جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده داستانک خوش‌دره اثر MOHAMAD

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط MOHAMAD با نام داستانک خوش‌دره اثر MOHAMAD ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 830 بازدید, 11 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع داستانک خوش‌دره اثر MOHAMAD
نویسنده موضوع MOHAMAD
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AYSEL
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MOHAMAD

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
329
758
مدال‌ها
1
🔶️کد داستان: ۰۰۱۹
نام اثر: خوش‌دره
نام نویسنده: حیدر.ر
ژانر: اجتماعی، غمگین
ناظر:
خلاصه: مردی خوش‌اخلاق، ساکت و مظلوم، با زندگی سخت و دشوار، در روستایی با آب و هوای خوب، از علاقه به نوه‌اش جانش به خطر می‌افتد... .
چشمانی گریان منتظر اوست تا بیاید... می‌آید اما لباس‌های خونی‌اش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک

کاربر حذف شده

مهمان
تاييد داستان کوتاه (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MOHAMAD

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
329
758
مدال‌ها
1
هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد، پیرمرد به همراه آن دو نفر از راه می‌رسد. خستگی در چشمانشان بی‌داد می‌کرد آن دو نفر به سمت خانه راه کج کردند خسته بودند و به قولی بعداً وقت بود. پیرمرد به سمت حوضچه کوچک که در زیر درخت انارش درست کرده بود رفت و به روی زمین چمباتمه زد، نگاهی به درختان‌اش انداخت، تنها سرمایه‌اش بودند و با میوه‌های درختان خرج زن و بچه‌هایش را در می‌آورد، البته گاهی بر سر زمین‌های گندم و چغندرش می‌رفت اما به آب و هوای روستا گندم و چغندر سازگار نبود و محصول خوبی نداشت، لا اله الله می‌گوید و مشغول وضو گرفتن می‌شود، وقتی دستش برای مسح کشیدن بالا می‌آید نگاه‌اش به خانه پدری‌اش می‌افتد یاد تمام خاطرات کودکی‌اش در آن خانه می‌افتد، بازی کردن‌اش، خندیدن‌اش، برادرانش و البته مرگ مادرش خانه خان روستا بود و امشب پر از مهمان یکی از مهمان‌ها نبی بود، نبی کور سوز، همان پیرمرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MOHAMAD

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
329
758
مدال‌ها
1
وضویش که تمام شد به سمت آغل آخر حیاطش رفت و نگاهی به چند گوسفندی که داشت انداخت؛ امسال محصول خوبی نداشت و تصمیم داشت گوسفندان‌اش را بفروشد دسته‌ای کاه برمی‌دارد و جلوی خرش می‌گذارد و می‌گویید:
- بخور، بخور که فردا باید حسابی سواری بدی.
خودش از حرفش لبخندی می‌زند. از در پشتی خانه‌اش وارد می‌شود و سجاده قهوی‌ای رنگش را برمی‌دارد و شروع به اقامه نماز می‌کند. رکوع رکعت اول بود که در را محکم زدند. مردی که طبق معمول ریش‌هایش را می‌زد و سبیل و موی کوتاهی داشت بلند شد تا در را باز کند، در ورودی خانه را باز کرد و کفش‌های کوچک شده‌اش را به پا کرد در طی این مدت کوتاه هنوز صدای در قطع نشده بود صدای در روی اعصاب او بود ولی عادت نداشت مانند دیگران بگویید "کیه؟" برای همین تصمیم گرفت به قدم‌هایش سرعت ببخشد، از آن راه باریک و تقریباً طولانی و تاریک گذشت و به در حیاط رسید، باز کردن در همانا و ورود مردان سیاه‌پوش با ریشان بلند و چشمانی کشیده همانا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MOHAMAD

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
329
758
مدال‌ها
1
ورود آن مردان غیر منتظره بود و برای آن مرد شک بزرگی بود، مردان بی‌توجه به او به سمت در خانه رفتند و بی‌مقدمه در را با فشار باز کردند جوری که تمام افراد خانه وحشت‌زده از جای خود بلند شدند هم‌زمان با باز شدن در توسط آن مردان صدای ساز و دهل از خانه‌ی پدری نبی بلند شد، تمام سرها به سمت آن خانه برگشت و دوباره در کسری از ثانیه به سر جای خود.
در خانه سه زن، دو بچه، آن پیرمرد و دو مرد بودند، که یکی برای برای باز کردن در به حیاط رفته بود و اکنون پشت آن مردان با رنگ پریده ایستاده بود.
آن مرد دیگر که اسمش محمدعلی بود و به مندلی معروف بود با چشمانی قرمز که نشان از بی‌خوابی و خستگی اوست در سرجایش وحشت زده نشسته بود و به آن مردان خیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,905
مدال‌ها
4
مندلی از حالت صورتشان شناخته بود آن‌ها که بودند، مردان افغان که در کوه‌ها به همراه زن و بچه‌هایشان زندگی می‌کردند. مرد افغانی که قد کوتاه‌تری نسبت به بقیه داشت و ریشان بلندش تا نزدیکی سی*ن*ه‌اش می‌آمد در گوش مردی که جلوی همه ایستاده بود و مو و ریش کوتاهی داشت و در آن سیاهی شب سیاه‌تر می‌زد چیزی گفت، همان مرد که انگاری رئیس بقیه بود جلو آمد و بازوی مندلی را گرفت و با خشونت از جا بلند کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,905
مدال‌ها
4
مندلی در تلاش بود از دست آن مرد آزاد شود ولی او قدرتمندتر از این حرف‌ها بود. نبی در حال سجده رکعت سوم نماز مغربش بود، مرد افغان مندلی را کشان کشان تا در ورودی خانه که محل تجمع مردان دیگر شده بود برد؛ همه راه را برایش باز کردند و او به همراه مندلی از خانه خارج شد. زنان از وحشت نمی‌توانستند حرفی بزنند یا حرکتی بکنند. به محض خروج آن مرد از خانه چشمش به مردی افتاد که با رنگی پریده و چشمانی متعجب به آن‌ها خیره بود. با اشاره سر آن مرد افغان دو مرد دیگر افغانی به جلو آمدند و آن مرد که از ترس سر جایش میخ‌کوب شده بود را گرفتند و به بیرون از حیاط خانه رفتند. حالا هوا کاملاً تاریک شده بود و کار آنان راحت‌تر و این‌که مردم روستا همه در عروسی پسر خان به پای کوبی مشغول بودند برای‌شان برگ سبزی بود. به محض خروج آن مردان از ده دستان آن دو نفر یعنی مندلی و غلام‌رضا را بستند. در طی راه هر دو در تلاش بودند از دست مردان بگریزند ولی دستان قدرتمند آنان سد این کار می‌شد. مسیر مردان افغان مشخص بود، اول به سمت آبشار و بعد به سمت کوه ولی آن دو تن نمی‌دانستند و خودشان را به در و دیوار می‌کوبیدند تا از دست آنان خلاص شوند. از ده تا آبشار حدوداً نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه پیاده روی بود و این برای مندلی و غلام‌رضا که کشیده می‌شدند دشوارتر، مسیر سنگلاخ بود و رودی که از وسط راه می‌گذشت راه را چه برای سواره و چه برای پیاده دشوار می‌کرد، اما اگر از همه این‌ها بگذریم نمی‌شود از خوش آب و هوا بودن روستا گذشت... روستایی که تا آن شب خاطرات خوبی را ثبت می‌کرد ولی از آن شب به بعد شاهد نابود شدن دو خانواده، کشته شدن یک نفر و... می‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,905
مدال‌ها
4
از آن طرف زنان تازه به خودشان آمده بودند و گریه و شیون راه انداخته بودند. نماز پیرمرد تمام شده بود و رفته بود برای قرض گرفتن تفنگ؛ برای نجات دادن شوهر دخترش شهربانو و شوهر نوه‌اش افسانه.
صدای ساز و دهل به دستور خان قطع شد و با دقت داشت به حرف‌های پسرش گوش می‌کرد، در آخر با تکان دادن سر اجازه بردن تپان‌چه را به پسرش داد پسرش با خوشحالی به سمت نوچه‌های خان رفت، او با اکراه تفنگی به نبی داد.
نزدیک آبشار شده بودند از دور دیده می‌شد که عده‌ای در آن‌جا منتظر ایستاده بودند؛ به محض نزدیک شدن آن دو گروه به هم رئیس گروهی که آن دو نفر را آورده بود شروع به حرف زدن کرد، گاهی اوقات حرف‌هایش را می‌فهمیدند و گاهی اوقات خیر. آن گروه دیگر که در نزدیکی آبشار ایستاده بودند، چند نفر از اهالی آن روستا و روستاهای نزدیک آن‌جا که فاصله چندانی با هم نداشتند را آورده بودند، آن‌ها نیز مانند این دو نفر گیج بودند. سوار الاغش شد و به راه افتاد. با چراغش می‌توانست رد پای آن افراد را پیدا کند، به نزدیکی آبشار که رسید رد پای افراد کم‌تر شد و به‌جایش رد سم اسب‌ها مشخص و نمایان می‌شد ساعت حدوداً دوازده شب بود و نبی هنوز در راه رسیدن به آن مردان، راه کوهستانی و سنگلاخ بود و آبی که از وسط راه می‌گذشت دشوارتر، از آن طرف آن گروه به مقصد رسیده بودند و چند نفری که همراه خود آورده بودند را در محلی که تشابهی به زندان داشت گذاشته بودند و دو نفر از هیکلی‌ترین افرادشان را برای حفاظت از آنان گماشته بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,905
مدال‌ها
4
همگی در حیاط نگران و پر استرس ایستاده بودند، دو کودک از مادرشان سراغ پدرشان را می‌گرفتند؛ تازه عروس که مادر آن دو کودک بود جوابی برای آنان نداشت و سعی داشت با خوراندن غذا به کودکان‌اش سرشان را گرم کند. دو پسر بچه تقریباً ده ساله به نام‌های حبیب و حیدر.
صدای غرغر کردن کودکان که اکنون خوابیده بودند، ساز و دهل که چندی پیش قطع شده بود و مردم هر کدام به سمت خانه‌شان می‌رفتند، سکوت را برای آن خانه به ارمغان آورده بود، سکوتی رعب‌انگیز. ناگهان با صدای تیری همه سرها همه به سمت کوه چرخیده شد، پس از تیر اول چند تیر هم‌زمان بلند می‌شد، دو کودک ناشیانه از خواب پریدند، وحشت زده بودند و گریه می‌کردند، اشک زنان سرازیر شده بود و همه چشم انتظار مردان‌شان بودند. هوا تقریباً گرگ و میش و بود و سه زن از خستگی داشتند چرت می‌زدند، که با صدای سم حیوانی اجیر شدند و با سرعت از در حیاط خارج شدند، نزدیکی آبادی الاغی در حالی که علف‌های کنار راه را نشخوار می‌کرد به سمت دهات می‌آمد. زنان طاقت نیاوردند و با عجله به سمت الاغ دویدند، تا به آن حیوان رسیدند اشک همگی سرازیر شد، لباس‌های پرخون و جنازه نبی سوار بر آن حیوان زبان بسته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,905
مدال‌ها
4
*چهار ماه بعد*
راه را آب‌پاشی کرده بودند، ورودی حیاط را جارو زده بودند، میوه‌های تابستانی را جمع و شسته بودند، کودکان دو حلقه گل درست کرده بودند. آن روز همه شاد بودند، مخصوصاً اهالی آن خانه در انتهای کوچه آب*. ساعت ده صبح را نشان می‌داد و کم‌کم چند مرد با ریش و موهای بلند از انتهای کوچه آب نمایان شدند، آن‌ها محمدعلی، غلام‌رضا، صادق، عباس و چند تن دیگر بودند که همگی به خاطر بدهی دوست و آشنایان‌شان گروگان گرفته شده بودند.
*تمام شخصیت‌ها و مکان‌ها حقیقت دارند*
خوش‌دره در نزدیکی تربت حیدریه، خراسان رضوی _ تابستان ۱۳۷۹
*کور سوز= چشم سبز
*کوچه آب= کوچه‌ای در روستای خوش‌دره که آب آبشار از اون کوچه وارد روستا می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین