جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات کهن داستان‌های شاهنامه

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط ILLUSION با نام داستان‌های شاهنامه ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 900 بازدید, 35 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع داستان‌های شاهنامه
نویسنده موضوع ILLUSION
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DEVIL
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
جمشید فقط به جدا کردن موبدان اکتفا نکرد و گروهی از خردمندان و پیران رو به عنوان وزرا جمع کرد که در هرکاری باهاشون مشورت کنه‌.
چون معتقد بود پایه‌های کشور اینطوری محکم‌تر میشه.
سپس سه گروه دیگه رو هم جدا کرد:
کشاورزان، خیاط‌هاو (اینو نمیدونم چی نوشته با عرض معذرت)
یه گروه دیکه هم متفکران بودند که به قول فردوسی سرشان همیشه پر اندیشه بود‌.
پنجاه سال دیگه هم به همین منوال گذشت و جمشید با عدل و بخشندگی، فرمانروایی کرد‌.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
جمشید پایگاه‌های مختلفی ساخت که هرکسی رده‌ی خود را بشناسد‌.
بعد از این، دیوانی که اسیر بودند رو دستور داد بهشون که خاک و آب رو با هم مخلوط کنن و از گِل، خشت بسازند‌.
با اون خشت‌ها، کاخ‌های بلند و گرمابه(حمام‌های عمومی) و ایوانی برای پناهگاه ساخت‌.
سپس از سنگ‌های قیمتی جواهراتی مانند یاقوت و نقره و طلا
و مواد خوش‌بویی مانند کافور و مشک و عود و عنبر و گلاب، که هم برای بوی خوب و هم برای درمان بیماری‌ها مناسب بودند رو به مردم داد‌.
جمشید هر رازی رو کهدنی‌دونست برملا کرد و باعث شد که پیشه و شغل‌های زیادی به وجود بیاد‌‌.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
سپس پنجاه سال رو با کشتی از دریاها گذر کرد و کشور گشایی کرد‌.
هیچ هنر و دانشی رو از مردم پنهان نمی‌کرد‌. تا اینکه جمشید برگشت و دوباره به کارهای حکومتی رسید‌.
روزی که جمشید موفق از کشور گشایی‌هاش برگشت، درباریان گل بارونش کردند و اون روز که اول فروردین ماه بود رو، جشن گرفتند و آن را نوروز نامیدند‌.
چنین جشن فرخ از آن روزگار
بمانده از آن خسروان یادگار
سیصد سال به همین روال گذشت و در طی این سال‌ها نه بیماری و نه بیکاری وجود داشت به طوری که هیچکس در اثر بیماری و فقر نمرد‌.
همه‌ی مردم تحت فرمانروایی جمشید زندگی خوب و خوشی داشتند‌ و راضی بودند‌.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
"برگشتن جمشید از فرمان خداوند و برگشتن روزگار از او"

چون چندین سال این‌طوری گذشت و هیچکس جز خوبی چیزی از جمشید ندید، همه‌ی جهان گوش به فرمانش نهادند و اون رو ستایش کردند‌.
جمشید وقتی این اوضاع رو دید، به خودش مغرور شد و همه رو پایین‌تر از خودش دید‌.
اینطور شد که اون شاه یزدان شناس، ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس‌.
یه روز همه‌ی درباریان و لشکریان رو جمع کرد و براشون سخنرانی مفصلی کرد که:
ای بزرگان دربار، ای مردم!
من جز خودم کسی رو در جهان سزاوار نمی‌بینم که هنر از من به وجود اومد، کسی پادشاهی مثل پادشاهی من دیده تا حالا؟!
که جهان رو پر از خوبی کردم و دارو و درمان رو به وجود اوردم‌. غیر از من که بیماری و مرگ رو از جهان نابود کرد، و زمین تحت فرمانروایی منه‌.
شما همه چیزتون از منه و هوش و جان‌تون رو من به وجود اوردم‌.
هرکس من رو قبول نکنه و بهم ایمان نیاره، اهریمنه‌.
گراید و نگه دانید من کردم این
مرا خواند باید جهان آفرین!
همه‌ی موبدان و درباریان و لشکریان سرشون رو پایین انداختن و از حرف‌های جمشید خیلی ناراحت شدند‌ اما کسی جرات نکرد نه بگه و مخالفتی بکنه‌.
وقتی جمشید این حرف‌ها رو زد، خداوند اون رو رها کرد و جهان پرشد از حرف و حدیث درباره‌ی سخنان جمشید‌.
بیست و سه سال گذشت و کم‌کم سپاه اون از هم گسست و جمشید رو رها کردند‌.
چون با خداوند مخالفت کرد، جهان و خوشبختی از اون رو برگردوند:
چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش
چو خسرو شدی بندگی را بکوش
به یزدان هرآنکس که شد ناسپاس
بدلش اندر آید ز هر سو هراس
بله عزیزان! عاقبت ناسپاسی و از خدا برگشتن جمشید شد برگشتن روزگار از اون و کم شدن شکوه فرمانرواییش‌. وقتی دید چه نتیجه‌ای داشته کارش، ترسید و توبه کرد‌. جمشید مریض شد و خون بالا اورد و از خداوند پوزش خواست‌.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
" داستان مرداس پدر ضحاک"

در اون زمان، مردی بر دشت سواران نیزه گذار شاهی می‌کرد که داد و دهش او و نیکی و خوبیش زبان‌زد همه بود‌.
نام این نیک‌مرد، مرداس بود که گوسفند و بز و شتر زیادی داشت‌.
مرداس، پسری داشت که از مهر فرزندی جز اندکی، بهره نبرده بود و به قول جناب فردوسی، دلیر و سبکسر و ناپاک بود.
تعداد اسب‌های تازی مرداس و ضحاک که پرورش می‌دادند؛ به ده هزارتا هم می‌رسید‌.
این شد که ابلیس حسود، به شکل یک مرد متشخص و جنتلمن در اومد و رفت پیش ضحاک.
شروع کرد به چه سخنرانی‌هایی و جوان خام هم گوش کرد به حرفاش‌.
بیچاره فقط حرف‌هاشو شنید و از کردار بدش آگاه نبود.
خلاصه ابلیس که دید جوان تهی مغز خام حرف‌هاش شده
فراوان سخن گفت زیبا و نغز
جوان را ز دانش تهی بود مغز
گفت: حرف‌های زیادی دارم و رازهایی رو می‌دونم که هیچکس جز من ازشون خبر نداره‌.
ضحاک هم گفت زود باش بگو دیگه، طاقتم طاق شده که بفهمم چه چیزایی می‌دونی.
ابلیس هم گفت: اول باید ازت پیمان بگیرم اون‌وقت واسه‌ت رازهام رو بگم.
جوان هم که ساده دل بود، سریع سوگند خورد که رازهای تو رو به کسی نمی‌گم و هرچی تو بگی گوش می‌کنم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Ghazal.
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
ابلیس هم فرصت رو غنیمت شمرد و گفت:
چرا تو این سرا، جز تو باید کسی کدخدا باشه؟ چه احتیاجی به پدر هست وقتی پسری مثل تو هست؟
از من بشنو که تا وقتی پدرت باشه، تو به هیچ‌جایی نمی‌رسی.
این سرمایه رو از پدرت بگیر و جای اون بشین‌.
این دم و دستگاه بیشتر زیبنده‌ی توعه‌.
ضحاک که این حرف‌ها رو شنید؛ شروع به فکر کردن کرد‌.
از تصور ریختن خون پدرش دلش به درد اومد و گفت:
این سرنوشت سزاوار پدرم نیست.
یه فکر دیگه‌ای بکن که کینه توش نباشه.
ابلیس گفت: اگه از پیشنهاد من سرپیچی کنی، مثل اینه که عهد و سوگندت با من رو زیر پا گذاشتی.
گناه پیمان شکنی‌ات گردنت می‌مونه در حالی که پدرت روز به روز ارجمندتر میشه و تو خوار و ضعیف‌تر.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
ابلیس با این سخنان، او را فریب داد و به دام انداخت؛ به گونه‌ای که در برابر حرفش تسلیم شد و گفت: حالا راه چاره‌شو نشونم بده. با چه بهونه‌ای روم بشه پدرم رو بکشم؟ این رو بگو.
ابلیس گفت: چاره رو من نشونت میدم و به سرافرازی و مقام می‌رسونمت. وو فقط در این‌باره، ساکت باش و هیچی نگو ، من احتیاج به کمک کسی برای این‌کار ندارم.
به وقتش یه‌طوری کارش رو می‌سازم. تو فقط در این باره با کسی حرف نزن... .
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,376
مدال‌ها
13
مرداس، در عمارتش یک باغ و بوستان زیبایی داشت که شب‌ها برای عبادت به اون‌جا می‌رفت و سر و تنش رو می‌شست و با خودش کسی یا چراغی رو نمی‌برد تا با خدای خودش خلوت کنه.
ابلیس از این موقعیت سوءاستفاده کرد و سر راه اون، یه چاه عمیقی کند، بعد سرش رو با خار و خاشاک پوشوند و رفت.
مرداس، به طبق رسم هرشب، به سمت باغ به حرکت افتاد. چون به نزدیک چاه رسید؛ یکهو داخل چاه افتاد و در اثر شکستن پشتش، جان به جان آفرین تسلیم کرد:
به هر نیک و بد شاه آزاده مرد
به فرزند برنا زده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو بود گنج
چنان بد کنش شوخ فرزند اوی
نخست از ره مهر و پیوند اوی
به‌خون پدر گشته هم‌داستان
ز دانا شنیدستم این داستان
که فرزند بد گر بود نره شیر
به‌خون پدر هم نباشد دلیر!

مگر در نهانی سخن دیگر است
پژوهنده را راز با مادر است
پسر کو رها کرد رسم پدر
تو بیگانه خوان و مخوانش پسر... .
 

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,717
4,792
مدال‌ها
7
رستم و سهراب

روزی رستم برای شکار به نزدیکی‌های مرز توران می‌رود، پس از شکار به خواب می‌رود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می‌شود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمی‌بیند. در پی اثر پای او به سمنگان می‌رسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب می‌شود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید می‌کند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت می‌کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی می‌پذیرد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVAN.

DEVIL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,717
4,792
مدال‌ها
7
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبرو می‌شود و عاشق او می‌شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می‌کند. فردای آن روز رستم مهره‌ای را به عنوان یادگاری به تهمینه می‌دهد و می‌گوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از آن رستم روانه ایران می‌شود و این راز را با کسی در میان نمی‌گذارد.

 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVAN.
بالا پایین