جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستان آنسوی در | آیلین انتظار مترجم انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط لین با نام داستان آنسوی در | آیلین انتظار مترجم انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 774 بازدید, 14 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستان آنسوی در | آیلین انتظار مترجم انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع لین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AYSEL
موضوع نویسنده

لین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
108
400
مدال‌ها
1
بیشتر وقت‌ها، کاکو، داخل خانه‌اش می‌ماند. حتی ساعت دوازده _که پر مشغله ترین ساعت اوست_ هم بیرون نمی‌آمد. وقتی هم که از خانه‌اش بیرون می‌آمد، شاید یک یا تنها دوبار چَه‌چَه می کرد.
(توضیح مترجم: ساعت های کاکو طوری هستند که هر ساعت، به تعداد همون ساعت چَه‌چَه می کنن. مثلا وقتی ساعت ده هست، ده بار چَه‌چَه می کنن)
مشکل دیگر، این بود که صدایش، بدتر از قبل شده بود و صدای جدیدش، لری را پریشان و گاهی اوقات، تا مرز دیوانگی می‌رساند.
ولی با این اوضاع، او باز هم ساعت را کوک می‌کرد. خانه بدون دوری، سوت و کور بود. ساعت را کوک می کرد تا صداهای عجیبی مثل دویدن یک نفر یا صحبت کردن و انداختن چیزی روی زمین را نشنود. آن‌قدر از سکوت خانه می‌ترسید که تیک‌تاک ساعت، آرامش عجیبی به او می داد.
ولی در کل، از کاکو خوشش نمی‌آمد و فقط بعضی وقت ها با او صحبت می‌کرد.
شب بود و ساعت از نصفه گذشته. رو به روی ساعت ایستاد و گفت:
- گوشِت با منه؟ می‌دونم که میتونی صدام رو بشنوی. من باید تو رو به همون جایی که ازش خریدمت، پس بدم.
قدمی عقب گذاشت. تیر خلاص را زد:
- بیا درمورد اون دوتا فروشنده فکر کنیم. یعنی الان دارن چی کار می‌کنن؟ او مردک عوضی با اون عتیقه‌هاش داره چی کار می‌کنه؟ هه! جالبه. یه مرد نباید از داشتن عتیقه لذت ببره. زن که نیست!
گفت:
- راست نمی‌گم؟
صدایی از ساعت نیامد. لری قدمی به سمتش گذاشت. گفت:
- راست نمی‌گم؟
با صدایی که رگه‌هایی از التماس به همراه داشت، پرسید:
- هیچ‌چیز برای گفتن نداری؟
به صفحه ساعت چشم دوخت. ساعت تقریباً یازده بود ولی چند ثانیه به یازده مانده بود. گفت:
- باشه. تا یازده منتظر می‌مونم. ولی بعدش می‌خوام چیزی رو که باید بگی، بشنوم. تقریبا چند هفته‌ است که بعد از رفتن اون، لام تا کام حرف نزدی و دهنت رو باز نکردی...
پوزخند کجی زد و گفت:
- شاید از وقتی که اون زنیکه رفته دیگه اینجا رو دوست نداشته باشی. خب، من بابتت پول دادم. پس باید هر ساعت بیای بیرون. چه بخوای چه نخوای. شنُفتی دیگه؟
ساعت یازده شد. در دور دست‌ها، در مرکز شهر، ساعت بزرگ میدان یازده را نشان می‌داد. ولی درِ کوچک ساعت کاکو، باز نشد. صدا از کسی نیامد. عقربه‌های ساعت تکان خوردند، ولی در باز نشدند. او، جایی در ساعت، آنسوی در، در یک گوشه آرام ایستاده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

لین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
108
400
مدال‌ها
1
زمزمه کرد:
- عیبی نداره. این راهیه که خودت انخاب کردی.
لب‌هایش تکان خورد:
- این کارت اجباریه. تو باید بیای بیرون. همه ما باید یه روزی کاری رو که حتی به میل خودمون نیست، انجام بدیم.
به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد. نور ضعیف یخچال، به چشمش خورد. همان طور که لیوان نوشیدنیَاش را پر می‌کرد، فکرش مشغول ساعت بود.
هیچ شکی در بیرون آمدن کاکو نبود. چه با دوری یا چه بی او. او را دوست داشت. از همان اول. امیدوار بود زندگی خوبی باهم داشته باشند. ولی، شاید او کنار باب خوش‌حال تر بود. شاید آن دو هم‌دیگر را می‌فهمند. هرسه‌ی آنها کنار هم خیلی خوشحال‌تر خواهند بود.
ساعت، دوری و باب.
نوشیدنی‌اش تمام شد. آن را درون سینک انداخت و از کشو، چکشی بیرون آورد. با احتیاط، آن را به اتاق غذاخوری برد. ساعت، روی دیوار، به آرامی تیک‌تاک می‌کرد.
همان‌طور که چکش را در دستش می‌چرخاند، گفت:
- ببین. میدونی که الان چی دستمه؟ اینم می‌دونی که می‌خوام باهاش چیکار کنم؟ شروع کارمم با تو خواهد بود.
لبخندی زد:
- یه مرغ سرکَنده...چیزی که قراره بشی.
سکوت عجیبی، اتاق را فرا گرفته بود.
گفت:
- خودت با پای خودت میای بیرون یا من بیام از اون تو درت بیارم؟
ساعت، تکان خفیفی خورد.
ادامه داد:
- شنیدم که اونجایی. زود باش بیا بیرون. این همه سکوت برای سه هفته بس نیست؟ وقتی شمردنم تموم شه، دیگه مال خودم میشی.
در، به سرعت باز شد و کاکو مقابلش ایستاد. سر لری، رو به پایین بود. با این صدا، یک تای ابرو‌‌اَش بالا رفت. سرش را بالا آورد و چشم در چشم کاکو شد. کاکو، با نگاهی مستقیم، او را نگاه می کرد.
او رفت و چکش، صندلی و هر چیز دیگری با صدای بدی روی زمین افتاد. کاکو، یک لحظه مکث کرد. برای جثه کوچکش، حفظ تعادل سخت بود. به خانه‌اش برگشت. در، با صدای بدی بسته و قفل شد!
مردی، روی زمین افتاده بود و به طور مضحکی، سرش سمت دیگر و پاهایش سمت دیگری کشیده شده بودند. خانه در سکوت فرو رفته بود، البته، اگر تیک‌تاک‌های ساعت را نادید می‌گرفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

لین

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
108
400
مدال‌ها
1
***
دوری گفت:
- دیدمش.
باب، دستانش را دور او حلقه کرد و چند بار، حمایت‌گرانه، به پشتش ضربه زد.
دکتر را که دید، از دوری جدا شد و گفت:
- دکتر، می‌تونم ازتون یه چیزی بپرسم؟
دکتر پاسخ داد:
- حتما!
گفت:
- اگه از صندلی که ارتفاش خیلی کم باشه بیوفتی، گردنت به آسونی میشکنه؟ آخه، صندلی که ارتفاع زیادی نداشت. امیدوارم هیچ تصادفی وجود نداشته باشه. حتی یه درصد احتمالش هم هست که این یه...
دکتر سخنش را قطع کرد و گفت:
- خودکشی؟
دکتر، چانه اش را خاراند و گفت:
- من مطمئنم که هیچ تصادفی تو کار نبوده.
باب، طوری زمزمه کرد که کسی صدایش را نشنید:
- منظور من خودکشی نبود.
به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت و زمزمه کرد:
- منظورم یه چیز دیگه‌ است.
ولی کسی صدایش را نشنید...

پایان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
May
779
3,677
مدال‌ها
5
IMG-20210618-WA0044.jpg
نویسنده عزیز ضمن خسته نباشید، بابت اتمام اثر خود و از شما بابت اعتماد و انتشار داستان خود در انجمن رمان بوک سپاسگذاریم🌹
موفق باشید!
 

AYSEL

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Mar
445
1,717
مدال‌ها
4
IMG_۲۰۲۱۰۷۱۴_۱۷۱۲۰۰.jpg
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: لین
بالا پایین