جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

متفرقه داستان رو ادامه بده!

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته گفتگو متفرقه کتاب توسط سیما مشکات با نام داستان رو ادامه بده! ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,350 بازدید, 31 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته گفتگو متفرقه کتاب
نام موضوع داستان رو ادامه بده!
نویسنده موضوع سیما مشکات
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سیما مشکات
موضوع نویسنده

سیما مشکات

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
51
258
مدال‌ها
2
به نام آفرینندهٔ قلم🌻
سلام. سریع عرض کنم خدمتتون.. ایده این پیام خیلی یهویی بود اما امیدوارم استقبال بشه ازش! (اگر نشه حذف می‌شه//:)
داستان زیر رو ادامه بدید و هرکس ادامهٔ متن نفر قبلی رو بنویسه! یک طوری هم باشه که بشه ادامه داد.
دقت داشته باشید که ژانر و روندش دست خودتونه..
و یادتون باشه که سوم شخص و ادبیه!
بسم الله
کنج تاریک کلبهٔ کوچکش نشسته بود. تار گیسوان بلندش را می‌بافت و با چشمان بی روحش به دیوار پوسیدهٔ مقابلش می‌نگریست.
تنها بود. دیروز آخرین نفرِ روستایشان هم ناپدید شده و حالا او مانده بود و خیالِ فرار!
تقریبا آخرین دورِ کش موهایش را بسته بود که ناگهان صدای درب کلبه بلند شد.
-تق..تق!
از جای برخواست. متعجب و ترسیده از چشمی درب به بیرون نگاه کرد اما چیزی دستگیرش نشد.
قفل را باز کرد و یک قدم به عقب رفت که با دیدن فردِ پشت درب نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کند. او...


من که زیاد خوب ننوشتم اما ببینم می‌تونید با قلم های طلائیتون زیباش کنید یا نه..!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,962
مدال‌ها
10
او پسرِ لال خان روستایمان بود.
چشمان بیرون‌زده‌اش ترس به دل مردم می‌انداخت و گوش‌های بزرگ همچون گوش فیلی که داشت، او را به موجودی غیر انسانی تشبیه می‌کرد.
قبل از آنکه این ناپدید شدن‌ها شروع شود، یکی از مردان جلوی خانه خان عربده‌کشی کرده بود:
- اون یه بچه عوض شدس، قابله‌ی جادوگرت اون بچه رو با جن عوض کرده. پانزده ساله که از وقتی بچه جن اومده ما روی خوش زندگی ندیدیم.
فردای آن روز خبر آوردند که مرد، ناپدید شده...
 

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,431
مدال‌ها
5
او پسرِ لال خان روستایمان بود.
چشمان بیرون‌زده‌اش ترس به دل مردم می‌انداخت و گوش‌های بزرگ همچون گوش فیلی که داشت، او را به موجودی غیر انسانی تشبیه می‌کرد.
قبل از آنکه این ناپدید شدن‌ها شروع شود، یکی از مردان جلوی خانه خان عربده‌کشی کرده بود:
- اون یه بچه عوض شدس، قابله‌ی جادوگرت اون بچه رو با جن عوض کرده. پانزده ساله که از وقتی بچه جن اومده ما روی خوش زندگی ندیدیم.
فردای آن روز خبر آوردند که مرد، ناپدید شده...
و دیگر خبری از او نبود.
ناخن‌های بلند و لبخند مشئمز کننده‌اش؛ حسی تداخل یافته از ترس و چندش به جانم می‌انداخت و....
 

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,962
مدال‌ها
10
و دیگر خبری از او نبود.
ناخن‌های بلند و لبخند مشئمز کننده‌اش؛ حسی تداخل یافته از ترس و چندش به جانش می‌انداخت و....
آنچنان که در آستانه‌ی در ایستاده بود، نمی‌دانست چه واکنشی از خود نشان دهد.
دخترک، تنها دوستِ پسرِ خان بود.
نباید از او می‌ترسید. اما امروز، آن پسر لال شبیه به حیوان چهار دست و پا و وحشی شده بود از اینکه توانسته بود از چنگال صیادان نجات پیدا کند، با صداهای عجیبی پایکوبی می‌کرد. دندان‌های سفید و براقش، همیشه قابل دید بودند، لبخد او به لبخندی شیطانی می‌مانست.
دختر گیسوانش را از دیدش خارج کرد و سعی کرد ترس خود را پنهان کند. گفت:
-...
 
موضوع نویسنده

سیما مشکات

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
51
258
مدال‌ها
2
-هی! صبر کن، هیس.. شلوغ نکن.
گوش پسرک بدهکار نبود.
-حقا که دیوونه ای!
قصد داشت به کلبه برگردد که پسر پرِ دامنش را گرفت و او را وادار به ماندن کرد.
گویا می‌خواست چیزی به دخترک بگوید!
...
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
-هی! صبر کن، هیس.. شلوغ نکن.
گوش پسرک بدهکار نبود.
-حقا که دیوونه ای!
قصد داشت به کلبه برگردد که پسر پرِ دامنش را گرفت و او را وادار به ماندن کرد.
گویا می‌خواست چیزی به دخترک بگوید!
...

- من رو تنها می‌ذاری؟
دخترک که از کار پسرک کمی خجالت کشیدگفت:
- چه کار می‌کنی؟
پسرک گل رز قرمزی را به دخترک داد و دستی به گیسوان او کشید و فرار کرد!
دخترک گیج شده بود و زیر لب زمزمه کرد:
- تو دیوانه نیستی! هیچ‌وقت نبودی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سیما مشکات

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
51
258
مدال‌ها
2
درست پس از رفتن پسرک متوجه اتفاقات شد. برهان حرف می‌زد؟ چی؟
با متوجه شدن حقیقت، سریع به دنبال پسرک رفت و فر یاد زد:
-برهان؟ برهان کجایی؟
در کمال تعجب یک مرد قد بلند و زیبارو را در راه دید. مگر همه ناپدید نشده بودند؟
مرد به طرف دختر برگشت و ثنا نالان و حیرت زده زمزمه کرد:
-ب..رها..ن؟
همه چیز مشکوک بود.
 
آخرین ویرایش:

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,485
13,732
مدال‌ها
4
درست پس از رفتن پسرک متوجه اتفاقات شد. برهان حرف می‌زد؟ چی؟
با متوجه شدن حقیقت، سریع به دنبال پسرک رفت و فر یاد زد:
-برهان؟ برهان کجایی؟
در کمال تعجب یک مرد قد بلند و زیبارو را در راه دید. مگر همه ناپدید نشده بودند؟
مرد به طرف دختر برگشت و ثنا نالان و حیرت زده زمزمه کرد:
-ب..رها..ن؟
همه چیز مشکوک بود.
مرد با چشمان سبزش به دخترک زل زد، گویا در نگاهش هزاران راز نهفته بود... .
دخترک تعجب زده به او چشم دوخته بود اما نمی‌توانست چیزی بگوید، انگارمهر سکوت به دهانش زده باشند.
مرد با نگاه سرد و گذرایی لب زد:
- من تو را بیشتر از خودت می‌شناسم!
دستی به موهای بورش کشید و کلاه مشکی رنگش را روی سرش گذاشت و پس از پوزخندی، دست در کتش کرد و نامه‌ای از آن بیرون آورد. رو به دخترک گرفت و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- گذشته‌ی تو اون چیزی نیست که فکرش را می‌کنی!
دخترک به نامه‌ چشم دوخت اما وقتی سر خود را بالا داد تا از آن مرد سوالی پرسد، او را ندید... .
و او تنها شد با هزاران سوالی که بی‌جواب می‌ماند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سیما مشکات

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
51
258
مدال‌ها
2
مرد با چشمان سبزش به دخترک زل زد، گویا در نگاهش هزاران راز نهفته بود... .
دخترک تعجب زده به او چشم دوخته بود اما نمی‌توانست چیزی بگوید، انگارمهر سکوت به دهانش زده باشند.
مرد با نگاه سرد و گذرایی لب زد:
- من تو را بیشتر از خودت می‌شناسم!
دستی به موهای بورش کشید و کلاه مشکی رنگش را روی سرش گذاشت و پس از پوزخندی، دست در کتش کرد و نامه‌ای از آن بیرون آورد. رو به دخترک گرفت و با لحن تمسخر آمیزی لب زد:
- گذشته‌ی تو آن چیزی نیست که فکرش را می‌کنی!
دخترک به نامه‌ چشم دوخت اما وقتی سر خود را بالا داد تا از آن مرد سوالی پرسد، او را ندید... .
و او تنها شد با هزاران سوالی که بی‌جواب می‌ماند... .
شکه و نامه در دست همانجا ایستاده بود.
اتفاقات ساعات اخیر برایش قابل هضم نبود.
برهان چرا تغییر کرده بود؟ چرا چهره اش زیبا شده بود؟ چرا جادو را حس می‌کرد. نکند همهٔ این نا پدید شدن ها کار برهان بود؟ اصلا چرا پس از ابراز علاقه اش سرد شده بود؟
احساس می‌کرد در مرز انفجار است.
نالان رو به آسمان گفت:
-آه، خدایا!
 

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,485
13,732
مدال‌ها
4
شکه و نامه در دست همانجا ایستاده بود.
اتفاقات ساعات اخیر برایش قابل هضم نبود.
برهان چرا تغییر کرده بود؟ چرا چهره اش زیبا شده بود؟ چرا جادو را حس می‌کرد. نکند همهٔ این نا پدید شدن ها کار برهان بود؟ اصلا چرا پس از ابراز علاقه اش سرد شده بود؟
احساس می‌کرد در مرز انفجار است.
نالان رو به آسمان گفت:
-آه، خدایا!
دخترک با غم و اندوه به سمت کلبه‌ی چوبی قدم نهاد.
چند روزی خبر از برهان نبود تا اینکه، در یک شب سرد زمستانی درب کلبه‌ی چوبی به شدت زده شد، گویا شخصی کمک می‌خواست... .
دخترک، گیسش را کنار زد و با نگرانی و عجله درب را باز کرد. اما خبر از کسی نبود! دخترک دور و بر خود را نگاه گذرایی انداخت اما متوجه‌ی جعبه‌ی قرمز رنگی روی زمین شد. شنل سفیدش را محکم با دست راستش گرفت، خم شد و جعبه را، از روی زمین برداشت. روی جعبه با خط زیبایی نوشته شده بود:
- تولدت مبارک!
دخترک سوالی اطراف خود را چشم دوخت... آیا چه کسی، به فکر او بوده؟ چه کسی او را دوست داشته؟
از طرفی دیگر او بسیار خوشحال بود و ته دلش ندایی نجوا می‌کرد:
- او برهان است!
لبخند محوی روی لب های او جای خشک کرد، با خوشحالی کادو را به بغل گرفت و به سمت خانه رفت. اما وقتی می‌خواست درب چوبی را ببندد...
 
بالا پایین