جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستانک بوی خوب خون اثر F_PARDIS

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط PardisHP با نام داستانک بوی خوب خون اثر F_PARDIS ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 469 بازدید, 7 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستانک بوی خوب خون اثر F_PARDIS
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PardisHP
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
Negar_۲۰۲۱۰۹۱۹_۱۷۴۰۲۵.png
نام داستانک: بوی خوب خون
نام نویسنده: F_PARDIS
ژانر: جنایی
ناظر: @Pari
کپیست: @حُسنا
خلاصه:

بوی خون اتاق را فرا گرفته بود. یک اتاق بسته در محاصره‌ٔ مرگ، یک پایان هر چند ناخوش ولی خوب برای او... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
تاييد داستان کوتاه.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه
با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
هر لحظه مقدار خونی که از جسد به بیرون می‌ریخت بیشتر میشد. برایش لذت بخش بود بوی خون، بوی انتقام. حال با تمام وجودش احساس قدرت می‌کرد. می‌دانست زود گذر است، اما خشنود بود از اینکه انتقام خاندانش را از این شکارچی بی‌رحم گرفته است. از روی مبل راحتی زرد رنگ که به خاطر قرار گرفتن دست‌های خونی‌اش پر از لکه‌های خون شده بود، بلند شد. دیگر مهم نبود چه خواهد شد؛ یک ساعتی بیشتر وقت زندگی نداشت. به سمت جنازه رفت در کنارش نشست. با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- فکر می‌کردی بعد از کشتن خانواده من می‌تونی به زندگی کثیف خودت ادامه بدی؟
جمله‌اش سوالی بود ولی از یک جنازه توقع پاسخ دادن هم نداشت. انگشتش را کمی به خون کف پارکت مالید و در دهان گذاشت. مزه مزه کرد و ادامه داد:
- خون کثیفی هم داری!
آب دهانش را همراه خون جنازه به بیرون پرتاب کرد. و به سمت پنجره رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
گوشه‌ی پرده ضخیم را کنار زد و طوری که کسی نبیندش به بیرون نگاهی انداخت، همان‌طور که حدس میزد پلیس‌ها هنوز نرسیده بودند؛ البته برای او دیگر فرقی هم نمی‌کرد چون انتقامش را گرفته بود. کمی در اتاق کوچک مسافرخانه قدم زد، در اتاق کوچک که در آن تخت خواب و کمد بود را باز کرد. یاد اتاق خود در عمارت اجدادی افتاد. اتاق او هم تقریباً همین اندازه بود. در اتاق را بست و افکار گذشته را از خود دور کرد؛ بعد به خال برگشت و دوباره روی مبل زرد رنگ نشست. خیره شد به جنازه که جای خراش چاقو روی بدنش مشهود بود. چقدر انتقام شیرین بود! اشک ریخت اما نه از روی غم، بلکه به خاطر گرفتن تقاص خاندانش. سال‌ها بود که به خود قول داده بود انتقام خاندانش را بگیرد و هیچ‌گاه بلایی که شکارچی سرشان آورده را فراموش نکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
شب شده و همه جا تاریک بود. کم‌کم می‌خواست از روی تخت سیاه رنگش، که با تور سیاه و براقی زینت داده شده بود، پایین بیاید و بیدار شود. چشمانش را باز کرد. صداهای نامفهومی در سرش پر شد. صدا، صدای دعوا بود. سریع بلند شد. از اتاقش خارج شد از پله‌ها پایین آمد. از بالای پله‌ها مشخص بود خواهر و برادرهایش پشت مبل سیاه و بزرگ قایم شده بودند و گریه می‌کردند. عمویش روی زمین افتاده بود و بقیه اعضای خانواده از جمله مادربزرگ و خاله‌هایش کنارش ایستاده بودند. مردی هم که نمی‌شناختش، کمی دورتر از همه با اسلحه‌اش بزرگ و عجیب ایستاده بود. کمی از پله‌ها پایین‌تر رفت. خونی که از قلب عمویش بیرون زده بود را دید؛ کمی ترسید اما پایین‌تر رفت. دید که همه‌ی اعضای خانواده‌اش به سمت مرد هجوم بردند. مرد دانه دانه هرکدام را با اسلحه‌اش زد و هرکدام روی زمین افتادند. خون از بدن هرکدام بیرون زد. مرد با چکمه‌های سیاهش از روی اعضای خانواده‌اش که حالا دیگر زنده نبودند رد شد و به طرف بچه‌ها رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
بچه‌ها جیغ می‌زدند و می‌دویدند ولی از دست شکارچی در امان نبودند. شکارچی با بی‌رحمی به هرکدام شلیک می‌کرد. بچه‌ها دانه دانه روی زمین می‌افتادند، ضجه می‌زدند و به خواب ابدی می‌رفتند. تکان نمی‌خورد. هول کرده بود. حتی نمی‌توانست نزدیک شکارچی شود، چه برسد به نابود کردنش! تنها کاری که می‌توانست بکند، نگاه کردن به‌ چهره شکارچی بود تا فراموشش نکند و انتقام خانواده‌اش را بگیرد. از افکار گذشته بیرون آمد و برای بار هزارم به جسم بی‌جان شکارچی که روی پارکت آغشته در خون بود زل زد. احساس می‌کرد جیغ‌های گوش خراش بچه‌ها که سال‌ها در گوشش می‌پیچید از بین رفته است. انگار حالا روح‌شان در آرامش بود؛ آرامشی نشئت گرفته از انتقام، از تقاص. به خودش آمد؛ متوجه صدای پلیس‌ها شد که انگار در بلندگو چیزی می‌گفتند:
پلیس: دستت رو بذار روی سرت و بیا بیرون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
جمله پلیس‌ها دوباره و دوباره تکرار شد. بالاخره از جایش برخواست. به سمت پنجره رفت آن را کمی باز کرد و فریاد زد:
- دو دقیقه صبر کنید، قصد فرار ندارم فقط می‌خوان خداحافظی کنم.
قبل از آن که جوابی بشنود، پنجره را محکم بست و به سمت دیگر اتاق آمد. نگاهی به آینه کوچک اتاق انداخت خود را درونش نگریست؛ خسته بود، گرسنه بود اما با این حال، حالش خوب بود. جعبه وسایلش را که زیر آینه بود باز کرد. دنبال چیزی می‌گشت. بدون این‌که چیزی برداشته باشد، دوباره ایستاد. دهانش را باز کرد و به تصویر نیش‌‌هایش در آینه خیره شد. به طرف در رفت و بعد از خانه خارج شد. به آرامی به تفنگ قدیمی که در زیر پارچه پنهان کرده بود خیره شد.
«دستت رو بزار رو سرت» این صدای پلیس‌ها بود. دستانش را بالا برد. اما نه برای تسلیم شدن، تفنگ را در دهان خود گذاشت. بوی خوب خون در مشامش پیچید و زندگی تاریکش به پایان رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین