جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [داستانک آزاده] اثر «نفیسه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط دختر اخراجی؛ با نام [داستانک آزاده] اثر «نفیسه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 865 بازدید, 12 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [داستانک آزاده] اثر «نفیسه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دختر اخراجی؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دختر اخراجی؛
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,230
21,131
مدال‌ها
5
با کتانی‌های کهنه‌‌ای که رنگ سفیدشان را لایه‌ای از رسوب و تکه‌های بخیه شده‌ پوشانده بود چند لگد به در کوچک زنگ زده زد. دست‌هایش را باز به دهانش نزدیک کرد و با «هاها» کردن سعی کرد گرم‌شان کند؛ اما مگر می‌شد؟
انگار نمی‌شنیدند، نگاهش را در کوچه‌ی تاریکی که زباله‌ و کیسه پلاستیک‌های پاره در آن چشمک می‌زدند به گردش در آورد و سنگی را از زمین برداشت.
همانطور که با سنگ در کوچک ضربه می‌زد به این فکر می‌کرد چه‌گونه به سهراب و مادرش بگوید قرص‌ها را کف خیابان گم کرده‌ است؟ چگونه بگوید جیبش سوزاخ شده و تمام پول خوردهایی که با زحمت و بدبختی به دست آورده بود را گم کرده است؟
می‌ترسید از کتک‌های سهراب! با اینکه دیگر به سیلی‌ها و لگد‌هایش عادت کرده بود؛ اما باز هم می‌ترسید. هنوز هم رد قاشق داغ شده روی بازویش یاد آور تنبیه‌های سختی بود که شب‌ها نوش جان می‌کرد.‌
با باز شدن در نگاهش سمت مادرش کشیده شد. در آن تاریکی هم می‌توانست برق اشک را در چشم‌های عسلی رنگش ببیند. وارد خانه شد و نور افتاده از لامپ کم‌نور داخل خانه باعث شد بهتر صورت سفید رنگ مادرش را که هنوز آثار کتک‌های صبح در آن هویدا بود را ببیند و تنها کاری که طبق معمول از او ساخته بود چشم فشردن و آه کشیدن بود.
بدون توجه به مادرش پا تند کرد و سمت داخل رفت، تحمل این سرما دیگر برایش غیر ممکن بود!
داخل خانه شد. پریا داشت با تکه ذغالی دستانش را سیاه می‌کرد، پروانه هم با شانه موهای عروسک داغانی که ثریا خانوم به ‌او داده بود را شانه می‌زد. لبخند غمگینی زد و سمت خواهرانش رفت روی گونه‌ی هردو بوسه‌‌ای کاشت.
با صدای مادرش نگاهش را از خواهرانش گرفت.
- قرصام‌ رو گرفتی مادر؟
نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی مادرش کرد، لبش کبود شده بود!
دست‌هایش را مشت کرد، داخل خانه هم سرد بود؛ اما در مقابل سرمای بیرون از خانه هیچ بود.
نگاهش را به قالی کهنه‌ی زیر پایش که بر اثر پیک‌نیک سهراب چند جایش سوراخ شده بود دوخت و جواب داد:
- نه!
مادرش جا خورد، صدایش کمی بالا رفت وگفت:
- چرا؟
وقتی جوابی از جانبش نشنید نزدیک‌تر شد و با اخم بازویش را‌ چسبید و با صدای عصبی و بلندتری پرسید:
- یعنی چی نه؟ قرص‌هام تموم شده، پس اون پول‌هایی که صبح بهت دادم کو؟ چی‌کارشون کردی وَر پریده؟
و همین صدا کافی بود تا سهراب از اتاق کناری با اخم‌های درهم در چارچوب ظاهر شود. شاید تنها چیزی که می‌توانست او را از بساط دود هوا کردن و پیک‌نیک غافل کند شنیدن واژه‌ی پول بود.
سهراب: قرص نخریدی به درک! پول‌ها رو بده به من.
دخترک لب‌هایش را بیشتر روی هم فشار داد، ابروهای کم پشت و باریکش که به هم نزدیک شده بودند نشان از فشار و عصبی بودنش می‌داد... ‌.
سکوت آزاده باعث شد مردک چون ببر زخمی بر سر دخترک آوار شود. آزاده با لحن محزونی در جواب فحش‌های سهراب و صورتش عصبی‌اش که درست در چند میلی‌ متری صورتش بود نالید:
- جیبم سوراخ شده بود... .
حرفش با سیلی که مهمان صورتش شد در دهانش ماسید، چشم‌هایش باز بارانی شد و بغضش بزرگ‌تر از همیشه، به‌خاطر چند پول خورد باز هم رویش دست بلند شده بود؟
با دردی که در پهلویش پیچید جیغی پر از درد کشید و روی زمین افتاد، این دیگر چه دردی بود؟
پدر خوانده بود و وحشی، آن‌قدر کشیده بود که چیزی نمی‌فهمید. بر سرش داد زد:
- غلط کردی دختره‌ی... .
بدون توجه به هق‌هقی که با گاز‌گرفتن لب خفه‌اش می‌کرد بازویش را در دست گرفت و او را سمت بیرون از خانه کشاند.
داد زد:
- همین الان میری تموم اون پولایی که خرج کردی یا به‌قول خودت گم، پیدا می‌کنی میاری!
سرش آن‌قدر درد می‌کرد که نمی‌فهمید چه می‌گوید، برای اولین بار جیغ زد:
- نه!
بازویش را از دست سهراب بیرون کشید و باز هم صدای زجه و جیغ دل‌خراشش بلند شد:
- نه! چرا این‌قدر اذیتم می‌کنید؟
موهای مشکی و لطیفش را که بر اثر افتادن روسری بر‌گردنش بیرون زده بودند را در دستش گرفت و همان‌طوز که می‌کشید، با گریه رو به مادرش و شوهرش داد زد:
- مگه من... مگه چی‌کار کردم آخه؟ چرا... چرا خدا این‌قدر اذیتم می‌کنه مامان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,230
21,131
مدال‌ها
5
نفسی تازه کرد و با صدای خسته‌ای ادامه داد:
- همه‌تون مثل همین... همه‌تون بدین... کاشکی بابا زنده بود، کاشکی منم... ‌.
با کشیده ون موهایش توسط آن مردک معتاد جیغی از درد کشید که هم‌زمان باز هم دستی بر صورتش نشست.
سهراب موهایش را رها کرد و آزاده‌ی زندانی بر زمین افتاد.
صدای فحش‌های زشتی که سهراب نثار او و مادرش را می‌کرد را می‌شنید.
با جیغی که مادرش کشید فهمید این‌بار سراغ او رفته است. چه‌قدر از این زندگی خسته شده بود.
میان گریه با آستین بینی‌اش که خون از سر و رویش می‌بارید را پاک کرد.‌ سمت داخل خانه دوید و بدون توجه به جیغ و داد مادرش که زیر دست آن نامرد می‌نالید دسته‌گلی از بین گل‌هایی که مادرش خریده بود برداشت... ‌.
فقط دلش می‌خواست از این‌جا دور شود، برود خودش را در خیابان‌های بی‌رحم این‌جا گم و گور کند. مهار عقلش دست خودش نبود.
از خانه خارج شد و نگاهی به آسمان انداخت.
صورتش خیس اشک شده بود؛ اما هق نمی‌زد، بغض هم انگار سودای خفه کردنش را داشت. نگاهی به آسمان انداخت، به راستی خدا می‌بیندش؟
- آخه چرا؟ خدایا... مگه... مگه چی کار کردم؟
صدایش چون سازی که از تم‌های پیانو برمی‌خواست آرام و گوش‌نواز بود، شکننده و مظلوم‌‌... .
سمت خیابان دوید، با صدای آقای مهدوی که اسمش را صدا می‌زد نگاه اشکی اش را برگرداند.
آقای مهدوی همسایه‌ی مهربانشان، کسی که قرار بود اورا در بهزیستی ثبت نام کند و با کمک انجمن‌های دیگر او را به مدرسه بفرستد... .
لبخند روی لبهایش را از زیر سبیل‌هایش هم می‌توانست ببیند. بدون توجه به مکان و زمان در جایش استاد و با بغض نگاهش کرد، کاش زودتر از این‌جا می‌بردش، فکر کرد چه می‌شد اگر او را به فرزند خواندگی قبول کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,230
21,131
مدال‌ها
5
رنگ از روی چهره‌ی مرد جوان پرید و اسمش را صدا زد. همزمان صدای پیچیده شدن بوق و صدای وحشت‌ناک ماشینی‌‌‌، رویش را برگرداند و چشم‌های مظلومش را جمع کرد، چراغ‌های ماشین اذیتش می‌کرد. دست یخ زده‌اش را جلوی چشم‌هایش گرفت‌... .
آقای مهدوی نفهمید چه اتفاقی افتاد، آزاده هم نفهمید، شاید این اتفاق آن‌قدر سریع افتاد که هیچ‌ک.س هیچ‌چیز را حس نکرد، چند صدم ثانیه یا شاید هم کمتر.‌‌.. .
پرگل‌های سرخ و سفید در هوا جولان می‌خوردند، خوش‌حال بودند که آن‌گونه در هوای سرد بهمن ماه می‌رقصیدند؟
از‌میان ‌گل‌های پرپر شده‌ای که در هوا می‌رقصیدند هم گذشت... .
دست‌هایش می‌لرزید و اشک در چشم‌هایش حلقه زد.
رقص‌شان تمام شد... ‌.
هر پرگل رقصان رنگین که روی پیکر سرد و یخ زد‌ه‌ی ریز نقش غرق خون می‌افتاد قطره اشکی هم از چشم‌های بسته‌ شده‌‌اش می‌چکید.
شکلات می‌خواست!
هر پرگل سرخ و سفید بر تن بی‌جان و خون ریخته شده‌ی دخترکی می نشست که رنگ خوشی‌های زندگی را یک‌ روز هم ندید، بابا هم به او آب نداد، مادر هم هیچ‌گاه زیر باران نیامد، بلکه این خود او بود... ‌.
بغض داشت خفه‌اش می‌کرد، قلبش دیوانه‌وار خودش را به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوبید‌. بدون توجه به خون سرخ رنگ خیابان زانو زد، خون واژه‌ی گسی بود که حتی از نامش هم حالش به هم می‌خورد و حالا روی خون‌هایش نشسته بود؟
نگاهش سمت چشم‌های باز مقابلش کشیده شد، هنوز هم اشک می‌ریخت؟
به‌خدا که این قطرات داغ اشک بود که از چشم‌های بازش سر می‌خورد... .
صدایش زد؛ شاید می‌خواست مطمئن شود او فقط خسته است که این‌گونه میان خون‌ها دراز کشیده است، خوابیده است... ‌.
- آزاده!
چرا جواب نمی‌داد؟
دستش را روی دهانش گذاشت، آزاده اشک‌هایش تمام شد؟
چرا چشم‌هایش را نمی‌بست؟
موهای مشکی‌اش هم خونین بود، دستش را روی موهایش کشید، به‌خدا که حق این ابریشم‌ها سرخی خون آزاده نبود!
پیشانی‌اش هم سرد بود؛ مثل گونه‌های خونینش. نوازش وارانه قطره‌های سرخ را از ابروهایش پاک کرد. چشم‌هایش هنوز هم باز بود! چشم‌های اشکی‌اش را هم بست و چشم‌های اشکی خودش را هم بست.
پرگل سفید روی لب‌های زخم شده‌اش نشست، هنوز هم خشک و ترک دار بودند، سفیدی گل‌برگ با سرخی خون جلوه‌ی زیبایی پدید آوردند... .
انگار که جانش سر شده بود، زیر لب با صدای گرفته و پر بغضی زمزمه کرد:
- تموم شد... آزاده تموم شد!
اشکش از گونه‌اش سر خورد و بر تیغه‌س بینی خونین دخترک نشست، باز هم میان اشک زمزمه کرد:
- آزاده، آزاد شد... .
آزاده آزاد شد!
***
یکشنبه
۲۵ دی ۱۴۰۱
۱۸:۲۳
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین