- May
- 2,230
- 21,131
- مدالها
- 5
با کتانیهای کهنهای که رنگ سفیدشان را لایهای از رسوب و تکههای بخیه شده پوشانده بود چند لگد به در کوچک زنگ زده زد. دستهایش را باز به دهانش نزدیک کرد و با «هاها» کردن سعی کرد گرمشان کند؛ اما مگر میشد؟
انگار نمیشنیدند، نگاهش را در کوچهی تاریکی که زباله و کیسه پلاستیکهای پاره در آن چشمک میزدند به گردش در آورد و سنگی را از زمین برداشت.
همانطور که با سنگ در کوچک ضربه میزد به این فکر میکرد چهگونه به سهراب و مادرش بگوید قرصها را کف خیابان گم کرده است؟ چگونه بگوید جیبش سوزاخ شده و تمام پول خوردهایی که با زحمت و بدبختی به دست آورده بود را گم کرده است؟
میترسید از کتکهای سهراب! با اینکه دیگر به سیلیها و لگدهایش عادت کرده بود؛ اما باز هم میترسید. هنوز هم رد قاشق داغ شده روی بازویش یاد آور تنبیههای سختی بود که شبها نوش جان میکرد.
با باز شدن در نگاهش سمت مادرش کشیده شد. در آن تاریکی هم میتوانست برق اشک را در چشمهای عسلی رنگش ببیند. وارد خانه شد و نور افتاده از لامپ کمنور داخل خانه باعث شد بهتر صورت سفید رنگ مادرش را که هنوز آثار کتکهای صبح در آن هویدا بود را ببیند و تنها کاری که طبق معمول از او ساخته بود چشم فشردن و آه کشیدن بود.
بدون توجه به مادرش پا تند کرد و سمت داخل رفت، تحمل این سرما دیگر برایش غیر ممکن بود!
داخل خانه شد. پریا داشت با تکه ذغالی دستانش را سیاه میکرد، پروانه هم با شانه موهای عروسک داغانی که ثریا خانوم به او داده بود را شانه میزد. لبخند غمگینی زد و سمت خواهرانش رفت روی گونهی هردو بوسهای کاشت.
با صدای مادرش نگاهش را از خواهرانش گرفت.
- قرصام رو گرفتی مادر؟
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی مادرش کرد، لبش کبود شده بود!
دستهایش را مشت کرد، داخل خانه هم سرد بود؛ اما در مقابل سرمای بیرون از خانه هیچ بود.
نگاهش را به قالی کهنهی زیر پایش که بر اثر پیکنیک سهراب چند جایش سوراخ شده بود دوخت و جواب داد:
- نه!
مادرش جا خورد، صدایش کمی بالا رفت وگفت:
- چرا؟
وقتی جوابی از جانبش نشنید نزدیکتر شد و با اخم بازویش را چسبید و با صدای عصبی و بلندتری پرسید:
- یعنی چی نه؟ قرصهام تموم شده، پس اون پولهایی که صبح بهت دادم کو؟ چیکارشون کردی وَر پریده؟
و همین صدا کافی بود تا سهراب از اتاق کناری با اخمهای درهم در چارچوب ظاهر شود. شاید تنها چیزی که میتوانست او را از بساط دود هوا کردن و پیکنیک غافل کند شنیدن واژهی پول بود.
سهراب: قرص نخریدی به درک! پولها رو بده به من.
دخترک لبهایش را بیشتر روی هم فشار داد، ابروهای کم پشت و باریکش که به هم نزدیک شده بودند نشان از فشار و عصبی بودنش میداد... .
سکوت آزاده باعث شد مردک چون ببر زخمی بر سر دخترک آوار شود. آزاده با لحن محزونی در جواب فحشهای سهراب و صورتش عصبیاش که درست در چند میلی متری صورتش بود نالید:
- جیبم سوراخ شده بود... .
حرفش با سیلی که مهمان صورتش شد در دهانش ماسید، چشمهایش باز بارانی شد و بغضش بزرگتر از همیشه، بهخاطر چند پول خورد باز هم رویش دست بلند شده بود؟
با دردی که در پهلویش پیچید جیغی پر از درد کشید و روی زمین افتاد، این دیگر چه دردی بود؟
پدر خوانده بود و وحشی، آنقدر کشیده بود که چیزی نمیفهمید. بر سرش داد زد:
- غلط کردی دخترهی... .
بدون توجه به هقهقی که با گازگرفتن لب خفهاش میکرد بازویش را در دست گرفت و او را سمت بیرون از خانه کشاند.
داد زد:
- همین الان میری تموم اون پولایی که خرج کردی یا بهقول خودت گم، پیدا میکنی میاری!
سرش آنقدر درد میکرد که نمیفهمید چه میگوید، برای اولین بار جیغ زد:
- نه!
بازویش را از دست سهراب بیرون کشید و باز هم صدای زجه و جیغ دلخراشش بلند شد:
- نه! چرا اینقدر اذیتم میکنید؟
موهای مشکی و لطیفش را که بر اثر افتادن روسری برگردنش بیرون زده بودند را در دستش گرفت و همانطوز که میکشید، با گریه رو به مادرش و شوهرش داد زد:
- مگه من... مگه چیکار کردم آخه؟ چرا... چرا خدا اینقدر اذیتم میکنه مامان؟
انگار نمیشنیدند، نگاهش را در کوچهی تاریکی که زباله و کیسه پلاستیکهای پاره در آن چشمک میزدند به گردش در آورد و سنگی را از زمین برداشت.
همانطور که با سنگ در کوچک ضربه میزد به این فکر میکرد چهگونه به سهراب و مادرش بگوید قرصها را کف خیابان گم کرده است؟ چگونه بگوید جیبش سوزاخ شده و تمام پول خوردهایی که با زحمت و بدبختی به دست آورده بود را گم کرده است؟
میترسید از کتکهای سهراب! با اینکه دیگر به سیلیها و لگدهایش عادت کرده بود؛ اما باز هم میترسید. هنوز هم رد قاشق داغ شده روی بازویش یاد آور تنبیههای سختی بود که شبها نوش جان میکرد.
با باز شدن در نگاهش سمت مادرش کشیده شد. در آن تاریکی هم میتوانست برق اشک را در چشمهای عسلی رنگش ببیند. وارد خانه شد و نور افتاده از لامپ کمنور داخل خانه باعث شد بهتر صورت سفید رنگ مادرش را که هنوز آثار کتکهای صبح در آن هویدا بود را ببیند و تنها کاری که طبق معمول از او ساخته بود چشم فشردن و آه کشیدن بود.
بدون توجه به مادرش پا تند کرد و سمت داخل رفت، تحمل این سرما دیگر برایش غیر ممکن بود!
داخل خانه شد. پریا داشت با تکه ذغالی دستانش را سیاه میکرد، پروانه هم با شانه موهای عروسک داغانی که ثریا خانوم به او داده بود را شانه میزد. لبخند غمگینی زد و سمت خواهرانش رفت روی گونهی هردو بوسهای کاشت.
با صدای مادرش نگاهش را از خواهرانش گرفت.
- قرصام رو گرفتی مادر؟
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی مادرش کرد، لبش کبود شده بود!
دستهایش را مشت کرد، داخل خانه هم سرد بود؛ اما در مقابل سرمای بیرون از خانه هیچ بود.
نگاهش را به قالی کهنهی زیر پایش که بر اثر پیکنیک سهراب چند جایش سوراخ شده بود دوخت و جواب داد:
- نه!
مادرش جا خورد، صدایش کمی بالا رفت وگفت:
- چرا؟
وقتی جوابی از جانبش نشنید نزدیکتر شد و با اخم بازویش را چسبید و با صدای عصبی و بلندتری پرسید:
- یعنی چی نه؟ قرصهام تموم شده، پس اون پولهایی که صبح بهت دادم کو؟ چیکارشون کردی وَر پریده؟
و همین صدا کافی بود تا سهراب از اتاق کناری با اخمهای درهم در چارچوب ظاهر شود. شاید تنها چیزی که میتوانست او را از بساط دود هوا کردن و پیکنیک غافل کند شنیدن واژهی پول بود.
سهراب: قرص نخریدی به درک! پولها رو بده به من.
دخترک لبهایش را بیشتر روی هم فشار داد، ابروهای کم پشت و باریکش که به هم نزدیک شده بودند نشان از فشار و عصبی بودنش میداد... .
سکوت آزاده باعث شد مردک چون ببر زخمی بر سر دخترک آوار شود. آزاده با لحن محزونی در جواب فحشهای سهراب و صورتش عصبیاش که درست در چند میلی متری صورتش بود نالید:
- جیبم سوراخ شده بود... .
حرفش با سیلی که مهمان صورتش شد در دهانش ماسید، چشمهایش باز بارانی شد و بغضش بزرگتر از همیشه، بهخاطر چند پول خورد باز هم رویش دست بلند شده بود؟
با دردی که در پهلویش پیچید جیغی پر از درد کشید و روی زمین افتاد، این دیگر چه دردی بود؟
پدر خوانده بود و وحشی، آنقدر کشیده بود که چیزی نمیفهمید. بر سرش داد زد:
- غلط کردی دخترهی... .
بدون توجه به هقهقی که با گازگرفتن لب خفهاش میکرد بازویش را در دست گرفت و او را سمت بیرون از خانه کشاند.
داد زد:
- همین الان میری تموم اون پولایی که خرج کردی یا بهقول خودت گم، پیدا میکنی میاری!
سرش آنقدر درد میکرد که نمیفهمید چه میگوید، برای اولین بار جیغ زد:
- نه!
بازویش را از دست سهراب بیرون کشید و باز هم صدای زجه و جیغ دلخراشش بلند شد:
- نه! چرا اینقدر اذیتم میکنید؟
موهای مشکی و لطیفش را که بر اثر افتادن روسری برگردنش بیرون زده بودند را در دستش گرفت و همانطوز که میکشید، با گریه رو به مادرش و شوهرش داد زد:
- مگه من... مگه چیکار کردم آخه؟ چرا... چرا خدا اینقدر اذیتم میکنه مامان؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: