جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعیه داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قوانین و اطلاع رسانی توسط MHP با نام داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,595 بازدید, 62 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته قوانین و اطلاع رسانی
نام موضوع داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,348
45,512
مدال‌ها
23
Negar_۲۰۲۲۱۰۰۲_۱۸۳۱۰۹.png
×..بسم‌رب..×


درود
ضمن تشکر و خسته نباشید از تمامی نگارنده‌های گرامی که بخشی از دنیای کلماتشون رو در اختیار ما قرار ‌میدن.
گاهی وقت با ما یار نیست یا ایده حجم زیادی نداره...
اما شما ایده‌ای دارید که واقعا ارزش نشر داره و در حد دو پارت یا سه پارت بیشتر نیست.
این تاپیک ایجاد شده تا شما داستان‌هایی برای رده نوجوان جوان بزرگسال و... (به غیر از رده سنی خردسال) ارسال کنید.
به زودی تاپیک هایی برای فرستادن حکایت‌ها و داستان کودک کوتاه ایجاد میشه.
داستانتون رو حتی اگر شامل سه تا پارت میشه ادغام کنید و در یک پارت بفرستید.

ما پس از بیست یا ده پارت با توجه به حجم پارت‌ها اون‌ها رو منتشر می‌کنیم، حالا چطور؟
توجه کنید که همه داستان‌ها باید شامل موارد زیر باشند:
عنوان:
نویسنده:
نیاز به ژانر، خلاصه و... نیست.

ما ده یا بیست اثر رو در یک PDF ادغام می‌کنیم با فهرست مطالب که عنوان آثار شماست.
اولویت با کسانی هست که زودتر از بقیه آثارشون رو فرستادند.



کامیاب باشید.
[ارشد بخش کتاب]

نویسنده: روبرت دو ونسنزو
روزی روبرت دو ونسنزو گلف‌باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می‌شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می‌رفت که زنی به وی نزدیک می‌شود.
زن پیروزی‌اش را تبریک می‌گوید و سپس عاجزانه می‌گوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تأثیر حرف‌های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می‌فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روز‌های خوشی را آرزو می‌کنم.
یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف‌بازان به میز او نزدیک می‌شود و می‌گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده‌اید. می‌خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده و شما را فریب داده است.
دو ونسزو می‌پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است؟
مرد می‌گوید: بله کاملاً همینطور است.
دو ونسنزو می‌گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
 
آخرین ویرایش:

رستاخیز

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
1,591
مدال‌ها
2
عنوان : آقا و خانم اندرسون
نویسنده : رستاخیز



آقا و خانم اندرسون برای تعطیلات به پاریس رفته بودند.آن ها روی یک نیمکت نشسته بودند و خانم اندرسون به دریاچه ی رو به رو زل زده بود.مردم به لک لک ها غذا می دادند.

خانم اندرسون طبق معمول سوال پرتکرارش را از آقای اندرسون می پرسید و آقای اندرسون هم که فردی بسیار باهوش بود هر بار به شیوه ای متفاوت به این سوال پاسخ می داد.

الکس چقدر منو دوست داری؟

الکس: هر وقت تونستی تمام ستاره های دنیا رو بشماری دیگه دوستت ندارم.

و آن هنگام بود که آن ها همدیگر را بغل می کردند.

خانم اندرسون:الکس تو یک شاهکاری

آقای اندرسون:عزیزم این سوالو هزار بار دیگه هم بپرسی ، هزار تا جواب دیگه دارم که بهت بدم.

آن ها از تعطیلات به خانه برگشته بودند.راستی الکس میدونی امروز چه روزیه؟

آقای اندرسون:بله.امروز روزیه که من دارم وارد سی و پنج سالگی میشم.

خانم اندرسون یک جعبه ی کادوپیچ شده را به آقای اندرسون داد و گفت:این هوش لعنتیت باعث میشه من هیچ وقت نتونم سورپرایزت کنم.به هر حال تولدت مبارک عزیزم.

آقای اندرسون با شوخی گفت:ممنونم.احتمالا برام عروسک نخریدی.

لیزا به الکس نزدیک شد و او را بوسید و گفت:نه.تو فقط می تونی بگی من چی نخریدم.ولی اونقدر باهوش نیستی که بتونی بگی توش چیه.
لیزا یک برنامه نویس 29 ساله بود که در کارش بسیار خبره و حرفه ای بود.یک روز لیزا طبق معمول همیشگی پای لپ تاپ نشسته بود و قهوه ی داغش رو سر می کشید که یک ایمیل ناشناس دریافت کرد.اون ایمیل کاملا یک طرفه بود یعنی نمی شد بهش هیچ ایمیلی فرستاد و چون لیزا یک برنامه نویس حرفه ای بود و با علوم رایانه آشنایی داشت ، بلافاصله فهمید که ایمیل قابل رهگیری نیست.
لیزا کارش رو به صورت دورکاری توی خونه که البته باید بگیم کاخ بود انجام می داد.آقای اندرسون هنوز به خونه نیومده بود و لیزا شک داشت که روی ایمیل کلیک کنه یا نه.بالاخره لیزا جرات و جسارت لازم رو پیدا کرد و روی ایمیل کلیک کرد.درون ایمیل نوشته شده بود:سلام.خانم اندرسون.ما تنها از طریق ایمیل با مشتری های خود ارتباط می گیریم و متاسفانه نتونستیم ایمیلی از آقای اندرسون پیدا کنیم.لطفا در اسرع وقت به آقای اندرسون بگید که با شماره ی زیر تماس بگیرد.
لیزا اندکی نگران بود.چون اتفاقی که افتاده بود،روتین زندگی اش را تغییر داده بود.لیزا یک زن جذاب و خوشگذران ولی متعهد و وفادار بود که عادت نداشت ایمیل ناشناس دریافت کنه.برای همین علاوه بر نگرانی ، ترس هم سراغش اومده بود.او صبر کرد تا الکس به خونه برگرده و زمانیکه آقای اندرسون به خونه برگشت ماجرا رو براش تعریف کرد.الکس مردی شجاع و بی باک بود برای همین بلافاصله با شماره ای که در ایمیل وجود داشت تماس گرفت.
سلام آقای اندرسون.بسیار خرسندیم که با شما صحبت میکنیم.ما از یک موسسه ی علمی با شما تماس گرفتیم و پیشنهاد طرحی رو داریم که میتونه زندگی شما رو تا ابد تضمین کنه.آقای اندرسون که از این حرف ها تعجب کرده بود ، گفت:لطفا واضح تر حرفتون رو بیان کنید.صدا گفت:امشب تشریف بیارید به این آدرسی که براتون پیامک کردم تا به طور کامل براتون توضیح بدیم.آقای اندرسون قبول کرد و گوشی را قطع کرد.بر خلاف لیزا ، الکس مردی بود که از اتفاقات عجیب و غریب استقبال می کرد برای همین بعد از این که ماجرا رو برای لیزا تعریف کرد قرار شد که شب به آدرسی بره که صدای پشت تلفن گفته بود.
شب ساعت 11:30 دقیقه بود که آقای اندرسون به آدرس مذکور در کافه ای در یکی از خیابان های جنوبی شهر رسید.در آنجا آقای اندرسون با یک سیاه پوست ملاقات کرد که زنجیر سفیدی دور گردنش انداخته بود.آن سیاه پوست به آقای اندرسون گفت:اگر میخواید که از خدمات ما بهره مند بشید دو تا قانون وجود داره. یک : درباره ی این موسسه با هیچ ک.س حق حرف زدن ندارید و دو : اگر دستوری به موسسه می دهید باید یک دلیل موجه براش داشته باشید تا موسسه اون دستور رو اجرا کنه.

آقای اندرسون پرسید:ماجرای تا ابد زیستن چی بود؟

سیاه پوست گفت:سادست.ما از شما و همسرتون دو تا نمونه ی خون دریافت می کنیم.و توی آزمایشگاه از شما دو نفر دو تا انسان پرورش میدیم.سی سال دیگه که شما سالخورده شدید ، تشریف میارید توی آزمایشگاه تا روحتون در بدن های جوان تطبیق زده بشه.که البته با این کار اون دو تا نمونه عملا کشته میشن.ولی مبلغی که ما برای این کار از شما دریافت خواهیم کرد 10 ملیون دلار خواهد بود.آقای اندرسون هیجان زده تمام شرایط رو پذیرفت.
به مدت سی سال آقا و خانم اندرسون در خوشبختی مطلق زندگی کردند ولی زمانیکه موقع تطبیق زده شدن رسید،آقای اندرسون به موسسه دستور داد که من تمایل دارم فقط خودم تطبیق زده بشم ولی دوست ندارم به مدل جدید لیزا آسیبی وارد بشه برای همین بهتون دستور میدم که لیزا رو به قتل برسونید.موسسه به آقای اندرسون گفت:باید یک دلیل موجه بیارید تا موسسه دستور شما رو اجرا کنه.آقای اندرسون به موسسه گفت:مدل جدید نسبت به خود لیزا زیباتره و رفتارهای بهتری از خودش نشون میده.شخص سیاه پوست به آقای اندرسون گفت:باید پای این تفاهم نامه ی قتل لیزا رو امضا کنید و این تفاهم نامه به عنوان یک سند در موسسه ضبط خواهد شد.آقای اندرسون قبول کرد و پای تفاهم نامه رو امضا کرد.
صبح روز سه شنبه چند آدم ربا به خانه ی لیزا حمله بردند و لیزا رو به یک خانه ی متروکه در حومه ی شهر بردند.لیزا بسیار وحشت زده از آدم ربایان می پرسید که از جون من چی میخواید و جوابی که دریافت می کرد این بود:آقای اندرسون با پیشنهاد مبلغ 20 میلیون دلار به موسسه دستور داده که شما رو به قتل برسونیم.لیزا حیرت زده بود.باورش نمی شد.آدم ربایان از لیزا پرسیدند آخرین خواسته ای که در زندگیت داری چیه؟لیزا گفت:میخوام با شوهرم صحبت کنم.آدم ربایان به لیزا گفتند:چنین امکانی وجود نداره.لیزا گفت:شما دروغ میگید.الکس با من اینکارو نمیکنه.آدم ربایان سندی که امضای آقای اندرسون پاش خورده بود رو به لیزا نشون دادند.لیزا با دیدن امضای الکس پای سند شوکه شد.لیزا با چشمانی اشکبار پرسید؟چرا الکس باید با من چنین کاری رو بکنه؟آدم ربایان گفتند:این دیگه به تو مربوط نیست خانم اندرسون.
آقای اندرسون با مدل جدید لیزا شروع به زندگی کردند و موسسه برای 30 سال آینده قرارداد رو با آقا و مدل جدید خانم اندرسون تمدید کرد.آقای اندرسون از مدل جدید و جوان لیزا بسیار لذت می برد.یک روز لیزا پنهانی به موسسه رفت و پرسید:چه بر سر مدل اصلی من آمده؟موسسه گفت:ما حق نداریم چنین اطلاعاتی رو به شما بدیم.شما تنها یک مدل هستی.لیزا گفت:اگر مبلغ 30 میلیون دلار به حساب موسسه واریز کنم حق دارم بدونم چه بر سر مدل اصلی من اومده؟موسسه گفت:مبلغ شما منطقیه ولی باید یک دلیل موجه بیارید که چرا میخواید به چنین اطلاعاتی دسترسی داشته باشید؟ لیزا گفت:من حق دارم بدونم بر سر کسی که به واسطه ی اون تو این دنیا اومدم چی اومده.موسسه در جواب گفت:منطقی به نظر میاد.
پس از این که لیزا همه ی اطلاعات و به خصوص اون سند رو از موسسه دریافت کرد بلافاصله به موسسه دستور داد این بار با مبلغ 50 میلیون دلار که به سرعت آقای اندرسون رو به قتل برسونه.موسسه گفت:مبلغ شما بسیار منطقیه اما تا یک دلیل منطقی برای این دستور نداشته باشید ، موسسه چنین کاری رو نخواهد کرد.لیزا گفت:شواهد نشان می دهد که در 30 سال آینده تاریخ تکرار خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی


۱

تمیزکار شلنگ آب را در باغچه ای که مدتها بود گل‌هایش خشک شده بود گذاشت و از آن سوی نرده های کوتاه حیاط به رفته گری که در کوچه مشغول جارو زدن بود سلام کرد .. پاییز بود و کوچه پر شده بود از برگهای زرد درختان .. رفته گر غرولند می کرد و خسته بود انگار پاییز را دوست نداشت ..نزدیک آمد به تمیزکار سلام کرد و گفت : خسته نباشی سیگار نداری؟ تمیزکار گفت نه نمی‌کشم.. رفته گر سرش را تکان داد و گفت : تو کتابها میگن پاکبان..!!
پااااک باااان..
تو کوچه بهم میگن هوی یارو .. سفور... مشتی.. حاجی.. انگار طلبکارن ..از وقتی همه چی گرون شده .. دیگه از عیدی و انعام هم خبری نیست.. به نرده ها نزدیک شد و گفت ..تو چی چند بهت میدن ..اینجا ..؟؟
باغبونی؟؟ تمیزکار گفت منم اینجا نظافتچی هستم از اون چی آخرش بدم میاد چندشم میشه.. والا ماهی یکبار میام برای نظافت ساختمون ، راه پله و....
همه کار می‌خوان از آدم بکشن ..برای کار تو خونشون .. پادوییشون .. نوکریشون.. باغبونی و نگهبونی.. آخر سر پول یک ساعت کلاس خصوصی بچه پنج سالشون با منت میدن بهت ..رفته گر گفت انگار همدردیم ها ..تو هم یه سیگار لازم داری .. دستش را بلند کرد و گفت خسته نباشی و مشغول جمع کردن برگهای طلایی از زمین شد .. باد می‌آمد و برگهای بیشتری به زمین می افتاد..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک‌ درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۲


زن جوان و زیبایی بود .. چادر و مقنعه سرش بود و هرروز در لباس و زره پولادین میان آن همه نگاه‌ و ترکش تیز و هیز مردانی که در خیابان رد می‌شدند ، با کودک دو ساله اش اینجا پای بساطش می‌نشست.. بساط دستفروشی.. کیسه حمام ، جوراب ، دستگیره ..دستکش ظرفشویی و یکسری خرت و پرت می‌فروخت.. هر از گاهی می‌دیدم جوانی ، مردی ، پیرمردی نزدیک بساطش دقایقی می ایستادند ولی چیزی نمیخریدند.. !! زن سنگینی بود ولی نگاه های هیز عابران سنگین تر بود .. چیزهایی به او میگفتند که من درست نمی شنیدم.. کم حرف و با حیا بود به جز قیمت اجناس و فروشندگی با کسی حرف نمی‌زد ..من کنارش مغازه خرازی داشتم بیشتر وقتها باهام دردودل میکرد از شوهر معتادش می‌گفت و خیلی چیزای دیگه .. می‌گفت تو مرد خوبی هستی جای برادرمی ..دلم براش می‌سوخت یا پول بهش می دادم یا هم از جنس‌هایی که خودم داشتم می‌دادم که بفروشه و سودی کنه .. حتی اوایل سد معبر می‌آمد و تذکر می داد و می‌خواست بساطش را جمع کنه ولی من مانع می شدم و هر بار آنها را دست بسر می‌کردم..من بیشتر داخل مغازه بودم ولی ظاهراً رهگذران پیشنهادهای ناشایستی به او می‌دادند چون یکبار با صدای بلند و گریون به کسی می‌گفت که اگر می‌خواستم تن فروشی کنم نمیومدم دستفروشی کنم بیرون رفتم میون شلوغی کسی ندیدم ..اون اواخر خیلی اذیت شد منم کاری از دستم بر نمیومد ..گفتم اگه میشه یه جای مطمئنی خودت مشغول کن دستفروشی مناسب تو نیست .. شهر پر از گرگه اینجا جای تو نیست .. از اون روز یکسالی میشه ندیدمش .‌ هنوزم دلم براش می‌سوزه..
 

خاتون؛

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
70
2,588
مدال‌ها
2
عنوان: او
نویسنده: فاطمه درگاهی

آن‌روز مانند تمام روز‌ها بود، منظورم از همه‌ی روز‌ها این بود: تکراری، ساده، بدون هبچ‌چیز جالبی اما؛ من این زندگی ساده و تکراری را دوست نداشتم، دلم می‌خواست یک اتفاق بیفتد، اتفاقی که قلبم را به تپش بیندازد.
و او آمد و زندگیِ من از یک‌نواختی در آمد.
او آمد و من قلبم تپید.
در حالی که در کافه‌ ترنجِ خودم نشسته بودم و مگس‌ها را پرواز می‌دادم، صدای زنگوله‌ی آویخته به در آمد که نشان از آمدن مشتری بود.
خوش‌حال از جایم برخاستم و منتظر ماندم. مردی با پالتوی چرم مشکی رنگ با کیف سامسونت مشکی وارد شد، سرش را به نشانه‌ی سلام تکان داد و میز آخر کافه را که کنار پنجره‌ بود انتخاب کرد.
او نشست و من برای گرفتن سفارش کنارش رفتم، حواسم نبود چه سفارش داد، حواسم پی آن چشم‌ها بود.
او چای هل دارش را می‌نوشید و از پنجره باریدن برف را نگاه می‌کرد و من، من او را نگاه می‌کردم و چای هل‌ دار می‌خوردم.
او چایش را تمام کرد و رفت اما من هم‌چنان به میز آخر کافه نگاه می‌کردم.
او رفت و من آرزو کردم کاش همیشه بیاید، چای هل‌دار بخواهد و من نگاهش کنم.
بعد از آن هرهفته می‌آمد و میز آخر را انتخاب می‌کرد و چای هل‌دار می‌خورد، در تمام آن لحظات من نگاهش می‌کردم اما یک روز رفت و دیگر نیامد.
ماه‌ها می‌گذشت و من منتظر آمدن او بودم.
کافه‌ی خلوتم آن‌روزها شلوغ بود و من هم‌چنان امید داشتم او بیاید، با پالتوی چرمش، گرچه دیگر بهار شده بود.
او آمد، آن‌روز ‌که شکوفه‌های درختان در آمده بودند آمد اما؛ قلب من دیگر نتپید.
او آمد، با پیراهن مشکی که آستین‌هایش را تا زده بود اما این‌دفعه به‌جای کیف سامسونت انگشتان ظریفی را در دست نگه‌ داشته بود.
او آمد و دوباره سری تکان داد، میز آخر کافه را انتخاب کرد و با آن زن زیبا نشست.
نشست و این‌دفعه از پنجره‌ به شکوفه‌ها نگاه کرد.
چای هل دار خواست اما؛ این‌دفعه دو چای هل‌دار خواست.
او آمد اما قلب من نتپید، گرفت.
او آمد اما این‌دفعه تنها نبود.
 
آخرین ویرایش:

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
نام اثر: زمانی‌که خاکستری متولد می‌شود

نام نویسنده: pen lady

حق عبور از خط مرزی را نداشتند، مدام در حال دعوا و فخر فروشی بودند و هر طایفه خود را برترین می‌پنداشت؛ جنگ و جدل‌هایشان لفظی بود چون اگر وارد بخش یک‌دیگر می‌شدند، مأموران سیافید آن‌ها را بازداشت کرده و با حکم قاسفید به هلفدانی می‌انداخت.
لابد برایتان سوالی به وجود آمده که سیافید چیست؟ و قاسفید چه نقشی در آن دارد؟
خوب، سیافید شهر دور افتاده و شلوغ ما هست، در گذشته‌ی بسیار دور دو خانواده در همسایگی هم زندگی می‌کردند؛ کسی از این‌که آن‌ها چه شکلی بودند یا چه‌ رنگی داشتند چیزی نمی‌داند.
مدتی گذشت که زن‌های خانواده دو قلو حامله شدند و بعد از گذشت ۹ ماه کودکان به‌ دنیا آمدند اما نقص بزرگی در وجود آن‌ها نهفته بود.
یکی از خانواده‌ها صاحب یک دختر و یک پسر شد، که رنگ یکی سیاه و دیگری سفید بود و خانواده‌ی دوم بلعکس.
مردم با دیدن بچه‌ها وحشت کردند و پیش حاکم شهر رفتند تا از دست آن‌ کودکان عجیب راحت شوند.
حاکم دستور داد بچه‌ها پیش والدین خود بمانند تا زمانی‌که بزرگ شده و از عهده‌ی خود برآید، آن هنگام آن‌ها از شهر خارج شده و دیگر حق بازگشت نداشتند.
ده سال گذشت و چهار کودک از شهر تبعید شدند؛ آن‌ها بعد از چندین سال آواره‌گی این شهر دو رنگ را یافتند که نصف آن سفید بود و نصف دیگری سیاه.
دختر سیاه و پسر سیاه با هم ازدواج کرده و در بخش سیاه مستقر شدند و دختر سفید با پسر سفید ازدواج کرده و قسمت سفید را فتح کردند.
اکنون هزاران سال گذشته، قاسفید نیز نقش حاکم، قاضی و حامی مردم را دارد؛ درست است که او جزوی از سفیدها بوده اما لطفش شامل ما سیاها هم می‌شود.
لنگان‌لنگان در حالی که با کمک عصا قصد عبور از خیابان را داشتم یکی از سیاه‌ها تنه‌ی محکمی به من زد، ناگهان به درون کوچه‌ای پرت شدم و عصایم از دیدم محو شد.
آن سیاه‌ بی‌توجه به حال زارم از آن‌جا رفت.
کمی خود را این‌طرف و آن طرف کردم تا با یک پا از جای برخیزم اما نشد.
نگاهی به اطراف کردم که از کسی کمک بخواهم اما در کمال تعجب دیدم کنار خط مرزی سیافید افتاده‌ام و پسری سفید آن‌طرف خط در حال نگاه کردن به من هست.
شرم زده به او خیره شدم، روی زمین نشسته و بود و پایش...
با دیدن چشم‌های حیرانم لبخند تلخی زد. گفت:

- منم مثل تو یه پا ندارم الان سه روزه که این‌جا افتادم و کسی کمکم نمی‌کنه بهتره تو هم الکی تلاش نکنی.

نالان به او نگریستم و گفتم:

- یعنی قراره تا آخر عمر این‌جا بمونیم؟

با ناراحتی سری تکان داد و به زمین خیره شد، من هم با دستانم سعی کردم خود را بلند کنم و به سمت عصایم بروم اما مدام می‌افتادم و دست و زانویم زخمی می‌شد. پسر که انگار کشف مهمی کرده باشد با چشمان درخشانش به من نگاهی انداخت و گفت :

- بیا با کمک هم بلند بشیم و از این‌جا بریم.

ترسیده لب گزیدم و زمزمه کردم:

- اگه مامورا ما رو ببینن می‌برنمون زندان.

پسر سفید دستانش را به سویم دراز کرد و گفت:

- ولی کسی قرار نیست ما رو ببینه.

برای دل ندیده‌ی من همین جمله کافی بود که پا به جاده‌ی دیوانگی بردارد. با ترس، اشتیاق و ذوق خود را به سمت او کشیدم، دستانم را به روی دست‌های او گذاشتم و سعی کردیم با کشیدن هم‌دیگر از جای بلند شویم.
تعادل برقرار کردن با یک پا سخت بود اما بالاخره از جای برخواستیم. او دستم را به دور بازویش پیچاند و به جلو پرید که دستان قفل شده‌ی‌مان باعث شد منم به جلو بپرم.
این کار را تا جایی انجام دادیم که از کوچه خارج شدیم، بی‌اختیار نیشم تا بنا گوش باز بود انگاری که پیچ‌های لبانم شل شده یا شاید هم به خاطر قرار گرفتن در کنار پسری جذاب و مهربان بود.
ناگهان جرقه‌ای در قفسه سی*ن*ه‌ام خورد و اثراتش در کل بدنم بخش شد. با نگاهی به بدنم از حیرت چشمانم گرد شد، رنگم تغییر کرده بود روشن‌تر از سیاه شده و تیره‌تر از سفید...
پسرک کنارم نیز هم رنگ من شده بود.
مردم سیافید با حیرت به ما نگاه می‌کردند، اما این رنگ مثل بمبی که بترکد تمام شهر را نقاشی کرد.
حال همه یک رنگ بودیم رنگی که خط مرزی را پاک کرد رنگی که بعدها اسمش را خاکستری گذاشتیم...
 
آخرین ویرایش:

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
نام اثر: آخرین دیدار

نام نویسنده: pen lady

باران نم‌نمک در حال باریدن بود و خیابان‌ها خیالی از مردم.
دست در دست هم در حال گذر از سنگ‌فرش‌های خیس بودند، گاهی به هم نگاه می‌کرد و گاهی لبخند می‌زند. افسوس که چه‌قدر لبخند‌های مصنوعی، کام‌شان را تلخ کرده بود.
قطرات اشک از گوشه‌ی چشمان‌شان سرازیر بود ولی به روی خود نمی‌آوردند و باران‌ را بهانه می‌کردند.
دخترک به نیم رخ معشوقش که با نور چراغ‌های کنار خیابان کمی روشن بود، نگاه کرد.
قلبش گرفت از این اجبار، او چه‌طور می‌توانست دوری پسر مو گندمیش را تحمل کند؟
چه‌طور طاقت می‌آورد که دیگر لبخند‌های نمکیش را نبیند؟ شیطنت‌هایش را نبیند و هر روز از نو عاشقش نشود؟
دستش را از پنجگان پسرک خارج کرد و به سمت مخالف دوید، هق‌هقش دل آسمان را لرزاند و باران شدت گرفت، کاسه‌ی چشمانش می‌سوخت و انگشتانش بی‌حس بود.
کمی که دور شد به پشت سرش نگاهی انداخت اما عزیزترینش را نیافت، نفسی عمیق کشید و آن را به‌صورت بخار از دهان خارج کرد، نگران بود نکند دلیل نیامدن آن‌چه که فکر می‌کرد باشد.
پاهایش لرزید اما آن لرزش کجا و لرزش قلبش کجا!
سرش را به چپ و راست تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
- نه‌نه‌نه

انگار که تازه متوجه‌ی عمق ماجرا شده بود، با تمام توانش شروع به دویدن کرد. اشک‌هایش همچون سیلابی روان بود و قلبش بوم‌بوم می‌زد.
از کوچه‌ی تنگی پیچید و دوباره وارد همان خیابان شد اما...
اما با چیزی که دید ایستاد، بدنش به یک باره فلج شد و به زمین افتاد، دهانش خشک بود و نمی‌توانست او را صدا بزند،
رنگش پریده بود و نگاهش خیره به جسم بی‌جان معشوقش که با فاصله از او نقش بر زمین شده، بود.
لبش لرزید و خود آرام‌آرام به سمتش کشید تا این‌که به خدای روی زمینش رسید.
دستش را روی گونه‌ی سردش گذاشت و با همه‌ی وجود فریاد زد:
- نــه

همچون عقربه‌های ساعت می‌مانم
اگر به دورت نگردم شب من، هرگز صبح نخواهد شد <مولانا واعظی>
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۳

معلم ادبیات گفت: بچه‌ها گاهی باید پدیده های طبیعی را فراتر از یک رویداد درک کنیم چون اگر هر چیزی را فراتر ببینیم بهتر درکش می کنیم و همیشه توی ذهنمون می‌مونه ..مثلاً روند باریدن باران پر از داستان و احساسه... چیزی فراتر از یک پدیده طبیعی و جغرافیایی.. نگاه کنید باد واسطه ست ..‌ولی قابل اعتماد نیست.. اون ابرها را از جاهای مختلف به آسمون شهرتون میاره ..و هوا که ابری شد اگه ابرها پربار و بااصالت باشن فراوانی را به شما میدن و می بارن.. اگر ابرها اصیل باشند و با بغض ببارند جوهر وجودی خودشون را نمایان می‌کنن و اونوقته که رعد و برق میزنه..
خب بچه‌ها شما از کدوم قسمتش خوشتون میاد؟؟
دانش آموزی گفت باد.. دیگری گفت ابرها قشنگ و لطیف ند .. یکی گفت بارون دوست دارم ..بقیه هم تأیید کردند ..
معلم گفت چرا کسی رعدوبرق را نگفت؟
گفتند آقا رعد و برق ترسناکه.. ما ازش می‌ترسیم.. آقا شما نمیترسی ؟ معلم گفت: نه ..من تحسینش می‌کنم .. پر از احساس ناگفته ست .. زیبا و غیرمنتظره ست .. رعدو برق بغض آسمان و غصه ابر ..نبض و ضربان بارانه ‌.. مثل آه من و امضای من ..
باران در حال باریدن بود .. و همراه آن صاعقه ای زد که صدای بلندی داشت .. بچه ها دیگر نترسیدند و هر کدام از پشت شیشه های پنجره کلاس به آن نگاه می‌کردند..
معلم که بغض کرده بود عینک را از چشمانش برداشت و آرام اشک هایش را پاک کرد.
.
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک‌ درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی

۴


طاووس در جستجوی هندوستان راه زیادی رفته بود .. عاشق رقص و آواز بود .. در پی شادی و شادی بخشی بود ..راه را بلد نبود ..
در چمنزاری از مترسکی پرسید : ببخشید نگهبان سرزمین رنگ‌ها و رقصها کجاست ؟ مترسک گفت همینجاست کلاغها هرروز می‌رقصند ..و شادند.. همه جا را خوب نگاه کن و تا چشمت می بیند سبزی ست و سیاهی.. من که حوصله ام سر نمی‌رود ..
دسته ای کلاغ بالای سرش می‌چرخیدند و پرواز می کردند ..
طاووس از آنها پرسید :
آهای سیه پوشان راه سرزمین مردمان شاد از کدام سمت است ؟ صداها در هم پیچید ..
همینجا..
غریبه ..
اینجا جای تو نیست.. برو
و آخرین صدا واضح بود که می‌گفت از آنجا برو ..
آن سمت..
مدتها از آنروز می‌گذشت .. در زاغه ای پرنده بزرگ و سیاه‌رنگی بود با پاهای بلند که بالهایش را مرتب باز می‌کرد و می‌چرخید.. ولی بیننده‌ای نبود .. حتی مترسکی .. فقط گهگاهی که کلاغها به زمین می‌نشستند او با آنها قارقار می‌کرد..
و طاووس آوازی به آسمان کشید که بیشتر شبیه ناله بود ..
او هم راه را و هم خودش را گم کرده بود ..
 

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
عنوان: زندگی دو حرف بیشتر نیست
نویسنده: ꧁SARA꧂

- من از حرف های شما سر‌ در نمی‌آورم، شما من را نمی‌فهمید. اما من احساسات شما را خوب درک می‌کنم. حس می‌کنم طعم تمام غم های دنیا را چشیده‌ام. درد غریبه ای که یکی از عزیزانش را از دست داده را خوب می‌فهمم، با اینکه این اتفاق برای من نیفتاده. می‌توانم درد همه را حس کنم. درد مادری که پسر بی‌گناهش در زندان می‌پوسد را می‌فهمم؛ با اینکه نه فرزندی دارم و نه مادرم. من فقط یک بچه دبیرستانی هستم. درد عاشقی را که در انتظار معشوق است را خوب می‌فهمم؛ با اینکه نه عاشقم و نه معشوق، حتی مجنون هم نیستم...
بغضی مزاحم دختر را از حرف زدن بازداشت.
روان‌‌شناس به حرف های دریا، دختر دبیرستانی که دچار افسردگی شده بود، گوش می‌کرد و چیزهایی را داخل دفتری یادداشت می‌کرد. عینکش را کمی جلوتر جلوتر کشید و گفت:
- می‌خوای کمی آب بخوری؟
دریا سرش را تکان داد و لیوان را از روی میز برداشت و کمی از آن را نوشید. قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد و دوباره سرش را بالا برد و به روان‌‌شناس نگاه کرد و گفت:
- ببخشید، معمولاً این‌طوری می‌شم. دوست ندارم زیاد حرف بزنم.
- خب، بیشتر از همه به چی فکر می‌کنی؟
دریا گلویش را صاف کرد و بغضش را قورت داد و گفت:
- خسته شدم...
- از چی؟
-از همه چی، از زندگی، از مردم، از درد، از غم.
- چرا؟
دریا لبخند تلخی زد. گفت:
- سخت ترین سوالی که همه از من می‌پرسن همین هست. چرا؟ من خودم هم نمی‌دونم چرا. چرا بی دلیل بغض می‌کنم؟ چرا دوست دارم تنها باشم؟ چرا فقط به یه نقطه خیره می‌شم؟ چرا بی‌خودی وقتی دارم قدم می‌زنم گریه می‌کنم؟ چرا همیشه شب‌ها گریه می‌کنم؟ اصلاً چرا گریه می‌کنم؟ چرا ناراحتم؟ چرا میان خنده هام می‌خوام گریه کنم؟
قطره های اشک پشت سرهم روی گونه هایش سرازیر می‌شد.
- سعی کن خودت رو خالی کنی. هر چی تو دلت مونده رو می‌تونی بگی.
- دلم می‌خواد برگردم به بچگی. می‌خوام بمیرم ولی جراتش رو ندارم. زندگی برام تاریکه. روز هام تکراری شده. حوصله انجام دادن هیچ کاری رو ندارم. ولی بعضی وقتا می‌نویسم... فکر کنم حالم رو بهتر می‌کنه. یکی تو ذهنم بهم می‌گه " باید بُرید، باید شکست و باید خطر کرد. باید پرید! برو، بپر، ببُر، نترس." ولی جراتش رو ندارم. حس می‌کنم با رفتن آزاد می‌شم از این همه حس بد، بغض و غم. باعث و بانی همه این حسام فقط اینه که جواب یه چرا ساده و در عین حال سخت رو نمی‌تونم پیدا کنم.
دلم برای روز های خوبم تنگ شده، روزهایی که با قدم زدن تو پیاده‌رو ها بی‌خودی گریم نمی‌گرفت و بغض نمی‌کردم. دلم برای آرزو های قشنگم تنگ شده، الان تنها آرزوم رفتنه. دلم برای شب هایی که بدون فکر کردن به چیزی راحت می‌خوابیدم،تنگ شده. بازی سختیه این زندگی. تمام دلخوشی هام رو پای سادگی هام باختم. انصاف نیست از یه طرف بسازم و از طرف دیگه خراب بشه. انصاف نیست تاوان تصمیماتی رو بدم که خودم نگرفتم.
انصاف نیست مثل قبل وقتی می‌نویسم خوشحال نباشم.
با دستمال اشک هایش را پاک کرد. لبخندی زد و ادامه داد:
- ولی خب، چه انتظاری دارم؟ وقتی تو این زندگی هیچی منصفانه نیست. دیگه زمین خدا بوی زندگی نمیده. میدونین تلخ ترین جای زندگی کجاست؟ اون‌جایی که با خودت فکر می‌کنی چی فکر می‌کردم و چی شد! میدونین، خیلی وقته که دیگه زندگی خوش نمی‌گذره... فقط می‌گذره.
بدترین جای زندگی اینه که دیگه گریه کردن و زجه زدن به خاطر هیچی برات عادی میشه. دیگه هیچ گرسنه‌ای باقی نمی‌مونه... شک ندارم همین روز‌ها همه سیر میشن، از زندگی. زندگی دیگه معنی زندگی نمیده. بوی درد و غم میده.
زندگیم شده مثل دیکته... هی غلط می‌نویسم و هی پاک می‌کنم. دوباره می‌نویسم و باز پاک می‌کنم.
و سکوت. روان‌شناس بالاخره لب گشود و گفت:
- می‌دونی قشنگ‌ترین جای زندگی کجاست؟
- دیگه هیچ چیز قشنگی تو دنیا نمونده.
- اون‌جاست که به دلت یه فرصت میدی. به دلت این جرات رو میدی که دوباره به زندگی اعتماد کنه، بدی ها رو فراموش کند، دوباره منتظر یه اتفاق ناگهانی خوب باشه. این‌جا قشنگ‌ترین جای زندگیه، جایی که از صفر شروع می‌کنی، جایی که دوباره متولد میشی. زندگی قشنگی داره فقط باید یه خورده بیشتر دقت کنی دریا.
- گاهی اون‌قدر دلم از زندگی سیر می‌شه که می‌خوام تا سقف آسمان پرواز کنم
و رویش دراز بکشم آرام و آسوده ، مثل ماهی حوضمان که چند روزی میشه که روی آب شناور هست... می‌دونین بهونه برای گریه کردن زیاده ولی امان از گریه های بی‌بهونه‌ای که حتی خودمون هم دلیلش رو نمی‌دونیم. زندگی شده تلخ ترین خوابم، خسته‌ام، خسته از این خواب بلند.
- دوست داشتی زندگی چطور باشه؟
- کاش زندگی از آخر به اول بود.پیر بدنیا می‌اومدیم. اون‌موقع در رخداد یک عشق جوان می‌شدیم. بعد کودکی معصوم می شدیم و در نیمه شبی با نوازش های مادر آرام می‌مردیم. چقدر عبرت تو این عروسک هاست، و ما از عروسک کمتریم
آن ها مرده‌ان و زندگی می‌کنن، ما زندگی می‌کنیم و مرده‌ایم.
- زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست شاید آن خنده‌ای که امروز دریغش می‌کنی آخرین فرصت خندیدن هست زندگی همهمه مبهمی از خاطره‌ هاست.
هر کجا بخندی، زندگی هم اون‌جاست. زندگی، شوق رسیدن به خداست.سعی کن بخندی،اون هم بی پرو! خنده هات هستن که زندگی رو زیبا می‌کنن. میدونی دریا، زندگی دو حرف بیشتر نیست. زندگی یعنی تو!
صدای در اتاق آمد و زنی وارد شد و گفت:
- وقتتون تموم شد خانم. نفر بعدی رو صدا کنم خانم دکتر؟
دریا بدون اینکه حرفی بزند و به کسی نگاه کند شالش را جلو کشید، چتر و کوله‌اش را برداشت و از آنجا بیرون رفت.
چترش را باز کرد و در حالی که زیر باران قدم میزد، زیر لب زمزمه کرد:
- زندگی دو حرف بیشتر نیست... تو!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین