جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه داستان اُربیت اثر Black Archer

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Black Archer با نام داستان اُربیت اثر Black Archer ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 780 بازدید, 15 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع داستان اُربیت اثر Black Archer
نویسنده موضوع Black Archer
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
🔶️کد داستان: ۰۰۱
نام نویسنده: Black Archer
نام اثر: داستان کوتاه اُربیت
ژانر: معمایی، علمی-تخیلی
ناظر: @خاتون
خلاصه:
دختری به نام پگی که در جعل و مرمت اشیاء عتیقه و باستانی مهارت زیادی دارد، در جستجوی کار برای گذران زندگی ناخواسته با شخصیت عجیبی آشنا می‌شود که رازهای زیادی را از انظار پنهان کرده و زندگی پگی را وارد بازی‌های سردرگم کننده و عجیبی می‌سازد.

Orbit:
به دور مداری چرخیدن، دایره‌وار چرخیدن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*نیلو*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
214
471
مدال‌ها
1
تاييد داستان کوتاه (2) (1).png نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
روز اولی که برای کار به عمارت عظیم و مرموز سالازار رفتم را هرگز فراموش نمی‌کنم. در واقع آن روزها کمی می‌ترسیدم. چه انتظاری داشتم؟ آن موقع فقط یک دختر جوان و بی‌تجربه بودم. یادم می‌آید که دستم شدیداً خالی بود و نیاز فوری به پول داشتم. شاید اگر این حجم از نیاز مالی در آن دوران از زندگی‌ام وجود نداشت، هرگز آن موقعیت کاری عجیب را نمی‌پذیرفتم.
دوستم کارملا این کار را برایم پیدا کرده بود. می‌گفت که صاحب عمارت مرد عجیب و ثروتمندی بود که نیاز به یک شخص وارد به مرمت آثار عتیقه و قدیمی داشت. وقتی این موضوع را با من مطرح کرد که او را اتفاقی در مسیرم دیده بودم و حالا داشتیم در پیاده‌رو با هم قدم می‌زدیم. همان‌طور که چشمان کنجکاو و دقیقش جمعیت زیاد اطرافمان را می‌کاوید، با من حرف می‌زد:
- آقای پائولینو موقع ناهار این رو به من گفت. می‌دونی، مواقع ناهار خیلی حرف‌های جالبی می‌زنه، اینم از همون حرف‌هاش بود. از یه دوست قدیمی می‌گفت که قبلاً سیاح بوده و علاقه‌ی عجیبی به آثار قدیمی و کمیاب داره.
آثار قدیمی. چیزی که من از بچگی به آن تعلق خاطر خاصی داشتم و همان علاقه باعث شد که از درس خواندن دست بکشم و بهتر بگویم، خودم را به این طریق بدبخت کردم. من دستی در جعل آثار عتیقه داشتم و کارملا، تنها رفیق و دوستم که از دوران کودکی‌ام با من مانده بود از این ماجرا خبر داشت. حرف‌هایش باعث شد که سریع بپرسم:
- این که می‌خوای بگی، به من مربوط میشه؟
آن لحظه داشت درون کیفش دنبال چیزی می‌گشت و با اخم کمرنگی خطاب به من جواب داد:
- آره دیگه، پس فکر کردی برای چی باید این رو بهت بگم؟ دوست آقای پائولینو مرد ثروتمندیه. بی‌نهایت ثروتمند، ولی عجیب. میگن تنها زندگی می‌کنه و تو خونه‌اش یه عالمه عتیقه‌های گرون قیمت داره. رئیسم می‌گفت که دنبال یه نفر می‌گرده که از کار مرمت و ترمیم سر در بیاره... .
نگذاشتم حرفش را تمام کند. چنان او را کنار کشیدم که نزدیک بود پخش زمین بشود و کیف دستی‌اش روی زمین بی‌افتد. قبل از این‌که مجالی برای اعتراض کردن بیابد با هیجان زیادی گفتم:
- من اون کار رو می‌خوام!
تُن صدایم بالا رفته بود و چند نفری با تعجب نگاهی به ما انداختند. شانه‌هایش را بالا انداخت و شکلکی در آورد:
- خب منم تو رو پیشنهاد دادم، ولی بهش گفتم که باید با تو صحبت کنم... .
آن‌قدر هیجان‌زده بودم که همان روز خودم را به آدرسی که کارملا داد رساندم. در واقع بهتر است بگویم آدرسی که (به زور) از او گرفتم. حتی یادم رفت که از او بپرسم منظورش از مرد عجیب دقیقاً چه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
وقتی که به مقصد رسیدم، شب شده بود و صدای جیرجیرک‌ها از همه سمت به گوش می‌رسید. وقتی به راننده تاکسی آدرس را گفتم، تقریباً من را تا بیرون از شهر برد و مقابل دروازه‌ی بزرگی پیاده‌ام کرد. پشت دروازه، باغی غرق در تاریکی وجود داشت و در انتهای باغ، ساختمانی عظیم با چند پنجره‌ی روشن. وقتی که تاکسی داشت از من دور می‌شد، به غلط کردن افتاده بودم. ظاهر خانه خیلی ترسناک به نظر می‌رسید و صدای سگ‌های نگهبان که از حضور من با خبر شده بودند، تنم را می‌لرزاند. دلم می‌خواست دنبال تاکسی بدوم و به او بگویم من را برگرداند، ولی جیب خالی‌ام انگار که اسلحه‌ای پشت سرم گذاشته باشد، مجبورم می‌کرد که طاقت بیاورم.
زنگ در را پیدا کردم و دکمه‌ی آن را با تردید فشردم، و منتظر پاسخ ماندم. لحظات طولانی‌ای گذشت و من خوشحال از این‌که کسی در خانه نبود، می‌خواستم برگردم که صدای مردانه‌ای پرسید:
- کیه؟
زبانم همان لحظه بند آمد، چون فکرش را هم نکرده بودم که کسی جوابم را بدهد. به دوربین نگاه می‌کردم و دهانم یک ذره هم باز نمی‌شد. کسی که پشت آیفون ایستاده بود دوباره به حرف آمد:
- می‌تونم افتخار شنیدن صداتون رو داشته باشم بانوی جوان؟
صدا جوان، شاداب و سرزنده به نظر می‌رسید. لحن مودبانه‌ای داشت و تصورم را از صاحبش از یک مرد پیر به یک مرد مسن تغییر داد. با لکنت زبان به سختی گفتم:
- سلام... من... من از طرف آقای... پائولی... نه نه، چیزه، پائولینو اومدم!
صاحب صدا تک خنده‌ی بخصوصی زد که من را یاد خندیدن آل پاچینو می‌انداخت. صدای تق باز شدن در به گوشم خورد و مرد که دوباره به حرف آمد:
- لطفاً بفرمایید داخل، معذرت می‌خوام که راه خونه تاریکه چون برق‌کشی خونه مشکل پیدا کرده. در ضمن، موقع اومدن از سمت چپ ماشین‌رو بیاید.
- چرا؟
دوباره همان طرز خنده و گفت:
- چون سمت راست سه تا سگ نژاد دوبرمن بسته شده. از سگ که نمی‌ترسید؟
به سختی تلاش می‌کردم خودم را به سمت داخل هل بدهم، ولی پاهایم به زمین میخکوب شده بود. تاریکی و سگ، دو چیزی که از آن‌ها وحشت خالص داشتم. کمی مِن‌مِن کردم که متوجه شدم دیگر کسی آن‌جا نیست. آب دهانم را قورت دادم و تلفن همراهم را از داخل کیفم بیرون کشیدم تا با نور فلشش از مسیر بگذرم، ولی مشکل این‌جا بود که باتری خرابش شارژ تمام کرده بود. واقعاً دیگر داشت اشکم در می‌آمد.
فکری هزاران بار تشویقم کرد که همان‌جا برگردم و پا به فرار بگذارم، ولی امان از جیب خالی. با دل و جراتی تو خالی داخل رفتم و صدای در هم غلتیدن سنگ‌ریزه‌های مسیر در زیر‌پایم شروع و صدای واق واق کردن سگ‌ها بلندتر و شدیدتر شد. لبم را گاز گرفتم و به خودم تلقین کردم آرام باشم، چون آن سگ‌ها غل و زنجیر شده بودند. به زحمت تا وسط‌های مسیر رفته بودم و گوش‌هایم را با دستانم پوشانده بودم تا صدای سگ‌ها را نشنوم. در تاریکی احساس کردم یکی از سگ‌ها به شدت خودش را به طرفم پرتاب کرد که درون خودم مچاله شدم و آماده شدم تا با فرشته‌ی مرگ مواجه شوم. همان لحظه چیزی به بازویم خورد که غیر ارادی با تمام قدرت از اعماق وجودم جیغ خیلی بلندی کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
صدای جیغم به قدری بلند بود که سگ‌ها را ساکت کرد و تازه فهمیدم که کسی کنارم داشت صدایم می‌زد:
- منم! منم! نترسید... خانم!
صدای جیغم را بریدم و چشمانم را باز کردم. سایه‌ی انسان قد بلندی مقابلم ایستاده بود. صاحب‌خانه بود که خودش را پیشم رسانده بود و داشت می‌گفت:
- عجب! چرا نگفتید که می‌ترسید؟ متاسفم... باید زودتر خودم رو می‌رسوندم. دستتون رو به من بدید، انقدر عجله داشتم که یادم رفت چراغ یا شمع با خودم بیارم.
نمی‌توانستم صورتش را تشخیص بدهم، فقط می‌دانستم که باید مرد تنومندی باشد. دست بزرگش را کورمال‌کورمال گرفتم و شنیدم که داشت با سگ‌هایش دعوا می‌کرد:
- پسرا، قرار بود دیگه برای هیچ خانمی سر و صدا راه نندازید! باید دوباره تنبیه‌تون کنم... !
و به دنبالش صدای نالان سگ‌های پشیمانش را شنیدم که واقعاً تقصیری نداشتند. اگر کارملا درست می‌گفت، پس وجود سگ نگهبان یا دوربین مدار بسته در چنین جایی ضروری بود. اشاره کرد که حرکت کنم و با همان لحنی که به نظر من خوشحال می‌آمد من را خطاب کرد:
- باز هم معذرت می‌خوام خانمِ... ببخشید اسم‌تون رو نپرسیدم؟
به زحمت زمزمه کردم:
- پگی دلوراتی.
- اوه، خوشبختم خانم دلو... دلوا... چه نام خانوادگی سختی! می‌تونم شما رو پگی صدا بزنم؟
و قبل از این‌که من حرفش را تایید یا رد کرده باشم خودش با لحن صمیمانه‌تری ادامه داد:
- من هم توماس هستم پگی، توماس سالاراز، ولی می‌تونی من رو تام یا توماس صدا بزنی.
در آن لحظه مقابل در عمارت رسیدیم و او در را باز کرد و مودبانه گفت:
- اول خانم‌ها.
می‌خواستم داخل بروم که نور داخل به روی صورتش افتاد و من برای اولین بار توانستم صورتش را ببینم. باورم نمی‌شد که چنین مرد جوانی طرف مقابلم باشد. یک سیاح که جهانگردی را رها کرده؟ او که نهایتش سی و پنج سال داشت، چه دلیلی می‌توانسته برای این کارش داشته باشد؟
بهت زده و متعجب داخل خانه‌ی فوق‌العاده‌اش پا گذاشتم و همان‌جا خشکم زد. انگار داشتم یک موزه را در قالب یک خانه تماشا می‌کردم! او هم پشت سرم داخل آمد و نگاه حیرت‌زده‌ام را کشف کرد و با صدای بلندی خندید:
- زیباست، مگه نه؟ فقط یه کم... شلخته و درهم برهمه. حوصله ندارم مرتب‌شون کنم.
راست می‌گفت. انبوهی از وسایل بی‌ربط به هم بدون سلیقه در کنار هم چیده شده بودند. همان‌طور که داشتم به تماشا کردن اطراف ادامه می‌دادم گفتم:
- چرا باید جهانگردی رو رها می‌کردید؟
سرش را طوری به سمتم کج کرد تا در مقابل دیدم ظاهر شود. چشمان سبز یشمی‌اش را پشت عینکش گرد کرد و پرسید:
- جهانگردی؟ من؟!
- به من گفتن که شما قبلاً سیاح بودید و... .
صدای خندیدنش حرفم را نصفه گذاشت. با انگشتانش انتهای سبیل قیطانی خرمایی رنگش را تابی داد و گفت:
- چه دنیای عجیبی! چطور باور کردی که من چنین آدمی‌ام؟ نه من سیاح نیستم، هیچ‌وقت هم نبودم. پدر مرحومم جهانگرد بود.
و با سرخوشی دستش را در جیبش فرو برد و با حرکات نسبتاً رقص‌گونه‌ای که اصلاً به ظاهر عصا قورت‌داده‌اش نمی‌خورد به طرف جلو رفت. حالا منظور دوستم را از عجیب بودن او می‌فهمیدم. از سر ناچاری دنبالش رفتم که پرسید:
- خب خب خب! مدرکت چیه؟
با احتیاط و صادقانه جواب دادم:
- درسم رو ادامه ندادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
همان لحظه دست از حرکات و کارهایش کشید و یک دفعه به سمت من بُراق شد:
- مدرکی نداری؟! پس چطوری برای کار اومدی این‌جا؟
چهره‌اش این بار کاملاً جدی شده بود. از نظر من مردی با یک قیافه‌ی معمولی اما شدیداً با اعتماد به نفس به نظر می‌رسید، ولی بر خلاف حدسی که در تاریکی زده بودم، هیکل تنومندی نداشت.
تلاش به خرج دادم که خودم را نبازم و با همان لحن معمولی جواب دادم:
- من پیش یک استاد آموزش دیدم، و کارم رو به صورت تجربی بلد شدم، نه آکادمیک.
چشمانش را با شکاکی باریک کرد و من را به همان شکل از نظر گذراند. چند لحظه بعد شانه‌هایش را بالا انداخت و پیپ قهوه‌ای رنگی از جیب پیژامه‌‌ی سورمه‌ای رنگش بیرون کشید و گفت:
- باشه. به هر حال من به پائولینو اعتماد دارم، بهترین دوست پدرم بود.
قصد داشت پیپش را روشن کند که پرسیدم:
- قصد مرمت چه وسیله‌ای رو دارید؟
و با احتیاط کمی آستین‌های چسبان پیراهن گلبهی رنگم را بالا زدم و دامن سیاهم را مرتب کردم. پُکی به پیپش زد و دودش را هوا فرستاد و انگار که سوالم را نشنیده باشد بدون نگاه کردن به من پرسید:
- اسم استادت چیه؟
استادم در واقع یک جاعل حرفه‌ای اشیاء عتیقه بود و من نمی‌توانستم اسمش را به غریبه‌ای که هنوز نمی‌شناختم بگویم. وقتی دید ساکت مانده بودم و چیزی نمی‌گفتم اشاره کرد که روی مبل روکش مخمل سبزی که نزدیکم بود بنشینم و تای ابرویش را بالا انداخت:
- راستی باید معذرت بخوام که از شما پذیرایی نکردم. خدمتکارم مدتیه که مریض شده و من دست و پا چلفتی‌تر از این حرفام که بخوام برای مهمون چیزی بیارم. (دوباره فرصت حرف زدن را از من گرفت) خب، اسم استادت؟
از حرف‌هایش متوجه شدم که تنها زندگی نمی‌کرد. یک شایعه‌ی دیگر.
- عذر می‌خوام، ولی نمی‌تونم بگم.
چشم‌هایش گرد شدند و برقی زدند. رفتارش طوری بود که انگار از هر لحظه‌ی صحبت کردن با من لذت می‌برد، ولی بعید می‌دانستم که این‌طور باشد. حتماً به خاطر شخصیت عجیبش بود. کمی با پیپش بازی کرد و با خودش چیزهایی زیر لب می‌گفت. مثل موشی گوشه‌ی مبل کز کرده بودم و به خاطر این‌که از این‌جا نرفته بودم در دلم مدام به خودم لعنت می‌فرستادم.
مبلمان اعلاء و گران‌قیمت در جای‌جای عمارت به چشم می‌خورد و تعداد زیادی کارتن‌های روی هم چیده شده، وسایل قدیمی و عتیقه بیشتر نقاط خانه را اِشغال کرده بود. حتی نمی‌دانستم بعضی از آن وسایل چه می‌توانستند باشند. سقف بلند عمارت چشم را خیره می‌کرد و چلچراغ بزرگی آن‌جا را تزئین کرده بود. با تمام این‌ها، احساس خوبی از بودن در آن‌جا نداشتم. واقعاً وضعیت در هم ریخته و شلخته‌ای داشت. همان‌طور که سرگرم دیدن اطرافم شده بودم من را با لحن محکمی مورد خطاب قرار داد:
- پس تو می‌خوای با من بازی کنی؟ درسته پگی؟
به شکل خنثی و بی‌حالتی نگاهش کردم. نمی‌دانم نمی‌دید که در چشمان من هیچ شوخی یا قصد بازی کردنی وجود نداشت؟ چهره‌ام را که دید، بلند خندید و انگار که می‌خواست مگسی را در هوا بپراند دستش را تکان داد:
- اوه دختر تو چقدر جدی‌ای! می‌خواستم سر به سرت بذارم. باشه، اگه دوست داری نگو، ولی من ازت کار تمیزی می‌خوام و امیدوارم اونقدر حرفه‌ای باشی که بتونی از پس خواسته‌هام بر بیای.
دلم می‌خواست از حقوق کارم بپرسم که انگار ذهنم را هم خواند و خودش جواب داد:
- از بابت حقوقش هم نگران نباش. باهات شرط می‌بندم که من دست و دلبازترین کارفرمای روی زمین باشم!
چیزی در ذهنم حرفش را ادامه داد: (و بی‌نمک‌ترین!) بالاخره دل از پیپ پر دود لعنتی‌اش کند و آن را کنارش روی عسلی گذاشت و گفت:
- بهتره همراهم بیای تا بفهمی قراره چیکار کنیم.
از جایم برخاستم، دسته‌ای از موهای سیاه تقریباً کوتاهم که مدام جلوی دیدم را می‌گرفت پشت گوش انداختم و با لحن سوالی‌ای پرسیدم:
- مگه قراره با هم کار کنیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
باز هم خندید. خنده‌های انفجاری و بی‌دلیلش واقعاً اعصاب هر کسی را خرد می‌کرد. مقابلم ایستاد و به سمت راستش اشاره کرد:
- اول از همه خونه رو نشونت میدم. اون در که اون‌جاست رو می‌بینی؟
به شکل اغراق آمیزی همه‌ جای آن عمارت درهای بزرگ زیادی وجود داشت، به جز همان دری که به آن اشاره می‌کرد. نمی‌دانم چرا و تحت تاثیر چه افکاری بی‌اختیار به سمت آن در رفتم که یک دفعه مچ دستم را گرفت و با عجله هشدار داد:
- کجا؟! صبر کن! می‌خواستم بگم کلاً با اون در کاری نداشته باش، و ندیدش بگیر.
وقتی نگاهش کردم، کوچک‌ترین اثری از لبخند یا شوخی روی صورتش نبود. حتی فکر کردم شاید یک دفعه بخندد و بگوید که داشته دستم می‌انداخته، ولی این اتفاق نیفتاد. واقعاً داشت جدی می‌گفت. دوباره به آن در معمولی که با دیوار‌های شیری اطرافش یک رنگ بود و خیلی به چشم نمی‌آمد نگاه کردم. انگار تمام درهای دو لنگه‌ی شکلاتی رنگِ عمارت دود شدند و به هوا رفتند و فقط همان یک در باقی ماند. چه چیزی پشت آن در وجود داشت؟ و این سوال مثل خوره به جانم افتاد. متوجه شده بود که با تمام وجود به آن در خیره مانده بودم و برای این‌که حواسم را پرت کند من را به دنبال خودش کشید:
- بیا تا اتاق کار پدرم رو نشونت بدم، حتماً برات جالبه.
راه پله‌ی چوبی بسیار با شکوه و عریضی مقابل‌مان قرار داشت که نرده‌های منبت‌کاری شده‌اش، پیچ و تاب زیبایی از دو درخت تاک با برگ‌های پهن و انگورهای رسیده‌اش را به تماشا می‌گذاشتند. با هر قدمی که روی پله‌ها برمی‌داشتم، صدای گام‌هایم در فضای بزرگ خانه منعکس میشد و با صدای وراجی کردن‌های صاحب‌خانه‌ درهم می‌آمیخت.
- یه سالی میشه که به این خونه برگشتم. من تنها وارث پدرم هستم، البته تنها فرزندش نیستم. دو تا خواهر ناتنی دارم که در انگلستان زندگی می‌کنن و خودشون رو از زندگی ما جدا کردن. خب... می‌دونی؟ اشتباه بزرگی کردن! این‌جا چندین میلیارد دلار ثروت وجود داره.
او پشت سر هم حرف میزد و من با دهان باز، نقطه به نقطه‌ی آن عمارت عجیب را تماشا می‌کردم. در باورم نمی‌گنجید که یک نفر، حالا هر چقدر هم که ثروتمند می‌بود، چطور توانسته این حجم از وسایل را خریداری کند؟ حتی روی بعضی از پله‌ها هم پر از وسایل بسته‌بندی شده بود.
بالای پله‌ها که رسیدیم، اول من را به سمت چپ هدایت کرد، ولی یک دفعه معذرت خواست و من را صد و هشتاد درجه به سمت دیگر چرخاند و به حرف زدنش ادامه داد:
- انقدر این خونه بزرگه که خودم هم فراموش می‌کنم هر اتاق دقیقاً کدوم سمت خونه بود!
و جلوتر از من رفت تا با پایش چند جعبه را به کناری هل بدهد و پشت سرش را خاراند که موهای با دقت شانه خورده‌اش را به هم ریخت:
- باورت میشه؟ هنوز خودم هم نمی‌دونم داخل این کارتن‌ها چی وجود داره! وقت نکردم بازشون کنم.
با حیرت تمام سر تا پایش را تماشا می‌کردم. چطور می‌توانست جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد؟! اگر من صاحب آن‌جا بودم، در عرض یک روز از تمام محتویات کارتن‌ها و اتاق‌ها سر در می‌آوردم.
من را بعد از گذراندن در آن راهروی تنگ و شلوغ، به یک اتاق بزرگ و دل‌باز با پلانی چند ضلعی شکل رساند که چراغ‌هایش از قبل روشن مانده بود. نسبت به بقیه‌ی اتاق‌ها تمیز‌تر به نظر می‌رسید، و قفسه‌های کتاب سرتاسر دیوارهای اتاق را پوشانده بودند. توماس دستش را به کمرش گرفت و بازدمش را سریع رها کرد:
- خب! با اتاق کار پدرم آشنا شو. این‌جا رو با کمک خدمتکارم یه مقدار تمیز کردم، ولی... .
و لبش را کج کرد، انگار که از نتیجه‌ی کارش راضی نبود. دست از سکوت کشیدم و اعتراف کردم:
- این‌جا فوق‌العاده‌س!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
چهره‌اش با تعریف من شکفت و ذوق زده شد:
- این خونه حتی جاهای جالب‌تر از این‌جا هم داره! بیا تا یه چیزی رو نشونت بدم... .
و با عجله به سمت یکی از قفسه‌ها رفت. همان‌طور که داشت آن طرفی می‌رفت، دستش را در هوا تکان می‌داد که دنبالش کنم و می‌گفت:
- اگه بتونی کارایی که می‌خوام رو انجام بدی، شک نکن از هر لحظه‌ی کار کردنت لذت می‌بری!
با تردید به جایی که گفت رفتم و دست‌هایم را درون جیب‌های پیراهنم فرو بردم. مقابلم، یک میز خیلی بزرگ فلزی قرار داشت، بزرگ‌تر از حالت استاندارد. روی میز، قطعات شکسته یا خراب اشیاء مجهولی چیده شده بود و یک سری وسایل برای مرمت هم در همان اطراف وجود داشت. یک تکه سفال را از روی میز برداشتم که با هیجان گفت:
- خیلی قدمت داره، مال یه کوزه‌ی عجیب و بخصوص مربوط به هزار سال پیشه.
همان‌طور که داشت حرف میزد، تکه سفال را بررسی کردم. چیزی متعجبم کرد و عامل تعجبم را به زبان آوردم:
- آقای سالازار، این‌جا یه چیزی درست نیست!
ابروهای کمرنگش بالا پرید و عینکش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد:
- توماس صدام بزن، یا تام. چی شده؟
چراغ مطالعه‌ای که روی میز بود را روشن کردم و به او اشاره کردم که جلوتر بیاید. تکه‌ی سفال را زیر نور گرفتم و با یک ذره‌بین، به او نشانش دادم:
- به قسمت شکسته شده دقت کنید.
- خب؟
با لبخندی سر تکان دادم و گفتم:
- هر طرف این قطعه رو که نگاه کنیم، شکستگی‌هاش تازگی داره. می‌بینید؟ لبه‌های تیز و ناصاف. این کوزه جدیداً شکسته، و ما با یه زیرخاکی که به حالت شکسته از زیر خاک بیرون آورده شده طرف نیستیم.
آشکارا وحشت کرد. آب دهانش را طوری قورت داد که سیب آدمش روی گلویش رقصید و با عجله و کمی تته پته کردن جواب داد:
- نه! مشکلی نیست‌... اصلاً من کجا گفتم که با زیر خاکی طرفی؟!
تکه سفال را سر جایش برگرداندم، چراغ را خاموش کردم و با جدیت گفتم:
- من باید بدونم که قراره با چی طرف بشم. وگرنه همین‌جا می‌تونید من رو فراموش کنید.
دست‌دست می‌کرد و از چیزی نگران بود. مردمک‌های چشمانش گشاد شده بودند و چشمانش انگار بی‌هدف در حدقه می‌چرخیدند. نگاه سریعی به وسایل روی میز انداختم و با چیزهای زیاد دیگری مواجه شدم. همه چیزی آن‌جا وجود داشت، از وسایل سنگی شکسته گرفته تا مجسمه‌های ظریف و گران‌بهایی که به شدت آسیب دیده بودند. چندین و چند کارتن در کنار میز وجود داشت و شک نداشتم داخل هر کدام از آنها، محتوایی از همین قبیل وجود داشت. می‌خواستم بروم که صدایم زد:
- واقعاً نیازی نیست که در این باره سوال بپرسی!
با پوزخند، موذیانه جواب دادم:
- پس چطوره از یه کارشناس که تحصیلات کافی در این زمینه داره کمک بگیرید!
هیچ‌چیزی نمی‌گفت. خوب می‌دانستم که نمی‌توانست چنین ریسکی انجام بدهد، چون خودش را دو دستی در دردسر بزرگی می‌انداخت. آن همه وسایل آنتیک و قدیمی، که احتمالاً بدون مجوز در آن عمارت سر درآورده بودند، نه تنها خودش، بلکه تا هفت نسلش را هم راهی زندان می‌کرد! کمی فکر کرد و دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد:
- باشه تو بردی! من نمی‌تونم به هر کسی اعتماد کنم، وگرنه می‌تونستم کارشناس استخدام کنم. برای همینه که این کار رو به پائولینو سپرده بودم. درست فهمیدی، این گلدون تازه شکسته، و بقیه‌ی وسایلی هم که این‌جا می‌بینی، همین مشکل رو دارن و جدیداً آسیب دیدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
به میز تکیه کردم و دست به سی*ن*ه، سرم را به طرفی کج کردم تا نشان بدهم ‌که مشتاق شنیدن مابقی حرف‌هایش هستم. انگشتش را به شکل خنده‌داری به طرفم تکان داد:
- ولی نپرس که چرا شکستن و چی شده! دلیلش رو می‌خواستی و منم بهت گفتم.
با آن حجم از ظرف و ظروف و آثار هنری تخریب شده، می‌توانستم بگویم که نانم در روغن بود. آنقدر در آن‌جا برایم کار وجود داشت که دیگر وقتی برای سر خاراندن برایم باقی نمی‌ماند‌. ولی کار این مرد برایم عجیب بود، چرا باید این اتفاق برای این وسایل می‌افتاد؟ چه کسی آن‌ها را به این روز انداخته بود؟ ناچار شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:
- باشه قبول. ولی من تجهیزات نیاز دارم، باید یه لیست بلند بالا از وسایلِ... .
دستش را بالا گرفت تا سکوت کنم و به پشت سرش اشاره کرد. قفسه‌ی بزرگی آن‌جا وجود داشت که تا آن لحظه متوجه‌اش نشده بودم‌. به سمتش جذب شدم و با لذت به قفسه‌هایش چشم دوختم. آن‌جا بهشت من بود! روی هر ردیف از قفسه آنقدر وسایل وجود داشت که حتی کاربرد بعضی از آن‌ها را نمی‌دانستم. انواع چسب‌ها، محلول‌ها و مواد شیمیایی مخصوص، انواع کاردک‌ها، قلمو‌ها و هر چیزی که یک نفر برای بازسازی به آن‌ها نیاز پیدا می‌کرد. توماس چانه‌اش را با افتخار جلو داد و پشت چشمی نازک کرد:
- خب، دیگه‌ چی؟
واقعاً دلیل دیگری برای مخالف کردن یا تردید پیدا نمی‌کردم‌. آن خانه بهترین جای ممکن برای من بود.
***

اعتراف می‌کنم شب که به خانه‌ام برگشتم، با خوشحالی زیادی داشتم وسایلم را جمع می‌کردم. سوفی، هم‌اتاقی‌ام، داشت با تعجب کارهایم را تماشا می‌کرد و به سیب نسبتاً پلاسیده‌ای گازهای بزرگی می‌زد و با حالت همیشگی چندش‌آورش آن را با ملچ ملوچ می‌جوید. همان‌طور که روی تخت زوار در‌ رفته‌اش دراز کشیده بود و پای آویزان از لبه‌ی تختش را تاب می‌داد با دهان پُر پرسید:
- بگو ببینم، درست فهمیدم یا نه. داری از این‌جا میری؟
به چمدان کوچکم نگاهی انداختم و پرسیدم:
- به نظرت جمع کردن چمدون معنی دیگه‌ای هم میده؟
چشمانش را در حدقه چرخاند و لب‌هایش را غنچه کرد. از این حرکتش که می‌خواست با شکلک به طرف مقابلش نشان بدهد که نمی‌داند، بی‌نهایت متنفر بودم و با این حال باز هم بارها تکرارش کرده بود. به تا کردن لباس‌هایم ادامه دادم و گفتم:
- آره، دارم میرم.
سوفی: پس کار پیدا کردی.
حوصله نداشتم با او بحث کنم، و در جوابش فقط صدای نامفهومی از خودم در آوردم‌. آشغال سیبش را زیر تختش رها کرد (یک کار چندش دیگر) و سر جایش نشست و دستی به موهای در هم رفته و بلندش کشید:
- قراره اون‌جا خدمتکار بشی؟ چون فکر نمی‌کنم کسی حاضر باشه برای کار دیگه‌ای بهت جا و مکان بده.
سوفی از مهارت اصلی من خبر نداشت و تا آن موقع هم فکر می‌کرد که در یک رستوران پیشخدمت بودم. آخرین لباسم را هم برداشتم و به دروغ جواب دادم:
- آره، یه عمارت بزرگ، خارج از شهر.
و در چمدانم را بستم‌. می‌خواستم لباس خوابم را بپوشم که باز هم فضولی کرد:
- پدرت خبر داره؟ بهت چیزی نمیگه؟
به چشمان ریز و موذی‌ فندقی‌اش خیره شدم و با عصبانیت گفتم:
- بهت که گفته بودم، از آخرین باری که باهام تماس گرفته هفت ماه می‌گذره. با همسر جدیدش سرگرمه و با من کاری نداره. اصلاً می‌دونی چیه؟ حتی اگه اهمیت می‌داد هم به اون ربطی نداشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
کلافه شد‌ و دستش را در هوا تکان داد:
- باشه باشه، اصلاً چرا داری با من دعوا می‌کنی؟!
و دوباره روی تختش ولو شد و تلفنش را برداشت تا طبق معمول با خواهرش تماس بگیرد. سوفی را انگار طلسمش کرده بودند تا برای همیشه در یک حلقه‌ی بی‌نهایت گیر بیفتد و پشت سر هم کارهای تکراری انجام بدهد. وقتی هم با تلفن حرف میزد، مدام صورت کک و مکی‌اش را می‌خاراند یا انتهای یک دسته از موهایش را به دندان می‌گرفت. از این‌که قرار بود به زودی ترکش کنم در پوست خودم نمی‌گنجیدم.
توماس سالازار از من آدرس خانه‌ام را پرسیده بود و وقتی فهمید اتاق کرایه‌ای‌ام چقدر تا عمارتش فاصله داشت، سریع از من پرسید که می‌خواهم در آن‌جا زندگی کنم یا نه. می‌خواستم مخالفت کنم، ولی قول داد که هیچ‌ک.س مزاحم من یا کارم نخواهد شد و هیچ هزینه‌ای هم از این بابت دریافت نمی‌کرد. به همین راحتی توانستم از شر پرداخت هزینه‌ی ماهانه‌ی آن اتاق کثیف و هم‌اتاقی غیر قابل تحملم و خانم دامپت، صاحب غرغروی آن ساختمان لعنتی خلاص بشوم.
فردای آن روز، قبل از این‌که سوفی بیدار شود و با سوالات بی‌پایانش دیوانه‌ام کند، چمدانم را برداشتم و بدون سر و صدای اضافه‌ای، سوفی را با خرناس‌هایی که در خواب می‌کشید تنها گذاشتم. با خانم دامپت که متحیر شده بود حساب و کتابم را صاف کردم و با خوشحالی تمام با خودش و آپارتمانش وداع گفتم. با یک تاکسی خودم را به عمارت سالازار رساندم که به خاطر فاصله‌ی زیاد، وقتی رسیدم که کمی از ساعت هشت گذشته بود. باغ عمارت در روشنایی روز ترسناکی دیشبش را نداشت و حتی خیلی هم جذاب به نظر می‌رسید. بعد از چند لحظه تماشا کردن آن‌جا دیگر می‌خواستم زنگ در را بزنم که صدای آشنایی از نا‌کجاآباد شنیدم که داشت می‌گفت:
- چه صبح زیبایی! نمی‌دونستم انقدر سحرخیزی!
و توماس با یک جهش از پشت بوته‌ها، در پشت دروازه ظاهر شد. ماتم برده بود و فقط نگاهش می‌کردم که خندید:
- معذرت می‌خوام که ترسوندمت.
در ذهنم فقط چیزی مدام تکرار می‌کرد که طرف دیوانه بود یا جنون داشت؟ نمی‌دانستم انتظار من را می‌کشیده یا فقط در باغش پرسه می‌زده که باز هم انگار ذهنم را خواند و خودش جواب داد:
- من عادت دارم که هر صبح داخل باغ قدم بزنم.
فقط توانستم با لبخند گیج و منگی، سرم را برایش تکان بدهم. دروازه را باز کرد و چمدانم را از من گرفت و پرسید:
- عادت به زندگی ساده داری؟
احتمال می‌دادم فکرش را نمی‌کرده که وسایل زیادی با خودم نداشته باشم و حالا از دیدن چمدان کوچکم متعجب شده بود. شانه‌ای بالا انداختم و کنارش به طرف عمارت حرکت کردم و جواب دادم:
- من تنها زندگی می‌کنم. نیازی نمی‌بینم که خودم رو با وسایل زیادی وابسته یا دلبسته کنم.
چهره‌ی خندانی به خودش گرفت و چشمک زد:
- غیر مستقیم داشتی به من طعنه می‌زدی؟
فقط سرم را به علامت منفی بودن جوابش تکان دادم. به عمارت که مقابل‌مان سر برافراشته بود اشاره کرد و با افسوس خاصی گفت:
- این خونه و دم و دستگاهش... زیاد از حد خلوته.
با لبخندی گفتم:
- چطوره روش گتسبی بزرگ رو برای این‌جا امتحان کنید؟
با صدای خیلی بلندی خندید و دست‌هایش را به هم کوفت:
- ایده‌ی جالبی بود، شاید بعد از جمع شدن خونه امتحانش کنم!
و به طرف سگ‌های بزرگ و ترسناک سیاهش رفت که با دیدن صاحب‌شان با خوشحالی دم‌شان را تکان می‌دادند. با احتیاط فاصله‌ام را با آن‌ها حفظ کردم که توماس متوجه وضعیتم شد و دستی به سر یکی از آنها کشید:
- نگران نباش، تا وقتی که من پیشت باشم هیچ آزاری بهت نمی‌رسونن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین