جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستانک بچه سرطانیِ فقیر اثر سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام داستانک بچه سرطانیِ فقیر اثر سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 297 بازدید, 7 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستانک بچه سرطانیِ فقیر اثر سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا مرتضوی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
نام داستانک: بچه سرطانیِ فقیر
نام نویسنده: سارا مرتضوی
ژانر: اجتماعی
ناظر: @خاتون
روایتی کوتاه از مردی که قصد کرد به زنی کمک کند اما آبرویش جلودار شد. زنی که کودکی داشت که با سرطان دست و پنجه نرم می‌کرد. خودش گفته بود اما آیا راست بود؟!
خدا می‌داند.
 
آخرین ویرایش:

*نیلو*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
214
471
مدال‌ها
1
تاييد داستان کوتاه.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
چند ماهی میشد که به مغازه می‌آمد و جنس می‌خرید. هر دفعه که می‌آمد می‌گفت که دختر بچه‌ای دارد مریض. سرطان داشت انگار.
زن لاغر و قد کوتاهی بود. همیشه صورتش گرفته و پریشان بود. لب‌های سیاه و چشمان گودشده‌ی مشکی داشت. یک خال گوشتی در کنار بینی قوزدارش و در کل چهره‌ی زیبایی نداشت. همیشه با دختر لاغری می‌آمد که به نظر می‌رسید هفت سال سن دارد.
امروز هم آمد. مثل همیشه دخترک با شادی چند جنس انتخاب کرد و پولشان را داد. کنجکاو بودم تا در مورد او بیشتر بدانم. احساس می‌کردم که نیاز به کمک دارند. من که خداپرست بودم و سعی می‌کردم به کلام خدا عمل کنم تصمیم گرفتم به هم نوع خود کمک کنم، پس لب زدم:
- اوضاع چه‌طوره؟
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
می‌خواستم سر صحبت را با او باز کنم تا بیشتر بدانم. او هم با کلافگی جواب داد:
- چی بگم آقا؟
عادت داشتم با دست موهای کم پشتم را شانه کنم. گفتم:
- دخترتون خیلی شیطونه... .
به میان حرفم دوید. آه عمیقی کشید و گفت:
- من خاله‌اشم. درد نبینی آقا. یه روز پدر و مادرش همراه پدر و مادر من میرن بیرون که یه تصادف بد می‌کنن. همشون میمیرن. از خانواده‌ی درجه یک، فقط همین یه بچه برام مونده و بزرگش می‌کنم. خیلی سخته...خیلی.
ناراحت شدم. چهره در هم کشیدم. بدون اینکه بفهمد زیر گوش شاگردم زمزمه کردم:
- هر وقت این خانم اومد بهش رایگان بده. نمی‌خواد ازشون پول بگیری.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
شاگردم با تردید چشمی گفت. سه روز گذشت. صبح بود و هوا گرم. با اینکه هنوز به فصل تابستان نرسیده‌ایم؛ ولی به همان گرمی تابستان بود. آن خانم آمد و چندین جنس انتخاب کرد و ملتمسانه گفت:
- میشه برام این جنس‌ها رو بیارین خونمون؟
چراغ قرمزی در وجودم شروع کرد به هشدار زدن. یاد حرف آقای سلیمی افتادم. او در کنار مغازه‌ام پرده‌فروشی دارد. برایم تعریف کرده بود که برای زن میانسالی به قیمت شش میلیون پرده نصب کرده بود و فاکتور داشت که زن هنوز پرداخت نکرده بود. روزی زن میانسال به مغازه می‌آید و به او فحش و دشنام می‌دهد که «این آشغال چیه نصب کردی؟! من این رو نمی‌خوام. یا باید پولم رو پس بدی یا برام همش رو عوض کنی.» آقای سلیمی هم گفته بود که نمیشه و پارچه به این گرونی برش خورده و باید پولش را بدهد. زن سر و صدا راه انداخته بود و فحش‌های ناموسی داده بود و هر چه سلیمی می‌گفت که بیرون رود و آبروریزی نکند گوش نداده بود. درگیری لفظی بینشان پیش آمده بود و زن به سلیمی حمله کرده بود. او هم از خود دفاع کرده بود و زن به زمین افتاده بود. پلیس آمد و سلیمی مجبور شد دیه دهد. من با توجه به این خاطره هواسم را جمع کردم. گفتم:
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
- عصر براتون میارم.
سری تکان داد و آدرس خانه‌اش را داد. عصر همراه با شاگردم به خانه‌اش رفتیم تا جنس‌ها را تحویل دهیم. خانه‌ به نظر 45 متری می‌آمد. دیوارهایش در حال فرو ریختن بود و همه جا کثیف بود. فرقی با طویله نمی‌کرد. دلم برایش سوخت. با اینکه خود نیز در مضیقه بودم؛ اما سیصد هزار تومان از عابر بانک پول گرفتم و به او دادم. بعد از آنجا چندین جای دیگر کار داشتم و مغازه را به شاگردم سپردم. شب به مغازه سری زدم. شاگردم در حال عوض کردن لباسش بود تا برود. او هجده ساله و پسری آرام و حرف‌گوش‌کنی است. با دیدن من با قدم‌های بلند به سمتم آمد و گفت:
- این خانمه که جنس براش بردیم صبح، دوباره اومده بود. دنبالتون می‌گشت. شماره‌تون رو می‌خواست، من بهش ندادم.
عصبانی شدم. با صدایی که کمی بلند بود گفتم:
- برای چی اومده؟! اصلاً خوبی به ما نیومده به کسی کنیم! عجب گیری کردیم ها!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
شاگردم رفت و من با خود فکر کردم که دیگر این زن را تحویل نگیرم. در این محل آبرو داشتم. این زن اگر مدام بیاد اینجا ممکن است اطرافیان دچار سوتفاهم شوند. کلافه به خانه رفتم. همسرم فکر کرد علت پریشانی من از کار زیاد است. مرا در آغوش کشیدو آرام شدم.
صبح فردا قبل از اینکه به سرکار برم در حالی‌که خانه بودم زن زنگ زد. همسرم در یک قدمی من ایستاده بود. من با بداخلاقی جواب زن را دادم و قطع کردم. همسرم لبخند بر لب داشت و لیوان شربتی دستم داد. او همه‌ی زندگی من است؛ اما من کلافه بودم. وقتی رفتم مغازه، زن هم آمده بود. عصبانی بود. با خشونت جنس‌ها را بهم ریخت و گفت:
- فکر کردی ما بیشعوریم؟ چه‌کار کنم؟! بچه میاد دم مغازه...مغازه‌ی بقیه هم میره... .
من سکوت کردم ولی اخم‌ها و چهره‌ی گرفته‌ام گویای همه چیز بود. باز هم زن آمد و شاگردم به او جنس رایگان داد. سه روز از این ماجرا گذشت و من کلافه بودم تا اینکه امروز سر سفره‌ی رنگی‌ای که همسرم انداخته بود قبل از اینکه یک قاشق پر برنج بر دهان ببرم و خورش قرمه سبزی خوشمزه رو میل کنم، ماجرا را برای همسرم تعریف کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
ساکت بود و گوش داد. کمی مکث کرد. ابتدا متأثر شده و سپس با لبخند رنگ آرامش را بر وجودم پاشید و گفت:
- خوب کاری کردی. برای همینه که پولدارها بدون اینکه کسی بفهمه کمک می‌کنن. بعضیا از این مستحق‌ها بندال میشن. ناشکرن.
خیالم راحت شد. من عاشق همسرم هستم و یکی از دلایل اصلی آن باهوش بودن و منطقی بودنش است. او همان کسی است که خدا به من داد.
خدایا بزرگیت را شکر.


پایان
ماجرا واقعی
 
بالا پایین