جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

اطلاعیه داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قوانین و اطلاع رسانی توسط MHP با نام داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,157 بازدید, 72 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته قوانین و اطلاع رسانی
نام موضوع داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,621
مدال‌ها
3
نام داستان: آتش و خاکستر
اپیزود سوم
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

گاهی حس می‌کنم با دو نفر ازدواج کرده‌ام؛ یکی گلرخی که مهربان، باهوش و خلاق است، صبح‌ها قهوه‌ام را با عشق مهیا می‌کند، با صبر و حوصله برایم میز صبحانه می‌چیند و با لبخند دلنشینش مرا بدرقه می‌کند. دیگری موجودی ترسیده و خشمگین که ناگهان از پشت چشمان زیبایش بیرون می‌زند و همه‌ی آرامش زندگیمان را بهم می‌ریزد. از همان قرار اولمان فهمیدم او پیش‌بینی‌ناپذیر است و سخت‌ترین قسمت رابطه‌مان همین خصلت اوست که نمی‌توانم عکس‌العمل‌هایش را پیش‌بینی کنم. وقتی همان روز اول در آن پیام بلند و عجیب، با تهدید به خودکشی او روبه‌رو شدم، سریع از ترس جلسه‌ام را نیمه‌کاره رها کردم و سراغش رفتم. درکش نمی‌کردم، اما مادرش گفت این واکنش معمولی اوست. جا خوردم و کمی در انتخاب او تردید کردم، اما همین که نگاهم به نگاه شرمنده‌اش افتاد، تمام دلخوری‌هایم فراموشم شد. من او را دوست داشتم. مدت‌ها بود که فکرش مرا مشغول خود ساخته بود و می‌دانستم نمی‌توانم بدون او زندگی کنم، گرچه معلوم بود زندگی سختی را در کنارش خواهم داشت، اما من او را می‌خواستم، پس به حرف‌های هیچ‌ک.س گوش نکرده و با او ازدواج کردم. زندگی خوبی باهم داشتیم؛ گرچه گاهی اقات واقعاً سخت می‌شد. یک‌ شام عاشقانه کامل می‌توانست با یک تفسیر اشتباه از حرفی که زده‌ام به جهنم تبدیل شود. اگر دیر به خانه می‌آمدم یعنی داشتم خ*یانت می‌کردم اگر زود می‌آمدم شاید نقشه‌ای داشتم. گاهی از ترس آغاز شدن یک‌ جنگ سکوت می‌کردم، اما همین سکوت جرقه‌ی انفجاری برای او بود که چرا با او حرف نمی‌زنم. گاهی می‌ترسیدم ماندنم در هنگام خشم او، مرا هم طوفانی کند، پس او را ترک کرده به اتاق دیگری می‌رفتم؛ برایم سخت بود، رها کردنش در هنگام عصبانیت، اما برای اینکه اوضاع بدتر نشود مجبور بودم، چون تیغ‌های زبانش قلبم را خراش می‌داد و‌ می‌ترسیدم من هم کنترل خودم را از دست بدهم.
یک روز عزیزترین شخص زندگی او بودم و روز دیگر به علت یک تأخیر در پاسخگویی یا یک نگاه به دشمنی تبدیل می‌شدم که قصدم فقط فریب و رها کردن اوست. گاه نیمه‌شب‌ها با گریه‌هایش از خواب بیدار میشدم و مدتها فقط به گله‌هایش گوش می‌کردم، چرا که خواب دیده بود من او را رها کرده و رفته‌ام و اگر جوابی می‌دادم که موردپسندش نبود، خودم هدف قرار می‌گرفتم که همیشه دروغ گفته‌ام. گاهی واقعاً کلافه می‌شدم، اما وقتی او بعد از پایان اوج درگیری‌های عاطفی‌اش باز با یک تدارک عاشقانه از من عذرخواهی می‌کرد و در گوشم از دوست داشتنم می‌گفت، همه بدی‌هایش را فراموش می‌کردم.
زمانی پیش مادرش از کارهایش گله کردم و او گفت:
- گلرخ وقتی کوچک بود از چیزی نمی‌ترسید شاد و سرزنده و بازیگوش بود، اما از یک جایی گوشه‌گیر شد. انگار شخص دیگری از درونش بیدار شد. یک روز شاد و یک روز غمگین بود. موقع غم در اتاقش را به روی خودش قفل می‌کرد و ساعت‌ها گریه می‌کرد تا آرام شود.
مادرش می‌گفت که دیگر‌ عادت کرده و من هم باید عادت کنم. او خود را به خاطر این وضع گلرخ مقصر می‌دانست و می‌گفت حتماً وقتی پدرش آن‌ها را ترک کرده به اندازه‌ی کافی به او محبت نکرده است.
بالأخره با اصرار من گلرخ راضی به درمان شد و دکترها گفتند او اختلال شخصیت مرزی دارد. دکتر علائم بیماری را شرح می‌داد و من رد آن کلمات سرد پزشکی را با تمام وجود در زندگی با گلرخ حس می‌کردم.
اوج تنش زندگی ما از ماجرای پیام شروع شد. بعد از آنکه آن روز صبح با خستگی زیاد و تن و بدنی کوبیده از رانندگی طولانی، به امید آغوش او به خانه برگشتم، صحنه‌ای دیدم که زندگی را برایم تیره کرد. او را دستبندزده سوار ماشین پلیس می‌کردند. اول مات شدم. بعد خواستم جلو‌ دویده و مانع مأموران شوم، اما نگذاشتند. وقتی حرف‌های مادر و خواهرم را شنیدیم و پیامش را در صفحه‌اش دیدم از همه چیز مأیوس شدم؛ از بهبودی، از آینده زندگی‌مان، از خودم و از گلرخ. تا دادگاه میلی به دیدنش نداشتم. مغزم می‌گفت زندگی با او برایم جهنم است، باید به حرف نزدیکانم گوش دهم و از او جدا شوم. قلبم مرا به سوی او می‌خواند. بارها پاهای نافرمانم مرا به نزدیک‌ خانه‌ی مادرش کشاند، اما آنقدر از او دلخور بودم که نتوانستم پیش بروم. من برای او همه کار می‌کردم و او باز هم به من اعتماد نداشت. من تا کی می‌توانستم با این بی‌اعتمادی زندگی کنم؟ می‌خواستم بعد از این نفس راحتی بکشم. به اصرار مادر و خواهرم شکایت کردم، اما قلبم راضی نبود. وقتی در دادگاه دوباره دیدمش دلم باز لرزید. با دیدن آن چشمان مظلوم، ملتمس و ترسیده، بی‌پناهی‌اش را حس کردم و باز برایش پر کشیدم.
چرا فراموش کردم همه این بی‌ثباتی‌ها از سر بیماری است و هیچ‌کدام دست خودش نیست؟ چرا فراموش کردم او حتی تهدید به کشتنش هم از سر واقعیت نیست و همه چیز به این برمی‌گردد که نمی‌تواند خود را کنترل کرده و در موقع بحران مثل یک انسان سالم فکر کند؟ گلرخ مرا هیچ‌ک.س درک نمی‌کرد.
او‌ فقط بیش از حد می‌ترسید، از تنهایی و رها شدن. وای که من هم می‌خواستم او را رها کنم! چه کابوسی بالاتر از این برای او؟ نه! من نمی‌توانستم عزیزم را شکنجه کنم. شاید اگر برای زندگی راحت خودم را از او دور می‌کردم باعث می‌شدم همه‌ی تهدید به خودکشی‌هایش را عملی کند و من بعد از آن چگونه باید زندگی می‌کردم؟ من گلرخ را می‌خواستم با همه معایبش. بعد از دادگاه با تمام‌ مخالفت‌های اطرافیانم او را به خانه برگرداندم و ماه‌ها باهم به مشاوره رفتیم. من هم یاد گرفتم همیشه نباید حق را به او بدهم، گاهی باید مرز بگذارم و برای او مشخص کردم این مرزها فقط برای جلوگیری از نابودی زندگی‌مان است. وقتی فریاد می‌زند که «تو دیگر مرا دوست نداری و می‌خواهی بروی» فقط بگویم «دوستت دارم، اما الان وقت گفتگو نیست، بهتر است وقتی آرام شدیم حرف بزنیم» می‌دانم دیگر هرگز نباید تماسش را بی‌پاسخ بگذارم و هرگاه با خشم تماس گرفت و گلایه کرد فقط بگویم «من تو را دوست دارم و همیشه هم دوستت خواهم داشت، ولی وقتی آرام‌تر شدی باز باهم حرف می‌زنیم.»
تقلاهای او را برای بهبودی می‌بینم و گاهی عذاب می‌کشم، چون نمی‌توانم درد عزیزترین کسم را تسکین دهم. فقط کنارش می‌نشینم و او را در آغوش می‌گیرم و با تمام وجود می‌گویم او‌ را درک‌ می‌کنم.
گلرخ شجاع‌ترین زنی است که دیده‌ام. با او هر هفته پیش درمانگر می‌روم و تلاش او را که سعی دارد با تاریک‌ترین بخش وجودش روبه‌رو شود، می‌بینم. پیشرفت او یکنواخت نیست. گاهی چند هفته عالیست و بعد ناگهان یک قدم عقب می‌رود و دوباره به رفتارها و ا‌فکار پرتنش خودش برمی‌گردد. ولی من باز هم عاشق او هستم. عشق به گلرخ مانند زندگی در کنار اقیانوس است، همان‌قدر که آرام و زیباست، گاهی هم با سونامی و طوفان‌هایش همه‌چیز را خراب می‌کند؛ اما من ساحلش را دوست دارم و یاد گرفته‌ام چگونه از روی نشانه‌ها وقوع طوفان را زودتر تشخیص دهم.
هنوز می‌ترسد من بروم، اما من واقعاً قصد ندارم بروم. من همیشه در انتظار آن نسیم آرامش‌بخش پس از طوفان او هستم که او را به بهترین و خواستنی‌ترین همسر دنیا تبدیل می‌کند.
زندگی با او مثل زندگی با فردی بدون پوست است که هر لمس کوچکی ممکن است یک درد غیرقابل تحمل برای او ایجاد کند.
با همه اینها من شاهد رشد محسوس او هستم. او که قبلاً با کوچک‌ترین احساس طرد شدن همه چیز را نابود شده می‌دید اکنون یاد گرفته مکث کند و اگر نتوانست و کنترلش را از دست داد و از خود ناامید شده و فریاد زد «باز هم مرا دوست خواهی داشت؟» می‌گویم:
- بله دوستت دارم، چون این زندگی مال هر دونفر ماست.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,621
مدال‌ها
3
داستان: خستگی
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

پلک‌هایم انگار با چسب به هم چسبیده‌اند. صدای نق‌نق‌اش باز به گوشم می‌رسد. اصلاً دلم نمی‌خواهد چشمانم را باز کنم. تازه گرم خواب شده‌اند. آرام نشدنش می‌گوید چاره‌ای جز بیداری ندارم. سرم را برای طلب یاری می‌چرخانم. او هم رفته. متوجه رفتنش هم نشده‌ام. آهی کشیدم. چقدر بیهوده طلب کمک داشتم. مگر دیشب یک لحظه برخاست تا جای من بیدار بماند؟ شنبه بود و باید می‌رفت. مثل هر شنبه‌ی دیگر. می‌رفت تا چهار روز دیگر برگردد. خسته باز سرم‌ را روی بالش می‌گذارم. هنوز نق‌نق می‌کند. چه میشد راحت بخوابی؟ بی‌حال به طرفش سر می‌چرخانم. کمی سرم را بلند می‌کنم. دست روی پیشانی‌اش می‌گذارم. کل دیشب را نخوابیده و تلاش کرده بودم خنکش کنم، اما‌ هنوز تنش در کوره بود. بغض کرده و‌ سرم‌ را روی بالش می‌کوبم. هنوز نق‌نق بی‌حالش را می‌شنوم. چشمانم‌ می‌سوزد و سرم‌ درد می‌کند.
- تو رو‌ چیکار کنم؟ چرا باز تب کردی؟
به طرف پنجره سر می‌چرخانم. شرشر باران هنوز ادامه دارد.
- آخه توی بارون؟
این چهارمین شنبه‌ای بود که شب نخوابیده و باید برمی‌خاستم تا او را پیش دکتر ببرم. این بار سخت‌تر بود. آن بیرون باران می‌آمد. مجبور‌ بودم. تنش در آتش می‌سوخت و خنک هم‌ نمی‌شد. به هر ضرب و زوری بود برخاستم و‌ او را لباس پوشاندم، خودم هم‌ لباس پوشیدم و بغلش کردم.
- وای! ماشالله! تو کی این‌قدر سنگین شدی؟
چترم را برداشته و بچه به بغل بیرون زدم.
***
جمع کردن چادر و همزمان بغل کردن یک بچه سنگین شده، خودش مصیبت عظمی بود و نگه‌داشتن چتر و رسیدن به اتوبوس در زیر باران عزایی دیگر.
از بی‌قراری چادرم را چنگ می‌زند و از سر و کولم بالا می‌رود و نمی‌گذارد روی صندلی بنشینم. کمرم درد می‌کند و دستم از سنگینی تنش.
***
- آقای دکتر! این چهارمین شنبه است که دارم میارمش اینجا، باز تب کرده.
دکتر اخم می‌کند و متعجب می‌پرسد:
- چهار هفته؟ بذار سابقه‌شو ببینم، شاید یه مشکل جدی داره.
دلهره وجودم را چنگ‌ می‌زند. نکند طوری شده؟ حالا من دست‌تنها، بدون پدرش، در این باران کجا بروم؟
بچه هم در آغوشم آرام نمی‌گیرد نق می‌زند، مدام چادرم را چنگ می‌زند و می‌خواهد از من بالا برود، یعنی نشین و بلند شو مرا بگردان.
***
باز خوب که دکتر خیالم را راحت کرد. مشکل بزرگی نیست. بچه است و باز سرماخورده. چند قلم‌ دارو نوشت و چند توصیه کرد. در همان باران با یک دست بچه را بغل زده و چادرم را هم با همان جمع کردم و با دست دیگر چتر را گرفته‌ام. بچه کل وجودش را روی شانه‌ام انداخته. شانه‌ام به سِر شدن نزدیک می‌شود با مرثیه‌ی شرشر باران روی چتر، خیابان را رد کرده و‌ وارد داروخانه می‌شوم. بچه را روی صندلی انتظار می‌گذارم تا چتر را جمع کرده و نسخه را به داروخانه‌چی بدهم. لحظه‌ای تحمل نمی‌کند و صدای گریه‌اش بلند می‌شود. دستپاچه نسخه را می‌دهم و به طرفش می‌روم تا بلندش کنم. آرام نمی‌شود و چنان چنگ به چادرم می‌زند که چادر عقب می‌رود، فقط می‌توانم برای جلوگیری از نیفتادنش آن را تا پیشانی‌ام جلو بکشم. بالای ابروهایم قرار می‌گیرد و مثل پیرزن‌ها می‌شوم، اما چه اهمیتی دارد؟ بچه هنوز نق می‌زند و سعی می‌کند با پاهایش از من بالا برود، یعنی نایست و راه برو. دیگر توان پاهایم هم دارد می‌رود. با هزار دردسر دارو را گرفته، کارت کشیده، کیسه‌ی دارو‌ را در کیف می‌گذارم و بیرون می‌زنم. هنوز چتر را باز نکرده‌ام. نگاهم به اتوبوس می‌خورد. وای! باید به آن برسم، وگرنه در زیر این باران کی دیگر ماشین گیرم‌ می‌آید؟ بی‌خیال چتر شده و چادر را روی بچه می‌کشم و می‌دوم، به اتوبوس که رسیده‌ام دیگر خیس آب شده‌ام. چه خوب که بچه زیر چادر بود و‌ خیس نشد! با همان وضع، همین که می‌نشینم تا نفس راحتی بکشم، بچه عطسه می‌کند. زنی سرزنش‌وار می‌گوید:
- چقدر بی‌فکری؟ واسه چی توی این هوا بچه رو آوردی بیرون که سرما بخوره؟
دلم می‌شکند. گریه‌ام می‌گیرد. دستم سِر شده و دیگر توانی در پاها و‌ کمرم نمانده، اما قلبم بیشتر از همه‌جایم درد می‌کند. جوابی نمی‌دهم و سعی می‌کنم اشک‌ نریزم؛ مگر میشود؟ دلم بد گرفته و برای خالی کردن حرص درونم برایش پیام می‌نویسم.
- تو چرا هیچ‌وقت نیستی؟
کل گلایه‌ام از او، کار شهرستانش، نبودن چهار روز در هفته‌اش و تنها بودنم با یک بچه‌ی مریض در زیر باران می‌شود همین جمله که آن هم مثل بسیاری از پیام‌های دیگر بی‌جواب می‌ماند.
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,621
مدال‌ها
3
داستان: دلهره
نویسنده: دردانه عوض‌زاده


پنجه‌هایم را در پنجره فولاد گیر داده و درحال گفتن آخرین حرف‌هایم با امام‌رضا بودم. قرار بود بعد از این زیارت، همگی از جلوی حرم سوار ون دربستی شده و تا ترمینال برویم که به اتوبوس کاروان برسیم. همه‌ی وسایلمان را از مقابل زائرسرا درون ون جاسازی کرده بودیم و برای زیارت آخر به حرم آمده‌بودیم. تلفنم را از جیب مانتویم بیرون کشیدم و یک بار دیگر شماره‌ی پدر را گرفتم.
«دستگاه مشترک موردنظر در شبکه موجود نمی‌باشد»
رختی که از دیشب درون دلم داخل تشت افتاده‌بود دوباره به شست‌وشو‌ افتاد. چرا بابا از دیروز جواب تلفنش را نمی‌داد؟
اخم‌هایم درهم شد. اولین بار بود با کاروان دانشجویی به مشهد آمده بودم و از اول سفر، هر روز بیش از سه وعده یا بابا تماس می‌گرفت یا من زنگ می‌زدم، اما از دیروز ظهر که آخرین تماسمان بود دیگر جواب نداده بود. دم‌غروب که بازار رفته‌بودیم، زنگ زدم تا از مادر بپرسد اگر چیزی لازم دارد برایش بخرم؛ جواب نداد. شب هم زنگ زدم بگویم‌ چه ساعتی حرکت می‌کنیم، باز هم جواب نداد. الان هم می‌خواستم بپرسم او یا مادر اگر حاجتی دارند بگویند تا از امام‌رضا بخواهم، اما جواب نداد. یعنی چه شده بود؟ سابقه نداشت بابا این همه وقت جواب ندهد. همان‌طور که روی صفحه‌ی کوچک گوشی چشم دوخته بودم و با دکمه‌ی چهارجهته پایین صفحه از روی نام‌های درون دفتر تلفنم پایین می‌رفتم، نگاهم روی نام‌ سامان قفل شد. نه! من با او قهر بودم و اصلاً به او زنگ نمی‌زدم. برادر است که باشد. بزرگتر است؟ خب باشد. حق نداشت برای آمدنم به این سفر الم‌شنگه به پا کند، آن هم وقتی بابا خودش اجازه داده بود. انگار من بچه‌ام و از عهده‌ی خودم برنمی‌آیم. کاش مامان گوشی داشت. حالا با این دلشوره چه می‌کردم؟
- خانم کامیار؟
با صدای خانم سپهداری مسئول کاروان رو از پنجره فولاد گرفتم.
- جانم!
- دل بکن بریم خانومی! همه منتظرن.
دستپاچه «چشم» گفتم و رو به پنجره فولاد کردم.
- قربونت برم‌ آقا، خودت به دادم برس، بابا...
زبانم‌ نچرخید از فکری که دلهره به جانم انداخته‌ بود حرف بزنم.
- خودت خوب می‌دونی، دیگه همه‌چی دست خودت، خداحافظ آقا!
تازه سوار ون شده بودم و هنوز ون حرکت نکرده بود که صدای زنگ گوشی‌ام‌ بلند شد. ذوق زده دست در جیبم کردم.
- قربونت باباجان کجا بودی...
هنوز حرفم تمام نشده بود که با دیدن نام سامان روی صفحه گوشی اخم‌هایم درهم شد. چرا او‌ زنگ زده بود؟ ما که باهم قهر بودیم. اصلاً سابقه نداشت به من زنگ بزند. با دلهره دکمه‌ی سبز را فشردم.
- سلام.
- سلام چطوری؟
در صدایش چیزی‌ معلوم نبود. خیلی خونسرد بود.
- خوبم.
- کجایید الان؟
باور کنم او‌ برای پیگیری زمان رسیدنم زنگ زده؟
- تازه داریم میریم‌ ترمینال تا راه بیفتیم.
- خب هر وقت نزدیک شدید خبر بده بیام دنبالت.
زیادی مهربان نشده بود؟ فقط یک‌ «چشم» گفتم.
- کاری نداری؟
- نه.
- پس‌ خداحافظ.
«خداحافظ» ضعیفی گفتم و به صفحه‌ی تاریک گوشی‌ چشم دوختم. چرا سامان زنگ زده بود؟ دوباره شماره بابا را گرفتم.
مشترک‌ موردنظر...
- اَه...!
گوشی‌ را قطع کردم و درون جیبم انداختم. با دندان به جان لبم افتادم. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ دلشوره‌ی درون دلم‌ دیگر به قل‌قل افتاده بود. سعی کردم به احتمالات بد درون ذهنم محال جولان ندهم.
تا به اتوبوس رسیده، سوار شده و از مشهد خارج شویم درمقابل هجوم فکرهای منفی مقاومت کردم، اما‌ بعد دیگر شکست خوردم. معده‌ام‌ به هم‌ می‌پیچید و سر دلم‌ شور میزد. نکند برای بابا اتفاقی افتاده باشد؟ دیشب در خواب؟ یا دیروز که با ماشین بیرون رفته است؟ یا شاید هم اصلاً بی‌ماشین در‌ یکی از خیابان‌های شلوغ شهر...؟
- وای نه خدا نکند!
حتی می‌ترسیدم به سامان زنگ بزنم و پیگیر بابا شوم. اگر خدای نکرده می‌گفت... نه، نه، ان‌شاءالله که اتفاقی نیفتاده بود، ولی اگر یک وقت...؟
تا به شهرمان برسیم کنج صندلی اتوبوس خزیدم و با خوردن پوست لبم به تصاویر کنار جاده خیره شدم. آن‌ها هم با سرعت رد می‌شدند و دل‌آشوبه‌ی مرا بیشتر می‌کردند. کاش اصلاً نمی‌رسیدم که خبر بدی نشنوم. کاش تا ابد در همین حالت بی‌خبری می‌ماندم. اگر قرار بود آن خبر مهیب را بشنوم به خانه نمی‌رسیدم بهتر بود. به پلیس‌راه شهر که رسیدیم برای چندمین بار شماره‌ی بابا گرفتم و باز آن صدای زنانه‌ی منحوس. ناچار شماره‌ی سامان را گرفتم. تا جواب بدهد، جانم به لبم رسید.
- سلام!
سلام ضعیفی دادم و گوش سپردم شاید صدای قرآن بشنوم. نمی‌آمد. حتماً آن زمان زیادی را که منتظر جوابش مانده بودم را صرف آرام کردن اطرافش کرده‌ بود که من چیزی نفهمم.
- رسیدی؟
زبانم برای پرسیدن از بابا چوب خشک شده بود. فقط گفتم:
- نزدیکیم.
- خب بیایم جلوی دانشگاه دیگه؟
- آره.
- پس زود میایم.
قطع کرد.
- میان؟ با کی؟ حتماً با بابا دیگه.
آب خنکی روی دلشوره‌ی قلبم ریخته شد. همه چیز خاموش شد. اتفاق بدی نیفتاده بود که الکی نگران شدم. از اتوبوس که پیاده شدم و ساکم را تحویل گرفتم، سر چرخاندم و چشمم به پیکان سفید بابا افتاد. ذوق‌زده قدم پیش گذاشتم. کمی که رفتم هر دو در جلوی آن باز شد و سامان و‌ مادر پیاده شدند. تمام ذوقم به آنی کور شد. پس بابا کو؟ سرعتم آهسته شد. نگاهم بین سامان که میان در راننده و سقف تکیه زده و ایستاده بود و مادر که پیش می‌آمد رد و بدل شد. چرا مامان هم آمده بود؟ یعنی می‌خواستند همان خبر بدی که منتظرش بودم را به من بدهند؟ این چه لباسی بود که مادر پوشیده بود؟ پس آن لباس بیرونی همیشگی‌اش کجا بود؟ مگر چقدر عجله داشته که یک لباس سردستکی پوشیده‌ بود؟ شاید در لحظه‌ی آخر برای اینکه من نفهمم چه شده، لباس مشکی‌اش را عوض کرده و‌ نتوانسته یک لباس درست بپوشید. بغضِ درون گلویم بزرگ شد. پس فکرهایم‌ واقعیت داشت. مادر در آغوشم گرفت، اما‌ من فقط در‌ فکر‌ بابا بودم.
- سلام عزیزم رسیدن بخیر! چقدر دلتنگت شدم.
مگر چقدر‌ از هم دور بودیم‌ که دلتنگم‌ شود؟ فقط یک‌ هفته‌ی ناقابل! نه، حتماً می‌خواست قبل از دادن خبر دلداری‌ام بدهد. نگاهم را به طرف سامان چرخاندم که مثل همیشه بی‌خیال آرنجش را به سقف ماشین تکیه داده و نگاهم‌ می‌کرد. عجب بازیگر خوبی بود او! زبانم نمی‌چرخید، فقط نگاهم التماس‌وار به آن دو بود که از بابا بگویند. سوار شدیم. بغض گلویم‌ آنقدر بزرگ شده‌ بود که اگر لب باز می‌کردم چشم‌هایم‌ نشت می‌کرد. نگاهم میان‌ مادر و سامان که جلو بودند می‌چرخید. چرا چیزی نمی‌گفتند؟
ماشین که حرکت کرد بالأخره کل جرئتم‌ را جمع کردم و‌ با نهایت خودداری پرسیدم:
- بابا چطوره؟
مردم تا مادر پاسخ داد:
- خوبه!
- چرا‌ بابا نیومد؟
سامان جواب داد:
- ناراحتی من اومدم‌ دنبالت؟
بیا، نمی‌خواست جواب درست بدهد. دیگر ترسیدم چیز بیشتری بپرسم. مادر از زیارت و حرم پرسید و به زور جواب دادم ؛ در آخر پرسید ما رو هم دعا کردی؟ یک «بله» گفتم و دوباره سکوت شد. معلوم بود فقط می‌خواهند مرا سرگرم کنند تا برسیم. اگر جلوی خانه با بنرهای سیاه روبه‌رو شوم چه؟ چشمانم پرآب شده و‌ می‌سوخت. در دل التماس می‌کردم که یک نفر چیزی بگوید، اما‌ فقط سکوت برقرار بود.
ماشین که مقابل خانه نگه داشت. سریع سرم را چرخاندم. نه خبری از پرچم سیاه بود، نه اعلامیه؛ حتماً همه را جمع کرده بودند تا من نفهمم. سریع پیاده شدم. در خانه روی هم بود؛ حتماً خانه پر از مهمان بود و برای رفت و آمد راحت‌تر در را باز گذاشته بودند. در را پرشتاب هل دادم و‌ داخل شدم. با چیزی که دیدم سرجایم‌ میخکوب شدم. اشک‌های چشمم بالأخره راه افتاد.
- بابایی!
با عرق‌گیر و‌ پیژامه روی بهارخواب نشسته بود و داشت قلیان می‌کشید.
- بَه! دختر بابایی! بالأخره اومدی؟
به طرفش دویدم و‌ خودم‌ را در آغوشش انداختم.
- چرا از دیروز جواب تلفتنتو نمی‌دادی؟
نی قلیان را کنار گذاشت و‌ مرا نوازش کرد.
- تلفن؟ ها... نگفتن بهت؟ دیروز ظهر‌ افتاد توی چاه توالت، نشد درش بیارم.
از تصورش حالم‌ بهم خورد و چندش‌وار گفتم:
- عی! بابایی حرفشو نزن!
پدر خندید. «لوس» گفتن سامان را که ساکم را زمین می‌گذاشت، شنیدم. محل‌ نگذاشتم. بابا همان‌طور‌ که می‌خندید گفت:
- بددل‌ نباش، تو دختر‌ منی.
خودم را بیشتر در آغوشش فشردم. خنده‌هایش زیباترین بود و بوی تنش حتی الان که با بوی دود قلیان درهم شده‌بود هم، به من جان زندگی می‌داد.
 
بالا پایین