جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

اطلاعیه داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قوانین و اطلاع رسانی توسط MHP با نام داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,702 بازدید, 70 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته قوانین و اطلاع رسانی
نام موضوع داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,294
45,674
مدال‌ها
3
نام داستان: آتش و خاکستر
اپیزود سوم
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

گاهی حس می‌کنم با دو نفر ازدواج کرده‌ام؛ یکی گلرخی که مهربان، باهوش و خلاق است، صبح‌ها قهوه‌ام را با عشق مهیا می‌کند، با صبر و حوصله برایم میز صبحانه می‌چیند و با لبخند دلنشینش مرا بدرقه می‌کند. دیگری موجودی ترسیده و خشمگین که ناگهان از پشت چشمان زیبایش بیرون می‌زند و همه‌ی آرامش زندگیمان را بهم می‌ریزد. از همان قرار اولمان فهمیدم او پیش‌بینی‌ناپذیر است و سخت‌ترین قسمت رابطه‌مان همین خصلت اوست که نمی‌توانم عکس‌العمل‌هایش را پیش‌بینی کنم. وقتی همان روز اول در آن پیام بلند و عجیب، با تهدید به خودکشی او روبه‌رو شدم، سریع از ترس جلسه‌ام را نیمه‌کاره رها کردم و سراغش رفتم. درکش نمی‌کردم، اما مادرش گفت این واکنش معمولی اوست. جا خوردم و کمی در انتخاب او تردید کردم، اما همین که نگاهم به نگاه شرمنده‌اش افتاد، تمام دلخوری‌هایم فراموشم شد. من او را دوست داشتم. مدت‌ها بود که فکرش مرا مشغول خود ساخته بود و می‌دانستم نمی‌توانم بدون او زندگی کنم، گرچه معلوم بود زندگی سختی را در کنارش خواهم داشت، اما من او را می‌خواستم، پس به حرف‌های هیچ‌ک.س گوش نکرده و با او ازدواج کردم. زندگی خوبی باهم داشتیم؛ گرچه گاهی اقات واقعاً سخت می‌شد. یک‌ شام عاشقانه کامل می‌توانست با یک تفسیر اشتباه از حرفی که زده‌ام به جهنم تبدیل شود. اگر دیر به خانه می‌آمدم یعنی داشتم خ*یانت می‌کردم اگر زود می‌آمدم شاید نقشه‌ای داشتم. گاهی از ترس آغاز شدن یک‌ جنگ سکوت می‌کردم، اما همین سکوت جرقه‌ی انفجاری برای او بود که چرا با او حرف نمی‌زنم. گاهی می‌ترسیدم ماندنم در هنگام خشم او، مرا هم طوفانی کند، پس او را ترک کرده به اتاق دیگری می‌رفتم؛ برایم سخت بود، رها کردنش در هنگام عصبانیت، اما برای اینکه اوضاع بدتر نشود مجبور بودم، چون تیغ‌های زبانش قلبم را خراش می‌داد و‌ می‌ترسیدم من هم کنترل خودم را از دست بدهم.
یک روز عزیزترین شخص زندگی او بودم و روز دیگر به علت یک تأخیر در پاسخگویی یا یک نگاه به دشمنی تبدیل می‌شدم که قصدم فقط فریب و رها کردن اوست. گاه نیمه‌شب‌ها با گریه‌هایش از خواب بیدار میشدم و مدتها فقط به گله‌هایش گوش می‌کردم، چرا که خواب دیده بود من او را رها کرده و رفته‌ام و اگر جوابی می‌دادم که موردپسندش نبود، خودم هدف قرار می‌گرفتم که همیشه دروغ گفته‌ام. گاهی واقعاً کلافه می‌شدم، اما وقتی او بعد از پایان اوج درگیری‌های عاطفی‌اش باز با یک تدارک عاشقانه از من عذرخواهی می‌کرد و در گوشم از دوست داشتنم می‌گفت، همه بدی‌هایش را فراموش می‌کردم.
زمانی پیش مادرش از کارهایش گله کردم و او گفت:
- گلرخ وقتی کوچک بود از چیزی نمی‌ترسید شاد و سرزنده و بازیگوش بود، اما از یک جایی گوشه‌گیر شد. انگار شخص دیگری از درونش بیدار شد. یک روز شاد و یک روز غمگین بود. موقع غم در اتاقش را به روی خودش قفل می‌کرد و ساعت‌ها گریه می‌کرد تا آرام شود.
مادرش می‌گفت که دیگر‌ عادت کرده و من هم باید عادت کنم. او خود را به خاطر این وضع گلرخ مقصر می‌دانست و می‌گفت حتماً وقتی پدرش آن‌ها را ترک کرده به اندازه‌ی کافی به او محبت نکرده است.
بالأخره با اصرار من گلرخ راضی به درمان شد و دکترها گفتند او اختلال شخصیت مرزی دارد. دکتر علائم بیماری را شرح می‌داد و من رد آن کلمات سرد پزشکی را با تمام وجود در زندگی با گلرخ حس می‌کردم.
اوج تنش زندگی ما از ماجرای پیام شروع شد. بعد از آنکه آن روز صبح با خستگی زیاد و تن و بدنی کوبیده از رانندگی طولانی، به امید آغوش او به خانه برگشتم، صحنه‌ای دیدم که زندگی را برایم تیره کرد. او را دستبندزده سوار ماشین پلیس می‌کردند. اول مات شدم. بعد خواستم جلو‌ دویده و مانع مأموران شوم، اما نگذاشتند. وقتی حرف‌های مادر و خواهرم را شنیدیم و پیامش را در صفحه‌اش دیدم از همه چیز مأیوس شدم؛ از بهبودی، از آینده زندگی‌مان، از خودم و از گلرخ. تا دادگاه میلی به دیدنش نداشتم. مغزم می‌گفت زندگی با او برایم جهنم است، باید به حرف نزدیکانم گوش دهم و از او جدا شوم. قلبم مرا به سوی او می‌خواند. بارها پاهای نافرمانم مرا به نزدیک‌ خانه‌ی مادرش کشاند، اما آنقدر از او دلخور بودم که نتوانستم پیش بروم. من برای او همه کار می‌کردم و او باز هم به من اعتماد نداشت. من تا کی می‌توانستم با این بی‌اعتمادی زندگی کنم؟ می‌خواستم بعد از این نفس راحتی بکشم. به اصرار مادر و خواهرم شکایت کردم، اما قلبم راضی نبود. وقتی در دادگاه دوباره دیدمش دلم باز لرزید. با دیدن آن چشمان مظلوم، ملتمس و ترسیده، بی‌پناهی‌اش را حس کردم و باز برایش پر کشیدم.
چرا فراموش کردم همه این بی‌ثباتی‌ها از سر بیماری است و هیچ‌کدام دست خودش نیست؟ چرا فراموش کردم او حتی تهدید به کشتنش هم از سر واقعیت نیست و همه چیز به این برمی‌گردد که نمی‌تواند خود را کنترل کرده و در موقع بحران مثل یک انسان سالم فکر کند؟ گلرخ مرا هیچ‌ک.س درک نمی‌کرد.
او‌ فقط بیش از حد می‌ترسید، از تنهایی و رها شدن. وای که من هم می‌خواستم او را رها کنم! چه کابوسی بالاتر از این برای او؟ نه! من نمی‌توانستم عزیزم را شکنجه کنم. شاید اگر برای زندگی راحت خودم را از او دور می‌کردم باعث می‌شدم همه‌ی تهدید به خودکشی‌هایش را عملی کند و من بعد از آن چگونه باید زندگی می‌کردم؟ من گلرخ را می‌خواستم با همه معایبش. بعد از دادگاه با تمام‌ مخالفت‌های اطرافیانم او را به خانه برگرداندم و ماه‌ها باهم به مشاوره رفتیم. من هم یاد گرفتم همیشه نباید حق را به او بدهم، گاهی باید مرز بگذارم و برای او مشخص کردم این مرزها فقط برای جلوگیری از نابودی زندگی‌مان است. وقتی فریاد می‌زند که «تو دیگر مرا دوست نداری و می‌خواهی بروی» فقط بگویم «دوستت دارم، اما الان وقت گفتگو نیست، بهتر است وقتی آرام شدیم حرف بزنیم» می‌دانم دیگر هرگز نباید تماسش را بی‌پاسخ بگذارم و هرگاه با خشم تماس گرفت و گلایه کرد فقط بگویم «من تو را دوست دارم و همیشه هم دوستت خواهم داشت، ولی وقتی آرام‌تر شدی باز باهم حرف می‌زنیم.»
تقلاهای او را برای بهبودی می‌بینم و گاهی عذاب می‌کشم، چون نمی‌توانم درد عزیزترین کسم را تسکین دهم. فقط کنارش می‌نشینم و او را در آغوش می‌گیرم و با تمام وجود می‌گویم او‌ را درک‌ می‌کنم.
گلرخ شجاع‌ترین زنی است که دیده‌ام. با او هر هفته پیش درمانگر می‌روم و تلاش او را که سعی دارد با تاریک‌ترین بخش وجودش روبه‌رو شود، می‌بینم. پیشرفت او یکنواخت نیست. گاهی چند هفته عالیست و بعد ناگهان یک قدم عقب می‌رود و دوباره به رفتارها و ا‌فکار پرتنش خودش برمی‌گردد. ولی من باز هم عاشق او هستم. عشق به گلرخ مانند زندگی در کنار اقیانوس است، همان‌قدر که آرام و زیباست، گاهی هم با سونامی و طوفان‌هایش همه‌چیز را خراب می‌کند؛ اما من ساحلش را دوست دارم و یاد گرفته‌ام چگونه از روی نشانه‌ها وقوع طوفان را زودتر تشخیص دهم.
هنوز می‌ترسد من بروم، اما من واقعاً قصد ندارم بروم. من همیشه در انتظار آن نسیم آرامش‌بخش پس از طوفان او هستم که او را به بهترین و خواستنی‌ترین همسر دنیا تبدیل می‌کند.
زندگی با او مثل زندگی با فردی بدون پوست است که هر لمس کوچکی ممکن است یک درد غیرقابل تحمل برای او ایجاد کند.
با همه اینها من شاهد رشد محسوس او هستم. او که قبلاً با کوچک‌ترین احساس طرد شدن همه چیز را نابود شده می‌دید اکنون یاد گرفته مکث کند و اگر نتوانست و کنترلش را از دست داد و از خود ناامید شده و فریاد زد «باز هم مرا دوست خواهی داشت؟» می‌گویم:
- بله دوستت دارم، چون این زندگی مال هر دونفر ماست.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین