جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

همگانی داستان ترسناک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته متفرقه توسط •Kiana• با نام داستان ترسناک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 240 بازدید, 10 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته متفرقه
نام موضوع داستان ترسناک
نویسنده موضوع •Kiana•
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط •Kiana•
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
داستان کوتاه ترسناک ازجمله داستان‌های تخیلی است که درون‌مایه وحشتناک داشته و بنا به قولی در ژانر وحشت جای دارند. اتفاقاتی که ماورای زندگی طبیعی هستند و ناشناخته‌ها و کابوس‌های ما را شکل می‌دهند، دست‌مایه نگارش این داستان‌ها شده‌اند.
 
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
۱. سوییچ ماشین
“سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد.”

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود.

پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»

مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.»

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.
چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!

مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده!

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سی*ن*ه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.

وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌هایی عمیق خودنمایی می‌کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!
 
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
۲. عروسک آنابل
مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید. دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری می‌کرد، اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آن‌ها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آن‌ها رخ داد.
عروسک آنابل در ابتدا کار‌های کوچکی مانند تکان دادن دست‌هایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام می‌داد که دُنا و انجی می‌توانستند آن را توجیه کنند. اما کم‌کم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کار‌هایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.
لو نزدیک‌ترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس می‌کرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرف‌های او گوش نمی‌دادند و می‌گفتند این فقط یک عروسک است.
تا اینکه داستان وحشتناک‌تر از تصورات دُنا می‌شود. دنا و آنجی گاهی با جابه‌جایی وسایل خانه روبرو می‌شدند و گاهی نیز نامه‌هایی را با دست‌خط بچه گانه یافت می‌کردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمی‌کردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دست‌های عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکه‌های قرمز روی دست‌هایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون می‌آمد.
دیگر قضیه عروسک جدی شد و دختر‌ها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند. مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آن‌ها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آن‌ها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقه‌مند گردیده و آن را تسخیر نموده است.
دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشت‌انگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.
روزی دوستشان لو به خانه آن‌ها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار می‌شود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق می‌نگرد، اما چیزی نمی‌بیند، پایین را نگاه می‌کند و می‌بیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش می‌کند، از روی قفسه سی*ن*ه‌اش می‌گذرد و بعد دست‌های عروسک دور گردن او قفل می‌شود و شروع به خفه کردنش می‌کند.
لو پس از این اتفاق از هوش می‌رود و روز بعد به هوش می‌آید و نمی‌داند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی می‌افتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی می‌برد.
هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صدا‌هایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر می‌کند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه می‌شود صدا مربوط به آنابل بوده است.
لو به اتاق دنا می‌رود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی می‌بیند. لو هنگامی که می‌خواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج می‌شود و احساس فلج در منطقه قفسه سی*ن*ه‌اش افزایش می‌یابد. لو به پایین پایش نگاه می‌کند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی می‌بیند. لو با وحشت به اطراف خود می‌نگرد، اما هیچ ک.س را در آنجا نمی‌بیند و تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد آنابل است.
آثار خراش روی بدن لو را همه می‌توانستند مشاهده نمایند، اما این خراش‌ها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجه‌ها همگی داغ و سوزان بودند.
بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آن‌ها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.
آن‌ها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل می‌شود، زیرا اشیاء بی‌جان را نمی‌توان تسخیر کرد.
اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکار‌های آنابل ادامه داشت می‌توانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه می‌شدند.
آن‌ها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده می‌گویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.
عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشه‌ای با هشدار «باز نکنید» نگهداری می‌شود.
 
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
۳. روح دختر بچه
ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه‌ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره‌اش را کاملاً روی خود احساس می‌کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می‌پرسیدم که دختربچه‌ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می‌کند، می‌خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده‌ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه‌های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می‌کردم تنها نیستم.
با ناراحتی و تا حدی وحشت‌زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می‌کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می‌کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه‌مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب‌تر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیاده‌رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده‌رو نشسته بود و به من لبخند می‌زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.
در حالی که بی‌خود و بی‌جهت نعره می‌زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه‌ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداری‌ام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندخته‌ام، همسایه‌ها را از خواب پرانده‌ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده‌ام و دچار توهم نشده‌ام.
چند روز بعد به همان نقطه‌ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف‌ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سال‌ها قبل دخترک به همراه خانواده‌اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می‌کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی‌برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمی‌گردم، شخصی را همراه خود می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
۴. زنی در جاده متروکه
چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.
آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ ک.س جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد.
آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.
آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.
بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.
 
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
یک کتاب عجیب
یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانه‌اش زندگی می‌کرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانه‌اش می‌رفت که یک‌مرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا می‌کند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را می‌توانست بخواند، اما وسوسه می‌شود که کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز می‌کند و نوشته‌هایی را می‌بیند که به زبان فارسی نیستند و نمی‌تواند آنها را بخواند، حدس می‌زند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانه‌اش می‌برد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز می‌کند؛ یک صفحه می‌آید که بزرگ نوشته: «برگردون»
مرد کتاب را می‌بندد. فکر می‌کند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر می‌شود، چشمانش ضعیف شده‌اند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را می‌آورد که می‌بیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کم‌کم دارد می‌ترسد، به تار مو دست نمی‌زند و به صفحه بعدی که می‌رود، می‌بیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون می‌گذارد و می‌گوید: «این دیگه چه مسخره بازی‌ایه!» بعد با خودش می‌گوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد می‌خوابد. بلند که می‌شود، می‌بیند که هوا در حال تاریک شدن است. می‌رود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.
وقتی از اتاق خواب به هال می‌آید، یک نگاه هم به در هال می‌اندازد و یک‌هو می‌بیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمی‌خورد. مرد جلوتر می‌رود و می‌گوید: «خانم شما اینجا چیکار می‌کنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمی‌دهد. مرد هرچیز دیگری می‌گوید، هر اِهِن و اوهونی می‌کند و هرکاری می‌کند، زن نمی‌رود و عکس‌العملی نشان نمی‌دهد.
با خودش می‌گوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایه‌ها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار می‌تونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را می‌بندد و قفل می‌کند و هرچه به زن می‌گوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمی‌کند. مرد هم نمازش را می‌خواند و شام می‌خورد و نوبت به خواب می‌رسد. می‌رود که بخوابد. چراغ‌ها را خاموش می‌کند. بعد نصف بدنش را زیر پتو می‌کند. چشم‌هایش باز است و خوابش نمی‌برد.
همینطوری که چشم‌هایش باز است، می‌بیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش می‌شود و متوجه می‌شود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت می‌کند و مو‌های دراز زرد و ژولیده‌اش با یک لباس پاره پاره و با چشم‌های قرمز و صورت سوخته‌اش به مرد نگاه می‌کند.
زن ناگهان روی سر مرد می‌پرد و به شدت گلوی مرد را فشار می‌دهد و می‌گوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمی‌گردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور می‌کنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین می‌کند و زن هم گردنش او را رها می‌کند.
زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش می‌گوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمی‌بری و تار موت رو از کتاب دور نمی‌کنی؟» زن سریع برمی‌گردد و درحالی‌که چشم‌های قرمزش در حال جوشیدن است، می‌گوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمی‌دارد و می‌رود. مرد نگاهش به پا‌های زن که می‌افتد، می‌بیند که پا نیست و سم خر است.
زن به در ساختمان که می‌رسد مرد می‌گوید: «در قفله صبر کن من…» یک‌مرتبه می‌بیند که زن از در رد می‌شود. مرد حیرت‌زده می‌ماند و با ترس و لرز می‌خوابد.
فردا صبح اول وقت همان کار‌هایی را که زن گفته، انجام می‌دهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا می‌کند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.
 
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
داستان ترسناک/ پرستار بچه

داستان پرستار بچه داستانی ترسناک است که بر اساس یک افسانه شهری در مورد دختر جوانی است که یک شب هنگامی که از دو کودک نگهداری می کرد یک تماس تلفنی مشکوک از یک مرد غریبه دریافت می کند.
دختری جوان بود که به شغل نیاز داشت ، توانست در یک خانه بزرگ و دور و قدیمی ، به عنوان پرستار بچه کار پیدا کند. پدر و مادر بچه ها آن شب برای دیدن فیلمی به بیرون رفتند و بچه ها را به پرستار خود سپردند.
پرستار وقتی دیروقت شد بچه ها را به رختخواب برد و خواباند و بعد از آن برای تماشای تلویزیون به طبقه پایین رفت. که ناگهان صدای زنگ تلفن را شنید، وقتی جواب تلفن را داد ، تمام آنچه که شنید نفس نفس زدن سنگین بود و صدای مردی که از او پرسید: "آیا به بچه ها سرزده ای؟"
با ترس ، تلفن را سر جایش گذاشت و سعی كرد خودش را متقاعد كند كه این فقط كسی است كه با او شوخی می كند. او دوباره به تماشای تلویزیون برگشت اما حدود 15 دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشت و آن طرف خط صدای خنده وحشتناکی شنید. سپس همان صدا پرسید: "چرا بچه ها را چک نکردی؟"

پرستار تلفن را محکم سرجایش کوبید. دختر بیچاره ترسیده بود و بلافاصله با پلیس تماس گرفت. اپراتور ایستگاه پلیس به پرستار گفت که اگر مرد دوباره زنگ بزند ، باید سعی کند تا صحبت را طولانی کند. این به پلیس زمان می دهد تا تماس را ردیابی کند.
چند دقیقه بعد ، تلفن برای سومین بار زنگ زد و وقتی پرستار به آن پاسخ داد ، دوباره صدای نفس سنگین را شنید. صدا در آن طرف خط گفت: " تو باید بچه ها را بررسی کنی." پرستار به مدت طولانی به او می خندید و صحبت کرد تا تلفن را طولانی کند. او دوباره تلفن را قطع کرد و تقریباً بلافاصله ، دوباره زنگ خورد.
این بار اپراتور ایستگاه پلیس فریاد زد: "همین حالا از خانه بیرون برو! تماس ها از طبقه بالا است! "
پرستار از ترس تلفن را به زمین انداخت و ناگهان صدای پایی را شنید که از پله ها پایین می رفت. بدون مکث و به سرعتی باورنکردنی، از خانه فرار کرد. درست در حالی که در را پشت سر خود بست ، دست یک مرد در مقابل شیشه دید. او فریاد زد و دقیقاً همان لحظه یک ماشین پلیس را دید و به سمت خیابان فرار کرد.
پلیس خانه را جستجو کرد و دو کودک را در طبقه بالا پیدا کرد که در یک کمد مخفی شدند و گریه می کردند و در اتاق خواب والدین ، یک تبر خونین پیدا کردند که روی زمین کنار تلفن طبقه بالا قرار داشت. پنجره باز بود و پرده ها در نسیم تکان می خوردند. هیچ نشانی از دیوانه ای که تلفن کرده بود ، وجود نداشت. او شب هنگام رسیدن پلیس فرار کرده بود و موفق نشده بود طرح هولناکش برای کشتن دو کودک و پرستار بیچاره انجام دهد.
 
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
داستان ترسناک / جن

جن داستانی ترسناک درباره دو پسر جوان است که شبانه در یک مزرعه ذرت چیزی وحشتناک می بینند.
دو پسر جوان به نام های ترور و ویل وجود داشتند. آنها بیشتر تعطیلات تابستانی خود را در مناطق مختلف شهر سپری می کردند و به دنبال کارهایی بودند که انجام دهند.
یک شب گرم اوت ، پسران در کنار جاده اصلی روی حصار نشسته بودند. در کنار جاده یک مزرعه ذرت وجود داشت. ناگهان ، ترور چیزی را در آن زمین دید. در تاریکی ، تشخیص آن دشوار بود و او فکر می کرد یک حیوان عجیب و غریب است.
او دوست خود را صدا كرد و به سمت چهره عجيب و غريب اشاره كرد. پیش خود گفت شاید او بتواند آن را ببینید. او مطمئن نبود ، اما چیز مرموز شبیه انسانی به نظر می رسید.
پسران سر خود را بالا بردند و با دقت نگاه کردند. آن موجود عجیب از سیاهی بیرون آمد و آرام آرام به لبه زمین رسید.
ترور و ویل به هم نگاه می کردند ، متعجب بودند.
ویلی پرسید: "این چی بود؟"
ترور پاسخ داد: "نمی دانم"
ترور و ویل سعی کردند فرار کنند ،اما آن موجود زودتر به آنها رسید و دستش را روی شانه ترور گذاشت ترور چرخید و خود را مستقیماً روبروی آن چهره منفور دید که به آن خیره شده است. او فریاد وحشتناکی کشید.
پوست پوسیده روی صورت آن در جاهایی کنده شده بود و استخوان زیر آن آشکار بود. برای لحظه ای ، فقط با سکوت به ترور خیره شد. سپس ، ناگهان بازوی او را گرفت. ترور احساس کرد که ناخن های آن در حالی که از چنگالش بیرون می آمد ، درون گوشتش می رود.
این دو پسر از حصار بیرون پریدند و از جاده فرار کردند و با وحشت فریاد کشیدند تا زمانی که به خانه های خود رسیدند. آنها سعی کردند به والدین و دوستانشان در مورد چیزی که آن شب دیده بودند ، بگویند ، اما هیچ ک.س حرف آنها را باور نکرد.
وقتی صبح روز بعد ترور از خواب بیدار شد ، خراشهای روی بازوی او هنوز آنجا بود. بعد از گذشت چند روز ، حالش بدتر و بدتر شد. ترور بیمار شد و والدینش او را به نزد پزشک بردند. پزشک پس از معاینه بازوی او ، به پسر گفت که آلوده است و به او قرص هایی داد که مصرف کند
متأسفانه شرایط ترور رو به وخامت رفت. عفونت به کل بازوی او سرایت کرد و مدت زیادی نگذشت که گوشت وی پوسیده و از بین رفت. او را به بیمارستان منتقل کردند اما پزشکان نتوانستند کاری انجام دهند ، هیچ درمانی وجود نداشت. این عفونت در کل بدن او گسترش یافت.
به نظر می رسید که دیگر کاری از کسی بر نمی آید، او هر روز بدتر و بدتر می شد. پدر و مادرش فقط می توانند در كنار او بنشینند و گریه كنند ، هنگام تماشای پسر محبوبشان كه به آرامی در حال پوسیدن در مقابل چشمانشان بود.
در روزی که سرانجام ترور درگذشت ، ویل به بیمارستان آمد تا او را ببیند. وقتی پسر وارد اتاق بیمارستان شد و دید که ترور در رختخواب است ، او وحشت کرد. دوستش دقیقاً شبیه آن موجود وحشتناک بود.
 
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
قتلگاه
اولین داستان ترسناک مربوط میشه به چند جوان به منطقه به نام قتلگاه می روند و در این میان اتفاقات ترسناکی می افتد این داستان ترسناک را از زبان خود نویسنده بشنوید بدون اضافه کم کردن حتی یک کلمه

سلام نوید هستم میخوام یکی از بهترین داستان هامو برای شما دوستان تعریف کنم این داستان واقعیت داره درمورد منو پسرخالم جنی که جون مارو نجات داد هرکی میبینه حتما بخونید

منو خوانواده میخواستیم برای تعطیلات تابستونی بریم داهاتمون توی داهاتمون خیلی چیزا دیدیم ولی این یکی واقعا محشر بود ما زه داهات رفتیم دیدم پسرخالم هم اومده ما باهم سلام علیکم کردیم ولی با پسرخالم بعد چند شب شرط گذاشتیم گفتیم بریم تو قتلگاه هرکی میترسه نیاد بحث سر ترس اینا شد ومنو پسر داهاتمونم وسط کوه دشت یه قبرستان بزرگ یه مسجد جنگل ها و باغ ها من خودم عاشق اینجام ولی هیچکی پاشو از ساعت ۹شب به بعد بیرون نمیزاره اونایی که بیرون میزارن هم بخاطر گاو گوسفند ایناست اخه داهاتمون بالایی کوه بعدش قتلگاه یکی از خطرناک ترین نقطه شبه هرکی رفته یا از قتلگاه داستان هایی گفته که من سر پل یه دختر بچه در حال گریه کردن دیدم فلان هیچکس باور نمیکرد ولی ما رفتم چالش شوروع شده بود ما همین میخواستیم بریم ساعت یازده شب بیرون یکدفعه دست پای هردوتامون خود به خود فلج شداز جامون نمیتونستیم تکون بخوریم دیگه اون شب نرفتیم بیرون بعدش که خوابیدیم من یه خوابی دیدم یه پیر زن توی بخوابم دیدم هی میگفت نرو بیرون این یه هشداره تو با اون پسر خالت منو پسر خالم برای صبحانه بیدار شدیم نکته جالب اینجاست خود پسر خالم گفت تو دیشب خواب یه پیر زن ندیدی من تعجب کردم گفتم عه منم خواب پیر زن دیدم هی منو تهدید میکرد نرم بیرون پسر خالمم دقیقا همین خواب میدید ماهم همون شب قرار داشتیم بریم توی قتلگاه همون شب خواب پیر زنه رو دیدیم ولی گفتیم کصشعره معلوم نبود چی بود ما ایندفعه تونستیم ساعت ۱۲شب بریم وقتی رسیدیم به قتلگاه کنار یه سنگ بزرگ یه پیر زن نشسته بود من به پسر حالم گفتم عه این پیر زنه همون پیر زنه نیست مارو خواب نما میکرد پسر خالمم گفت اره اینو منم دیدم رفتیم سمتش گفتیم مادر جان چرا تنهایی این وقت شب اینجا نشستی یکدفعه پیر زنه نمیدونم چطوری بگم روی هوا معلق موند تا هشت متری ما رفت بالا سرمون وایساد ما ریدیم به خودمون همون لحضه داشتیم بهش نگاه میکردیم بهمون با یه صدای وحشتناک گرفته که نمیشه بهتون گفت چه صدایی داشت گفت مگه بهتون نگفتم از خونه بیرون نیاید منو پسر خالم همونجا پا به فرار گذاشتیم رفتیم خونه که موضوع همین به خوانواده گفتیم همون لحضه دوتا سگ خیلی وحشی گنده از طرف قتلگاه داشتن میومدن توی محل هی پارس میکردند وقتی منو پسر خالم فهمیدیم این سگ از قتلگاه دارن میان یه جوری شدیم گفتیم عه یعنی اگه ما تو قتلگاه بودیم این دوتا سگ مارو پاره پوره میکردند این داستان واقعیت داشت خودم تو کف موندم که اون پیر زنه از کجا میفهمید اگه ما میرفتیم توی قتلگاه دوتا سگ وحشی باید بیان بالا مارو میکشتن با صدای پارس این دوتا سگ همه از خونه پنجره ها کله هارو انداختن بیرون امید وارم لذت برده باشین این اتفاق واقعا برامون افتاد ولی این اتفاق دومین اتفاقی بود که برامون افت.
 
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
انتقام خانوادگی
داستان بعدی ما درمورد انتقام خانوادگی هست در رابطه با یک جوان ۱۹ ساله در عطیقه فروشی کارمیکند و نا آور خانه هست دارای یک مادر و خواهر ۵ سال کوچک تر از خودش است و اتفاقات ترسناکی در زندگی اش می افتد و باعث مرگ مادر او بمیرد با هم این داستان ترسناک را میخوانیم

سلام.اسم من سامیار هست.من ۲۷سالمه و دانشجوی رشته تاریخ هستم.این داستانی که میخوام براتون بگم مال ‌۸سال پیشه.اون موقع من ۱۹ساله بودم.راستی اینم بگم که من پدرم رو تو۶سالگی از دست دادم و خودم از ۱۴سالگی هم کارمیکردم هم درس میخوندم و خرجی خواهرم با مادرم رو میدادم.خواهرم اسمش سمیرا س و ۴سال از من کوچیکتره.مادرم هم اسمش خورشیدبود و اونم تو این قضیه ای که برام پیش اومد مرد.خب دیگه بریم سراغ داستان…

من اون موقع برای کنکور درس میخوندم و کار هم میکردم.کار من فروشندگی تو یه عطیقه فروشی قدیمی بود.صاحب کارم هم یه پیرمرد چاق بد اخلاق بود با یه قیافه ترسناک.همیشه چشماش قرمز بود و دهنش بو میداد یه بوی عجیب انگار گوشت خام خورده باشه.همیشه بهم گیرمیداد و به بهانه های مختلف منو کتک میزد.تو مغازه یه اتاق داشت که همیشه درشو قفل میکرد.بعضی شبا میرفت تو اتاق و درشو قفل میکرد.بعد از تو اتاق یه صدا های خنده گریه و مثل خرناس کشیدن میومد.یکی دو ساعت که میگذشت میومد و چشماش قرمزتر بود و سعی میکرد قیافشو بهم نشون نده و صداش هم تغیرمیکرد و کلفت تر میشد دستاش رو نمیدیدم ولی بنظر میرسید بجای ۵تا انگشت ۴تا داره و پاهاشم مثل سم اسب بود چون موقع راه رفتن صدای سم اسب میداد.من واقعا میترسیدم ازش.البته همیشه اینطور نبود.معمولا یکی دوروز در ماه اینطوری میشد و تو اون مدت زیاد مغازه نمیومد.
یه شب که صاحب کارم مغازه نیومده بود یه نفر اومد تو مغازه یه پالتو ی داغون سیاه داشت با دستکش و کلاه لبه دار و عینک دودی.اومد تو سلام کردم گفتم بفرمایین.همینطوری یه چرخی زد تو مغازه،وقتی داشت راه میرفت متوجه شدم پاهای اونم صدای معمولی نمیده و صدای عجیبی میده.ترسیدم و باخودم فکرای عجیب غریب میکردم که نکنه این ادم نباشه یا جن باشه یا …که دیدم بهم داره نگاه میکنه یه لحظه نزدیک بود قلبم وایسته.چون خیلی با خشم منو نگاه میکرد گفتم الانه ک یه بلایی سرم بیاره.اروم آب دهنمو قورت دادم و گفتم:ببخشید….امری داشتین در خدمتم….
-اسمت چیه پسر
-سامیار
-چند وقته اینجا کارمیکنی؟
_دوهفته س.از کارقبلیم تازه اومدم بیرون اومدم اینجا
-چندسالته ؟؟
-‌۱۹٫
-صاب کارت کجاس؟
-نمیدونم امروز نیومده
-تاکی کارمیکنین؟
-الان ساعت۹ونیمه.تا۱۰بازیم معمولا بعدش میبندیم.ببخشید میشه امرتونو بکنین؟؟
-پس یعنی الان تنهایی؟؟و کسیدهم این اطراف نیس؟؟
(اینم بگم که مغازه ما تو یه پاساژقدیمی متروکه بود که تقریبا تمام مغازه هاش خالی بود.و معمولا ما آخرین مغازه ای بودیم که می بستیم)
من با اینکه ترسیده بودم بهش گفتم آره تنهام الان.
یه دفعه دیدم شال گردنشو داد پایین ک کلاهشو برداشت.وای خدای من یه صورت درازی داشت که پوست صورتش کاملا سوخته بود حتی موهاشم سوخته بود.انگار ازجهنم اومده بود.دندوناشو که دیدم حالت عادی نداشتن مثل دندونای حیوون وحشی بودن تیز بودن.از اونور مغازه یهو اومد اینور تو یه چشم بهم زدن.بعدش بادستاش که هنوز تو دستکش بود
اومد گلومو گرفت و صورت وحشتناکشو اورد جلو.انگارمیخاست گلو مو جر بده با دندوناش ولی من چاقومو از جیبم دراوردم و توپشتش فرو کردم.یه جیغ خیلی مهیبی کشید که موهای بدنم سیخ شد.بعد دیدم داره ازم دور میشه منم همینطوری افتاده بودم رو زمین و هیچکارنمیتونستم بکنم.اون همینطور ناله کنان داشت جیغ میکشید که یه دفه چاقورو ازپشتش دراورد و به سمت من پرت کرد من سریع سرمو کج کردم بهم نخورد.چشامو بستم و همونجا افتادم و ازحال رفتم…وقتی چشمامو باز کردم دیدم از اونوموجود عجیب خبری نیست و اون رفته بود.ترس تموم وجودمو گرفته بود.خیلی میترسیدم سریع رفتم در مغازه رو بستم.وقتی در رو بستم دیدم یکی با خون نوشته ((بازم میبینیمت سامیار))خیلی ترسیدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم.توی راه همش تو فکر اون بودم که چیه و با من چیکار داشته؟همینطور توجاده داشتم میرفتم…دوطرف جاده یه پارک جنگلی بود که درختای ترسناک بلندی داشت و همه جا تاریک بود فقط نور چراغای ماشینموجلوی راهمو تا یه ۱۰متری روشن میکرد.همینطور داستم سراسیمه گازمیدادم میرفتم که یه دفه شنیدم یه صدای جیغ یه دختربچه میاد تا اومدم ببینم ازکجاس یهو به یه ادم زدم.سرعتم زیاد بود تقریبا ۱۰۰تا میرفتم خیلی بدجور بهش خوردم…گفتم حتما طرف مرد.رفتم پایین ببینم کیه.انقد شوک زده شده بودم که جریان توی مغازه یادم رفت.تمام بدنم توی اون هوای سرد عرق کرده بود.رفتم جلوی ماشین فک کردم یارو افتاده رو زمین ولی وقتی جلوی ماشینو دیدم اصلن خبری از اون نبود.دیگه کم مونده بود که خودمو خیس کنم.دعا میکردم که همه ی اینا خواب باشه ولی نبود.رفتم سوارماشین شدم یکم سرمو رو فرمون گذاشتم تا اروم بشم.یه دفه متوجه یه صدا شدم.به خودم اومدم سرمو بلند کردم صندلی عقبو نگاه کردم دیدم هیچی نبود.یه نفس عمیق کشیدم و دوباره راه افتادم.یه ۵ دقه ای که رفتم دوباره همون صدا اومد.یه صدایی مثل کسی که ازعصبانیت نفس میکشه…دوباره صندلی عقبو نگاه کردم بازم هیچی نبود.اعصابم خورد شده بود.برگشتم یهو دیدم همون مرده که تو مغازه بود سرشو چسبونده بود به شیشه جلوی ماشین و باخشم بهم گفت((دوباره میبینیمت سامیار))یه داد بلند کشیدم نزدیک بود سکته کنم یه لحظه ناخوداگاه چشامو بستم بعد که باز کردم دیدم دوباره یارو نیست.نمیدونم اون حس توهم بود یا واقعی بود….اون شب با هربدبختی بود رفتم خونه.اینم بگم ک مادرمو خواهرم تو روستا زندگی میکردن و منم مجبوربودم برای کاربیام تو شهرستان.با اینکه ۱۹ سالم بود ولی دیگه واقعا مرد شده بودم.و یه خونه مجردی اجاره کرده بودم.خونم یه واحد کوچیک۵۵متری تو یه آپارتمان ۶واحدی تویه محله قدیمی بود.ماشینو خاموش کردم و ازماشین پیاده شدم.ازپله ها رفتم بالا.خونه ی من طبقه دوم بود.خواستم چراغ راه پله رو روشن کنم ولی طبق معمول سوخته بود و ساعت ۱۲و ربع نصف شب بود و همه جا تاریک بود.چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم تا جلو پام و ببینم…رسیدم دم درخونم و کلیدو انداختم درو باز کردم رفتم تو درو بستم و قفل کردم.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم دیگه غلط بکنم برم تو اون مغازه لعنتی.رفتم تو دسشویی که دست و صورتمو بشورم تو ایینه خودمو نگاه کردم.قیافم خیلی خراب شده بود.صورتمو شستم همینطور ک سرم خم بود حوله رو برداشتم و صورتمو خشک کردم .همینطور که صورتم و خشک میکردم دوباره یه صدایی شنیدم مثل اینکه یه چیزی بنویسن.اروم حوله رو آوردم پایین.موهای تنم سیخ شد.!!دست و پام میلرزید.دوباره اون جمله رو رو ایینه دیدم که با خون نوشته بودن((بازم میبینیمت سامیار))
نمیدونم این موجودات چی بودن و با من چیکارداشتن.ولی واقعا داشتم میمردم ازترس.باهربدبختی بود اون شبو گذروندم و خوابم برد.صب بیدار شدم.ساعت۹و۴۵دقه بود.تمام بدنم دردمیکرد.سرما خورده بودم.سرمم دردمیکرد.اصلا حالم خوب نبود و داعما به فکر اون مرده تو مغازه بودم و اینکه منظورش از اون جمله چیه.و مگه چند نفرن که میخان دوباره منو ببینن و باهام چیکاردارن…یه قهوه درست کردم و ریختم تو لیوان و اومدم تو اتاق پشت کامپیوتر تا ببینم میشه یه چیزی دربارشون فهمید؟؟
یکم درباره مشخصات اون مرد سرچ کردم و یه اطلاعاتی دستگیرم شد.فهمیدم که اونا فقط شب میان بیرون و معمولا روزها تو غارهای تاریک یا خرابه ها یا خونه های قدیمی و حتی تو جنگل ها قایم میشن چون به نورخورشید و روشنایی حساسن و نمیتونن بیرون بیان.ولی نفهمیدم که چی هستن فقط فهمیدم که موجودات خبیثی هستن که قصد خوبی ندارن و باید مواضب خودم باشم.یادم افتاد که یکی ازدوستام درباره جن و ارواح و موجودات ماورا طبیعی اطلاعات زیادی داره گفتم شاید بتونه کمکم کنه.بهش زنگ زدم و گفتم بیاد یه جایی که بتونیم باهم حرف بزنیم…ساعتای۱۲بود که دوستم اومد.
-سلام دانیال
-سلام آقاسامیار
-خوبی داش؟
-مرسی شما چطوری؟
-بدنیستم
_منم بدنیستم خب داداش چه عجب یاد ما کردی؟
-دانیال گوش کن میخام موضوعی رو بهت میگم بین خودمون بمونه و فقط کمکم کنی خب؟
-اوکی داداش حالا چیکارداری بگو بینم.
-ببین من دیروز تو مغازه بودم که یه دفه…(هرچی دیشب اتفاق افتاد رو برای دانیال توضیح دادم دقیق و مو به مو آخرش دانیال هم از ترس نمیتونست چیزی بگه)
-دانیال!؟دانیااال!؟کجایی پسر چیشدی؟
-ها ها ….هیچی یکم ترسیدم رفتم تو فکر…
-خب حاجی بلخره نگفتی اینا چی بودن میشناسیشون؟؟
-آره فک کنم…
-خب؟؟؟
-خب…خبرای خوبی برات ندارم داداش…
-ینی چی؟
-عهههه….ینی اینکه…اینا یکی از قبایل اجنه هستن .اونیم که شما دیدی پسر رییس قبیلشون بوده تاجایی که من میدونم رییس قبیلشون از قدیم با دار و دستش میرفتن خانمای زیبا رو تحت نظر میگیرن و بعدش اونارو میدزدن و باخوشون میبرن به پناهگاهشون و روحشونو درمیارن و برای زیبا شدن خودشون استفاده میکردن.۱۳سال پیش تو یکی از همین مواقع رییس قبیله با دار و دستش به یه خانواده ۴نفره حمله میکنن که زن خانواده رو بدزدن چون زن جوان و زیبایی بوده.ولی پدر خانواده با انگشتری که داشته اونا رو از خودشون دور میکنه چون اون انگشتر سنگی داشته که میگن از خورشید به زمین افتاده و خواص خورشید و داره.خلاصه پدر خانواده همه ی جن هارو ازبین میبره بغیراز رییسشون.بعد مثل اینکه پدر و رییس جن ها باهم درگیرمیشن و جنه مرده رو داشته خفه میکرده که یه دفه مادر خانواده میاد جن رو بزنه که جنه زنه رو بادست میزنه زنه میفته رو زمین و ازحالومیره درهمین لحظه مرده انگشترو میزنه تو چشمای جنه و جنه همینطور میسوزه و میسوزه تا همه ش خاکسترمیشه.بعد ازاون سال به بعد اون قبیله میخان انتقامشونو از باعث و بانیه اینکاربگیرن…
من مونده بودم چی بگم واقعا هنگ کرده بودم ک اینا چه ربطی داره به من…بهش گفتم خب اینایی که گفتی چه ربطی داره به من؟؟
-نمیدونم ولی ممکنه ک…
-ممکنه چی؟
-ممکنه ک…شاید…
-دانی حرف بزن میگم ممکنه چی؟
-خب ممکنه اون خانواده خانواده شما باشن…
-ینی چی؟ینی تو میگی پدر من رییس اون جن هارو کشته و اونا الان میخان با کشتن منو خونوادم ازما انتقام بگیرن؟؟
-اینطور که بوش میاد اره رفیق..
-دانی..دانی دستم به دامنت چیکارکنم؟چطور ازدستشون راحت شم؟
-دادا من نمیدونم خودت به فکر باش دور منم خط بکش من دیگه بات کاری ندارم ازالان به بعد دوستیمون تمومه.
-چرا دانیال مگه چیشده؟دانیال منو تنها نذار رفیق الان تو بیشتر بدرد من میخوری جان من نرو رفیق.
-شرمنده داش من نمیتونم بخاطد تو خودمو تو خطر بندازم الان دنبال تو و خانوادتن اگه من بهت کمک کنم منم بدبخت میکنن.شرمنده کاری نداری؟؟
-دانیال!!!خواهش میکنم…
-نه داداش الکی خواهش نکن.منو فراموش کن خب؟مادیگه همدیگه رو نمیشناسیم.فقط تنها کمکی که میتونم درحقت بکنم اینه که اگ بتونی اون انگشتر باباتو پیدا کنی جونت در امانه.دیگه من باس برم خدافظ.
-دانیال….دانیال نرو احمق …

ولی دیگه فایده نداشت.رفیق فابم هم بخاطر ترسش پشتمو خالی کرد.کسی که میگفت اگ جون بخوای برات میذارم الان سر همچین قضیه ای رفت و من تنهاموندم و آینده ای که درانتطارمه….
 
بالا پایین