جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستان آنسوی در | آیلین انتظار مترجم انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط لین با نام داستان آنسوی در | آیلین انتظار مترجم انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 774 بازدید, 14 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستان آنسوی در | آیلین انتظار مترجم انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع لین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AYSEL
موضوع نویسنده

لین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
108
400
مدال‌ها
1
1624948135203.png
نام اصلی رمان: Beyond the door

نام ترجمه شده: آنسوی در

نویسنده: Philip k. Dick

مترجم: آیلین انتظار

خلاصه:
تا به حال درمورد زندگی پرنده‌ای که در ساعت دیواری زندگی می‌کند و _مجبور است هر ساعت جلو بیاید و برود_ فکر کرده‌اید؟!
فکر کرده‌اید که می‌تواند به راحتی یک موجود زنده عاشق و یا متنفر از کسی شود؟
فیلیپ دیک، _نویسنده این رمان_ از این ایده در رمان کوتاه و تخیلی‌اش _آنسوی در_ استفاد کرده.
به شما اطمینان می‌دهم که پس از خواندن این داستان، نسبت به پرنده‌های ساعتی احترام و توجه زیادی قائل شوید.
ولی دوری توماس، به ساعت کوکی‌اش توجه کرد. وقتی که در کوچک ساعت باز شد و پرنده‌ی کوچکی بیرون آمد تا چیک‌چیک کند، دوری بلند شد و به سمتش رفت. لب‌هایش را نزدیک در چوبی کرد و گفت:
- صدام رو می‌شنوی؟
زمزمه کرد:
- فکر کنم فوق‌ العاده‌ترین ساعتی هستی که تو عمرم دیدم.
مکثی کرد و دستپاچه گفت:
- امیدوارم این‌جا رو دوست داشته باشی.

راستی، در ادامه چه خواهد شد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
ترجمه.png
مترجم عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن ترجمه‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تالار ترجمه

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با ترجمه، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تالار ترجمه

دوستان عزیز برای سفارش جلد ترجمه خود بعد ۱۲ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و پس از پایان یافتن ترجمه، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

قوانین پایان ترجمه

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

لین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
108
400
مدال‌ها
1
لری توماس، برای زنش، ساعت دیواری خرید.
سر میز شام، جعبه‌ی کادو شده ساعت را آورد و کنار بشقاب همسرش گذاشت. به جعبه کادو، خیره شد و از شادی، دستش را جلوی دهانش گذاشت.
گفت:
- اوه خدای من! این چیه؟
سرش را بالا برد و به او نگاه کرد؛ چشمانش از خوشحالی برق میزد.
گفت:
- خب، بازش کن.
دوری، با ناخن‌های بلند و تیزش، روبان را باز کرد و کاغذ کادو را پاره کرد. سی*ن*ه‌اش از هیجان بالا و پایین می‌آمد. لری، دست از خوردن کشید و به او خیره شد. سیگاری روشن کرد و به دیوار، تکیه داد. زیر چشمی حواسش به دوری بود.
از هیجان بالا گریه کرد و گفت:
- یه ساعت دیواری!
با گریه گفت:
- یه ساعت دیواری قدیمی! از همونایی که مامان داشت.
ساعت را چند بار پشت و رو کرد و گفت:
- درست از همونایی هست که مامان داشت. مثل همون ساعته. همون ساعتی که وقتی پت زنده بود، مامان ازش استفاده می‌کرد.
چشمانش از اشک می‌درخشید.
لری گفت:
- تو آلمان ساخته شده.
مکثی کرد و بعد از چند دقیقه به حرفش اضافه کرد:
- کارل برام از یه عمده‌فروشی جور کرده. خوشبختانه چند نفر تو صنعت ساعت‌سازی می‌شناخت، وگرنه من نمی‌تونستم این ساعتو برات بخرم.
مکثی کرد.
دوری، صدای خنده داری از خودش درآورد.
لری گفت:
- منظورم، از عمده‌فروشی چیز بدی نیست... یعنی... اگه عمده‌فروشی نبود نمی‌تونستم بخرمش... .
با تعجب به دوری نگاه کرد و گفت:
- چی شده؟ ساعتت رو گرفتی... ازش خوشت نیومد؟ دوسش نداری؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

لین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
108
400
مدال‌ها
1
دوری، ساعت را جلوی خودش گذاشت و با انگشتانش روی سطح چوبی ساعت، ضربه زد.
لری گفت:
- خب، مشکل چیه؟
و با بهت به دوری که از جا پرید و به سمت اتاق دوید، خیره شد. سرش را تکان داد و گفت:
- هیچ‌وقت از هیچی راضی نشد... هیچ جوره... هیچ‌وقت هیچ‌ چیز براش کافی نبود!
روی صندلی‌اش نشست و مشغول خوردن شامش شد.
ساعت دیواری، خیلی هم بزرگ نبود. دست ساز بود و طرح و نقش و نگار پیچ در پیچ و زیبایی رویش حک شده بود.
دوری روی تخت نشست و چشم‌هایش را که از اشک، خیس شده بود، پاک کرد. ساعت را چرخاند. به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت.
از پشت، کوک ساعت را چرخاند و عقربه‌ها را روی ساعت ده و بیست دقیقه گذاشت. ساعت دیواری را برداشت و بالای میز آرایشش، روی دیوار زد.
برگشت و روی تخت نشست و به دامنش چنگی زد. با استرس به ساعت خیره شد و منتظر شد که عقربه بزرگ روی دوازده قرار بگیرد و پرنده کوچکی از درون ساعت بیاید بیرون.
کمی روی تخت جا به جا شد و به لری و چیزهایی که گفته بود، و جوابی که به لری داده بود، فکر کرد.
چیزی که مهم بود، این بود که نمی‌توانست کسی را سرزنش کند! درکل، هیچ‌وقت گوشش به لری بدهکار نبود. وقتی می‌توانست سخنان لری را بپذیرد که بتواند از خودش -دربرابر حرف‌های لری-هم دفاع کند!
دستمالش را روی چشم‌هایش کشید و اشک‌هایش را پاک کرد.
چرا لری در مورد اینکه ساعت را از یک عمده‌فروشی خریده، حرف زد؟
چرا عمده‌فروشی را غنیمتی برای خود می‌دانست؟
یعنی... فکر می‌کرد که می‌تواند برایم از اولین جایی که دیده، چیزی بخرد و دیگر نیازی نبود که دیگر مغازه‌ها را بگردد؟
انگشتانش را درهم گره زد. و زمزمه کرد:
- کارش بی‌منظور نیست! یه منظوری داره... لعنت به این کارات لری!
ولی از داشتن ساعتی که هرثانیه تیک‌تیک می‌کرد و لبه‌هایش تیز بود و یک در کوچک داشت، به خود می‌بالید.
پشت در، پرنده‌ای کوچک، منتظر بود که بیرون بیاید. یعنی، به تیک‌تیک‌های عقربه گوش می‌کرد و سرش را یک‌جوری کج کرده بود تا وقتی، عقربه بزرگ روی دوازده بی‌افتد، بیاید بیرون؟
یعنی بین هر فاصله در هر ساعت، می‌خوابد؟
به هرحال، قرار بود به زودی ببیندش. حتما از او خواهد پرسید. می‌توانست ساعت را به باب هم نشان دهد. باب حتما عاشقش خواهد شد.... چون اصولاً او عاشق هرچیز قدیمی بود. حتی دکمه و چرک‌نویس‌های قدیمی!
عقربه‌های ساعت لرزیدند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

لین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
108
400
مدال‌ها
1
ناگهان، در باز شد و پرنده کوچک بیرون آمد. هِی عقب و جلو می آمد. یکهو، همان‌طور ایستاد. موشکافانه به دور و برش نگاه کرد و با دقت، به صورت دوری زل زد. همه‌چیز برایش نا‌آشنا و تازه بود؛
صورت دوری،
اسباب و اساسیه دوری
و اتاق دوری...
اولین بار بود که دوری را می‌دید. دوری فهمید و دلش را خوشی فراوانی فرا گرفت. بلند شد و مقابلش ایستاد. خجالت می‌کشید. گفت:
- به کارت ادامه بده...منتظرم.
پرنده کوچک، نوکش را باز و چه چه کرد. بعد از مدتی، برای اینکه به خود استراحتی داده باشد، به داخل رفت و در به شدت بسته شد.
غرق در خوشی شد. دستانش را از هم باز کرد و چند بار دور خودش چرخید. آن پرنده حیرت‌آورترین پرنده‌ای بود که در عمرش دیده بود.
پرنده، همان‌طور که اطرافش را می‌پایید، نگاهی اجمالی به زن دوخت. با دیدن زن، انگار هوش از سرش پرید! شک نداشت که از این زن خوشش آمده بود. البته، از علاقه‌ی زن به خودش، مطمئن بود. آرزوی زن را برآورده کرد. در کوچک را باز کرد و بیرون آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

لین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
108
400
مدال‌ها
1
دوری بلند شد و به سمتش رفت. ل*ب‌هایش را نزدیک در چوبی کرد و گفت:
- صدامو می‌شنوی؟
زمزمه کرد:
- فکر کنم فوق‌العاده ترین ساعتی هستی که تو عمرم دیدم.
مکثی کرد و دستپاچه گفت:
- امیدوارم این‌جا رو دوست داشته باشی.
آرام، از پله‌ها پایین آمد و سرش را تکان داد.
لری و ساعت کاکو (توضیح: ساعت کاکو نوعی ساعت دیواری هست که تو ساعت‌های خاصی پرنده‌ی کوچکی از توش میزنه بیرون و چه چه می‌کنه. به اون پرنده هم کاکو میگن) از اولین روزی که با همدیگر مواجه شدند، آبشان در یک جوب نمی رفت. دوری بارها به لری گفته بود که نمی‌تواند ساعت را به درستی کوک کند؛ پس انتظار بی‌جایی نداشته باشد که کاکو چندبار بیرون بیاید.
لری روش درست کوک کردن ساعت را، به دوری گفت. کاکو، هر چهار ساعت یکبار، با ناراحتی بیرون می‌آمد و زود به خانه‌اش می‌رفت؛ و باید کسی منتظر کاکو می شد که دوباره کوکش کند و چندبار بیرون بیاید.
دوری هرچه در توان داشت، کرد ولی تلاشش، جوابی نداد. لری، روزنامه‌اش را روی زمین پرت کرد و از روی مبل، بلند شد. به سمت اتاق غذا خوری _که ساعت روی دیوار و بالای شومینه نصب شده بود_ رفت. ساعت را در بغلش گرفت و روی میز گذاشت. انگشتش را روی آن کشید. باید مطمئن میشد که کوکش کرده است یا نه.
دوری پرسید:
- چرا انگشتت رو گذاشتی رو در خونه‌ی کاکو؟
لری جواب داد:
- بعداً خودت می‌فهمی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

لین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
108
400
مدال‌ها
1
دوری، یک تای ابرو‌یش را بالا برد و گفت:
- مطمئنی؟ همین الانم فهمیدم که اصلا دلت نمی‌خواد اون بیرون بیاد. واسه همین اینطوری بالا سرش وایسادی و انگشتت رو روش گذاشتی تا در باز نشه.
لری کلافه گفت:
- چرا باید دلم نخواد که بیاد بیرون؟
دوری متقابلاً جواب داد:
- چون داری بهش حسودی می کنی!
لری به خنده افتاد. ساعت را به جای قبلی‌اش، برگرداند و محتاطانه، انگشتش را پس‌کشید.
از فرصت، استفاده کرد و وقتی حواس دوری، به او نبود، انگشتش را بررسی کرد.
قسمت گوشتین و نرم انگشتش، زخمی شده‌بود و از آن، خون می‌چکید.
ولی، چه کسی یا چه چیزی انگشتش را گاز گرفته بود؟

***
صبح شنبه بود.
وقتی لری، در اداره مشغول حساب‌رسی به صورت‌حساب‌های مهم شرکت بود، باب، مقابل در آپارتمانشان ایستاده بود و زنگ در را می‌فشرد...
دوری، دوش می‌گرفت که صدای زنگ در را شنید. دست جنباند و زود، خودش را خشک کرد. حوله‌اش را تنش کرد و به سمت در رفت. در را باز کرد. باب، قدمی جلو گذاشت. نیشخندی به صورت دوری زد و گفت:
- سلام.
نگاهی به دور و اطرافش، انداخت. دوری گفت:
- نگران نباش! همه چی امن و امانه! لری اداره‌ست و خونه نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

لین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
108
400
مدال‌ها
1
باب، به پاهای لاغر دوری خیره شد و گفت:
- امروز خوشگل کردیا!
دوری خندید و گفت:
- مراقب باش! چون هیچ کاری تا وقتی که نخوام، انجام نمی‌شه.
به چهره یک‌دیگر چشم دوختند.نیمی از وجودشان را ترس و نیمی دیگر را تعجب گرفته بود. باب گفت:
- اگه تو بخوای من برات...
دوری حرفش را قطع کرد و گفت:
- باب! محض رضای خدا بس کن.
آستین لباس باب را گرفت و گفت:
- بهتره از چارچوب در بری کنار و بیای تو تا درو ببندم. همسایمون خانوم پیتر، ممکنه ببینتمون.
در را بست و گفت:
- می‌خوام یه چیزی بهت نشون بدم..چیزی که تا حالا چشمت هم بهش نخورده باشه!
باب، متعجب گفت:
- صبر کن ببینم؛ یه عتیقه‌ست؟ یا..چیز دیگه ایه؟
از شانه‌هایش گرفت و او را به سمت اتاق ناهار خوری برد، گفت:
- عاشقش میشی باب.
ایستاد و با نگرانی چشم‌هایش را چرخاند و گفت:
- امیدوارم دوستش داشته باشی...باید دوستش داشته باشی. اون ارزش زیادی برام داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

لین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
108
400
مدال‌ها
1
باب پرسید:
- اون؟ اون کیه دیگه؟
دوری خندید و گفت:
- خیلی حسودی باب، خیلی! دنبالم بیا.
دقیقه ای بعد، هردو، مقابل ساعت ایستاده بودند و با دقت به آن نگاه می‌کردند.
دوری گفت:
- بعد از چند دقیقه میاد بیرون. نمی‌تونم تا وقتی که اون رو ببینی، صبر کنم می‌دونم که هم‌دیگرو دوست خواهین داشت!
باب پرسید:
- لری درموردش چی فکر میکنه؟
دوری با ناراحتی گفت:
- همدیگه رو دوست ندارن. تازه، وقتایی که لری اینجاست، از ساعت بیرون نمی یاد و لری دیوونه میشه و میگه که....
ادامه حرفش را خورد. باب پرسید:
- چی میگه؟
دوری سرش را پایین انداخت و گفت:
- میگه یکی پرنده رو از خونش دزدیده...میگه شاید از اول هم که از عمده فروشی خریده بود، پرنده ای توش نبوده.
دوری، ناگهان با عصابنیت سمت باب خیز برداشت و گفت:
- ولی من میدونم چرا اون پرنده بیرون نمی یاد. چون لری رو دوست نداره. چطور وقتی من، اینجا، تنهام هر 15 دقیقه یک‌ بار میاد بیرون؟ تازه، درستش اینه که هر یه ساعت یک‌ بار بیاد بیرون. ولی چون منو دوست داره، هر 15 دقیقه میاد.
به ساعتی که بالای سرش بود، خیره شد و گفت:
- اون از خونش بیرون میاد چون دلش می‌خواد؛ ما باهم حرف می‌زنیم. من براش همه چی رو می‌گم. معلومه که دلم می‌خواد، طبقه بالا، تو اتاق خودم باشه. ولی این درست نیست.
صدای پای کسی آمد. هردو، به یکدیگر نگاهی انداختند و از ترس، آب دهانشان را قورت دادند.
لری، در خانه را هل داد. در، با صدای جیر جیری باز شد. کیف پول و کلاهش را روی میز گذاشت. با دیدن باب، ایستاد.
اولین بار بود که او را می دید...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

لین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
108
400
مدال‌ها
1
چشمانش را تنگ کرد و پرسید:
- اینجا چی‌کار می‌کنی؟
دوری _ از درماندگی _ لباسش را در دستش مشت کرد. لری، به سمت او چرخید و مقابلش ایستاد. قدمی عقب گذاشت.
باب، شروع به حرف زدن کرد:
- خب، راستش ما..
حرفش را قطع کرد و نگاهی به دوری انداخت. ناگهان، صدای عجیبی از ساعت آمد. کاکو، به شدت از خانه‌اش بیرون می‌آمد و دوباره به داخل می‌رفت. دوری، مقابل لری ایستاد. لری گفت:
- اون زهرمار رو خاموش کن.
مقابل ساعت ایستاد. پاهایش را بالا برد. کاکو، به داخل خانه رفت و در را بست. دیگر صدایی نمی آمد. لری گفت:
- حالا بهتر شد.
به سمت آن دو چرخید. دوری و باب، کنار هم، ساکت ایستاده بودند.
باب گفت:
- خب، من اینجا اومده بودم تا نگاهی به ساعت بندازم. راستش، دوری بهم گفته بود که اون یه عتیقه کمیابه.
لری گفت:
- عجب! ولی من خودم این ساعت رو خریدم.
رو به باب غرید:
- همین الان از اینجا گمشو.
سرش را سمت دوری چرخاند:
- تو هم همینطور. از اینجا گمشو و ساعت مزخرفت رو هم با خودت ببر.
مکثی کرد، چانه‌اش را خاراند و گفت:
- نه، نبرش. چرا باید ببریش؟ اون ساعت مال منه و من هم براش پول دادم...
چند هفته، از رفتن دوری گذشته بود.رابطه لری با کاکو، بدتر از قبل شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین