- Jun
- 108
- 400
- مدالها
- 1
بیشتر وقتها، کاکو، داخل خانهاش میماند. حتی ساعت دوازده _که پر مشغله ترین ساعت اوست_ هم بیرون نمیآمد. وقتی هم که از خانهاش بیرون میآمد، شاید یک یا تنها دوبار چَهچَه می کرد.
(توضیح مترجم: ساعت های کاکو طوری هستند که هر ساعت، به تعداد همون ساعت چَهچَه می کنن. مثلا وقتی ساعت ده هست، ده بار چَهچَه می کنن)
مشکل دیگر، این بود که صدایش، بدتر از قبل شده بود و صدای جدیدش، لری را پریشان و گاهی اوقات، تا مرز دیوانگی میرساند.
ولی با این اوضاع، او باز هم ساعت را کوک میکرد. خانه بدون دوری، سوت و کور بود. ساعت را کوک می کرد تا صداهای عجیبی مثل دویدن یک نفر یا صحبت کردن و انداختن چیزی روی زمین را نشنود. آنقدر از سکوت خانه میترسید که تیکتاک ساعت، آرامش عجیبی به او می داد.
ولی در کل، از کاکو خوشش نمیآمد و فقط بعضی وقت ها با او صحبت میکرد.
شب بود و ساعت از نصفه گذشته. رو به روی ساعت ایستاد و گفت:
- گوشِت با منه؟ میدونم که میتونی صدام رو بشنوی. من باید تو رو به همون جایی که ازش خریدمت، پس بدم.
قدمی عقب گذاشت. تیر خلاص را زد:
- بیا درمورد اون دوتا فروشنده فکر کنیم. یعنی الان دارن چی کار میکنن؟ او مردک عوضی با اون عتیقههاش داره چی کار میکنه؟ هه! جالبه. یه مرد نباید از داشتن عتیقه لذت ببره. زن که نیست!
گفت:
- راست نمیگم؟
صدایی از ساعت نیامد. لری قدمی به سمتش گذاشت. گفت:
- راست نمیگم؟
با صدایی که رگههایی از التماس به همراه داشت، پرسید:
- هیچچیز برای گفتن نداری؟
به صفحه ساعت چشم دوخت. ساعت تقریباً یازده بود ولی چند ثانیه به یازده مانده بود. گفت:
- باشه. تا یازده منتظر میمونم. ولی بعدش میخوام چیزی رو که باید بگی، بشنوم. تقریبا چند هفته است که بعد از رفتن اون، لام تا کام حرف نزدی و دهنت رو باز نکردی...
پوزخند کجی زد و گفت:
- شاید از وقتی که اون زنیکه رفته دیگه اینجا رو دوست نداشته باشی. خب، من بابتت پول دادم. پس باید هر ساعت بیای بیرون. چه بخوای چه نخوای. شنُفتی دیگه؟
ساعت یازده شد. در دور دستها، در مرکز شهر، ساعت بزرگ میدان یازده را نشان میداد. ولی درِ کوچک ساعت کاکو، باز نشد. صدا از کسی نیامد. عقربههای ساعت تکان خوردند، ولی در باز نشدند. او، جایی در ساعت، آنسوی در، در یک گوشه آرام ایستاده بود.
(توضیح مترجم: ساعت های کاکو طوری هستند که هر ساعت، به تعداد همون ساعت چَهچَه می کنن. مثلا وقتی ساعت ده هست، ده بار چَهچَه می کنن)
مشکل دیگر، این بود که صدایش، بدتر از قبل شده بود و صدای جدیدش، لری را پریشان و گاهی اوقات، تا مرز دیوانگی میرساند.
ولی با این اوضاع، او باز هم ساعت را کوک میکرد. خانه بدون دوری، سوت و کور بود. ساعت را کوک می کرد تا صداهای عجیبی مثل دویدن یک نفر یا صحبت کردن و انداختن چیزی روی زمین را نشنود. آنقدر از سکوت خانه میترسید که تیکتاک ساعت، آرامش عجیبی به او می داد.
ولی در کل، از کاکو خوشش نمیآمد و فقط بعضی وقت ها با او صحبت میکرد.
شب بود و ساعت از نصفه گذشته. رو به روی ساعت ایستاد و گفت:
- گوشِت با منه؟ میدونم که میتونی صدام رو بشنوی. من باید تو رو به همون جایی که ازش خریدمت، پس بدم.
قدمی عقب گذاشت. تیر خلاص را زد:
- بیا درمورد اون دوتا فروشنده فکر کنیم. یعنی الان دارن چی کار میکنن؟ او مردک عوضی با اون عتیقههاش داره چی کار میکنه؟ هه! جالبه. یه مرد نباید از داشتن عتیقه لذت ببره. زن که نیست!
گفت:
- راست نمیگم؟
صدایی از ساعت نیامد. لری قدمی به سمتش گذاشت. گفت:
- راست نمیگم؟
با صدایی که رگههایی از التماس به همراه داشت، پرسید:
- هیچچیز برای گفتن نداری؟
به صفحه ساعت چشم دوخت. ساعت تقریباً یازده بود ولی چند ثانیه به یازده مانده بود. گفت:
- باشه. تا یازده منتظر میمونم. ولی بعدش میخوام چیزی رو که باید بگی، بشنوم. تقریبا چند هفته است که بعد از رفتن اون، لام تا کام حرف نزدی و دهنت رو باز نکردی...
پوزخند کجی زد و گفت:
- شاید از وقتی که اون زنیکه رفته دیگه اینجا رو دوست نداشته باشی. خب، من بابتت پول دادم. پس باید هر ساعت بیای بیرون. چه بخوای چه نخوای. شنُفتی دیگه؟
ساعت یازده شد. در دور دستها، در مرکز شهر، ساعت بزرگ میدان یازده را نشان میداد. ولی درِ کوچک ساعت کاکو، باز نشد. صدا از کسی نیامد. عقربههای ساعت تکان خوردند، ولی در باز نشدند. او، جایی در ساعت، آنسوی در، در یک گوشه آرام ایستاده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: