جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستانک دستان رها شده اثر محدثه نظام‌الملکی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mohii با نام داستانک دستان رها شده اثر محدثه نظام‌الملکی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 333 بازدید, 7 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستانک دستان رها شده اثر محدثه نظام‌الملکی
نویسنده موضوع mohii
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

mohii

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
392
506
مدال‌ها
2
نام داستانک: دستان رها شده
نام نویسنده: محدثه نظام الملکی
ژانر: اجتماعی
ویراستار: @A R K A
کپیست: Hosna.A
خلاصه
:
کودکان بی‌سرپرست آواره در خیابان‌ها می‌بینند، با خنده‌های بچه‌های هم سن و سال خود می‌گِیرند، از خوشبختی که نصیب‌شان نشد... .
این چه سرشتی است که آنها را می‌سوزاند،
دستان پینه بسته کودکی ده ساله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11

تاييد داستان کوتاه.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه
با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

mohii

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
392
506
مدال‌ها
2

تابلو، نقاش را ثروتمند کرد.
شعر شاعر به چند زبان، ترجمه شد.
کارگردان جایزه‌ها را درو کرد!
و هنوز سر همان چهار راه، واکس می‌زند کودکی که بهترین سوژه شد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mohii

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
392
506
مدال‌ها
2
مقدمه:
"آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین‌جاست بخند!
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند.
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند.
فکر کن درد تو ارزشمند است.
فکر کن گریه چه زیباس بخند.
صبح فردا به شبت نیست؛ که نیست!
تازه انگار که فرداست بخند!
آدمک خر نشوی گریه کنی!
کلّ دنیا چو سراب است بخند... .
آدمک این جا همه بازیگران زندگی هم همه بازیست بخند.
آن صدایی که تورا وسوسه کرد
صدای سازودهل ماست بخند.
آدمک غصه نخور غریبه نیست
این زخمه زبان از آشناست بخند.
حرف‌هایی که تورا ویرونه کرد
همگی از دل ماهاست، بخند.
آدمک گریه نکن زار بخند عشق بازیچه‌ی ماهاست بخند.
عاشقی که تورا باور می کرد...
آدمک اِندِ زرنگست بخند.
آدمک گُشنه پَلَنگست بخند
آن مقامی که به پایش دادی...
سروجان نفرت و ننگست بـخند.
دستخطی که تو را باطل کرد
زیور و عشق فرنگست بخند.
فکر کن این همه مال ارزش داشت
آخرش پوچ و جَفَنگست بخند.
آن زمانی که بیاید مرگت
تا ابد قبر تو تَنگست بخند.
آدمک جان همه آدم باش
تا نگویند که دورنگست بخند.
آدمك گفته‌ام و می‌گویم
زندگی الاكلنگست بخند.
همه حال گر كه تو ان
ته قصه رسید
شوق تکرار از نو
حدسْ شنبه‌های پوشالی
ته خط، یادت هست؟
مردک قصه‌ی من خنده بزن
بد شدی، سرد شدی
به گمان طرد شدی
مرگ همین جاست
آدمک آخر دنیاست
بخند."
***
(فلش بک_گذشته)
نگاهی به دستان سیاهم انداختم که به خاطر این طوفان سرما، خشکی زده بود و مانند دریاچه ارومیه پر از ترک‌های کوچک و بزرگ شده بود.
خدایا... .
گناه من چه بود که در این‌دنیای پر از دورویی روییدم. مگر من چند سال دارم؟
بیست سال! نه من تنها و تنها ده سال دارم. بزرگ‌ترین آرزوی من اینست که مانند آن پسری که دست در دست پدر راهیه خانه می‌شود آشیانه و خانه‌ای داشته باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mohii

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
392
506
مدال‌ها
2
اصلا خداوندا... .
خانه نمی‌خواهم، مادرم و پدرم را به من باز گردان، لال بشوم اگر حرفی از خانه و آشیانه بزنم. مگر من چند سال دارم؟
مرد می‌شوم و برای مادرم سایبانی از کارتون‌های خالی می‌سازم.
با قرمز شدن چراغ، با بچه‌های هم قد و هم سن خودم دویده و وارد چهار راه شدیم.
دستان سر شده‌ام را بالا آورده و بر شیشه ماشین مدل بالایی کوبیدم.
مرد با دیدن دست‌های من روی پنجره‌ی اتومبیلش انگار که موجودی کثیف را دیده باشد. درب اتومبیل‌اش را باز کرده و من را با دست به عقب پرتاب کرد و با اخم زیادی داد زد:
- گمشو!
دستانم را قاب صورتم کردم؛ عیب ندارد من هنوز می‌توانم سر پا بایستم. با دردی ناشی از غرور شکسته راهیه آن طرف خیابان شدم، آخر چراغ سبز شده بود.
نگاهی به کفش‌های پسری که با تعجب نگاهم می‌کرد انداختم؛ از صد متری برق میزد. سرم را پایین انداختم تا نبینم و حسرت نخورم. من می‌خواهم مرد باشم نه مانند نامردهای این دور و زمان.
با صدای دویدن کسی سمتم سرم را بالا گرفته و به پسرک تمیز و شیک پوشی نگاه کردم.
با مهربونی دستم را گرفت و گفت:
- سلام خوبی دوستم! با اینکه من آدم بزرگی نیستم و نمی‌دانم توچه دردی را داری تحمل می‌کنی، اما می‌دونم... مردی که چنین رفتاری با کودک بی‌آزاری مثل تو داره حتما، حتما مردونگی در وجودش نیست.
متعجب به اویی نگاه کردم که بی‌توجه به کثیفی دستانم، آنها را در آغوش گرم دستانش گرفته.
اویی که بعد از سالها نشنیدن این جمله به من گفت (دوست)
چه واژه‌ی غریبی... .
سری تکان دادم، خنده‌ای کردم و از درد گفتم:
- تو چه می‌دونی از کار کردن تو اوج سرما و کتک خوردن از مردم بخاطر چسبیدن به ماشین‌شون و خندیدنای که رو مخ آدم رژه میره؟!
چی می‌دونی از کار کردن تو اوج گرما وقتی که آفتاب مثل چتری رو سرت خونه کرده؟!
و در آخر چه می‌دونی از آوارگی شب‌های من چه می‌دونی! از دنبال غذا گشتن، تو پس مونده رستوران‌ها!
چه می‌دونی این همه سگ دو زدن از صبح تا شب برای جمع کردن یه هزار تومنی بزنی و بری خونه تا بخوابی برای جای خوابت اونو ازت بگیرن، یعنی چی؟!
تو چه می‌دونی از بی‌سوادی من و حسرت روی دلم از بی‌سوادی!
تویی که خانواده‌داری چه می‌دونی از نداشتن پدر و مادری بالای سر، نداشتن حامی توی این زندگی کوفتی.
هق هقی کردم از ظلم روزگار که سنگش را چنان محکم به سویم پرتاب کرده بود که سر شکسته مانده بودم، در دنیایی ظالم.
آرام از حسرت‌هایم نالیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mohii

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
392
506
مدال‌ها
2
- تا حالا شده وقتی بارون میاد پاهات پر آب بشه!؟
خنده در اوج باران چشم‌هایم جا خوش کرد.
- اصلا شده دو روز گرسنه سر روی سنگ بزاری؟
آرام نالیدم ازغذاهای که پس مانده دیگران بود جای غذاهای مادر.
- شده یه شب فقط یه شب از تو آشغال‌ها غذا بخوری؟
دستانم لرزید... بالا آوردمشان و نشانش دادم دلمه‌های خونین را.
- شده دستات ترک بردارن از سرمای که حاصل کار کردن زیاد تو سرما اونم بدون پوشش زیر سقف خدا، هـا شده؟!
فریادم پسرک را قدمی به عقب راند.
پسرک سر به زیر شد و گفت:
- من که گفتم هیچ کدوم از این‌ها رو تجربه نکردم اما... .
اما اِش را هوا گرفتم و گفتم:
- ببین من کار کردن و سگ دو زدن و زیر این آسمون خدا به زیر سایه یه نامرد بودن ترجیح میدم. حالا هم نمی‌خواد دلت برای من بسوزد، همونی که غنچه من رو پرپر کرد، همون هم میاد و از نو می‌سازه هرچی که خراب کرده.
سکوت کردم که نگاهش رو تو چشمام دوخت و بی‌ربط به حرفم مظلوم گفت:
- درد داره؟
توپی به گندگی توپ فوتبال راه تنفس را برایم سخت کرد. چشمانم از کمی تنها کمی غبار آلود شدو فریاد زدم در گلو که پژواکش تن صدای آرامم بود:
- درد داره، بخدا درد داره که هیچکی به فکرت نیست،که زیر بار این همه زور و ظلم شونه‌هات بشکنه، اماّکسی پشتت نباشه درد داره، کسی نگرانت نشه.
با مشت بر قلبم کوبیدم:
-درد می‌کشم از بی‌مادری... بی پدری، دستان نوازشگر پر مهر مادر برای من معنایی ندارد. دستان پینه بسته از پرکاری پدر برای من معنایی ندارد. خواندن و نوشتن و آموختن برای من معنی ندارد.
من روحی هستم مرده در جسمی بی‌جان.
هقی زدم از بی‌کسی از تنهایی.
- تا... تاحالا شده، دی... دیر کنی بعد کل خانواده‌ت، دن... دنبالت بگردن و جونشون به لبشون برسه برا اینکه تو پ... پیششون نیستی.
من هیچ وقت، هیچ ک.س، نگرانم نمیشه.
هیچ انسانی آغوشش رو برای من ده ساله حمام ندیده باز نمی‌کنه.
می‌بینی من، محکومم به این زندگی.
چاله‌ها را نشانش دادم.
- محکومم به اینکه... روزهای بارونی ماشینا از رو چاله‌ها رد بشن و روی من آب و گل بریزن. کسی نیست منو از شر گِل و لای روی تنم راحت کنه، دستی بکشه روی سرم و بگه فدا سرت پسرم.
من، محکومم... به اینکه گُلا رو دست بگیرم و از سرما تو خودم جمع بشم، چون لباسی مناسب فصل سرد ندارم. کم جونی دستام رو برای اینکه شب جا خواب داشته باشم نادید بگیرم. من عادت دارم به اینکه همه روزا رو یه جور ببینم، بیدار بشم برم سر خیابون داد بزنم آقا یه گل از من می‌خری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mohii

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
392
506
مدال‌ها
2
بعد اونا داد بزنن گمشو. اماّ... .
دستان کوچکم را مشت کرده و بالا می‌برم.
- از رحمت خدا ناامید نشدم، اون می‌بینه بی‌پناهی من رو. می‌شنوه دردهای من رو، بدرفتاری دیگران رو می‌بینه. خستگی پاها و دستام رو می‌بینه. اون دانا است به هرچی که برای من اتفاق می‌اوفته.
دستای تو نرمه، دستای من رو نگاه... .
بالا می‌ارمشون، سر کج می‌کنم.
- پر زخم و پینه بسته است. من فقط ده سالمه، بزرگ‌ترین آرزوم اینه که خونه داشته باشم. مثل شماها غذا بخورم، کتک نخورم... مث... مثل شماها محبّت ببینم، نامردی نبینم.
قوی به قدرت پسر بچه‌ای ده ساله با افتخار گفتم... تو رو یاهام زندگی می‌کنم!
تو رویاهام خونه دارم! پدرو مادر دارم!
اسباب بازی‌های جور واجور دارم! فقط یه مشکلی دارم!
مظلوم گفتم:
- فقط تو رویاهام این‌ها رو دارم.
امم... می‌دونی، آخه هر بار پسر بچه‌ای را می‌بینم، من را تمسخر می‌کند، به خود قول می‌دهم که دیگر در این رویاها زندگی‌ نکنم.
امّا... این کودک درونم بد غوغا می‌کند هر روز که می‌بیند پدر و مادری دست در دست فرزند خود به پارک می‌رود. بس که می‌بیند پدرانی را که تاب‌های کودکان‌شان را تکان می‌دهند و‌ مادرانی که قربان صدقه می‌کنند فرزندشان را. وق... وقتی می‌بینه‌ای... این‌ها رو قهر می‌کنه هر بار او را دلگرمی می‌دهم؛
من مردی هستم صد ساله، خجالت بکش مردک سه ساله!
ولی او، می‌رود و درست پشتش را به من می‌کند و می‌گوید:
- من... مادری می‌خواهم از جنس بلور که نوازش دهد موی مرا... پدری زحمت کش که کشد جور مریضی مرا. وق... وقتی لج می‌کند بد بی‌تاب می‌شوم از بی‌قراری‌های کودک سه ساله.
در اصل او راست می‌گوید، من به دنبال محبت می‌کشم جور زمانه.
پسرک وقتی شنید حرفم را آهسته سری پیچاند از این همه درد من را در آغوش خودش زود کشاند تا که سر باز‌کند این بغض ها... .
هر دو در میان شلوغی گریستیم برای درد‌های من.
پسرک بد محتاج این آغوش بود هرچند کم. دستان بزرگی شانه‌هایش را فشرد و بست درب‌های قلعه تاریکی را.
(حال)
با صدای گریه‌های سر به فلک کشیده‌شون آروم خندیدم و دستم رو براشون باز کردم؛ سی تا بچه خوشگل یهو سمتم هجوم آوردن و با گریه می خواستن نرم.
آروم سراشون رو نوازش کردم و گفتم:
- آخه عشقای من، فردا پیشتونم باز گل دخترا و گل پسرا.
همه باهم گفتن:
- نه نرو!
خنده‌م گرفته بود. بابت داشتن سی تا بچه از خدا متشکر بودم؛ یه زمانی منم یه بچه ده ساله کار بودم امّا دستم رو گرفت اول همان خدایی که من چشم داشتم بهش.
پدر همونی که داشتم براش از نامردی دنیا می‌گفتم بهم کمک کرد.
حالا من سر بلندم چون یه مهندسم که بیشتر درآمدم برای بچه‌های کار میدم، برای این مؤسسه، بچه‌های کار برای این کوچولوهای شیرین. باشه که این‌هام راه من رو ادامه بدن.

(اتمام داستانک)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

SETI_G

سطح
4
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jun
888
3,103
مدال‌ها
4
IMG-20210618-WA0044.jpg

نویسنده عزیز ضمن خسته نباشید بابت اتمام اثر خود، از شما بابت اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن رمان بوک سپاسگذاریم🌹
موفق باشید!
 
بالا پایین