مقدمه:
"آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند!
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند.
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند.
فکر کن درد تو ارزشمند است.
فکر کن گریه چه زیباس بخند.
صبح فردا به شبت نیست؛ که نیست!
تازه انگار که فرداست بخند!
آدمک خر نشوی گریه کنی!
کلّ دنیا چو سراب است بخند... .
آدمک این جا همه بازیگران زندگی هم همه بازیست بخند.
آن صدایی که تورا وسوسه کرد
صدای سازودهل ماست بخند.
آدمک غصه نخور غریبه نیست
این زخمه زبان از آشناست بخند.
حرفهایی که تورا ویرونه کرد
همگی از دل ماهاست، بخند.
آدمک گریه نکن زار بخند عشق بازیچهی ماهاست بخند.
عاشقی که تورا باور می کرد...
آدمک اِندِ زرنگست بخند.
آدمک گُشنه پَلَنگست بخند
آن مقامی که به پایش دادی...
سروجان نفرت و ننگست بـخند.
دستخطی که تو را باطل کرد
زیور و عشق فرنگست بخند.
فکر کن این همه مال ارزش داشت
آخرش پوچ و جَفَنگست بخند.
آن زمانی که بیاید مرگت
تا ابد قبر تو تَنگست بخند.
آدمک جان همه آدم باش
تا نگویند که دورنگست بخند.
آدمك گفتهام و میگویم
زندگی الاكلنگست بخند.
همه حال گر كه تو ان
ته قصه رسید
شوق تکرار از نو
حدسْ شنبههای پوشالی
ته خط، یادت هست؟
مردک قصهی من خنده بزن
بد شدی، سرد شدی
به گمان طرد شدی
مرگ همین جاست
آدمک آخر دنیاست
بخند."
***
(فلش بک_گذشته)
نگاهی به دستان سیاهم انداختم که به خاطر این طوفان سرما، خشکی زده بود و مانند دریاچه ارومیه پر از ترکهای کوچک و بزرگ شده بود.
خدایا... .
گناه من چه بود که در ایندنیای پر از دورویی روییدم. مگر من چند سال دارم؟
بیست سال! نه من تنها و تنها ده سال دارم. بزرگترین آرزوی من اینست که مانند آن پسری که دست در دست پدر راهیه خانه میشود آشیانه و خانهای داشته باشم.