جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات کهن داستانک فلسفی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط DEVIL با نام داستانک فلسفی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 551 بازدید, 29 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع داستانک فلسفی
نویسنده موضوع DEVIL
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DEVIL
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,717
4,792
مدال‌ها
7
خنده وگریه ملائک!
جالب است بدانید پیامبر اکرم(ص) نیز این سوالات را از جبرئیل پرسیده اند؟
ایشان از جبرئیل پرسید آیا ملائکه ،گریه و خنده دارند؟

فرمود: آری، به سه ک.س از روی تعجب می خندند و بر سه ک.س از روی ترحم ودلسوزی می گریند.

- از کسی که سراسر روز را به سخنان چرند و پرند و (یا کارهای بیهوده) می گذارند، و چون شب شود نماز عشاء خوانده و باز به بیهودگی خود ادامه می دهد،ملائکه می خندند و می گویند ای بی خبر از صبح تا شب سیر نشدی ،حالا سیر می شوی؟

- دوم :دهقانی که بیل و کلنگ خود را برداشته و به بهانه تعمیر و اصلاح زمین خود،دیوار مشترک (بین خود و شریکش)را می ساید تا به سهم خود بیافزاید،ملائکه می خندند و می گویند،آن زمین به آن پهناور ترا سیر نکرد این مختصر تو را سیر می کند؟

- سوم :از زنی که خودش را از نامحرم در زمانی که زنده بود نمی پوشانید، بعد از مرگش وقتی که او را در قبر می گذارند بدنش را می پوشانند تا کسی حجم و اندامش را نبیند .ملائکه می خندند و می گویند: وقتی که مورد میل و رغبت بود او را نپوشانیدید، حالا که مورد نفرت و انزجار است او را می پوشانید؟

اما گریه ملائکه در سه جا:

اول :بر غریبی که در راه طلب علم ودانش بمیرد

دوم:بر زن و مردسالخورده ای که آرزوی فرزند کنند و خداوند به آنها عطا فرماید و (آنها به این سبب)خوشحال شوند و گویند او در آخر عمر ،به ما خدمت کند و پس از مرگ جنازه ما را تشییع نماید،پس (آن فرزند)در زمان حیات پدر و مادرش از دنیا برود و ملائکه قبل از پدر و مادر بر او بگریند

سوم: بر یتیمی که نیمه شب بیدار شود و گریان سراغ مادر را بگیرد، غافل از اینکه مادرش مرده، وقتی دایه صدای او را می شنود با صدای خشن فریاد زند چرا گریه می کنی؟

وقتی (کودک بینوا) صدای دایه را می شنود بیاد مرگ مادرش می افتد و با نا امیدی ساکت می شود ،پس در چنین جایی است که ملائک (به غربت و بی کسی او) گریه می کنند.
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,717
4,792
مدال‌ها
7
داستان های قدیمی
از یوسف اسباط پرسیدند: غایت تواضع چیست؟ گفت: آنکه از خانه بیرون آیی و هر که را ببینی، چنان دانی که بهتر از توست.

فقیری به در خانه بخیلی آمد و گفت: شنیده‌ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده‌ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده. بخیل گفت: من نذر کوران کرده‌ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می‌بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی‌آمدم.

از عارفی پرسیدند: به چه توان شناخت که خدای از ما راضی است یا نه؟
گفت: اگر تو از او راضی باشی، نشان آن است که او نیز از تو راضی است.
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,717
4,792
مدال‌ها
7
نشانه بهشت و جهنم
عارفی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجو به هم خورد: پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده! عارف به او نگاهی کرد و لبخندی زد. جنگجو از این که می‌دید عارف بی‌توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می‌زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن او را بزند.
عارف به آرامی گفت: خشم تو نشانه‌ای از جهنم است.

مرد با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره پیر عارف انداخت و به او لبخند زد.

آنگاه عارف گفت: این هم نشانه بهشت.
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,717
4,792
مدال‌ها
7
سه سوال مهم
لئو تولستوی در یکی از داستان‌های کوتاهش به نام "سه سوال" داستان پادشاهی را بیان می‌کند که مطمئن است در صورتی که جواب به این سه سوال را بداند هرگز در انجام دادن کاری شکست نمی‌خورد: "چه زمانی بهترین زمان برای عمل کردن است؟"، با چه افرادی باید ارتباط برقرار کرد و به سخنان چه کسی باید گوش سپرد؟"، و "چه کاری مهم‌ترین کار برای انجام دادن است؟"
به این ترتیب، او اعلام کرد به شیوه‌ای سخاوتمندانه به افرادی که پاسخ به این سوال را به او بدهند پاداش می‌دهد. خردمندان بسیاری نزد پادشاه آمدند و پاسخ‌‌های متفاوتی بیان کردند اما پادشاه با پاسخ هیچ یک از این افراد قانع نشد. او همچنان مشتاقانه دوست داشت پاسخ این سه سوال را بداند. بنابراین تصمیم گرفت با انسانی فرزانه مشورت کند که آوازه دانش و خرد او در کل ناحیه پیچیده بود. پیرمرد فرزانه فقط با مردم عادی صحبت می‌کرد، بنابراین پادشاه لباس‌هایی ساده پوشید، در میان راه از محافظانش جدا شد، از اسب پایین آمد و تنها برای دیدن آن پیرمرد حرکت کرد. وقتی پادشاه با آن ظاهر ساده پیر فرزانه را دید، سه سوالش را مطرح کرد. اما پیرمرد به او پاسخ نداد. پادشاه پی برد که پیرمرد فرزانه اندامی لاغر و نحیف دارد. پیرمرد در آن لحظه زمین را برای کاشتن گُل آماده می‌کرد، بنابراین پادشاه مسئولیت این کار را به عهده گرفت و ساعتها به بیل زدن مشغول شد. وقتی پادشاه دوباره سوال‌هایش را مطرح کرد، پیرمرد فرزانه ناگهان مردی را دید که از میان درختان بیرون آمد. این مرد دستانش را روی زخمی آغشته به خون در ناحیه شکمش نگه داشته بود.

پادشاه و پیرمرد فرزانه این مرد زخمی را به داخل خانه بردند و از او پرستاری کردند. صبح روز بعد، مرد زخمی از پادشاه خواست تا او را ببخشد؛ حتی با وجود اینکه پادشاه مطمئن بود هرگز در گذشته این مرد را ندیده است. مرد زخمی ماجرا چنین توضیح داد: شما مرا نمی‌شناسید؛ اما من به خوبی شما را می‌شناسم. من یکی از دشمنانتان هستم و سوگند خورده‌ام از شما انتقام بگیرم زیرا شما برادرم را اعدام کرده و دارایی‌ او را ضبط کردید. تصمیم گرفتم که در مسیر بازگشتتان شما را بکشم. اما یک روز گذشت و شما بازنگشتید. بنابراین، من از پناهگاهم بیرون آمدم تا شما را بیابم؛ اما به صورت اتفاقی با محافظانتان روبه‌رو شدم. آن‌ها مرا شناختند و زخمی‌ام کردند. من از دست آن‌ها فرار کردم؛ اما اگر شما زخم مرا پانسمان نمی‌کردید، از شدت خونریزی می‌مردم. من آرزو داشتم شما را بکشم، اما شما زندگی مرا نجات دادید. اکنون اگر زنده بمانم و اگر شما بخواهید، همچون وفادارترین افرادتان به شما خدمت خواهم کرد. همچنین خدمت کردن به شما را به فرزندانم نیز توصیه می‌کنم. مرا عفو کنید.

پادشاه علاوه بر بخشیدن این مرد به او گفت خدمتکاران و پزشک ویژه‌اش را می‌فرستد تا به وضعیت او رسیدگی کنند. همچنین به مرد زخمی قول داد همه دارایی‌های برادرش را به او بازگرداند.

در آن لحظه، پادشاه بیرون رفت و پیرمرد فرزانه را دید که بذر گل‌ها را در زمینی می‌کاشت که پادشاه روز قبل آن را بیل زده بود. او تصمیم گرفت برای آخرین بار سوال‌هایش را با پیرمرد فرزانه مطرح کند. وقتی پیرمرد به او گفت که سوال‌هایش پیش از این پاسخ داده شده‌اند، پادشاه بسیار تعجب کرد و پرسید: چگونه به این سوال‌ها پاسخ داده شده؟ منظورت چیست؟

پیرمرد فرزانه پاسخ داد: متوجه نشدی؟ سپس در ادامه چنین گفت: اگر دیروز در مورد لاغر و ضعیف بودنم با من همدردی نمی‌کردی و زمین را برای کاشتن گل‌ها آماده نمی‌کردی و اگر مسیر خودت را ادامه می‌دادی، آن مرد به تو حمله می‌کرد و تو پشیمان می‌شدی که چرا نزد من نماندی. به این ترتیب، مهم‌ترین زمان، به راستی زمانی بود که تو به من کمک می‌کردی و به بیل زدن مشغول بودی. مهم‌ترین انسان برای تو در آن زمان من بودم و مهربانی کردن نسبت به من نیز مهم‌ترین کار تو در آن زمان محسوب می‌شد. پس از آن وقتی مرد زخمی به سوی ما آمد، مهم‌ترین زمان به راستی همان زمانی بود که تو از او پرستاری می‌کردی زیرا اگر زخم او را پانسمان نمی‌کردی، او می‌مرد، بی‌آنکه رابطه‌ای دوستانه بین شما برقرار شود. به این ترتیب، مرد زخمی در آن زمان مهم‌ترین انسان برای تو بود و پرستاری کردن از او نیز در آن زمان مهم‌ترین کار برای تو محسوب می‌شد. پس این نکته را به یاد داشته باش: فقط یک زمان است که مهم‌ترین زمان است و آن زمان حال است زیرا ما فقط در این زمان می‌توانیم اقدامی انجام دهیم. مهم‌ترین انسان در هر زمان همان کسی است که در کنارش هستی زیرا هیچ ک.س نمی‌داند آیا فرصت دارد با انسانی دیگر دیدار کند یا خیر. مهم‌ترین کار نیز این است که در هر زمان مهربان باشی و کارهای نیک انجام دهی زیرا انسان برای انجام دادن کارهای نیک آفریده شده است.
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,717
4,792
مدال‌ها
7
بهلول و اب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟ بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,717
4,792
مدال‌ها
7
طمع
یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.! افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می‌آمدند. آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند… مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی! آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت! افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی‌فهمم! خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمع کار تنها به خودشان فکر می‌کنند!
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,717
4,792
مدال‌ها
7
نامه خدا
ظهر يك روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه اي را ديد كه نه تمبري داشت و نه مهر اداره ي پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند: «اميلي عزيز، عصر امروز به خانه ي تو مي آيم تا تو را ملاقات كنم. با عشق، خدا» اميلي همان طور كه با دستهاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا مي خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمي نبود. در همين فكر ها بود كه ناگهان كابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: «من، كه چيزي براي پذيرايي ندارم.» پس نگاهي به كيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يك قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد كه از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: «خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امكان دارد به ما كمكي كنيد؟» اميلي جواب داد: «متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام.» مرد گفت: «بسيار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روي شانه هاي همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند. همانطور كه مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد» وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد كتش را در آورد و روي شانه هاي زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برايش دعا كرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يك لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همانطور كه در را باز مي كرد، پاكت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز كرد: «اميلي عزيز، از پذيرايي خوب و كت زيبايت متشكرم، با عشق، خدا
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,717
4,792
مدال‌ها
7
صدف
مردي در كنار ساحل دور افتاده اي قدم ميزد ‏.‏ مردي را ديد كه به طور مداوم خم مي شود و صدف ها را از روي زمين بر مي دارد وداخل اقيانوس برت مي كند دليل آن كار را برسيد و او كفت:‏" الان موقع مد درياست و دريا اين صدف ها را به ساحل آورده است و اكر آنها را توي آب نيندازم از كمبود اكسيزن خواهند مرد .‏ مرد خنده اي كرد وكفت ‏:‏ ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شكلي وجود دارد ‏.‏ تو كه نمي تواني همه آنها را به آب بركرداني خيلي زياد هستند وتازه همين يك ساحل نيست ‏.‏ كار تو هيج فرقي در اوضاع ايجاد نمي كند؟ مرد بومي لبخندي زد وخم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و كفت ‏:‏" براي اين صدف اوضاع فرق كرد‏
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,717
4,792
مدال‌ها
7
حقوق بازنشستگی
هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم …

ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن …

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود...
 
موضوع نویسنده

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,717
4,792
مدال‌ها
7
معجون آرامش


روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!


گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند:...

آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.
 
بالا پایین