- Nov
- 2,476
- 37,997
- مدالها
- 5
مزه ی لذید ثنارا به عشق ترجیح داد و این یعنی که انسانیت از او دور شده بود!برهان تا به حال غذایی به این خوشمزگی نخورده بود. اطرافش را نگاه کرد. مزرعهی پیرمرد خالی از آدمیزاد بود. همه با دیدنش فرار کرده بودند. ناگهان گوشهای از عشق میان خودش و ثنا را به یاد آورد. اما بعد گفت:
- نچ، به مزهاش نمیارزید!
از مزرعه خارج شد و به سمت شهر حرکت کرد... شهر جایی بزرگ تر از روستا بود بدون شک و غذاهای نرم و خوش طعم بیشتری پیدا میشد! با خود گفت:
- گوشت ثنا! مثل ثنا... مثل پیرمرد! من گرسنه هستم.