داستانک: تو فرشته من هستی
نویسنده: مریم بهاور8۴ (Allphaembr)
تاریخ شروع: دوشنبه ۱ نوامبر
ژانر: درام، عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
مقدمه:
اکنون؛
من از لابهلای کتاب ترک خورده و غبار گرفتهی انتظار به تو سلامی میدهم!
به تویی که مانند فرشتهی قصهی سیندرلا به آهستگیِ یک نسیم بهاری وارد زندگیام شدی؛ و همچون تحولی زودگذر در دنیای کودکانهام محو گشتی.
و من ماندم و کوهساری از رؤیاهای باطلی که نبودنت را فریاد میزدند.
مگذار این ملت بی عشق قلب شکستهام را به اسارت بگیرند.
بیا و باری دیگر، پشت پردهی غبارآلود این شهر بی در و پیکر، نقش فرشتهی نجاتم را بازی کن که غرق شدهام.
در این منجلاب بی تو بودن!
انتظار معنایی نداشت. شاید تا قبل از موجودیت تو.
پس بیا و باری دیگر فرشتهی من باش!
طوفانهای اواسط ژانویه، آنقدر غیرقابل تحمل شده بود که با هر قدم، سیلاب برف بر پیکر تبآلودش هجوم میآورد و او را هر لحظه ناامیدتر میکرد.
به یکباره صدای جیغ مخدوشگر بانو کلورین منطقهی کوهستانی نوانخانه را لرزاند:
- فــرار کرد!... آگوستوس فرار کرد.
نفس بیمحابا در سی*ن*هاش حبس گشت.
پاهای برهنه قندیل بستهاش را به سستی از میان تورم برف سنگین کوهستان آزاد کرد؛ با تمام توان دوید و پشت بوتههای گل خاردار پناه گرفت.
نفسهای نامنظمش آنقدر دردناک و سرد بود که درد قفسه سی*ن*ه یخ بستهاش را تازه کند.
یقهی شنل پوسیده و فرسودهاش را از برف تکاند و با تمام قدرت درپوش دهان و بینیاش کرد.
صدای ترسناک آقای آگوستوس چشمهی اشکهای یخزدهاش را آب کرد:
- بجنبید دیگر فرومایگان بدردنخور؛ پیدایش کنید... اینبار دیگر او را خواهم کشت!
و چه مظلومیتی در این اشک ریختن بود که قلب سنگ را هم وادار به آب شدن میکرد. مشعل داران به سرعت نور نزدیک شدند.
چهرهی غمگین و گریانش، هرلحظه جمع و جمعتر میشد.
سرش را به طرف آسمان برفریز شب بلند کرد.
در میان ستارگان آسمان، نوری چشمش را زد... پلکهایش را بست.
با قلب چرکین از دردش که مانند قلب گنجشکی در یخبندان میلرزید؛ آهسته از خدا طلب کمک کرد.
در همین لحظه دستش ناگهان کشیده شد.
وحشت زده به بالا چشم دوخت. چهره خشمگین آقای آگوستوس به قدری ترسناک بود که برای دختربچهای به سن او، بدترین صحنه دنیا به نظر میرسید.
- من تو را خواهم کشت ماری گرینجر!
مظلومانه زار زد:
- نه... نـــه! آقای آگوستوس تمنا میکنم رحم کنید.
- دهن بدترکیبت را ببند دخترکِ... .
آگوستوس با بیرحمی تمام، گریبان شنلاش را گرفت و او را کشانکشان بر روی برفهای یخزده کوهستان به سمت تک درخت بید مجنون نزدیک نوانخانه برد.
فریاد سهمگیناش محوطه یخزده کوهستان را لرزاند:
- هرکسی این دخترکِ... را از درخت باز کند، میدهم سرش را برایم بیآورند! متوجه شـــدید؟
هیچکس تقلای او را برای رهایی یافتن از آن نوانخانه که بیشتر شبیه یک شکنجهگاه بود؛ نمیدید.
آگوستوس با محکمترین حالت ممکن ماری را به بید مجنون بست.
اشکهای معصومانه این دختربچه هشت ساله دیگر برای آگوستوس و همراهانش زیادی قدیمی شده بود!
آسمان برفی بیشتر از هر سال دیگر طوفان کولاک مانندش را به مناطق دور افتاده مزرعه والکینسون میرساند.
تقریبا سه سال از مرگ بانوی عمارتِ والکینسون، امیلیا هاردلی میگذشت و دقیقا بعد از آن زمان نوانخانه برای ماری به جهنمی سوزان تبدیل شد.
ساعتها گذشت؛ پلکهای ماری برفک بسته بود.
خواب چشمانش را احاطه کرده و کوچکترین امیدی حتی به اندازه یک کورسو وجود نداشت.
هیچ دختربچهای نمیتوانست ساعتهای متوالی در دمای هجده درجه زیر صفر دوام بیاورد!
سحرگاه شفق نزدیک شد؛ در طول این ساعات پایانی تنها به این میاندیشید که چه کار اشتباهی از او سر زده که تا این حد با او بد رفتار میکردند؟
تنها اشتباه او این بود که پس از دوخت 9۹ دستکش زمستانی که بانو کلورین دستور داده بود؛ به تعداد صد کودک نوانخانه بدوزد خواب به چشمانش سرزده و رشته افکارش را پاره میکند و آخرین دستکش جا میماند.
طی این سه سال روزی نیامد که چشمانش تر و پلکهایش اشکی نشود. اما با این وجود دم نمیزد.
حال دیگر مطمئن است که اگر سرمای شدید جان او را نگیرد گرسنگی به طور قطع این کار را انجام میدهد.
تنها غذای یک وعدهایاش در روز، پسمانده غذای دختر بانو کلورین، کلویی بود که با رفتن او این امتیاز هم سلب شد.
هوا کاملاً روشن شده و چیزی تا بیدار شدن بانو کلورین و آقای آگوستوس باقی نبود.
کم کم نفسش قطع میشد که با شنیدن صدای آواز خروسخوان تلنگروار بیدار شد.
تنش از فرط فشار سرمای زیاد و بیشتر از ترس آقای آگوستوس و بانو کلورین مانند بید میلرزید!
درست همان موقع بود که بیشتر از هر لحظهی دیگری پدر و مادرش را آرزو میکرد؛ پدر مادری که حتی آنها را نمیشناخت با این حال، دلتنگشان بود.
همیشه حسرت دست نوازشگر مادرش که روی گیسوان شبگوناش کشیده شود را داشت اما... .
او دختربچه محکومی بود که به جرم نداشتن سایهی پدر و مادر هرروز باید کف ردیف توالتهای نوانخانه را طی و دستمال میکشید و با به جا ماندن هر لکه بر روی توالت، یک ضربه شلاق بر روی پوست نحیف بدنش رد میانداخت تا اشتباهش را تکرار نکند.
پردههای آسمانخراش و کثیف نوانخانه را هر روز زیر گرمای خورشید تابستانی در میان آن دستان نحیف و تاولزدهاش میشست و پس از آن باید چندین بار بو میکشید تا مطمئن شود بوی مطلوبی میدهند.
همان دختربچهای که ساعتها پس از کار کردن در نوانخانه خواست تا شکم کوچکش را با تکه بیسکویتی سیر کند؛ اما دریغ از یک لیوان آب!
***
با تابیدن نور خورشید، حس گرما چشمانش را تکاند.
انگار که به او لب تیغهی مرگ زندگیای اعطا شده. پلکهای برفک بستهاش آب شد و بلاخره توانست آنها را بگشاید.
کل عمارت قدیمی والکینسون را تودهی عظیمی از برف کوهستان پوشانده بود!
در حال تماشای اطراف بود که استیو، یکی از کارگران قدیمی بانو کلورین با سبد کوچک زنگ زدهای به طرف ماری قدم برداشت.
ماری با خوشحالی به آقای استیو خیره شد.
آقای استیو سبد آهنی را بر روی زمین گذاشت.
ماری آب دهانش را به سختی قورت داد:
- جـ... جناب استیو!
استیو با درماندگی به او نگاه کرد:
- خدای من!... ماری تو آسیب دیدهای؛ آخر چرا میخواهی فرار کنی؟! ببین چه بلایی بر سرت آوردهاند؟
- جناب استیو... .
استیو کنار درخت بید نشست و محتویات سبد آهنی که شامل ظرف کوچکی از فرنی و آب بود را از سبد خارج کرد.
ماری با قدردانی به استیو خیره شد!
استیو قاشق را برداشت و خواست به دهان ماری بگذارد،
که ناگهان صدای نعره مانند آقای آگوستوس لرزه بر تن آنها انداخت.
- استیــــو!... تو چه غلطی میکنی؟!
استیو:
- اما جناب آگـ... .
- صدایـــت را بــبر! این دختربچهی... میبایست از گرسنگی بمیرد.
و با لگدی محکم ظروف و سبد را پرت کرد.
نگاه ترحمآمیز استیو لحظهای از ماری جدا نمیشد.
آگوستوس نگاه غمناک آن دو را نادیده گرفت و به طرف نوانخانه حرکت کرد.
ماری دستان بیحس و خشکیدهاش را به تنه درخت چسباند.
باید راهی برای فرار پیدا میکرد.
جناب استیو:
- من را ببخش ماری.
و سرافکنده از ماری فاصله گرفت.
فریاد و زاری ماری بلند شد:
- جناب استیو نه... مرا اینگونه تنها مگذارید. التماس میکنم؛ نـــه.
و استیو با نگاهی بارانی و خشمگین از دیدش محو شد.
ماری زار زد.
به حال خراب دل غم دیدهاش زار زد.
جیغ کشید:
- بگذارید بـــروم. دیگر نمیتوانم. کـــمک... .
سوزش گلویش حالش را بدتر میکرد.
- خواهش میکنم... دیگر طاقت ندارم!
در میان زجههایش، هیچکس نبود تا بتواند دستی به سرش بکشد و آرامش را به او هدیه کند.
تمام عمرش را در حال خدمت در نوانخانه والکینسون بود.
اما طی این دوران تنها یک روز هم آب خوشی از گلویش پایین نرفت!
برف و کولاک دیگر تمام شده بود و آسمان کاملا آرام بود.
یک صبح زمستانی دیگر که ماری در قل و زنجیر به سر میبرد.
از زمستان متنفر بود.
البته نه فقط زمستان؛ از تکتک فصول سال بیاندازه نفرت داشت.
با خدایش راز و نیاز میکرد.
همش زیرلب زمزمهوار تکرار میکرد:
- یا پروردگار بخشنده قـ... قول میدهم... اگر نجات یافتم هر روز به کلیسا بروم. دیگر به تارت توت فرنگی بیاجازه دست نخواهم زد! عروسک تاتیا را فقط چون از من کوچکتر است بـ... بر نخواهم داشت. هر روز با تو صحبت میکنم و خاطرات روزهای خاصام را برایت تعریف خواهم کرد تا تو متوجه شوی. تمنا میکنم فرشته نجاتم را با چوب سحرآمیزش برایم بفرست! قول میدهم وقتی آمد مرا نجات داد چیزی از او نخواهم... . خداوندا تو که انقدر قدرتمندی پس میتوانی من را از دست بانو کلورین و جناب آگوستوس نجات بدهی!
با چشمان بسته و پلکهای سوزان غرق افکار کودکانهاش بود.
ناگهان تکه چوبی به کفش حصیری فرسودهاش برخورد کرد. چشمانش را گشود و با تعجب برگشت و اطراف را از نظر گذراند.
از پشت حصارهای بزرگ اطراف نوانخانه، پسرکی بلوند با چشمان خاکستریاش به او خیره بود.
پر حیرت به او نگاه کرد؛ پسرک آرام انگشت سبابه خود را به لبانش چسباند.
زمزمه کرد:
- آرام باش خانم جوان!
ماری شگفتزده و با اندکی دلهره به او خیره شد.
پسرک نگاهی به پشت انداخت و اندکی اطراف نوانخانه را بررسی کرد.
پس از اینکه مطمئن شد فردی این اطراف نیست؛ بیصدا به طرف ماری دوید.
چاقوی کوچکی را از جیبش خارج کرد.
به ماری نشان داد.
ماری به پسرک نگاه کرد.
- تو میخواهی... .
- هــیس! نباید صدایمان را بشنوند.
طناب را برید.
به ماری نگاه کرد:
- از من دور نشو. حالا بدو... .
ماری خود را تکاند و با سستی در حرکات از جایش برخاست.
به دنبال پسرک دوید و از در ورودی محوطه خارج شدند.
از شدت هیجان گرم شده بود و بابت همهی این گرمی از پسرک ناشناس تشکر میکرد.
- آگوستــــــوس!
با لرزی که به بدنش افتاد سرعتش را بیشتر کرد و به طرف جنگل کوهستان دویدند.
پسرک پشت درختی پناه گرفت و دست ماری را گرفت و کشید به طرف خودش.
ماری از نفس افتاده بود. نیمخیز شد و به سختی نفس کشید.
- خانم جوان؟ تو خوبی؟!
به پسرک و چشمان درخشانش خیره شد.
لب زد:
- ممنون قربان... من هیچوقت لطف شما را از یاد نخواهم برد. شما فرشته نجات من هستید و من زندگیام را به شما مدیون هستم.
و لبخندی زیبا زد.
لبخندی به زیبایی لبخند ماری بر روی لبان پسرک نقش بست.
نشست و سپس پرسید:
- چرا تو را به آن درخت اسیر کرده بودند؟! کار بدی کرده بودی؟
ماری غمگین لب زد:
- نه قربان! آنها از من متنفرند. کسی من را دوست ندارد. من تنها هستم.
پسرک لبخندی زد و گفت:
- تو را چگونه صدا کنم؟!
ماری:
- من ماری هستم قربان!
پسرک گفت:
- اسم من ریک است ماری. من تو را دوست دارم! تو تنها نیستی.
ماری شگفت زده به چشمان گرم ریک نگاه کرد.
ریک لبخندی زیبا زد.
صدایی از دور:
- دخترک احمق... اینبار چگونه فرار کرد؟
ماری با ترس و دلهره به ریک خیره شد. ریک آرام لب زد:
- به دنبال من باش، عجله کن ماری.
ماری به دنبال ریک به سوی شمال کوهستان دویدند.
- اینبار کجا رفته آگوستوس؟! باید او را بیابی. دخترک الف بچه برایمان دردسرساز شده.
- خیالتان جمع بانو. ایندفعه او را زنده نخواهم گذاشت. بهتر است این مشکل را از ریشه بسوزانیم.
ماری پر ترس به پشت سرش خیره شد.
صدای آقای آگوستوس هر لحظه نزدیکتر شنیده میشد.
ناگهان شاخه درختی به پایش پیچید و او را به زمین انداخت.
آهی ریز از دهانش خارج شد.
ریک برگشت و خود را به ماری رساند.
نشست کنارش و زانوی آغشته به خون ماری را لمس کرد.
ریک:
- ماری؟! میتوانی حرکت کنی؟
ماری با همان چشمان اشکی به ریک نگاه کرد.
نالید:
- پاهایم... جناب ریک زانویم درد میکند!
ریک شالگردن سفیدش را از دور گردن باز کرد و دور زانوی ماری پیچید و محکم بست.
سپس گفت:
- تو باید سعی کنی خودت را نجات بدهی ماری.
و حرکت کرد.
ماری:
- جناب ریک؟!
ریک برگشت.
ماری:
- شما کجا میروید؟!
ریک لبخندی زد:
- باید آنها را منحرف کنم. تا تو فرصت فرار را پیدا کنی!
ماری با ترس:
- جناب ریک؛ نه! آنها شما را اسیر خواهند کرد! خواهش میکنم.
ریک لبخندی زد:
- مراقب خودت باش خانم جوان. مگذار این قهرمانبازی من بینتیجه بماند.
و دوید.
ماری گریهوار از ریک که دیگر رفته بود التماس کرد:
- نه! نرو... تمنا میکنم.
اما ریک رفته بود.
ماری با لبان لرزانش زیرلب اسم ریک را زمزمه میکرد.
در همان حال بلند شد و لنگان به طرف شمال کوهستان حرکت کرد.
شب شده بود که با دیدن زمین شخمزده شده از فکر ریک و خستگی خارج شد.
با خوشحالی مشهود در حرکاتش دوید تا از دور مزرعهای را به صورت محو دید.
زیرلب گفت:
- ریک؟
***
کاترین پر لذت گفت:
- اوم... بهترین تارت سیبی که تا به عمرم خورده بودم!
مغرورانه لبخندی زدم.
الیویا متحیر یکی از تارتهای دست پختم را به دهان گذاشت.
سپس چشمان آبی درشت شدهاش را به من دوخت:
- این ممکن نیست ماری! پخت این تارتها کار تو نیست!
در حالی که با دقت تارت طلایی رنگ در دستش را بررسی میکرد؛ خطاب به لوسیا گفت:
- خانم لوسیا. تارتها را شما پختهاید دیگر؟!
لوسیا سرش را از کتابی که مشغول خواندنش بود گرفت و از بالای عینک ته استکانی بدفرم اما مارکش با همان جدیت نگاهی به الیویا انداخت.
لوسی:
- اتفاقی افتاده الیویا جان؟! باز ماری در عوض شکر نمک به شیرینیاش چشانده؟
معترض نالیدم:
- اِ... لوسی؟ تنها یکبار بیدقتی کردم هر دفعه تو آبرویم را جلوی دوستانم ببر!
کاترین و الیویا ریز خندیدند.
لوسی خندهاش را قورت داد:
- اوه... تو را به مقدسات ماری آنقدر با آن چشمان گربهایات مظلومبازی در نیاور! کاری میکنی هر دفعه فراموش کنم بیست و دو سالت شده!
این دفعه کاترین و الیویا بلند شروع به خندیدن کردند.
آنقدر بلند که سر و کله مارتین پیدا شد.
با همان فرم گِلی کشاورزیاش وارد عمارت شد و پشت میز نشست.
الیویا و کاترین خود را جمع و جور کردند و همزمان مخاطب با مارتین گفتند:
- روز بخیر خسته نباشید عمو مارتین!
مارتین لبخندی گرم زد:
- درمانده نباشید دختران عزیزم. باز انگار ماریِ من دست گلی کاشته.
پر شوق کنارش نشستم.
- بله مارتین. اما ایندفعه دسته گل خوشبویی کاشتم.
مارتین:
- نمیخواهی از آن تارتهای خوشمزهات بدهی بعد از خستگی دهنم را شیرین کنم؟
پر ذوق بشقاب تارت را از زیر دستان الیویا و کاترین که دولپی مشغول بودند برداشتم و جلوی مارتین گذاشتم.
صدای اعتراض الیویا و کاترین بلند شد. بی توجه گفتم:
- نوش جانت مارتین!
مارتین به گرمی گونهام را بوسید:
- خسته نباشی دختر گلم!
خندیدم.
لوسی عصبانی:
- اه مارتین با این رخت و لباس گلآلودت خانهام را به گند کشیدی. هزار بار بیشتر است که به تو گفتم قبل ورود به خانه لباسهایت را در بیاور بده به فلورا.
مارتین خندید:
- غصه نخور بانوی من! سنی از تو گذشته فشارت افتاد من چه خاکی بر سرم کنم؟
من، الیویا و کاترین همزمان گفتیم:
- دور از جان.
لوسی:
- مارتــــین!
همه خندیدیم.
به قیافه جدی اما مهربان لوسی، مادر خواندهام و همسر مارتین نگاه کردم.
لوسی تمام داراییام بود.
مارتین به عنوان یک پدر هیچ چیز برایم کم نگذاشته بود.
فرزندی نداشتند و من شدم تک فرزند و عزیز دردانهی آنها... .
چشمان درشت و مشکی لوسی تنها چیزی بود که او را به عنوان مادر به من شبیه میکرد؛ البته برای کسانی که ما را نمیشناختند.
لبان نازک و متوسطی داشت. دقیقا برعکس لبان درشت من.
بینی قلمیاش دومین عضو زیبای صورتش بود. موهای قهوهایاش که همیشه به صورت گوجهای سقف سرش میبست او را جذابتر نشان میداد.
قد بلندش دقیقا مثل من بود.
با اینکه نسبت خونی نداشتیم اما نقاط تشابه زیادی در ما وجود داشت. مارتین اما برعکس لوسی چشمان عسلی و موهای بوری داشت.
هیکلی روی فرم و قوی. بینی متوسطِ چهره و لبان درشت، فک زاویهدار و پوست برنزه!
خیلی فرم صورت مارتین را دوست داشتم. شاید چون مرا به یاد شخص خاصی میانداخت.
غرق تفکراتم بودم؛
ناگهان صدای کاترین باعث شد توجه همه جلب او شود:
- اوه اوه... ساعت کجا بود؟
از شدت دستپاچگی او من هم دست و پایم را گم کردم؛ به طریقی که مکان نصب ساعتی که شبانه روز نگاهم کشیده میشد سمتش را به کل فراموش کردم.
به دور تا دور عمارت نگاه کردم.
کاناپههای یک دست سنتی نسکافهای.
فرش دست بافت درجه یک ایرانی طرح سنتی؛ روی دیوارهای پوشیده از کاغذدیواری تابلوهایی از مزارع، اسب و طبیعت با چندین تابلو که نقاشی من، لوسی و مارتین کنار هم بود. چراغهای مشعلی قرمز رنگ، یک میز بیضی دوازده نفره وسط عمارت.
روی میز محتویات کارد و چنگال، بشقابهای سفالی و گلدانی با گلهای طبیعی رز و مریم!
بسیار زیبا.
من اینجا زندگی میکردم. در عمارتی بسیار بزرگ و زیبا وسط مزرعه مک آلیستر!
جایی که هیچ فردی از مزرعهای به نام والکینسون سخنی به میان نمیآورد.
کاترین:
- خود را اذیت نکن ماری؛ تقریباً بیشتر از پانزده دقیقه شده که ساعت را یافتم.
الیویا خندید:
- ماری! باز در وهم و خیالاتت گم شدی؟!
تلنگری شدید به من وارد شد و متعجب گفتم:
- نه! چیزی گفتی؟!
کاترین:
- مادر مرا سفارش کرد قبل غروب به خانه باز گردم. دختران فراموش نکنید پروژه درس را با خود بیاورید. دانشکده شما را میبینم!
و بعد از بغلی که از من و الیویا گرفت از مارتین و لوسی خداحافظی کرد و رفت.
الیویا با خنده آهسته زیر گوشم گفت:
- فکر میکنم باز هم به بهانهی ملاقات با برایان مقررات مادرش را واسطه کرده!
خندیدم:
- عشق چشم و گوش کات را بسته الیو! بیا فقط سعی کنیم درکش نکنیم!
- کاملاً موافقم ماری!
***
جوراب ساق بلند سفید را به پاهایم کشیدم.
دامن لباس فرمم را به تن کردم. موهای بلند و صافام را بافتم و با کیف محتویات وسایل مورد نیازم از خانه خارج شدم.
الیویا ماکت درس جدیدمان را با خود به همراه داشت.
مارتین پیشانیام را بوسید و مرا با کالسکه بدرقه کرد.
بوی خاک نم خورده آنقدر دلچسب به مشام میرسید که هربار تو را وادار به تنفس عمیق میکرد.
الیویا، کاترین و برایان با هم به دانشکده رفته بودند و چون مسیر مزرعه خانواده من کمی از آنها دورتر بود؛ من به تنهایی رفت و آمد داشتم.
اما این تنهایی را دوست داشتم؛ چون باعث شده بود این که چه اتفاقاتی برایم افتاد و من چهکسی بودم را هرگز فراموش نکنم.
فلوریان، درشکهچی خانواده من:
- بانو مک آلیستر! رسیدیم.
لبخندی زدم. جمعیت زیادی در حال ورود به دانشکده بودند.
فلوریان پیاده شد و سمت چپ من پایین کالسکه قرار گرفت.
دستش را به سمتم گرفت.
دستم را به آرامی در دستش جای دادم و پیاده شدم:
- ممنون فلوریان. تو میتوانی به کارت برسی.
با تعظیم کوتاهی از حضور من مرخص شد.
همینکه وارد جمعیت شدم؛ فردی بازویم را در دست گرفت.
برگشتم؛ کاترین بود:
- روز بخیر بانو مک آلیستر؛ احیاناً ماکتهایمان را که فراموش نکردید؟
خندیدم:
- ماکتها را الیویا میآورد... صبر کن ببینم؛ الیویا مگر با تو نیست؟
کاترین شگفتزده:
- نه!
از دور صدای برایان را شنیدیم:
- ماری، کاترین!
به سمت برایان برگشتیم. لباسهای یکدست طوسی به تن داشت.
دستکش ساقکوتاه سفید مردانه.
موهای عسلیاش را به حالت زیبایی شانه کرده بود.
کنارمان ایستاد:
- دختران! الیویا ماکت را به من تحویل داد. کاری برایش پیش آمد نتوانست بماند.
کاترین:
- واقعا که... گفتم الان پیدایش میشود چهارتا ناسزا به ما نسبت میدهد و راهش را میکشد سمت تالار!
برایان خندید:
- آرامش خود را حفظ کن کات. خودت بهتر میدانی که الیو برای پیوست به ما و اذیت کردن تو و ماری در پوست خود نمیگنجد!
خندیدم. حق با برایان بود.
پسرکی با سینی حاوی کلوچههای گردویی سر رسید:
- بانو؛ لطفاً یکی بردارید! مادرم پخته.
به کلوچهها خیره شدم.
روزی بود که برای خوردن دانهای از این کلوچهها مرا به بدترین شکل ممکن تنبیه میکردند!
الآن... .
شاید در این میان من تنها فردی بودم که این پسرک کوچک را درک میکردم! اگر لازم بود توصیهای به او داشته باشم چه بود؟
از ابهامم دل کندم. لبخندی زدم و یک جفت کلوچه از داخل ظرف برداشتم.
گازی از کلوچه زدم. با لذت گفتم:
- دست پخت مادرت شگفتآور است!
پرذوق خندید. دو اسکناس از کیف دستیام برداشتم و داخل ظرف کوچک کنار کلوچهها قرار دادم.
پسرک با چشمانی براق:
- بسیار سپاسگزارم بانو!
چشمان این پسربچه مرا به یاد شخصی میانداخت که شاید خیلی دور؛ اما به من نزدیک بود.
- مـــاری؟!
از وهم ذهنیام خارج شدم.
کاترین:
- چرا مجسمه شدی؟! عجله کن این دفعه دیر برسیم جناب والنسیان به چوبهی دارمان میکشد.
برایان دستش را دور کمر باریک کاترین انداخت:
- چیزی برای ترس و استرس وجود ندارد. من کنار تو هستم!
لبخندی زدم.
اینجا حداقل یکی از ما به فکر آینده است! نه گذشته.
***
همزمان با پژواک جیغ بنفشام در دیوارههای اتاق از خواب پریدم. کل تن و بدنم غرق در عرق بود.
مطمئن بودم با این فاصله مارتین و لوسی صدای مرا نشنیدهاند. پاهای سستم را بلند کردم و از روی تخت برخاستم.
پردههای قاب پنجره بزرگ اتاق را کنار زدم. آسمان ابری و طوفانی شب اولین تصویری بود که پیش چشمانم جان گرفت.
روی طاقچه پنجره نشستم. بالش را به بغلم گرفتم. پروردگارا... .
اسم و رسمم را فراموش کردم. دلم را چه کار کنم؟!
کجا ببریم دلی را که تو کردهای چنینش؟ شکسته و یخ بسته!
قطرات گلولهای و سرد باران با شتاب به شیشه پنجره برخورد میکردند.
بیشتر از دو هفته شده بود که هر شب کابوس عجیب و تکراریای را میدیدم! محتوای تمام کابوسهایم مشابه بود.
آسمان کوبنده و خشمگین بارانی؛ پژواک رعد و برقهای وحشتناک و باد تندی که تازیانهوار مزارع را ویران میکرد.
تنهای تنها در تاریکی داخل کلیسای کاتولیک منطقهمان پشت به در نشستهام؛ ناگهان در کلیسا با ضرب باز میشود و نور از در به داخل سالن میتابد. سیلاب قطرات تیرمانند طوفان همراه با باد به داخل کلیسا روانه شده. در میان درگاه کلیسا سایهی شخصی را میبینم.
سایه مردی عجیب و درشتپیکر که انگار حال چندان درستی ندارد. میخواهم به طرف او بروم و حالش را بپرسم.
میخواهم به او کمک کنم؛ اما... نیرویی مرا به نشیمنگاه چسبانده و اجازه کوچکترین حرکتی به من نمیدهد!
با هر سکندری به من نزدیکتر میشد. حس عجیبی داشتم. ناگهان دست بزرگ و مردانهای بر روی شانه راستم قرار میگیرد.
و صدایی بم و خوشتراش که نامم را صدا زد:
- ماری! به یاد بیاور!... سوگندت را!
خواستم به طرف او برگردم.
اما... همان لحظه از خواب پریدم. هوای طوفانی امشب درست مانند رؤیایم بود.
مطمئن بودم تعبیر این خوابهای مشابه این شبهایم چیست.
روزی که آن پسربچه مرا نجات داد.
چه قولی به خداوند داده بودم!؟ اینکه اگر نجات یافتم هر روز به کلیسا بروم تا به او نزدیک و نزدیکتر شوم.
اما انگار ناپرهیزی کرده بودم. او فرشتهاش را برایم فرستاد تا مرا نجات دهد. و حال از طریق این رؤیا، کوتاهی مرا به من گوشزد میکرد!
حس عجیبی که به هنگام رؤیا به من دست میداد به سراغم آمد.
دلشوره عجیب! خدایا مرا ببخش.
عفو کن که تو بهتر میدانی چقدر از گذشتهام متنفر بودم.
از اتاقم خارج، و پلهها را دوتا یکی گذراندم. به سمت آشپزخانه دویدم؛ پیالهای آب ریختم و یکنفس سر کشیدم.
دلشوره دست از سرم بر نمیداشت. چقدر یک رؤیا میتواند به واقعیت نزدیک باشد؟
به اتاق برگشتم؛ شالگردن سپیدگون را از لابهلای شالگردنهای ردیف بیرون کشیدم.
کت بارانی شکلاتیام را به تن کردم. چکمههایم را پوشیدم.
شالگردن را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
نیرویی مرا به طرف کلیسا هدایت میکرد. شالگردن را به دور گردنم بستم.
لبه کت بارانیام را به هم نزدیک کردم و دویدم.
باید خودم را به کلیسا برسانم. چرا؟! نمیدانم. شدت ریزش باران پوست صورتم را اذیت میکرد!
شالگردن ریک را لمس کردم.
آن شب بعد از اینکه مزرعه لوسی و مارتین را یافتم میان راه بیهوش شدم و نتوانستم ادامه بدهم.
ظاهرا مارتین که برای سر زدن به زمینهایش از خانه خارج شده من را دیده و به خانهاش آورده.
سپس وقتی لوسیا و مارتین متوجه میشوند از نوانخانه فرار کردم مرا به فرزندی قبول میکنند.
وقتی به هوش میآیم فقط یک اسم را از زبان من میشنوند!
ریک!
و پس از هوشیاری کامل، من تنها سراغ یک چیز را میگرفتم.
شالگردن سپیدگونی که به زانویم بسته بودم.
لوسیا به من اطمینان میدهد که شالگردن سپید، خونی شده و دیگر قابل استفاده نیست.
اما من... هرگز قبول نمیکنم. این شالگردن برایم ارزش کلانی دارد. تنها یادگار از فرشته نجاتم! که خودش را به خاطر من قربانی کرد.
درهای چوبی آسمانخراش کلیسا را گشودم.
تاریک تاریک بود! درست مثل خوابم خلوت بود. هیچکس آنجا نبود و تنها بودم. اشکهایم راه گرفتند.
زیرلب زمزمه کردم:
- مرا ببخش! اما برایم دشوار است هر روز خاطراتی را مرور کنم که سعی در فرار کردن از آنها را دارم. متوجهام دلیل این رؤیاها چیست.
به سوگندم وفا نکردم. از این پس این کار را انجام میدهم.
صدایی از پشت سر باعث شد ادامه ندهم. برگشتم.
سایهی مرد! درست مانند خوابم.
هر لحظه به من نزدیک، و نزدیکتر میشد. از شدت ترس زبانم بند آمده بود.
آماده هر حرکت دفاعی بودم. اما حسی به من میگفت این کارها لازم نیست.
- ماری!
شوکه شدم. شانههایم را گرفت.
با ترس به چهرهاش که اکنون واضح شده بود خیره شدم.
موهای شکلاتی یکدست و صاف! چشمان خاکستری درشت و غمزده؛
بینیای متوسط با صورتش. لبان درشت و پوستی برنزه!
شدت ریزش اشکهایم دو چندان شد. مقطع زیر لب زمزمه کردم:
- قـ... قربان شما... .
- بلاخره آمدی!
صدایی از دور صدایم را قطع کرد:
- آلاریک کافیست! باید برگردیم؛ این دیوانهبازی را تمامش کن من محکوم نیستم هر صبح آویزان تو به کلیساهای سرزمین سر بزنم!
مرد بی هیچ حرکتی فقط به من خیره بود! سعی کردم هضم کنم.
آلاریک؟!
دستان مرا گرفت:
- ماری چیزی بگو!
زبانم بند آمده بود. نگاهش قفل شالگردن شد. این نگاه... .
همان صدای ناشناس:
- ریک؟ مگر با تو نیستم؟
ناباور زمزمه کردم:
- ریک؟
در حرکتی کوتاه شال دور گردنم را باز کرد... .
انگار جواهری گرانقدر را از من گرفته باشند، خواستم شالگردن را پس بگیرم که دست خود را پس کشید.
نگاه تَر و غمزده اما خوشحال خود را به من داد.
دستانم را نوازش کرد. آنقدر مات بودم تا نوازشش را حس نکنم.
لحظهای سرش را نزدیک کرد.
صدای بم و آهنگیناش نجواگر در گوشم پژواک انداخت:
- منتظر تو میمانم!
و دستانم را رها کرد. قلب ناآرامم دیوانهوار در سی*ن*ه بیتابی میکرد.
زمانی به خود آمدم که در خلوت میان ردیف نشیمنگاههای کلیسا ایستاده و به جای خالی که او چندین لحظه قبل ایستاده بود خیره بودم.
ریک!
او ریک بود؛ فرشته نجات من!
چیزی میان دستم تکان خورد.
با دیدن ورق کاغذ کوچک تاخورده آن را گشودم.
حال تنها من مانده بودم و تکه کاغذی که با خط پیوسته
سطح آن جمله «Poorhouse Wallkinson , Sunset today»
حک بود.
***
کالسکه فلوریان به آرامی از دیدم محو شد.
نفس عمیقی گرفتم؛ حقیقتاً بازگشت به این نوانخانه برایم دشوارترین کار ممکن بود؛ اما بازدید ریک شاید اهمیت به سزایی در مقابل این مسئله داشت.
کوهستان جنوبی والکینسون آنقدر تغییر کرده بود که گمان کردم فلوریان آدرس مکانی دیگر را آمده.
اما وجود تابلوی چوبی فرسوده نوانخانه خط بطلانی بر روی این اندیشه شد. شاخ و ریشه درختان را نظاره کردم!
قدم برداشتم. جنگل کوهستانی نزدیکی نوانخانه!
جایی که من و ریک از هم جدا شده بودیم! با دقت درختان را سیر میکردم.
که با دیدن تک ریشه درخت کاج وسط جنگل مات آن شدم.
همان ریشهای که زانوی مرا زخمی کرد.
نشستم و دستی به شاخه کشیدم؛ نحسترین قسمت این نوانخانه با اختلاف همین درخت شوم بود.
شاید هیچوقت من و ریک از هم جدا نمیشدیم.
حیاط پهناور نوانخانه از این نقطه به خوبی قابل رویت بود.
شاید بیشتر از پانزده سال پیش بود که سکوت حیاط این نوانخانه را صدای جیغ و شادی کودکانی همچون من در هم میشکست!
اما حالا... .
به خرابهای متروکه تبدیل شده بود. با حس شیء نرمی روی گردنم وحشتزده برگشتم.
با دیدن این چهره غریب، اما عجیب آشنا لبخندی به ملیحی لبانم را در بر گرفت.
ریک شالگردن سپیدگون را دور گردنم حلقه کرده و با لذت به شال خیره بود.
نگاهش را بالاتر کشید:
- بلاخره تو را یافتم ماری!
- ریک؟!
دستش پیچکوار به دور کمرم تابید و مرا در آغوشش جای داد:
- چرا انقدر دیر ماری؟!
قلبم تپشهای ناموزونش را از سر گرفت.
- تو... واقعا ریک هستی؟
از من جدا شد:
- پاسخ این پرسش را خیلی سریع خواهی گرفت؛ اما پیش از آن باید چیزی را به تو نشان بدهم.
ریک دست مرا میان دستانش گرفت و مرا به دنبال خود به طرف ورودی نوانخانه هدایت کرد.
ریا نباشد که از ورود به این شکنجهگاه دوران کودکیام بسیار هراس داشتم. پس قبل از ورود به طور کاملا غیرارادی متوقف شدم.
ریک به سمتم برگشت.
نوازش انگشت شستش را بر روی پوست دستم حس میکردم.
- به من اعتماد کن ماری!
و مرا با خود همراه کرد. تقلا نکردم!
هرآنچه من هستم و خواهم بود فقط به خاطر ریک است.
من به او اطمینان داشتم. با اکراه به اطراف نگاه میکردم. درختی که مرا یک شبانه روز به آن اسیر کرده بودند، حالا از برگ و شاخه عاری شده بود.
ریک متوجه نگاه من به درخت شد. بنا براین اقدامش را سرعت بخشید و من هم به دنبال او کشیده شدم.
درهای چوبی و زهوار در رفته ورودی را با فشار گشود.
به اتاقکهای متروک نوانخانه خیره شدم.
نقاشیهای روی دیوار... .
همه و همه را به خاطر میآوردم. از سرویس بهداشتی گذشتیم.
سرویس بهداشتیای که هر صبح را به صرف شستن و طی کشیدن توالتهایش به شب تبدیل کرده بودم.
ریک وسط تالار متروک شدهای که روزی در این مکان همه در کنار هم نهارمان را صرف میکردیم ایستاد.
لبخندش به همان گرمی لبخند اولین دیدارمان بود.
دست گرمش را به گونهام چسباند و نوازش کرد:
- اطمینان دارم که این مکان را به خوبی به یاد داری!
لب زدم:
- گمان میکردم اتفاقی برای تو افتاده ریک! چرا هیچوقت نیامدی؟
دستانم را گرفت و مرا روی نیمکت قدیمی نشاند.
نفس عمیقی گرفت. خیره به چشمانم لب زد:
- بانوی این عمارت، امیلیا کوچکترین خواهر مادر من بود.
- بانو امیلی... خاله تو بود؟!
به تلخی لبخندی زد:
- من امیلی را هیچوقت ندیده بودم. شاید به این خاطر که پس از میلاد من پدرم به میامی فلوریدا مهاجرت کرد. من روزهای زیادی را پس از برگشت به زادگاه خودم در نزدیکی این نوانخانه بودم. هیچوقت از مرگ امیلی چیزی نمیدانستم؛ وقتی تو را اسیر به درخت دیدم شاید باورت نشود اما همان لحظه به خود قول دادم تا زمانی که تو را نجات ندهم از آنجا نخواهم رفت. آن شب مطمئن بودم اگر دست به کار نشوم آنها تو را خواهند یافت! گویا به نحوی در قبال تو حس مسئولیت داشتم.
متحیر به او خیره بودم.
هیچوقت انتظار نداشتم ریک تا به این حد به امیلیا نزدیک باشد.
- کلورین را فریب دادم؛ آدرسی دروغین از جایی که تو به آن سمت فرار کردی گفتم و کلورین گمان کرد من حقیقت را میگویم. آگوستوس و کلورین که از یافتنات ناامید شده بودند؛ دست از جستجو کشیدند. نه سال به همین منوال گذشت. نه سال که من به اجبار پدرم به شیکاگو مهاجرت کردم.
صدای نفس آه مانندش را شنیدم:
- پس از مهاجرتم به شیکاگو هجده ساله بودم که هرشب رؤیای تو دیدن آغاز شد. رؤیاهای عجیب! متوجه شدم در من کسی تو را فریاد میزند! در رؤیای من خوشحال بودی و این حال مرا خوب میکرد. درست مانند بانویی اشرافی و باوقار که قلب هر شخصی را به اسارت میبرد. از بعد فرارت هرگز تو را نیافتم. هیچوقت چهره دیگری از رشد کردنت را ندیدم.
چهره تو را در خوابهایم میدیدم اما تا به حال ندیده بودمت؛ با این وجود مطمئن بودم دختری که نه سال تمام، حاکم رؤیاهایم شده تو هستی! جملهای که وقتی به درخت بید اسیر بودی زمزمه میکردی هنوز در گوشهایم پژواک میشود ماری! عاجزانه از پروردگارت خواستی تا فرشتهای برای نجاتت بفرستد و در عوض، تو به کلیسا میروی.
خندید و ادامه داد:
- تارت توتفرنگی را بدون اجازه نخواهی خورد!
خندیدم. چطور ممکن است هنوز به خاطر داشته باشد؟!
قیافهاش جدی شد:
- آخرین شب اقامتم در شیکاگو بود که باز رؤیای تو را دیدم. اینبار متفاوت بود! اینبار با چشمان گریان و معصومت به من یادآوری کردی که اگر تو را نجات دادم هر روز به کلیسا خواهی رفت! وقتی چشمان گریانت را دیدم چیزی در قلبم تکان خورد؛ همان لحظه متوجه شدم تحت هر شرایطی که شده باید باز گردم و تو را بیابم. برخلاف میل پدرم برگشتم. بیست و سه ساله بودم؛ پنج سال تمام کلیساهای کشور را زیر و رو کردم. هیچکجا نبودی و من هر لحظه ناامیدتر میشدم؛ فکر اینکه نکند اتفاقی برایت افتاده باشد مرا دیوانه میکرد و همین هم علت هرلحظه مصممتر شدنم در یافتنت بود.
دست نوازشگرش بر روی گونهام نشست.
- نمیخواستم قبول کنم تو هرگز باز نخواهی گشت. بارها به کلیسای همین اطراف سر زدم اما باز هم جستجو نتیجهای نداشت. محفل هر شب و هر روز من کلیساها بود.
دردمند به من خیره شد:
- آخرین امیدم به این مکان بود.
نگاهش را از من گرفت و تالار را از نظر گذراند:
- هنگامی که به نوانخانه بازگشتم متوجه شدم کلورین بازنشسته شده.
کودکان را به مراکز نگهداری دیگر منتقل کرده بودند و آگوستوس از دنیا رفته بود. کلورین آنقدر شکسته شده بود که در نگاه اول نتوانستم او را شناسایی کنم؛ او مرا شناخت. وقتی که اشک ریخت متوجه شدم یادآور چه چیزی شده. به من التماس کرد تا تو را بیابم. اقرار پشیمانی کرد؛ گفت او همان لحظهای که مرا دیده متوجه شده که من تو را نجات دادم. اما به دلیل نسبت خانوادگیام با امیلی، ترجیح داده تا بیخیال من شود.
شانههایم را به دست گرفت:
- حتی نمیتوانی فکرش را بکنی که چه حال زاری داشت ماری. آنقدر عاجزانه میگریست که قلب سنگ را هم آب میکرد!
اندوهمند نگاهم را از او گرفتم:
- زمانی که من میگریستم کجا بود که ببیند چه دردی را متحمل میشوم؟
ریک:
- ماری؛ او بابت تمام دورههای سختی که گذراندی و مسبباش او بوده؛ شرمسار است. من قلب پاک و نجیب تو را میشناسم؛ فقط برای لحظهای خودت را جای او بگذار. مطمئنام تو درک میکنی.
نگاهم را به او دوختم.
با همان لبخند جذاب پلکهایش را اطمینانوار باز و بسته کرد.
با شنیدن صدای اقدام فردی نگاهم به آن طرف کشیده شد.
ناخودآگاه از جایم برخاستم.
امکان نداشت او را فراموش کرده باشم؛ حتی با وجود تغییرِ به سزایش!
تمام زندگیام از او متنفر بودم.
ریک هم به تقلید کنارم ایستاد؛ لبخندی شرمسار و غمزده به آرامی لبان کلورین را در بر گرفت.
به اقدام خود سرعت بخشید.
آخرین چیزی که توانستم به چشم ببینم نگاه خیس از اشکاش بود.
مرا در آغوشاش گرفت.
شوکزده محو حرکات عجیب او بودم. فردی که نوانخانه را برایم به شکنجهگاه تبدیل کرده بود.
و اما حالا مرا به گرمی به آغوش میکشید.
صدای گریان و مقطعاش رشته افکارم را از هم درید:
- متاسفم! واقعا متاسفم ماری... .
قطره اشک مزاحمی از چشمانم چکید.
- هرگز خود را نبخشیدم؛ در حق تو بد کردم دخترم! آهت مرا گرفت و اینگونه به زمین زد.
از بغل او خارج شدم.
در آن لحظه تنها جملهای که در ذهنم زنگ میزد همین بود:
« بیگانه کند در غم ما خنده؛ ولی ما با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم! »
لب زدم:
- در تمام لحظاتی که اینجا بودم تنها یک پرسش ذهنم را درگیر کرده بود؛ اینکه چه خطایی از من سر زده که تا این حد از من متنفر بودی؟
اشکهای خود را با سر انگشتانش گرفت:
- دلسوز دخترم کلویی بودم! سالها قبل از اینکه تو به نوانخانه فرستاده شوی رابطه کلویی و بانو امیلی آنقدر خوب بود که نه تنها دخترم، بلکه من هم از این نزدیکی لذت میبردم. اما بعد از ورود تو به نوانخانه بانو امیلی توجهاش را به تو داد. کلویی با دیدن جایگزین خود هرلحظه غمگینتر میشد؛ پس من او را به فرانسه فرستادم تا در کنار خواهرم باشد.
خواستم دلیل و منطق بیاورم. اما... .
چه میتوانستم بگویم؟
حق با سکوت بود؛ صدا در گلو شکست.
باری دیگر مرا به آغوش کشید:
- خواهش میکنم دخترم؛ نفرت و کینه چشمانم را نابینا کرده بود و حالا متوجه شدم که تا چه اندازه در حق تو بد کردم. خواهش میکنم مرا ببخش. میبخشی؟
شاید حق با او بود.
او مادر است؛ و دلسوز فرزندش. به طور قطع هر فرد دیگری هم که بود نگران دخترش میشد.
به ریک نگاه کردم. لبخند دلنشیناش دلم را گرم کرد.
آهسته لب زدم:
- من تو را میبخشم کلورین! شاید حق با توست.
صدای هقهق او اکنون مرا هم غمگین میکرد.
***
حق با ریک بود.
پس از بازدید کلورین ذهن و قلبم آرام شده بود.
حس میکردم خاطرات گذشته که تا پیش از این مانند کوه بر روی شانههایم سنگینی میکرد؛ دیگر برداشته شده و آسودهام.
اکنون رو به روی مزرعه والکینسون منتظر ریک بودم.
او به من سفارش کرد تا سحر اینجا باشم. فضای بسیار زیبایی بود.
چهارپایان رو به روی من در حال چرای علفهای سبز و تازه بودند.
آسمان ابری و خورشیدی که به تازگی روی درخشان خود را به این اطراف نشان میداد؛ چشمهی آب سرد و زلالی که خاکهای مزرعه را آبیاری میکرد.
همه و همهچیز بسیار رؤیایی بود.
با دیدن ریک که به سمتم میآمد لبخندی روی لبانم نشست.
با خنده زمزمه کرد:
- شما را جایی ندیدهام خانم جوان؟! بسیار به نظر آشنا میرسید.
حیلهگر زمزمه کردم:
- خیر قربان! به خاطر نمیآورم.
بلند خندید و انگار که در آن لحظه جهان به من لبخند میزد.
ناغافل دسته گلی رو به روی صورتم قرار گرفت.
شگفتانه به او خیره شدم:
- ریک!
- با خود فکر کردم تو چقدر به این دسته گلهای زیبا شبیهی!
آرام و آهسته دسته گل را از او گرفتم و بوییدم!
عطر گل ادریسی و مریم آنقدر شیرین بود که بیاراده چشمانم را بست.
- ممنون ریک!
نشست و مرا هم کنار خود نشاند.
ریک:
- بسیار تغییر کردهای ماری. شاید... زیباتر از قبل شدی!
گونههای ارغوانیام را لمس کرد.
- آلاریک؛ پس اسم واقعی تو این است. تو هم تغییر کردهای؛ به نظر پختهتر و جذابتر از قبل شدهای!
- و البته اندکی پژمردهتر! آنقدر درگیر یافتنت بودم که گاهی فراموش میکردم چه کسی هستم.
دستانم را به دست گرفت.
کمی نوازش کرد و ادامه داد:
- شاید خودخواهانهترین خواستهام باشد؛ اما از تو میخواهم که از این پس در کنار من باشی! بیشترین دغدغهام تا کنون داشتن تو بود ماری! اما حالا که میتوانم تو را در کنار خودم حس کنم نمیخواهم از دستت بدهم. شاید ما به دلایل زیادی باهم آشنا شدهایم! شاید تو قسمت من هستی و رؤیاهای شبانهام حکم تائیدی بر این فرضیه است!
در آن لحظه سکوتم عمیقاً فریاد میزد.
آنقدر شوکه بودم که حتی پلک هم نمیزدم.
از جای خود برخاست و رو به رویم زانو زد؛ محو حرکاتش بودم.
منحنی لبانش را بیشتر کرد:
- من عاشق تو شدم ماری! از چه زمانی؟ نمیدانم؛ شاید از همان نخستین دیدارمان، یا شاید هم از زمانی که تو را گم کردم. این احتمال هم وجود دارد که از زمانی آغاز شد که ملکه رؤیاهایم شدی. اصلا اهمیتی ندارد. مهم این است که من از این پس نمیتوانم و نمیخواهم بدون تو به زندگی ادامه بدهم؛ فقط بگو... فقط بگو که با من میمانی ماری!
اضطراب در تکتک فعالیتهایش به وضاحت مشخص بود. شاید دقایقی زمان میخواستم تا تنها خواستهاش را هضم کنم.
صدای تحلیل رفتهاش به گوشم رسید:
- هر تصمیمی که بگیری، من به آن احترام خواهم گذاشت! بیشترین خواستهام خوشبختی توست پس... هر تصمیمی که گرفتی برایم قابل قبول است.
با دیدن جعبه مخمل قرمز رنگ بسیار زیبایی در دستان او زبانم قفل کرد.
- ماری گرینجر؛ از این پس حاضری لحظاتت را در کنار من بگذرانی؟
من ریک را میخواهم؟ من عاشق ریک هستم؟
ریک برایم چیست؟
به اعماق قلبم نفوذ کردم؛ و پاسخ پرسشهایم را زمانی گرفتم که به این پرسش پاسخ دادم.
زندگی بدون ریک چگونه است؟
غیرقابل تحمل... از کی این احساس در وجودم جوانه زد؟!
شاید از زمانی که او را شناختم... .
از همان لحظهای که حس کردم دیگر او را نخواهم دید.
به چشمانش خیره شدم؛ لحظهای حس کردم تیله نگاهش کدر شد.
لبخند غمناکی زد:
- متوجه شدم ماری! هیچ مشکلی نیست. تو بدون من خوشحالتری. برایت آرزوی خوشبختی و بهترینها را دارم.
امیدوارم در کنار کسی که عاشقش هستی به سعادت برسی.
ایستاد و با لبخند اکراهمندی تعظیم کوتاهی کرد
و با اقدام سست از من دور شد.
نه! او اشتباه متوجه شد. من واقعا ریک را میخواستم.
من فرشتهام را میخواستم!
شاید هیچوقت فرصتی مشابه به وجود نیاید.
اما من هم هیچ قصدی برای از دست دادن فرشتهام ندارم.
هیچوقت اعتراف نکردم که او هم تا کنون حاکم رؤیاهایم بوده.
هیچوقت متوجه نشد که حتی فکر کردن به مردی دیگر هم برایم خ*یانت به او تلقی میشود.
همیشه آرزو داشتم تا حداقل چهره ریک را در این سن تصور کنم.
همیشه از خود میپرسیدم که جذاب و قدرتمند است؟
مانند مردهای دیگر مؤدب و معتقد به شرافت است؟
و گویا پاسخم را حالا گرفتم؛ حالا که احساس میکردم هرلحظه امکان دارد تا او را از دست بدهم.
زمانی به خود آمدم که اسم او را فریاد میزدم.
با تمام توان دویدم تا به او برسم. او برگشت و من به آغوش او پناه بردم. و اکنون من در آغوش گرم فرشتهام هستم.
واژگان خود به خود از اعماق قلبم بر روی زبانم جاری شدند:
- روزی که آگوستوس مرا به درخت نوانخانه اسیر کرد در انتظار فرشتهام بودم. فرشتهای که تعداد بیشماری از اشخاص زندگیام گواه داده بودند که وجود ندارد و من خیالاتی شدهام. با این وجود که چیزی در کنج ذهنم فریاد میزد اشتباه فکر میکنم؛ اما قلبم تشر میزد که امیدوار باشم. و من تا آخرین لحظه از زندگی امیدوار بودم. همین که ناامید شدم گویا فرشتهام سر رسید و مرا نجات داد؛ از منجلابی که مرا غرق کرده بود.
از او جدا شدم و خیره به چشمان براقش ادامه دادم:
- ریک؛ آن فرشته تو بودی. تو فرشته من هستی! و حال میدانم که شاید کفر است گفتنش... اما من هم فرشتهام را میخواهم. از پروردگارم میخواهم تا فرشتهاش را به من واگذار کند. ریک؛ من هم نمیخواهم بدون تو ادامه بدهم.
سر انگشتانش را نوازشگر به گونههایم کشید.
اصلاً متوجه نشده بودم که اشکهایم کی روان شد.
لبخند دلنشینش پررنگ شد.
من نیز خندیدم.
حلقه را از جعبه خارج کرد.
دستانم را آهسته گرفت و حلقه را به آرامی درون انگشتم جا داد.
سپس روی دست چپم را نرم بوسید... .
لب زد:
- طرح لبخند تو پایان پریشانیهاست! تا ابد عاشق تو میمانم ماری!
"یا حق" پایان