- Apr
- 2,827
- 23,796
- مدالها
- 8
***
نگاهش را بین مغازههای اطراف گرداند، بعد از دیدن یک بستنی فروشی که میز و صندلیهای نسبتاً خوبی در جلوی مغازه چیده بود دوباره به سمت دختر برگشت. دخترک که انگار میخواست از حواس پرتی او استفاده کند، آمادهی فرار بود! تصمیمش را گرفت و قبل از اینکه دیر شود گفت:
- میتونیم بریم اونجا، پر آدمه.
دختر به ناچار تسلیم شد چون میدانست اگر با این مرد صحبت نکند، قطعاً دوباره مزاحمش خواهد شد.
- باشه... ولی فقط پنج دقیقه.
مرد درحالی که نمیدانست معنی حرف دختر چیست، سرتکان داد!
هردو با فاصله زیادی از هم به سمت بستنی فروشی رفتند. اوضاع درونی مغازه چند پله پایینتر از صندلیهایش بود، اما با اینحال مردم صفی بزرگ ساخت بودند. به سمت یک میز سفید که پنج صندلی داشت رفت، یکی را بیرون کشید و نشست. چند ثانیه بعد هم دختر و با فاصله دو صندلی از او نشست.
- خوشبخت، شاید باورش سخت باشه ولی من یه فرشتم، اما نه یه فرشتهی معمولی من یه فرشتهی نجاتم!
دختر درحالی که اخمی بر صورت داشت گفت:
- دوربین مخفیه؟ اجازه نمیدم پخشش کنید! مگه بیکارین؟! یا فکر میکنید مردم بیکارن... .
ادامه سلسله حرفهایش با آمدن پسری که آنجا کار میکرد ناگفته مانده.
- چی میل دارید؟
جواب پسر جوان را نداد، کتش را صاف کرد و بعد هم نفس صدا داری کشید. پسر آرام به شانهاش زد، تا بالاخره زبان باز کرد:
- با منی؟ من هیچی میل ندارم.
دختر برای اینکه پسرجوان نشنود سرش را کمی جلو آورد و گفت:
- من هیچ پولی با خودم نیاوردم، بهتر نیست بریم یه... .
بازهم حرف دختر بریده شد! اینبار مرد وسط حرفش پرید.
- همونها که انسانها باهاش خرید میکنن؟!
بعد با صدای بلند ادامه داد:
- چه تفاهمی، منم هیچ پولی ندارم!
با این حرف، پسر جوان با چشمان گرد شده، دختر و مرد را نگاه کرد. و بعد صورتش شکل انسانهای اعصبانی را به خود گرفت.
نگاهش را بین مغازههای اطراف گرداند، بعد از دیدن یک بستنی فروشی که میز و صندلیهای نسبتاً خوبی در جلوی مغازه چیده بود دوباره به سمت دختر برگشت. دخترک که انگار میخواست از حواس پرتی او استفاده کند، آمادهی فرار بود! تصمیمش را گرفت و قبل از اینکه دیر شود گفت:
- میتونیم بریم اونجا، پر آدمه.
دختر به ناچار تسلیم شد چون میدانست اگر با این مرد صحبت نکند، قطعاً دوباره مزاحمش خواهد شد.
- باشه... ولی فقط پنج دقیقه.
مرد درحالی که نمیدانست معنی حرف دختر چیست، سرتکان داد!
هردو با فاصله زیادی از هم به سمت بستنی فروشی رفتند. اوضاع درونی مغازه چند پله پایینتر از صندلیهایش بود، اما با اینحال مردم صفی بزرگ ساخت بودند. به سمت یک میز سفید که پنج صندلی داشت رفت، یکی را بیرون کشید و نشست. چند ثانیه بعد هم دختر و با فاصله دو صندلی از او نشست.
- خوشبخت، شاید باورش سخت باشه ولی من یه فرشتم، اما نه یه فرشتهی معمولی من یه فرشتهی نجاتم!
دختر درحالی که اخمی بر صورت داشت گفت:
- دوربین مخفیه؟ اجازه نمیدم پخشش کنید! مگه بیکارین؟! یا فکر میکنید مردم بیکارن... .
ادامه سلسله حرفهایش با آمدن پسری که آنجا کار میکرد ناگفته مانده.
- چی میل دارید؟
جواب پسر جوان را نداد، کتش را صاف کرد و بعد هم نفس صدا داری کشید. پسر آرام به شانهاش زد، تا بالاخره زبان باز کرد:
- با منی؟ من هیچی میل ندارم.
دختر برای اینکه پسرجوان نشنود سرش را کمی جلو آورد و گفت:
- من هیچ پولی با خودم نیاوردم، بهتر نیست بریم یه... .
بازهم حرف دختر بریده شد! اینبار مرد وسط حرفش پرید.
- همونها که انسانها باهاش خرید میکنن؟!
بعد با صدای بلند ادامه داد:
- چه تفاهمی، منم هیچ پولی ندارم!
با این حرف، پسر جوان با چشمان گرد شده، دختر و مرد را نگاه کرد. و بعد صورتش شکل انسانهای اعصبانی را به خود گرفت.
آخرین ویرایش: