جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خیابان آرزو] اثر «F_PARDIS نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط PardisHP با نام [خیابان آرزو] اثر «F_PARDIS نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,468 بازدید, 16 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خیابان آرزو] اثر «F_PARDIS نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظرتون؟!

  • خوبه خوشم اومد

    رای: 7 63.6%
  • جذاب به نظر میاد

    رای: 3 27.3%
  • همش رو خوندم خوب بود

    رای: 1 9.1%
  • نخوندم حسش نبود

    رای: 2 18.2%

  • مجموع رای دهندگان
    11
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
***
نگاهش را بین مغازه‌های اطراف گرداند، بعد از دیدن یک بستنی فروشی که میز و صندلی‌های نسبتاً خوبی در جلوی مغازه چیده بود دوباره به سمت دختر برگشت. دخترک که انگار می‌خواست از حواس پرتی او استفاده کند، آماده‌ی فرار بود! تصمیمش را گرفت و قبل از این‌که دیر شود گفت:
- می‌تونیم بریم اون‌جا، پر آدمه.
دختر به ناچار تسلیم شد چون می‌دانست اگر با این مرد صحبت نکند، قطعاً دوباره مزاحمش خواهد شد.
- باشه... ولی فقط پنج دقیقه.
مرد درحالی که نمی‌دانست معنی حرف دختر چیست، سرتکان داد!
هردو با فاصله زیادی از هم به سمت بستنی فروشی رفتند. اوضاع درونی مغازه چند پله پایین‌تر از صندلی‌هایش بود، اما با این‌حال مردم صفی بزرگ ساخت بودند. به سمت یک‌ میز سفید که پنج صندلی داشت رفت، یکی را بیرون کشید و نشست. چند ثانیه بعد هم دختر و با فاصله دو صندلی از او نشست.
- خوشبخت، شاید باورش سخت باشه ولی من یه فرشتم، اما نه یه فرشته‌ی معمولی من یه فرشته‌ی نجاتم!
دختر درحالی که اخمی بر صورت داشت گفت:
- دوربین مخفیه؟ اجازه نمی‌دم پخشش کنید! مگه بی‌کارین؟! یا فکر می‌کنید مردم بی‌کارن... .
ادامه سلسله‌ حرف‌هایش با آمدن پسری که آن‌جا کار می‌کرد ناگفته مانده.
- چی میل دارید؟
جواب پسر جوان را نداد، کتش را صاف کرد و بعد هم نفس صدا داری کشید. پسر آرام به شانه‌اش زد، تا بالاخره زبان باز کرد:
- با منی؟ من هیچی میل ندارم.
دختر برای این‌که پسرجوان نشنود سرش را کمی جلو آورد و گفت:
- من هیچ پولی با خودم نیاوردم، بهتر نیست بریم یه... .
بازهم حرف دختر بریده شد! این‌بار مرد وسط حرفش پرید.
- همون‌ها که انسان‌ها باهاش خرید می‌کنن؟!
بعد با صدای بلند ادامه داد:
- چه تفاهمی، منم هیچ پولی ندارم!
با این حرف، پسر جوان با چشمان گرد شده، دختر و مرد را نگاه کرد‌. و بعد صورتش شکل انسان‌های اعصبانی را به خود گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
- اگه پول ندارید، پاشین برید!
مرد چشمانش را میان پسر و دفترچه در دستش چرخاند، نفسی عمیق کشید، گفت:
- نه، نمی‌ریم! مثلا می‌خوای چی کار کنی؟!
و بعد پوزخندی زد، پسرجوان یقه‌اش را گرفت.
- گفتم برید!
یک دقیقه همین‌طور ماند و بعد در عین ناباوری مرد را ول کرد و با آرامش خاصی گفت:
- مهمون خودمون هستین، از بهترین بستنی‌هامون براتون چندتا میارم!
و بعد دور شد، دختر آب دهانش را قورت داد و پرسید:
- چرا، چرا این‌طوری بود؟!
مرد سرش را برگرداند.
- خب من یه فرشتم، این خیلی طبیعیه که بتونم کارای عجیب انجام بدم. راستی یه سوال اسمت چیه؟!
دختر ترس داشت، تعجب داشت، نمی‌دانست چه کاری کند به ناچار زبان باز کرد:
- اسمم... رستمی، ملودی رستمی. اسم شما چیه؟!
مرد هم نمی‌دانست چه کار کند! او یک فرشته بود، فرشته‌ها که اسم‌های‌‌شان زمینی نبود.
- اسمم، خب من، هفت هزار و پونصد و چهل و پنجم، می‌تونی چهل و پنج صدام کنی!
ملودی نمی‌دانست چه کار کند، این اتفاقات بیشتر مانند بخشی از کتاب‌های فانتزی می‌ماند تا زندگی ساکت او.
- واقعاً؟! من نمی‌تونم باور کنم، حتی اسم تونم عجیبه، مشخصه الکی می‌گین.
مرد یا به قول خودش چهل و پنج، دستش را روی پیشانی‌اش کشید و بعد در لای موهایش فرو برد.
- این وحشتناکه، خب من چی کار کنم؟! انسانا چطور حقیقت باور می‌کنن؟
ملودی یخ کرد، دو گزینه بیشتر در ذهنش نمی‌گنجید. یا یک دیوانه‌ی دروغگو بود و یا یک فرشته‌ی راستگو. هرچند می‌دانست گزینه اول درست است، اما ته دلش می‌خواست او واقعاً یک فرشته باشد! در تنگنای زندگی‌اش بدون یک فرشته‌ی نجات زنده نمی‌ماند.
سرش را کمی پایین انداخت و لب باز کرد:
- انسانا... یا باید با چشم خودشون ببینن، یا مطمئن باشن طرف دروغ نمی‌گه... .
چهل و پنج در ذهن با خود کلنجار رفت:
- این دختر انگار قصد باور کردن نداره، باید یه کاری کنم مطمئن شه راست میگم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
بعد از چند ثانیه، تصمیم‌اش را گرفت و لب باز کرد:
- فهمیدم! مگه دنبال کار نمی‌گشتی؟! شرکت رحیمی که فرستادنت دنبال نخود سیاه، بریم همون‌جا.
ملودی مانده بود این مرد اطلاعات زندگیش را از کجا آورده بود، می‌خواست بروند آن‌جا که چه بشود؟! این مرد از نظرش بیش‌ از حد عجیب و غریب بود. سوالی که در ذهنش بود را به زبان آورد:
- بریم اون‌جا چی کار؟!
مرد کمی خیره نگاهش کرد، بعد در جواب حرف ملودی گفت:
- بریم احوال پرسی و تشکر بابت مهربونی‌هاشون! خب معلومه دیگه می‌ریم که یه کار بهت بدن.
ملودی ابرو‌های مشکی‌اش را در هم کشید.
- که دوباره بگن برو فردا بیا؟!
چهل و پنج مانده بود چرا ملودی به جای این که مثل خودش آرام باشد ان‌قدر اعصبانی شده! باز هم اخلاق زمینی‌ها برایش تعجب آور بود. سعی کرد جوابی قانع کننده بدهد:
- خوشبخت یا به قول خودت ملودی! من یه فرشتم بیا بریم تا نشونت بدم چه کارایی ازم برمی‌یاد، بریم؟
ملودی نمی‌دانست به او اعتماد کند یا نه. اما احساس خوشایند ضایع کردن یک فرد دروغ‌گو برایش لذت بخش به نظر می‌آمد! پس سرش را به نشانه تایید تکان داد و برخاست. چهل و پنج هم بلند شد و هر دو بی‌توجه به صدای پسر جوان مبنی بر این‌که بستنی‌هایشان را جا گذاشتند به طرف چند تاکسی که کنار هم گوشه‌ای پارک کرده بودند، حرکت کردند. زمانی که به تاکسی‌ها رسیدند، ملودی یکی از تاکسی‌ها را که آن دو را تا نزدیکی مقصدشان می‌رساند پیدا کرد‌ بعد رو به چهل و پنج گفت:
- این آقاهه، تا نزدیکی شرکت رحیمی می‌ره بقیش هم دو دقیقه راهه که خودمون باید بریم.
چهل و پنج هم سری تکان داد، و در ادامه حرف‌های ملودی گفت:
- پس مقصدمون خیابان آرزوعه!
ملودی هم سر تکان داد و بعد در عقب تاکسی زرد را باز کرد و نشست، پشت سرش هم چهل و پنج وارد شد! ملودی چپ‌چپ چهل و پنج را نگریست و بعد کوله‌پشتی‌اش را میان خودش و چهل و پنج قرار داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
هردو منتظر راننده شدند که دنبال مسافر رفته بود. چندثانیه‌ای که گذشت، چهل و پنج نگاهی به کوله پشتی انداخت و گفت:
- من انسان نیستم!
و بعد سرش را به سمت پنجره کج کرد. ملودی هم آرام جوابش را داد:
- فعلاً که انسانی، تا فرشته!
راننده که انگار از خیر مسافر چهارم گذشته بود، با یک مسافر برگشت و هردو در جلو نشستند. ملودی نفس راحتی کشید، اما با صدای مردی که به شیشه راننده می‌کوبید فهمید که حالا حالا‌ها به شرکت رحیمی پا نمی‌گذارند.
مرد بسیار درشت هیکل، پسر لاغری که در کنارش ایستاده بود را نشان داد و درهمین حال گفت:
- من عقب می‌شینم، اگه میشه پسرم هم جلو بشینه عجله داریم... هرچقدر باشه حساب می‌کنم.
راننده هم که از پول بدش نمی‌آمد با نگاهی به پسر کناری‌اش گفت:
- اشکال نداره؟!
پسر هم که مشخص بود می‌ترسد نه بگوید، تایید کرد و مرد درشت هیکل پسرش را در جلو چپاند. خودش هم در عقب را باز کرد و درکمال ناباوری ملودی و چهل و پنج، هیکل درشتش را جا داد.
یک نفر که هیچ، حتی می‌شد گفت به اندازه‌ی دو و نیم نفر جا گرفته بود!
راننده بالآخره راه افتاد و ملودی خوشحال از این‌که این‌ ماجرا زودتر تمام شده و دروغ چهل و پنج نیز آشکار می‌شود.
راه طولانی بود و با تکان‌های نسبتاً شدیدی که ماشین می‌خورد، مشخص بود نیاز به یک تعمیر اساسی دارد، راننده هم که عین خیالش نبوده و انگار در مسابقه شرکت کرده باشد تند می‌راند!
ولی هیچ کدام از این‌ها برای ملودی عجیب نبود و با خیال راحت از پنجره بیرون را می‌دید. اما چهل پنج قلب‌اش نزدیک بود به دهانش تشریف فرما شود!
مرد درشت هیکل هم که انگار موقعیت را مناسب صحبت دانسته بود، درحالی که سبیل کلفتش را با دست صاف می‌نمود، رو به چهل و پنج گفت:
- بچه پولداری؟!
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
چهل و پنج که آرام نفس‌نفس می‌زد، به سمت مرد برگشت و باخود فکر کرد:
- کاش پرواز می‌کردم سوار تاکسی نمی‌شدم! الان جوابش رو چی بدم؟!
سپس برای این‌که مرد بی‌خیال شود تصمیم گرفت حرفی بزند که ای‌کاش نمی‌زد!
- نه، من هیچ پولی ندارم.
می‌خواست مرد دست از سرش بردارد که برداشت! و با اخمی که به ابروهای کلفتش داده بود جلو را نظاره کرد.
ملودی که متوجه تعجب راننده و ترسش از بی‌پولی آن دو شد، تصمیم گرفت تا اتفاقی نیفتاده کاری کند. روبه مرد درشت هیکل درحالی که می‌خواست تعجب راننده را از بین ببرد گفت:
- یکم زیادی شوخه!
بعد لبخندی مصنوعی زد، و مانند همه که کسی را برای ساکت کردن آرام می‌زنند، پایش را به پای چهل و پنج کوبید تا ساکت شود. اما چهل و پنج که انسان نبود! و منظور این‌کار را نمی‌فهمید، به همین دلیل با صدای بلند پرسید:
- چرا می‌زنی!
ملودی دیگر اعصابش درحال خورد شدن و صبرش لبریز شده بود. مجبور بود یک دروغگو را تحمل کند و انگار این روز هیچ‌گاه تمام نمی‌شد! سعی کرد به چهل و پنج نزدیک شود و در گوشش حرفی که می‌خواست را بزند اما از آنجایی که دوست نداشت این کار را بکند با فاصله زیاد از او، درحالی که سعی در آرامش داشت گفت:
- ساکت باش چهل و پنج!
تمام افراد حاضر در ماشین به جز چهل و پنج با تعجب او را نگاه می‌کردند، متوجه اشتباهی که کرده بود شد. چه دلیلی می‌آورد که این مرد گنده با آن کت و شلوار را چهل و پنج صدا زده؟! مغزش دیگر توان ساخت دروغ نداشت به ناچار چندثانیه‌ حرفی نزد و خوشبختانه مرد درشت هیکل دهان باز کرد:
- مثل این‌که شما هم شوخی!
لبخند مصنوعی و دندان نمایی زد و در دل خدا را شکر کرد. کم‌کم فضا به حالتی که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد برگشت. ملودی سعی کرد دوباره از منظره‌های نه چندان زیبای خیابان لذت ببرد که متوجه نگاه چهل و پنج شد. چندثانیه او هم نگاهش کرد اما بعد که فهمید چهل و پنج مانند دیوانه‌ها روی او قفل شده بی‌خیال شد و سرش را دوباره به طرف پنجره برگرداند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,796
مدال‌ها
8
درهمین هین چهل و پنج باخود حرف می‌زد:
- این تا خوشبختی خیلی راه زیاد داره که... !
بعد هم فکر کرد، که هرطور که شده قبل از این‌که هرکاری کند باید یک اسم آدمیزادی برای خود برگزیند، وگرنه ملودی که هیچ کل شهر می‌فهمیدند او آدم نیست.
***
هردو از ماشین پیاده شدند و ملودی به ناچار کرایه را حساب کرد.
درحالی که ملودی به سمت شرکت رحیمی و چهل و پنج هم به دنبال او حرکت می‌کرد، ملودی آرام با خود حرف می‌زد:
- من رو جلو همه ضایع کرد... دیوونه ندیده بودم که دیدم... بعد شرکت رحیمی ازش شکایت می‌کنم... .
صدای داد چهل و پنج را از پشت سر شنید:
- می‌شنوم چی میگی ها!
او هم مانند چهل و پنج با صدای بلندی جواب داد:
- بشنو! حقیقت تلخِ... .
چهل و پنج دیگر حرفی نزد، بعد از چند دقیقه ملودی که متوجه شده بود تا شرکت راه کمی هم ندارند! تصمیم گرفت کمی ایستاده و استراحت کند.
چهل و پنج هم مانند او ایستاده و گفت:
- اگه می‌خوای یه تاکسی دیگه بگیری... من نمی‌یام.
ملودی جوابش را نداد و اطراف را زیر نظر گرفت. در کنار پیاده‌ رو‌ها درخت‌های بلندی قرار داشت، مردم هم که مانند همیشه بی‌‌معطلی می‌دویدند و ماشین‌ها هم با سرعت دور می‌شدند.
با صدای چهل و پنج کمی عقب پرید!
- اتو*بو*س!
ملودی نگاهش را به سمتی که چهل و پنج اشاره می‌کرد کشید، اتو*بو*س کمی جلوتر از آن‌ها توقف کرده بود!
پیرمرد راننده اتو*بو*س سرش را کمی از پنجره بیرون آورد و داد کشید:
- می‌خواین سوار بشین؟!
ملودی که انگار خشکش زده بود تنها سرتکان داد، اما بلآخره زمانی که چهل و پنج به جلو هل‌اش داد به خود آمد و درحالی که اخمی روی پیشانیش بود، همراه چهل و پنج سوار اتو*بو*س شد.
چهل و پنج در بخش جلوی اتو*بو*س ایستاد و ملودی هم به قسمت عقب رفت و روی تنها صندلی خالی مانده نشست.
جلویش دو دختر مشغول حرف زدن بودند و ثانیه‌ای سکوت اختیار نمی‌کردند.
بعد از گذشت دقایقی، داشت دیگر از این وضع خسته می‌شد پس سرش را کمی به راست کشاند تا ببیند چهل و پنج چه می‌کند.
در کمال تعجبش چهل و پنج که به دلیل نبودن جای خالی ایستاده بود، بیش از حد قد بلند به نظر می‌آمد!
شاید چون او را کمی بیشتر از افراد دیگر اتوبوس می‌شناخت این‌طور بود، اما نه!
چهل و پنج انگار با همه فرق داشت، انگار واقعاً فرشته بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین