جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [ داستانک حوالی تئاتر شهر] اثر«meliss کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط Meliss با نام [ داستانک حوالی تئاتر شهر] اثر«meliss کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,029 بازدید, 15 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [ داستانک حوالی تئاتر شهر] اثر«meliss کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
InShot_۲۰۲۳۰۵۲۳_۲۳۴۷۲۱۱۲۰.jpg عنوان: حوالی تئاتر شهر
نویسنده: ملیسا کوه کبیری (رها)
ژانر: تراژدی، درام، عاشقانه
ناظر: AYSU
ویراستار: AYSU
کپیست: HildaY؛
خلاصه:
کاش از خنده‌های از ته دلت عکس می‌گرفتم و در دفتر خاطراتم چسب می‌زدم تا حال که نیستی و قلبم برای لحظه‌ای دیدن لبخندت، خودش را از تب و تاب می‌اندازند، خنده‌هایت را نگاه می‌کردم و دل بی‌قرارم را؛ آرام.
هنوز هم چند قدم پایین‌تر از تئاتر شهر، در همان کافه‌ی همیشگی، گوشه‌ترین صندلی را انتخاب می‌کنم و به انتظار دیدارت می‌نشینم...
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,733
55,970
مدال‌ها
11
1684516321631.png
درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
مقدمه:
یک دقیقه زل زدن در چشمٖ زیبایِ تو چند؟
افتخارِ دیدن روی فریبایِ تو چند؟
حال چون آرامشت سهم کسی غیرِ من است
هم نشینی با فراق وحشت افزای تو چند؟
در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است
گوشه‌یِ پرتِ جنوبِ شهرِ دنیای تو چند؟
بهره برداری ز مهرت حق از ما بهتران
حسرتِ آغوش گرم و ماهِ سیمای تو چند؟
ذوق شعر آن‌چنانی نیست در فهرست من
در خیالت با تمنای تو چند؟
#جواد مزنگی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
- مثل همیشه تلخ؟
لبخند تلخی به چهره‌‌ی شادش زدم و سرم را کوتاه تکان دادم.
دفترش را بست و با گفتن« ده دقیقه‌ای میارم برات» از میز فاصله گرفت.
نگاهم را از شیشه به بیرون دوختم. اولین روز هفته بود و همه غرق درگیر کارشان بودند.
آهی کشیدم و دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم.
چه‌قدر این‌جا، بدون تو حوصله سر بر است... .
چه کنم که هر روز، همین که از شرکت بیرون می‌زنم، پاهایم ناخودآگاه مسیر این‌جا پیش می‌گیرد.
قبلاً هم گفته بودم نه؟ بار‌ها گفته بودم که قلبم تنها این‌جا در کنار تو آرام می‌گیرد!
فعل و فاعلش را اشتباه برداشت کردی جان دلم؟ دلت می‌آمد گل بهارت را همین‌طور به اما خدا بسپاری؟
از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان؛ دلم تمنای لحظه‌ای بودنت را می‌کند... .
- مثلِ همیشه تلخ و بدون شکر.
مخصوص بهارِ عاشق.
قهوه را روی میز گذاشت و دستش را به میز تکیه داد.
نگاهم را به به لبخند روی لبش دوختم، بهار؟ کدام بهار؟
کو آن شادابی و طراوت؟ مگر غیر از خزان، برایم چیزی مانده؟!
پوزخندی زدم.
- برو سیاوش، امروز زیاد حالم خوش نیست.
سیاوش لبخندی زد و تکیه‌اش را از روی میز گرفت.
- شاید باورت نشه بهار، ولی دوست دارم فقط یک‌بار از نزدیک ببینمش... .
آهی حسرت بار کشیدم و زمزمه کردم:
- ایران نیست، آرزوت رو نگه‌دار برای بعد مهاجرتمون!
سیاوش مهربان نگاهم کرد؛ تنها او حالِ دل عاشق بهار را می‌فهمید...!
این چند مدت، هم‌نشین تنهایی‌هایم، فقط او بود!
گاهی من شنونده‌ی خاطرات شیرینش می‌شوم، گاهی هم آغوش او مقصد گریه و بغضم می‌شد... .
- یک ساعت دیگه شیفت من تموم میشه، بریم دربند؟
بغض عجیبی به گلویم چنگ زد، دربند؟ بدون فرهاد دربند مگر صفا داشت؟
برای این‌که ذوقش را کور نکنم، سعی کردم لبخندی بزنم و با صدایی که سعی در پنهان کردن ارزشش داشتم گفتم:
- باشه، برو به کارت برس.
سرش را تکان داد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
دستانم را به فنجان داغ چسباندم و به‌جای خالی‌ات زل زدم.
به آن روزی فکر کردم که کاش قلم پایم می‌شکست و به این‌جا نمی‌آمدم...!
همه‌چیز درست سه سال پیش، از آن روز بارانی شروع شد: «
- بیا بریم بهار.
در جواب شیدا لبخندی زدم و کوله‌ام را روی دوش انداختم.
- تو برو، من باید برم انقلاب کتاب بگیرم.
شیدا قیافه‌ی بامزه‌ای به خود گرفت‌.
- بسه تو‌ام، همش درس‌درس، خسته نشدی؟
به لحن شاکی‌اش خندیدم و از دانشگاه خارج شدیم.
شیدا و سمانه مثل همیشه قرار بود برای گردش و به قول خودشان عشق و حال سمت تجریش بروند، اما امروز عجیب دلم هوای تنهایی قدم زدن را کرده بود!
کمی قدم زدن حوالی انقلاب و تئاتر شهر... .
سمانه همان‌طور که هندزفری را در گوشش می‌گذاشت پرسید:
- نمیای بهار؟ خوش می‌گذره ها!
لبخندی زدم و گفتم:
- نه، شما برین.
سمانه شانه‌ای بالا انداخت و با خداحافظی کوتاهی به سمت ماشینش رفت.
کتاب حقوق مدنی را در دستم محکم‌تر گرفتم و به راه افتادم.
تا انقلاب فاصله‌ی زیادی نبود. باران نم نمک شروع به باریدن کرده بود... آذر ماه بود و باران‌های گاه و بی‌گاهش.
مقنعه‌ام را صاف کردم و دست راستم را داخل جیب بارانی‌ام کردم و به راه افتادم.
دیدن کتاب فروشی‌های انقلاب، روح تازه‌ای به جانم می‌بخشید.
با ذوق وارد اولین کتاب‌فروشی شدم و زیر لب سلام دادم.
با دیدنم فروشنده که مرد جوانی بود، با خوش‌رویی از جا بلند شد.
- سلام خانم، خوش‌اومدین. هر امری دارید در خدمتم.
لبخندی زدم و با نگاهی به کتاب‌های داخل قفسه گفتم:
- کتاب ملت عشق رو می‌خواستم... .
مرد سرش را تکان داد و از قفسه‌های زیر میز کتابی بیرون کشید و به طرف من گرفت‌.
- این روز‌ها خیلی پر طرفدار شده!
سرم را به نشان تایید تکان دادم و کارت بانکی‌ام‌ را روی میز گذاشتم.
- دانشجو جماعت هم دلش خوشه به همین چیز‌ها دیگه!
مرد خندید و با گفتنِ « قابلی نداشت.» کارت را از روی میز برداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
کتاب را داخل کیفم گذاشتم و از مغازه بیرون زدم.
باران شدید‌تر شده بود، کلاه بارانی‌ام را روی سرم کشیدم و زیپش را بستم.
قدم زدن زیر باران و استشمام بوی خاک باران خورده، حال وصف نشدنی داشت.
زمین پر بود از برگ‌های خشک و زرد پاییزی که با هر قدم زیر پایم خش‌خش می‌کردند... .
نمی‌دانستم چند دقیقه است که همان‌طور برای خودم قدم می‌زدم و زیر لب از شعر‌های فروغ فرخزاد می‌خواندم.
با هر قدم،‌ چاله‌هایی که از آب پر شده بودند با صدای شالاپی، بیرون می‌ریختند و دمپای شلوارم را خیس!
با حس قطره‌هایی که حال دیگر تبدیل به تگرگ شده بود.
اطراف را نگاهی انداختم، به تئاتر شهر رسیده بودم!
با دیدن کافه‌‌ای که چند قدم دور‌تر بود، ناچار برای‌ این که بیشتر از این خیس نشوم، به راه افتادم.
نگاهی به کافه‌‌ای که به با نمای چوبی ساخته شده بود، انداختم.
با این سر و وضع خیس داخل شدن کمی ضایع به نظر می‌رسید! اما چاره‌ای هم نبود...!
از روی اجبار وارد آن کافه شدم، ناغافل از این‌که روزی سرنوشتم به همین کافه‌ پیوند می‌خورد!
درب شیشه‌ای را هل دادم و داخل شدم.
با وارد شدنم، صدای ملایم پیانو، گوشم را نوازش کرد.
چند نفری که در میز‌ اول نشسته بودند، با ورودم نگاهش به سمت من چرخید، لبخند تمسخر آمیزشان برایم مهم نبود. آن‌قدری در زندگی‌ام مورد تمسخر قرار گرفته بودم که حال این موضوع برایم ذره‌ای اهمیت نداشته باشد.
گوشه‌ترین میز را انتخاب کردم و به سمتش قدم برداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
نشستم و کیفم را روی صندلی کنار دستی‌ام گذاشتم.
کمتر کَسی به این‌جا دید داشت و این برای منی که دلم می‌خواست مدتی دور از حواشی باشم، بهترین مکان بود.
صدای پیانو همچنان می‌آمد، به گمان این‌که شاید موزیک است؛ سرم را چرخاندم.
با دیدن صحنه‌ی مقابلم، ذوق وصف نشدنی وجودم را فرا گرفت.
به‌ راستی که چه زیبا پیانو می‌نواخت!
چشمانش را بسته بود و گویی عازم دنیای دیگری شده بود... ‌.
قطعه‌ی نازنین مریم را چنان زیبا می‌نواخت که هر شنونده‌ای را مجبور به یافتن و دیدن نوازنده‌اش می‌کرد!
کتاب ملت عشق را از کیفم در آوردم و روی میز گذاشتم.
تعریفش را زیاد از شیدا شنیده بودم... .
درحال خواندن مقدمه بودم و غرق شده بودم در آن قلم زیبا که... .
- چی می‌خونی؟
سرم را متعجب به سمت او چرخاندم، با لبخندی در صندلی روبه‌رویم جای گرفت و کتاب را برای دیدن جلدش، ورق زد.
ابرو‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- هوم، ملت عشق... کتاب خوبیه!
اخم‌هایم را در هم کردم و گفتم:
- فکر نمی‌کنم این رفتار، رفتار جالبی باشه!
پر صدا خندید و با صدای خندیدنش، نگاه چند نفر به سمتش چرخید.
با لحنی که سعی در کنترل خنده‌اش داشت گفت:
- مگه من رفتار خاصی نشون دادم؟
اخمم از پرویی این مرد شدت گرفت.
کتاب را به سمت خودم چرخاندم و دوباره ورق زدم و مشغول خواندن ادامه‌ی مقدمه شدم.
- هیچی سفارش ندادی؟
سکوت کردم و با همان لحن مهربانش گفت:
- تلخ بیارم یا شیرین؟
نمی‌دانم آن لحظه، چه‌ نیرویی اجازه‌ی جواب داده به او را به من داد! که ای کاش نمی‌داد! ای کاش همان لحظه از کافه بیرون می‌زدم... . بهار آن‌جا نباید می‌ماند... نباید می‌ماند و دل دینش را می‌باخت به کَسی که لایقش نبود!
- شیرین!
لبخندی زد و با گفتنِ« الان میارم برات» از میز فاصله گرفت.
از کارکنان این‌جا بود؟ به تیپ و قیافه و ساعت مارک دارش که نمی‌خورد محتاج حقوق بخور و نمیر کارگری باشد...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
لحظه‌ای بعد، همراه با یه فنجان قهوه و شکر و پای سیب برگشت.
سینی چوبی را روی میز گذاشت، با این کارش نگاه خیره‌ی اکثر کارکنان آن‌جا روی معطوف میز ما شد.
روی صندلی روبه‌رو‌یم نشست و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت.
چنان با اشتیاق و مهر نگاه می‌کرد که دل هر کَسی را می‌برد!
کلافه از نگاه خیره‌اش کتاب را بستم و در چشمان سیاه رنگش خیره شدم.
- میشه بگی چرا این‌جا نشستی؟
ابروهایش را با حالت با نمکی بالا انداخت و گفت:
- جا نیست!
درحالی که خنده‌ام گرفته بود، اخم کردم و اشاره‌ای به فضای خالی کافه کردم و گفتم:
- این همه میز، حتماً باید این‌جا بشینی و خلوت من رو به هم بزنی؟
با شیطنت نگاهم کرد.
- چرا خلوت؟ د‌و‌ تایی که بهتره! تنهایی آدم رو افسرده می‌کنه... .
اخم کردم و شکر را با قاشق داخل فنجانم ریختم و حین هم زدن گفتم:
- خب؟ آخرش؟
عینک گرد مطالعه‌ام را از روی میز برداشت و به چشم زد.
با خنده گفت:
- بهم میاد؟
از دست رفتار‌هایش خنده‌ام گرفته بود، با صدایی که دیگر مثل قبل خشک و جدی نبود گفتم:
- نزن چشم‌هات ضعیف میشه!
خندید و گفت:
- خوشم اومد، دختر زرنگی هستی!
رسماً داشت تیک می‌زد؟ این چه مدلش بود دیگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
جدی گفتم:
- نمی‌دونم هدفت از این کار چیه، ولی باید بگم که خودت رو جمع جور کنی، چون من این کاره نیستم!
خندید و عینک را از چشمش در آورد.
خیره به قطره‌های باران که روی شیشه‌‌ی کافه، یکی پس از دیگری سر می‌خوردند، جدی گفت:
- قصد بدی ندارم.
پوزخندی زدم و به صندلی تکیه دادم.
- قشنگ پیانو می‌زدی!
او نگاهش را از شیشه بیرون دوخت و لبخندی زد.
آن لحظه نمی‌دانستم... نمی‌دانستم روزی حسرت لبخند‌های زیبایش را به جان می‌کشم...!
خیره در چشمان کنجکاوم گفت:
- نگاهت خیلی قشنگه!
سکوت کردم و ادامه داد:
- اسم صاحب این نگاه زیبا چیه؟
خندیدم و گفتم:
- دست‌خوش داری! آروم‌آروم داری وارد عمل میشی؟
او هم خندید و درحالی که دستش تکیه‌گاه چانه‌اش می‌کرد گفت:
- فرهادم!
من هم مثل او دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و آهسته زمزمه کردم:
- بهارم!
***

- کشتی‌هات کجا غرق شدن گل بهار؟
نگاهم را از فنجان خالی قهوه گرفتم و به چشمان مهربانش دوختم.
- کشتی؟ کشتی‌های ما خیلی‌وقت پیش غرق شدن.
الان داریم خودمون رو هلاک می‌کنیم که به ساحل برسیم... .
ولی نمی‌دونم چرا، هر چی بیشتر دست و پا می‌زنیم بیشتر می‌ریم تو آب و فاصلمون از ساحل بیشتر میشه!
لبخندی زد و گفت:
- ساحل نزدیکه، خودت نمی‌خوای بهش برسی!
پوزخندی زدم، وقتی نگاه خیره‌ام را به لباس‌های عوض کرده‌اش دید، گفت:
- پاشو جانم، پاشو می‌خوام ببرمت بام.
عینکم را از چشمم برداشت و درحالی که سعی داشت کمی حال و هوایم را عوض کند؛ شیشه‌ی عینک را به پیراهنش مالید و گفت:
- خدا وکیلی بهار، با این عینک بخار گرفته چیزی می‌دیدی؟
تک خنده‌ای کردم و از جا بلند شدم. عینک را از دستش گرفتم و گفتم:
- برای یه عینکی، عینک حکم زندگی رو داره براش!
پس با عینک یه عینکی هیچ‌وقت شوخی نکن.
خندید و دنبالم به راه افتاد، در کافه را باز کرد و گذاشت اول من خارج شوم و بعد خودش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
سوار ماشینش شدیم؛ استارت زد و به راه افتاد.
کمی که گذشت، دست برد و ضبط را روشن کرد. با شنیدن صدای دلنشین قمیشی، آهی از روی حسرت کشیدم و به سرم را به شیشه تکیه دادم.
به روز‌هایی فکر کردم که نیمه شب، دور از هیاهوی جهان، بیرون می‌زدیم با آهنگ‌های قمیشی درد عاشقی را شکوفا!
- عاقبت جدا شدن دست‌های ما... گم شدیم تو غربت غریبه‌ها...
آخر اون همه لبخند و سرود، چشم پر حسادت زمونه بود...!
با شنیدن صدای سیاوش که بیت‌های آخر را با خواننده هم‌خوانی می‌کرد، نگاهم را به او دوختم.
سنگینی نگاهم را که حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و خندید.
- بسوزه پدر حسادت این روزگار که هر چی می‌کشیم از دست این گردونِ نامردِ!
من و او مثل هم بودیم؛ هر دو زخم خورده، هر دو درد عشق کشیده! منتها او دردش را با زدن لبخند می‌پوشاند، من دردم را با گریه بیرون می‌ریختم!
پشت چراغ قرمز توقف کرد، باران شروع به باریدن کرده بود؛ خیره بودم به برف پاک کنی که هر چند ثانیه یک‌بار شیشه را از قطره‌های باران عاری می‌کرد.
سکوت بینمان برقرار بود. شاید هر دو غرق بودیم در گذشته و هیچ‌کَس با حرف زدن، قصد بیرون کشیدن از خاطرات شیرین را نداشت!
با صدای تق‌تق کَسی که به شیشه می‌کوبید، نگاه جفتمان به سمت شیشه چرخید.
 
بالا پایین