مشغول تکاندن خاک جامدادی بود. باخود فکر کرد:
- نباید این‌‌طوری نگاهش کنم اگر سرش رو بالا بیاره بد میشه.
و سر‌‌اش را پایین انداخت. چشمم به کفش‌های او افتاد، نو و مرتب بودند. به کفش‌های خودش نگاه کرد سیاه، خاکی و کهنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
سرش را کمی بالا آورد. مرد به او نگاه می‌کرد. با خود گفت:
- خجالت نمی‌کشه که این‌طوری به صورت من خیره شده؟!
مرد درحالی که چشمانش ثابت مانده بود، جامدادی را به طرفش نگه داشت. سرش را دوباره پایین انداخت و جامدادی را از دست او گرفت، با دو انگشت زیپ کوله کرمی رنگ را باز کرد و جامدادی را در آن انداخت. آرام تشکری کرد و از کنار مرد گذشت. قبل از این‌که دور شود با شنیدن صدای مرد متوقف شد. بعد صدای کفش‌های او را شنید، انگار داشت فاصله‌ی بین شان را طی می‌کرد. آرام برگشت، رسیده بود. یک قدم عقب رفت تا زیاد به او نزدیک نباشد. مرد سرفه‌ٔ نسبتاً بلندی کرد و پرسید:
- شما خانم خوشبخت هستید؟
آب دهانش را آرام قورت داد و گفت:
- نه اشتباه گرفتید.
قبل از این‌که فرصت حرف به او بدهد به سرعت خود را در دریای جمعیت گم کرد. از آدم‌های این شهر بسیار واهمه داشت.
***
همان‌جا ایستاد و به دور شدن دختر نگاه کرد. خودش بود، او همان خوشبخت بود فرد انتخاب شده!
دستش را در جیب کت فرو برد، بعد نفسی کشید و هوای سرد را وارد ریه‌هایش کرد. خوشبخت در این هوا با یک بافتنی سورمه‌ای رنگ نازک سردش نمی‌شد؟
با شنیدن صدای مغازه دارد به خود آمد، از حرفش کمی خشمگین شد، مگر چه شده بود؟
تنها چند دقیقه جلوی مغازه‌اش توقف کرده بود! بیش از این اعصاب خود را خورد نکرد و به سمت جایی که مردم به آن مترو می‌گفتند رفت. از پله برقی که به نظرش بسیار عجیب پایین رفت.
در دل گفت:
- مترو عجّب جای عجیبیه! پر از انسان، و صداهای گوش خراش‌شون.
به مردم نگاه کرد و با تقلید از آن‌ها وارد یکی از کوپه‌های مترو شد. از بین تعداد زیاد صندلی‌های آبی رنگ و چسبیده به همی که در مترو قرار داشت، روی یکی نشست و پاهایش را روی هم انداخت. به ثانیه نکشید که صندلی‌ها پر شد از خانم‌هایی که چپ چپ نگاهش می‌کردند!
سعی کرد لبخند بزند، فکر کرد چون تازه وارد است این‌گونه نگاهش می‌کنند. صدای آهسته‌ای در کنار گوشش گفت:
- همیشه تو قسمت خانم‌ها می‌شینی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
به سمت راستش که صدا را از آن‌جا شنیده بود برگشت. پیرزنی با صورت پر از چروک و عینک ته استکانی به او زل زده و منتظر پاسخ بود. سرش را به راست و چپ چرخواند، بلکه روی صحبت پیرزن با کسی دیگر باشد، اما خبری از کسی نبود. به ناچار و بعد از دو دوتا چهارتا کردن، رو به صورت مهربان پیرزن گفت:
- نه، این اولین بارِ که سوار مترو می‌شم.
کمی سکوت کرد و بعد نگاهش را به سمت دست‌های چروکش که بر‌ روی اعصای قهوه‌ای رنگ چوبی انداخته بود تغییر داد، با همان صدای آرامش اما این‌بار محکم‌تر گفت:
- برعکس تو من، تمام روزهای جوونیم رو با مترو به سرکار می‌رفتم و برمی‌گشتم. شوهرم هم همین کار رو می‌کرد، هردو سعی می‌کردیم انقدر کار کنیم که دوتا بچه مون تو رفاه بزرگ بشن.
پیرزن دیگر چیزی نگفت و سکوت کرد. دلش می‌خواست بدانم حال فرزندانش چه کار می‌کنند، پس گفت:
- بچه هاتون، الان کجا هستن؟
پیرزن نگاهی کوتاه به صورتش کرد، لبخندی عجیب زد که نتوانست بفهمد از روی ناراحتی است یا خوشحالی، نفسی عمیق کشید و پاسخ داد:
- یکی شون خیلی وقته رفته خارج، اون یکی هم ماهی یک‌بار فقط تلفن می‌کنه.
از روی تعجب و بخاطر سوالی که می‌خواست بپرسد دستش را کمی بالا برد، پیرزن به طرفش برگشت. نمی‌دانست سوالش را بپرسد یا نه، آخر دلش را به دریا زد و پرسید:
- شوهرتون الان کجاست؟
پیرزن آهی از درد کشید و پاسخ داد:
- عمرش رو داده به شما!
معنی حرفش را نفهمید تا به حال معنی این جمله را جایی نخوانده بود که بداند، اما با دیدن پرده‌ای از اشک‌ که مهمان چشمان پیرزن شد، فهمید اتفاق خوبی برای شوهرش نیفتاده است.
دقایقی در سکوت گذشت و سپس مترو از حرکت ایستاد، فردی با صدای بلند نام ایستگاه را اعلام کرد. نام را شناخت، باید همین‌جا پیاده می‌شد تا به مسافرخانه برگردد. بلند شد، خواست از پیرزن خداحافظی کند که با دیدن چشم‌هایش که خبر از خواب بودنش می‌داد، منصرف شد. از مترو بیرون آمد، نور آفتاب کمی چشمانش را آزار داد. فرد مسنی از کنارش گذشت و او را یاد پیرزن انداخت. به راستی چه زندگی غمگین کننده‌ای داشت این پیرزن مترو سوار!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
دستانش را بر زیر سر گذاشت و به سقف مسافرخانه که با ترکی بزرگ تزیین شده بود نگاه کرد. بعد از گذشتن عقربه بلندتر ساعت از عدد دوازده بی‌خیال سقف شد و نگاهش را به سمت راست گرداند، چمدان مشکی رنگ مسافرتی بر روی میز چوبی گوشه دیوار جا خوش کرده بود. به خاطر اشتیاق زیاد چمدان را بارها بررسی کرده بود اما حالا که خوشبخت را دیده بود دل‌اش می‌خواست یک‌بار دیگر آن را ببیند. از تخت بلند شد و چمدان را با حرکتی سریع از گوشه دیوار جدا کرد. بعد روی زمین نشست و چمدان را هم روبه‌رویش گذاشت. درش را با وسواس خاصی باز کرد و چشمم به جمال کتاب راهنما روشن شد!
مدت‌ زیادی بخاطر همین کتاب زمین شناسی را رد شده بود. اگر اشکال نداشت همین حالا به بدترین روشی که بلد بود آن را نابود می‌کرد، اما حیف باید سالم برش گرداند. نگاهش را از کتاب راهنما با آن جلد مضحک زرشکی‌اش که انگار به او پوزخند می‌زد گرفت و بقیه چمدان را چک کرد، چند دست لباس، یک دفترچه سوالات و چند خرت و پرت دیگر. آرام در چمدان را بست. فردا روز سختی بود، باید خوشبخت را قانع می‌کرد که فرشته‌ی خوشبختی اوست. یاد نقشه افتاد، نقشه‌ای که نشان می‌داد خوشبخت حالا کجاست، مثل امروز که خیابان آرزو و اولین مقصد را نشان داده بود. چمدان را دوباره باز کرد و نقشه را که یک برگه‌ی سفید رنگ بود برداشتم. کمی به آن خیره شد و درحالی که هنوز بی‌جواب مانده بود گفت:
- فردا باید کجا برم؟ بدو دیگه نقشه‌ی بی‌عرضه تا صبح که وقت ندارم.
برگه‌ کمی تیره و بعد روشن شد و در آخر دوباره به حالت اول برگشت اما این‌بار آدرس بسیار طویلی بر رویش نقش بسته بود!
با نگاهی به نقش‌ها مسیر را از بر شد و فهمید که فردا باید کجا برود. نفسی عمیق کشید، نقشه را در چمدان چپان و درش را محکم بست. بعد از گذاشتن چمدان در جای اولش بر روی تخت نشست. در اتاق که کسی نبود پس فکرش را به زبان آورد:
- فردا حتماً موفق می‌شم، می‌دونم.
پتو را که نقشی همانند پلنگ بر رویش داشت روی خود کشید و چشمانش را بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
***
صدای مادرش را شنید، و از قدم گذاشتن بر روی پله‌ی بعدی منصرف شد. به طرف در خانه برگشت، مادرش درحالی که کوله پشتی صورتی رنگ خواهرش را به دست داشت دم در ایستاده بود. به چشم‌هایش که منتظر جواب بودند نگاه کرد، نفس‌اش را با شدت بیرون داد و گفت:
- باشه می‌برمش.
مادرش لبخندی از سر رضایت زد و کوله پشتی را به او داد. خواهرش هم آخرین لقمه صبحانه را در دهانش گذاشت و سریع کتونی‌هایش را به پا کرد. هردو از مادر خداحافظی کردند و راه افتادند. بعد از پایین آمدن از پله‌ها در را باز کرده و وارد کوچه شدند. باید به آن طرف کوچه می‌رفتند پس طبق عادت همیشگی‌اش به راست، چپ و بعد آن طرف نگاه کرد. با دیدن مردی که از کت و شلوار مشکی رنگ و قیافه‌اش فهمیده بود همان مردی است که دیروز دیده، دستان خواهرش را محکم گرفت، از رفتن به آن طرف کوچه منصرف شد. چند قدمی که برداشت، نیم نگاهی به پشتش انداخت، مرد دنبال‌شان را افتاده بود! دست خواهرش را محکم‌تر کشید، که خواهرش اخمی کرد و دست خود را از دست او بیرون کشید، شروع کرد به گفتن:
- چرا دستم رو می‌کشی؟ نمی‌گی دردم می‌گیره؟ کلی مونده تا زنگ مدرسه‌مون بخوره، چرا عجله می‌کنی؟
قبل از این‌که بتواند جوابش را بدهد با شنیدن صدای مرد به عقب برگشت. کمی ترس داشت، درحالی که در تلاش بود صدایش این‌ را نشان ندهد گفت:
- بفرمایید؟ کاری دارین؟
مرد کمی نفس نفس زد و بعد در جواب گفت:
- باید، حرف بزنیم.
در فکر فرو رفت، او حتی اسمش را هم نمی‌دانست! پس آدرس خانه‌ی‌‌شان را از کجا پیدا کرده بود؟ اصلاً این غریبه چرا باید بخواهد با او حرف بزند؟ نکند دلش سوخته؟ آدم خوبی نیست؟ چرا لبخند می‌زند؟ با شنیدن صدای خواهرش، رشته افکارش پاره شد.
- شما قبلاً هم رو دیدید؟ اسم تون چیه آقا؟ فکر نکنم اهل این طرف‌ها باشین، فامیلی‌تون رو میشه بپرسم؟
مرد که با جدیت عجیبی به حرف ‌های خواهر او گوش سپرده بود، بعد از تمام شدن شان، شروع کرد به جواب دادن:
- یه بار دیدیم، نمی‌تونم بهت بگم، نه اهل این‌جا نیستم خونم تا این‌جا خیل فاصله داره، فامیلی ندارم!
بعد رو به دختر کرد و ادامه داد:
- میشه بعد از این‌که خواهرتون رو رسوندید بریم حرف بزنیم؟
کلمه نه را قاطع و بلند گفت، بعد دست خواهرش را دوباره گرفت و راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
به سختی از میان جمعیت مادرانی که جلوی درب مدرسه مشغول صحبت بودند گذشتند، خواهرش دستش را ول کرد و آرام گفت:
- خداحافظ آبجی!
دستی برایش تکان داد و تا زمانی که وارد صف کلاسش شد تماشایش کرد. امروز باید چندجای دیگر را برای پیدا کردن کار می‌گشت. آهی کشید. دو دختر که انگار هم‌سن و سال خودش بودند درحالی که می‌خندیدند از کنارش گذشتند، نگاهش به راهی که می‌خواستند طی کنند کشیده شد. این مرد انگار ول کن نبود! به دیوار تکیه کرده و اطراف را نگاه می‌کرد. باید تا قبل از این‌که پیدایش کند برود! بهترین راه اتوبوس بود پس به طرف ایستگاه اتوبوس که کمی پایین‌تر بود راه افتاد، انگار امروز روز خوبی بود زیرا اتوبوس در کمتر از دو سه دقیقه رسید و سوارش شد. کمی از پنجره بیرون را نگریست تا مبادا آن مرد بازم به دنبالش باشد، زمانی که اطمینان پیدا کرد، نفس راحت کشید و آسوده بر‌روی صندلی نشست. نیم ساعت بعد، نزدیکی‌های مقصدش، همان پاساژی که قرار بود برای کار به چند مغازه‌اش برود از اتوبوس پیاده شد.
با دیدن مرد چشمانش گرد شده و ابرو‌هایش از تعجب بالا رفته بود. سرش را پایین انداخت بلکه میان دو سه نفری که با او هم مقصد بودند او را نبیند اما طولی نکشید که اتوبوس قرمز رنگ به مقصد بعد رفت و آن دو سه نفر هم به راه خودشان. به کفش‌های مرد که کمی از او فاصله دارشتند نگاه کرد، کمی خاک خرده شده بودند. در دلش شروع به پرسیدن سوال‌های بی‌جوابش کرد.
- انگار دست بردار نیست، خونه‌ی من رو هم که می‌دونه کجاست! اصلاً این همه راه رو چه‌طوری اومده؟
به اطراف نگاه کرد، تا پاساژ فاصله زیادی نبود. نفسی عمیق کشید، دو بند کوله را محکم گرفت و به بیشترین سرعتی که از خود می‌شناخت دوید!
تنها صدای پای او را می‌شنید و قدم‌هایش سریع‌تر می‌شد. مگر چقدر می‌توانست بدود؟ باید از یکی کمک می‌خواست تا از دست این انسان بی‌کار خلاصش کند! صدای پای قطع شد، فکر کرد بی‌خیال شده اما این‌بار صدای خودش آمد:
- خانم محترم، تنها کسی که می‌تونه بهت کمک کنه منم!
وقتی جوابی نشنید، ادامه داد:
- باور نداری؟ من فرشته‌ام!
دختر می‌ترسید حرف بزند، در دلش گفت:
- فرشته! از قدش خجالت نمی‌کشه؟!
- چرا باید خجالت بکشم؟ این حقیقتِ.
آب دهانش را قورت داد، شاید جادوگر بود! از کجا فهمید او با خودش چه می‌گفت؟ مرد قدمی به جلو برداشت که او با سرعت گفت:
- لطفاً دنبال من نیاید، من حرفی با کسی که نمی‌شناسم ندارم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین