جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده داستانک سراب عاشقی اثر سانی خطر

  • نویسنده موضوع زمرد
  • تاریخ شروع

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط زمرد با نام داستانک سراب عاشقی اثر سانی خطر ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 492 بازدید, 8 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع داستانک سراب عاشقی اثر سانی خطر
نویسنده موضوع زمرد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط زمرد
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
کد: ۰۱۹
داستانک: سراب عاشقی
نویسنده:س.ج
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @YAGAMI
مقدمه:
تمام قلبم پر از درد شده
درد هست اما، باید گذر کنم.
دختری در قلبم ظهور کرده و آتشی در دریا شده!
قلبم با اون دختر همراه شده!
این سی*ن*ه‌ی بی‌نام و نشانِ من اکنون به اسار او شده!
این عشق!
این عشق!
جامش و کرانِ این عشق!
منی که تا اکنون رها بودم در بنده این عشق شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
2,182
19,424
مدال‌ها
5
تاييد داستان کوتاه.png

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.

.
.
.
درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
Negar_۲۰۲۱۱۱۱۵_۱۸۲۲۵۶.png
نمی‌دانستم چرا این‌گونه قلبم در تکاپو افتاده است؟
جایی میان خاطره‌های بی‌گدارِ رنج‌دار گیره افتاده‌ام. قلبم بی‌قراری می‌کرد و لوله‌های تنفسم را تنگ! حال نمی‌دانستم دردش چیست؟ گوشه گیر شده بودم و اخم بر چهره‌ام نشانده بودم، چکار می‌کردم و به چه کسی پناه می‌بردم و می‌گفتم که نمی‌توانم و نمی‌کشم جُو این عشق را؟ که لحظه‌های گذره بدون آن را نمی‌خواهم! هر لحظه‌ای که بدون آن به سر می‌برم پر از درد هست و رنج! رویاهایم بدون آن انعکاسی ندارند و معکوس هستند؟
روز‌ها می‌گذشت و من همان مردِ دلداده عاشق بودم؛ هر کسی که از کنارم رد می‌شد یا طعنه می‌زد و یا با آوازهای تمسخر آمیزشان من را مورد لطف قرار می‌دادند. کسی که عاشق بود کسی که بی‌گناه داشت جور عاشق شدن را می‌کشید.
وقتی بعد از آن همه سال چشمم به آن دو گوی شهلایی‌اش افتاد، قلبم همانندِ گنجشکی اسیر پرپر می‌زد. دنیا ایستاد زمان به ثانیه و ثانیه به دقیقه، گویی نمی‌خواستم زمان حرکت کند و همان‌گونه به ایستد، با ترانه‌ای که این‌گونه من را به خود گرفته بود و قلبم با دیدنش این گونه به ریتم افتاده بود و ترانه می‌زد؟ ولی او من را نشناخت او منی را که دلباخته‌اش بودم را نشناخت کسی که با دیدنش طلوع‌ام را به غروب و غروب‌ام را به طلوع می‌رساندم نمی‌شناخت و با طعمه‌ای از کنارم رد شد؟
آه خدایا می‌بینم که حق با سکوت بود صدا در گلو شکست، چیزی که حقیقت داشت و زخمی را به قلب ضعیفم روانه می‌کرد مرحمی برایش نبود؟ چرا نمی‌گفتم که من همان مجنون در پی توام؟ چرا خودم را ساکت کردم و در خودم ریختم و این‌گونه در درونم شکست؟ قطره‌ای اشکی از چشم‌هایم به پایین سرازیر شد و آروم هق مردانه‌ای می‌زنم و با پاهای که هم‌چون بیدی می‌لرزید به راه افتادم، کجا؟ ناکجاآباد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
***
آرام و گرفته زمزمه می‌کنم:
-همیشه میگن دلی که بشکنه صدا ندارد؟
دلی که شکست دیگه شکسته، صدایی ندارد؟
آن هر روز میاد که دل من را بشکافت؟
باور کنید دلی که شکسته دیگه شکسته!
امروزهم مثل روزهای دلهره‌آور، کنار تک درخت تنهایی‌ام نشسته بودم گویی همان همدمم بود یا خودم را به شاخه‌ها و برگ‌ها و آفتابِ زرد و بی‌مهرِ غروب سپرده بودم.
نوک دست‌هایم را دراز کرده و شاخه‌ی تر و تازه‌ی سبزه رنگ را لمس می‌کنم و گوش می‌سپارم به آوازهای قناری‌ها که دسته‌دسته در آسمان پرواز می‌کردند. شاخه‌ها تاب می‌خوردند و نسیم دل‌انگیز《هوهو》می‌خواند‌.
کمی دلم آرام گرفته بود و خبری از آن درد بی‌مهابِ چند ساعت پیش نبود. با صدایی در بالای دیوارِ حیاط خانه! از آن حس خوبی که گریبانش شده بودم به بیرون پرت می‌شوم! تعجب جای آن حس شیرین را می‌گیرد و لحظه‌ای حس حقارت در تمام بدنم سرازیر می‌شود، حتی آن بچه‌ی پنج ساله‌ام به من رحم و مروتی نداشت و همانند دیوی در جلد شیطان با من رفتار می‌کرد و من را همانند شیطانی در بستر جهنم می‌دید تا بی‌گناهی در عذاب عشق؟
کمی خودم را جمع می‌کنم و اشاره‌ای به آن دو گوی پر شرارتش می‌کنم؛ نمی‌دانستم پدر و مادر این فرزند در مورد من چه‌ها که بهش نگفته‌اند؟ تخس و بی ادب جوابم را می‌دهد:
- آماده‌ام توپم را ببرم، مشکلی هست آقا؟
چشمم را از آن دو گوی تخسش گرفته و آرام لب می‌زنم:
- مشکلی نیست.
و به پایین می‌پرد و همان لحظه‌ پایش پیچ خورده و به زمین می‌افتد! نگران و مسترب قدم زنان به سمتش قدم برمی‌دارم و نجوا گونه بر صورت همچون دردش لب می‌زنم:
- پسر حالت خوب هست؟
دستم را دراز می‌کنم تا که برای دردش مرحمی باشم که دستم را پس می‌زند و از زمین برمی‌خیزد.
- به من دست نزن حاجی!
نفسم را گرفته به بیرون می‌دهم حتی دیگر متلک‌هایشان چیزی را به من منتقل نمی‌کردند چه درد و چه رنج؟ و بدون آن‌که حتی از من کمکی بخواهد! لنگ‌لنگان به سمت توپ گوشه‌ی حیاط قدم بر می‌دارد و بعد از آن‌که توپش را برداشت نگاهی گذرا ولی سوزدار به منی که همانند مردی غم‌زده در کنج این خانه‌‌ام ‌می‌اندازد و بیرون می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
***
دستی به پیشانی غرق در عرقم می‌کشم و آرام به سمت خانه قدم برمی‌دارم. قلمم را در دست گرفته و غرق در خاطره‌ها و پیچ و تاب دریای احساساتم شدم.
- دختره آرام و زیبایی بود.
چهره‌اش بر قلبم هک شد.
با کشتی عشق بر دریای احساساتم غرق شد.
وقتی چهره‌اش را می‌بینم همانند طوطی خودم را گم می‌کنم.
زیر شعر نوشتم(مجنون تو غلام)

***
دلم را به دریا زده و وارد دکانِ حاج مهدی می‌شوم باید راهی بجویم و تکلیفم را روشن کنم؛ از این دست و آن دست کردند کاری را به پیش نمی‌بردم! وقتی که وارد شدم آرام و ملایم احوال‌پرسی کردم وقتی دید که چیزی از دکانش برنداشتم و همان‌جا ایستاده‌ام؛ کمی به سویم خم شد و سپس آرام گفت:
- چیزی می‌خواهی بگویی آقا غلام؟
کمی دست و پایم را گم کرده بودم خیلی سخت بود که بخواهی آن عشق چند سال پیش را به میان باز کنی؛کمی سختم بود که بخواهم بازگویش کنم. با خودم کلنجار رفتم و هر چه کردم زبانم در دهانم نمی‌چرخد که بگویم و تمامش کنم هر چند که چند سال پیش‌هم دست رد به سی*ن*ه‌ام زده بودند ولی مگر این دل عاشق این چیزها برایش مهم بود. با مِن‌مِن‌کنان کمی خم شدم به سمتش که متعجب نگاهم می‌کرد گرفته و داغان لب زدم:
- دوستش دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
***
این دل چقدر تنهاست!
هیچ‌وقت به پایان راه نمی‌رسد!
این راهی که شروع کرده‌ام داستانی تازه با‌ خودش دارد!
گنگ نگاهی گذرا امّا، با معنی که فقط خودم آن را می‌خواندم می‌کند و لحظه‌ای گیج می‌شود. حالش را درک می‌کردم و غرور که خراشیدگی‌اش زلزه به پاه کرده بود! از این‌که همان صحبت‌های دل‌خراش را بشنوم عاجز بودم و تیری در سی*ن*ه‌ام فرو می‌رفت. دوست داشتم میان این دنیای سر به فلک کشیده کسی زَهر نشود که مایه‌ی فرکشم شود دوست داشتم زُهره شود و همانند نادره مسـ*ـت شود و جوشنده‌ای نیلوفری باشد تا حادثه‌ی عصیانگری؟ غمی در چهره‌اش نمایان می‌شود و خجلی گریبانم می‌شود شاید درستش این باشد ولی حاج مهدی؟ خودم‌هم نمی‌دانم که چرا آن را برادرِ خودم می‌دانستم و این‌گونه برادرانه همه چیز را کفِ دستش گذاشتم! گویی فهمیده بود که من چه عرض کرده‌ام! کمی خودش را به عقب حاصل می‌کند و سپس دوباره رو بهم می‌گوید:
- نمی‌گویم عاشق شدن جرم هست امّا، خودت که بهتر از من می‌دانی که نمی‌خواهدت؟
جمله‌ی آخرش را چنان اندوهگین و بی‌عیب و نقص ادا می‌کند که از آنچه به عرضش رسانده بودم عصبی می‌شوم! دهانم را باز کرده تا از دردی بگویم که این‌ همه سال من را به پایه‌ی قرابت خویش کشیده؟ امّا، تا دهان گشودم! صدای خنده‌ی کسی من را کمندافگن می‌کند؛ همان زن بود که این‌گونه دگربار ستیز می‌کرد! گمان می‌کردم با من نباشند امّا، وقتی که بدخواه می‌خندید فهمیدم با من است. عقب می‌روم تا که زود کارهایش را به اتمام برساند و من بتوانم با حاج مهدی برادرانه صحبت کنم؟ آن خنده‌ی آغشته به تحقیرش را نامور می‌گیرم. وقتی که کارش تمام شد با همان خنده‌ی دل‌خراشش روبه حاج مهدی طعنه‌ای به من می‌زند و به بیرون می‌رود. در دل و دیده خونی به پا می‌شود که سرافکند زمزمه می‌کنم:
- بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
***
حاج مهدی سری از روی تاسف تکان می‌دهد و تضاد حرف اولش لبخندی می‌نهاند بر لب‌هایش و رو به منی که تلخ نگاهش می‌کردم ادامه می‌دهد.
- با دخترک صحبت خواهم کرد.
دلم به تلاطم افتاد لحظه‌ای روشنایی شیرینی به برّاقی حرف‌هایش به دلِ اسیرم چنگ می‌زند.
اوقاتم تلخ بود و شمشیری دو پاره ولی اکنون لبانم بویی از خوشی را می‌دادند! لب‌هایم کش‌ آماده بودند و دستپاچگی هم جای خود را داشت.
- من...من... .
میان کلامم می‌پرد و آرام امّا، فیروزه‌ای می‌خندد که نفس‌هایم از این خوشی سرشماری می‌کند برای آن دو گوی شهلایی‌اش! حس می‌کردم قلبم می‌خواهد از لونه‌ی تناوری‌اش به بیرون پرتاب شود. بدون آن‌که لحظه‌ای از این خوشی دریغ کنم بی خداحافظی از دکانش بیرون می‌زنم که پسرپسر گفتن‌هایش را از پشت می‌شنوم ولی چنان دلم پِیَش می‌رفت که باورم نمی‌شود که می‌خواستم یک‌بار دیگر ببینمش؟ دیگر بس بود این همه دوری باید بهش می‌گفتم که چقدر سخت است این دوری، چقدر سخت از تالابی که من اکنون درش هستم؟ همه‌‌ی این‌ها تا زمانی در سرم می‌رقصیدند که رو‌به‌رویم ندیده بودمش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
***
با ذهنی که این‌گونه ناگهانی در اجل گیر کرد، به عقب رفتم و بر زمین افتادم. که کمی مشکوک نگاهم کرد و چشم‌های خانه ‌خرابش را تگ کرد و از کنارم گذشت. نمی‌خواستم که برود عادلانه نبود که من را از یاد برده باشد، منی که کاروان طالع را برایش به آتش کشاندم!
- کجا ببریم دلی که تو کرده‌ای چنینش؟
با صدایم که بسی آشنا بود برایش، از حرکت می‌ایستد و هما و مدار به سمتم می‌چرخد می‌خواستم بگویم نگو که من را به باد فراموشی سپرده‌ای و نوا و وفا رو از یاد برده‌ای ولی فقط سکوت بود و سکوت! متحیر خشکش می‌زند و زمزمه‌ی آرامی می‌کند که صدای رسایش را که آرام اما، این‌گونه نی‌نوا می‌نواخت را شنیدم.
- غلام؟!
با شنیدن اسمم بر زبانش قلبم شروع به نواختن کرد، در من کسی تو را فریاد می‌زند چرا نمی‌شنوی؟ چرا از کنارم راحت می‌گذری؟ از حرکت ناگهانی‌‌اش به سمتم به سیه چاله دراز آمیخته شدم و زود به عقب رانده شدم، حال که می‌خواستم بگویم بدون تو نمی‌شود این گونه سست اراده شده بودم می‌خواستم پا به فرار بگذارم ولی این‌گونه داشتم همانند ترسویی میدان را خالی می‌گذاشتم از ادامه‌ی حرکت باز می‌مانم و به سمتش می‌چرخم! نمی‌دانستم چه در ادامه‌ی راهم هست خوشی یا ناخوشی ولی من امید داشتم که می‌توانم، دلش را به نام خودم ثبت کنم. لرزان امّا محکم می‌گویم:
- سلام دختره حاجی!
کمی مردد می‌شود جوابم را می‌دهد.
- سلام!
درست بود درونم آشوب بود امّا، این دختر آن‌قدرها هم دختر بدی نبود که بدون بی‌مهری، دلم را بشکند شاید قبولم کند و من را غلام خانه‌اش! پس تردید و ترس را کناری فرستادم و گفتم:
- من می‌خواهم با شما صحبتی داشته باشم.
دستان مشت شده‌اش را زیر چادرش دیدم و کمی ناآرامم کرد شاید نمی‌خواست با من هم‌کلام شود ولی باید حرف آخرم را می‌گفتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
***
ناگهانی اخمی در چهره‌اش نمایان می‌شود آگاهم می‌کند که راهی که انتخاب کرده‌ام باز هم تنهایی پاچه‌گیرش است، راهم را گم کرده بودم نمی‌دانستم می‌خواهد چه بگوید؛ آیا باز همان حرف‌های زهرینش را به مشامم می‌دهد؟ دستان عریانم را مشت کرده تا که عصبانیتم را جایی فروکش نکنم که از این بدتر شود. بدون حرفی برمی‌گردد و می‌خواهد که ادامه‌ی راهش را برود دستپاچه و به سمتش می‌خیزم.
- لطفا!
به میان کلامم پرید و کمی غضبناک گفت:
- لطفا غلام دست سر من بردار به جان هرکسی که دوستش داری به دنبال من نباش!
دستم میان آسمان و زمین ماند و آرام به کنارم رسید، او رفت‌ بدون هیچ رحم و مروتی! تا چند دقیقه پیش به چه‌ها که فکر نکرده بودم امّا، گویی سرنوشت فقط با من سر لج افتاده است که این چنین سازش را مخالف می‌زند و اگرنه من فقط یک عاشق دلداده‌ام که در پی خوشبختی‌؟ آرام‌آرام به راه افتادم؛ در سرم هیچ‌ چیز نبود تو خالی بود خالی از هیچ حسی، قلبم نامنظم می‌زد ریتم بدی داشت حتی دیگر برایم مهم نبود که به‌ایستد انگار که به آخر خط رسیده‌ام، او من را نخواست؟ خوب باید هم نه‌خواهد مگر کسی من را تا به حال خواسته است که او اولی‌اش باشد؟ وقتی به خانه رسیدم خودم را به دفترم رساندم در وجودم بندبند غزل را می‌خواست فقط آن بود که می‌توانستم کمی آرامم کند ولی نمی‌دانستم که دیگر آخرین روزم است در میان پیمان و ملوک؛ آرام دفترم را باز کرده و آرام قلمو را به دفتر می‌رسانم.
- مگر گفتن را چاره نکردن
مگر خواستن را توانستن نکردن
مگر لبخند را به واسطه‌ی عشق نکردن
مگرمعشوق را پیمان نکردن
مگر وفا را یاری نکردن
نگاه‌دار آن دو زلف پریشانم
تا جان دارم می‌گویم
طرح لبخند تو پایان پریشانی‌هاست.

اشکی از دردی که چند سال بود در قلبم لانه کرده بود و جایگاهش مشخص نشد به پایین ریخت و چیزی میان قلبم ایستاد! آه خدایا آه، پس پایان روز عشق بی‌ثمرم امروز بود، قلم از دستانم به پایین می‌افتد و دنیا به دیده‌ام تاریک!

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین