جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده داستانک درختی که با من می‌خواند اثر F_PARDIS

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط PardisHP با نام داستانک درختی که با من می‌خواند اثر F_PARDIS ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 697 بازدید, 6 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع داستانک درختی که با من می‌خواند اثر F_PARDIS
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
Negar_۲۰۲۱۰۹۰۳_۲۲۳۶۳۶.png
کد: ۰۱۸
نام داستانک: درختی که با من می‌خواند
نویسنده: F_PSRDIS
ژانر: تراژدی
ناظر: @SHAYAN.M

"خلاصه"

من نه می‌توانم بخوانم و نه می‌توانم بگویم، اما صدای درخت را می‌شنوم که با من می‌خواند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*نیلو*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
214
471
مدال‌ها
1
تاييد داستان کوتاه.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه
با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
بی‌توجه به حرف‌های مادرم مانند همیشه از کلبه بیرون آمدم و به سمت تپه‌ی عزیزم راه افتادم.
خورشید طلایی آرام آرام بالا می‌آمد و دشت را روشن و روشن‌تر می‌کرد. به بالای تپه رسیدم و زیر انداز کوچکی را از سبد در دستم خارج کردم. آن را کنار درخت روی چمن‌ها پهن کردم، بعد دفتر نقاشی و جعبه مدادهایم را روی آن پرتاب کردم و نشستم. بعد از مدتی از نقاشی کردن خسته شدم و به تنه‌ی پهن درخت تکیه کردم. مادر را می‌دیدم که به سمت مزرعه می‌رود. یک ماه از رفتن پدر می‌گذرد؛ وقتی می‌رفت گفت:
- دو ماه دیگر بر می‌گردم.
اما به احتمال زیاد بازهم بد قول می‌شود. دراز می‌کشم و به آسمان خیره می‌شوم. مادر همیشه می‌گوید:
- برو و با بچه‌های دهکده بازی کن!
اما خودش هم خوب می‌داند آن‌ها با من بازی نمی‌کنند!
فقط می‌گویند:
- نمی‌توانی حرف بزنی پس تو را راه نمی‌دهیم.
پیرزن فالگیر دهکده هم می‌گوید:
- تو نحس هستی، چون با آمدن تو پدرت بی‌کار شد!
اما درمورد دیوید؛ از نظر او برعکس این است. فکر می‌کند با آمدن دیوید همه چیز بهتر و بهتر شد!
ولی دیوید فقط یک کودک چهار ساله است، همین و بس!
مادرم حتی نمی‌گذارد با او بازی کنم؛ البته علاقه‌ای هم به این کار ندارم. بارها شنیده‌ام که دیوید گفت:
- از تو بدم می‌آید!
مداد رنگی‌هایم را به این طرف و آن طرف پرت می‌کنم و چند تا را می‌شکنم!
بچه‌های هشت ساله دهکده خیلی بیش‌تر از یک جعبه مداد رنگی دارند.
اما من باید به همین مداد رنگی‌های شکسته بسنده کنم. چون من، من هستم. یک دختر لال هشت ساله که همه برادر چهار ساله‌اش را برتر از او می‌دانند. گناه من چه بوده که نمی‌توانم بگویم؟
از ناراحتی‌‌هایم، از غصه‌‌هایم، از آرزو‌هایم!
فقط می‌توانم نقاشی کنم، حتی نوشتن هم بلد نیستم.‌ پدرم می‌گوید:
- چون پول دفتر و کتاب زیاد است به مدرسه نرو!
اما مطمئن هستم وقتی دیوید بزرگ‌تر شود این حرف را به او نمی‌زند و به جای‌اش می‌گوید:
- تو باید به مدرسه بروی تا پزشک شوی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
مداد رنگی شکسته را بر می‌دارم، تصویر پدر را می‌کشم و دیوید که روپوش پزشکی بر تن دارد و خودم را که در گوشه‌ی خانه به آن‌ها می‌نگرم.
یعنی من هم می‌توانم یک شغل خوب داشته باشم؟‌
از فکر کردن خسته می‌شوم، نقاشی کشیدن هم دیگر جالب نیست!
با این که دوست ندارم با دیوید روبه‌رو شوم ولی به ناچار باید به خانه برگردم. سبد را می‌آورم و مداد‌ها را از لایِ چمن‌ها پیدا می‌کنم بقیه‌ وسایل را هم جمع می‌کنم و راه می‌افتم. همیشه پا گذاشتن روی چمن‌ها احساس خوبی دارد، اما امروز حال‌ام عجیب است. انگار همه‌ چیز و همه‌کَس مقابل من ایستاده‌اند. به خانه می‌رسم و در را باز می‌کنم.
برعکس هر روز دیوید تا آمدن مادر روی مبلی که روبه‌روی در قرار دارد منتظر نمانده. بی‌خیال نبود دیوید به سمت آشپزخانه‌ی کوچک‌مان می‌روم. یک سیب قرمز را از بین سیب‌های نشسته‌ بر‌می‌دارم، به لباس می‌کشم و بعد گازش می‌زنم. به سمت اتاقم می‌روم و سبد را روی تخت پرت می‌کنم تمام مخلفاتش روی تخت و زمین می‌ریزد. اگر مادر ببیند حتماً دعوایم می‌کند اما اهمیت ندارد، چشمم به کمد کوچک‌مان که با فاصله از تخت قراردارد می‌افتد. دیوید کنارش افتاده و حرکت نمی‌کند انگار روی زمین غش کرده باشد، به سمتش می‌روم وقتی دقت می‌کنم می‌بینم از دهان‌اش کمی خون بیرون ریخته!
نمی‌دانم باید چه‌کار کنم! درحالی که هول شده‌ام با سرعت زیاد از خانه خارج می‌شوم و به سمت مادر می‌دوم. اما مزرعه تا خانه فاصله‌ی زیادی دارد کم‌کم مادر را از دور می‌بینم اما او حواسش نیست سعی می‌کنم فریاد بزنم اما جز صدای عجیبی که معمولاً از خودم در می‌آورم چیز دیگری نیست!
کاش می‌توانستم فریاد بزنم و بلند بگویم:
- مادر، پسرت! دیوید عزیزت! بی‌‌جان بر کف زمین افتاده! بیا و نجاتش بده!
اما من که صدایی نداشتم!
لال بودم، اگر می‌توانستم حرف بزنم مادر می‌فهمید، ولی حالا چاره‌ای جز سریع‌تر دویدن نداشتم. پس دویدم آن‌قدر سریع که نفسم بالا نمی‌آمد. به مادر رسیدم. با اشاره‌های عجیب و غریبم که از سر ترس بود به او ماجرا را فهماندم. مادر تمام سبزیجاتی که در دستش بود را روی زمین ریخت و با سرعت زیاد به سمت خانه رفت. من هم که به سختی نفس می‌کشیدم آرام و آهسته به دنبالش رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
امروز دقیقاً یک هفته از رفتن مادر به شهر می‌گذشت. می‌ترسید من در شهر گم شوم. یادم است که گفت:
- تو نیا من دیوید را می‌برم تو همین‌جا بمان و مراقب خانه باش!
گریه می‌کردم و می‌ترسیدم، اما بغضم را فرو خوردم و مادر رفت. فردای‌اش آمد و گفت:
- حال برادرت خوب نیست؛ من باید چند روز پیشش بمانم به پدرت هم خبر دادم به زودی برمی‌گردد!
حالا شش روز می‌گذشت اما نه خبری از مادر بود و نه از پدر. تمام این روزها را روی تپه می‌ایستم و جاده را نظاره می‌کنم تا ببینم برگشته‌اند یا نه، اما هرروز نا‌امید‌تر از قبل به خانه برمی‌گردم و در را قفل می‌کنم. نمی‌دانم چرا اما غم در وجودم رخنه کرده. می‌ترسم خانواده‌ام دیگر برنگردند. حتی برای دیوید هم دل‌تنگم! خورشید غروب می‌کند و من باز به خانه می‌روم خانم همسایه برایم کمی غذا آورده. اگر مادرم به او نگفته بود مطمئنم حتی نمی‌آمد ببیند من زنده‌ام یا نه!
می‌پرم در تخت‌خوابم؛ گرسنه نیستم پس بدون این‌که چیزی بخورم می‌خوابم. صدای بلبل‌های آوازه‌خوان و هوهوی‌باد در گوشم می‌پیچد. نور خورشید از پنجره برروی صورتم می‌تابد و مرا مجبور به بیداری می‌کند. بلند می‌شوم و به آشپزخانه می‌روم، صبحانه‌ی مختصری می‌خورم. بعد دفتر نقاشی و یک مداد سیاه رنگ را بر‌می‌دارم. حوصله ندارم باقی مداد‌ها را هم بردارم همین یک رنگ کافی‌ست. مشکی مانند زندگی تیره و تار من. از سرمای هوا بدن‌ام می‌لرزد اما نمی‌خواهم دوباره به خانه برگردم تا لباسی گرم‌ بپوشم. می‌ترسم برسند و من نباشم. می‌نشینم کنار تک درخت تپه و جاده را نقاشی می‌کنم. سرم در کار خودم است که با صدای درشکه از جا می‌پرم. بعد از چند دقیقه می‌رسند مادر و پدر پیاده می‌شوند منتظرم دیوید هم پیاده شود. اما صبر ندارم! پدر را در آغوش می‌کشم چقدر دلم می‌خواست ببینم‌اش. چرا این‌گونه نگاه‌ام می‌کنند؟! چرا لباس‌های‌‌شان سیاه است؟!
***
یک ماه می‌گذرد. دوباره دفترنقاشی را که هم‌دم همیشگی‌ام شده بر‌می‌دارم و به بالای تپه می‌روم. تکیه می‌کنم به درخت و شروع می‌کنم به کشیدن نقاشی جدیدم. باد می‌وزد و من از جای‌ام بلند می‌شوم. به قبر دیوید که کمی با فاصله از درخت بر روی زمین جا خوش کرده خیره می‌شوم؛ اشک در چشمان‌ام جمع می‌شود و می‌شنوم صدای درخت را که با من می‌خواند. برگه‌ای را از دفتر نقاشی جدا می‌کنم و روی‌اش عکس درخت را نقاشی می‌کنم در دل می‌گویم:
- من نه می‌توانم بخوانم و نه می‌توانم بگویم، اما صدای درخت را می‌شنوم که با من می‌خواند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
پایان.
 

SETI_G

سطح
4
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jun
888
3,103
مدال‌ها
4
IMG-20210618-WA0044.jpg

نویسنده عزیز ضمن خسته نباشید بابت اتمام اثر خود، از شما بابت اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن رمان بوک سپاسگذاریم🌹
موفق باشید!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین