- Dec
- 51
- 258
- مدالها
- 2
به نام آفرینندهٔ قلم🌻
سلام. سریع عرض کنم خدمتتون.. ایده این پیام خیلی یهویی بود اما امیدوارم استقبال بشه ازش! (اگر نشه حذف میشه//:)
داستان زیر رو ادامه بدید و هرکس ادامهٔ متن نفر قبلی رو بنویسه! یک طوری هم باشه که بشه ادامه داد.
دقت داشته باشید که ژانر و روندش دست خودتونه..
و یادتون باشه که سوم شخص و ادبیه!
بسم الله
کنج تاریک کلبهٔ کوچکش نشسته بود. تار گیسوان بلندش را میبافت و با چشمان بی روحش به دیوار پوسیدهٔ مقابلش مینگریست.
تنها بود. دیروز آخرین نفرِ روستایشان هم ناپدید شده و حالا او مانده بود و خیالِ فرار!
تقریبا آخرین دورِ کش موهایش را بسته بود که ناگهان صدای درب کلبه بلند شد.
-تق..تق!
از جای برخواست. متعجب و ترسیده از چشمی درب به بیرون نگاه کرد اما چیزی دستگیرش نشد.
قفل را باز کرد و یک قدم به عقب رفت که با دیدن فردِ پشت درب نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کند. او...
من که زیاد خوب ننوشتم اما ببینم میتونید با قلم های طلائیتون زیباش کنید یا نه..!
سلام. سریع عرض کنم خدمتتون.. ایده این پیام خیلی یهویی بود اما امیدوارم استقبال بشه ازش! (اگر نشه حذف میشه//:)
داستان زیر رو ادامه بدید و هرکس ادامهٔ متن نفر قبلی رو بنویسه! یک طوری هم باشه که بشه ادامه داد.
دقت داشته باشید که ژانر و روندش دست خودتونه..
و یادتون باشه که سوم شخص و ادبیه!
بسم الله
کنج تاریک کلبهٔ کوچکش نشسته بود. تار گیسوان بلندش را میبافت و با چشمان بی روحش به دیوار پوسیدهٔ مقابلش مینگریست.
تنها بود. دیروز آخرین نفرِ روستایشان هم ناپدید شده و حالا او مانده بود و خیالِ فرار!
تقریبا آخرین دورِ کش موهایش را بسته بود که ناگهان صدای درب کلبه بلند شد.
-تق..تق!
از جای برخواست. متعجب و ترسیده از چشمی درب به بیرون نگاه کرد اما چیزی دستگیرش نشد.
قفل را باز کرد و یک قدم به عقب رفت که با دیدن فردِ پشت درب نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کند. او...
من که زیاد خوب ننوشتم اما ببینم میتونید با قلم های طلائیتون زیباش کنید یا نه..!
آخرین ویرایش توسط مدیر: