جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده داستان کوتاه چادرخونی اثر کیمیا رنجبر

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط KiMiA.Ra.K با نام داستان کوتاه چادرخونی اثر کیمیا رنجبر ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 453 بازدید, 6 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع داستان کوتاه چادرخونی اثر کیمیا رنجبر
نویسنده موضوع KiMiA.Ra.K
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

KiMiA.Ra.K

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
60
327
مدال‌ها
2
کد: ۰۱۷
نام رمان: چادرخونی
نام نویسنده: کیمیا رنجبر
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @*نیلو*

خلاصه:
از فردای خودم ترسیدم و یادم رفت که حال چه کسی هستم و چه باری بر دوش دارم، داشتم تحلیل می‌رفتم که دیدمش پس از ماه‌ها دوری...
از لبخندت عکس گرفتم و قابش را در طاقچه قلبم گذاشتم که هرشب انعکاس لبخندت در گوشم بپیچد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*نیلو*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
214
471
مدال‌ها
1
تاييد داستان کوتاه.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه
با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

KiMiA.Ra.K

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
60
327
مدال‌ها
2
«بہ‌ نام‌آن‌که ‌غنچه‌ها ‌را‌ شکفت»

«پارت ‌اول»

به چهره‌ام در آیینه خیره می‌شوم، هنوز می‌توان گفت که زیبا هستم البته، چین خوردگی‌هایی در کنار چشمانم هنگام خندیدن به چشم می‌آید.
خستہ از روند روزانه‌ام چشم از چشمان آیینه‌وارم برمی‌دارم و به سمت کمد قهوه‌ایِ نمورم قدم برمی‌دارم، او برخلاف من دوران را حسابی گذرانده است البته به اندازه من طعم‌های جورواجورِ دوران را نچشیده است! این را هنگامی که درش را باز می‌کنم و او با صدای قیژ قیژش با من حرف می‌زند می‌فهمم.
حالی برای گشتن ندارم مانتو و شلوار مشکی‌ام، با روسری آبی گل‌دار و چادر عربی حریر اسودم را از کمد خارج می‌کنم و مانند عروسکانی که در مقابل دوربین به ‌نام چالش چهره عوض می‌کنند لباس‌هایم را می‌پوشم.
نگاهی گذرا به داخل خانه می‌اندازم و از آن خانه مسکوت خارج می‌شوم. ترجیحم این است به ته کوچه شمس نگاهی نیندازم، اصلاً احساس ‌کوچ کردن به ‌گذشته را هم بی‌خیال‌ می‌شوم! و دوباره مانند همیشه یعنی از مرداد سال ۱۳۹۰ از سمت دیگر کوچه به خیابان می‌رسم.
من اگر سال‌ها هم تلاش کنم، کلنجار برم باز دلم تاب ‌نمی‌آورد که شمس را واسطه خیابان قرار دهم و گـذر کنم!
ناگهان خون جلوی چشمانم را می‌گیرد سرم دَوَران پیدا می‌کند.
انگار باز اختیار مغزم را از کف دادم و این من بودم که دوباره در آخر کوچه شمس فریاد می‌زدم.
قفس سی*ن*ه‌‌ام سنگین می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

KiMiA.Ra.K

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
60
327
مدال‌ها
2
قرصم را از داخل کیفم بیرون می‌آورم، با بطری آبی که به همراه داشتم قورتش می‌دهم، دوباره بی‌اختیار بر روی صندلی سینمای زندگی‌ام نشسته بودم! چشمانم را می‌بندم و نفسی تازه می‌کنم، تمام سلول‌های عصبی مربوط به خاطرات گذشته را خاموش می‌کنم تا اندکی آرام شود این مغز بی‌برنامه.
کمرم را از تکیه بر دیوار برمی‌دارم و دوباره راه می‌افتم، به خیابان اصلی که می‌رسم سوار بر اتوبوس می‌شوم و تا رسیدن به قطارهای زیرزمینی به انسان‌های خارج از اتوبوس خیره می‌شوم، می‌گویم آیا آن‌ها ما را می‌شناسند اصلاً به یاد می‌آورند؟!
بغض می‌کنم اما تا دلم به حال اشک‌هایم می‌سوزد و حکم خروج از دروازه چشمانم را صادر می‌کند به مقصد می‌رسم و دروازه بسته می‌شود، به سمت دکه گل‌فروشی کنار مترو می‌روم‌ و به رسم عاشقانه‌هایم دسته گلی از نرگس و به یاد برادرهایم دسته گلی از رز سرخ می‌گیرم.
بہ اعماق زمین می‌روم تا سوار این مار آهنی شوم. فکر کنم ۴۵ دقیقه‌ای از عمرم گذشت تا به محفل عاشقان رسیدم. نمی‌دانم چرا اما از حالت بی‌تفاوتی خارج می‌شوم و مانند همیشه در بدو ورود به شهرتان لبخند می‌زنم البته باز هم مانند همیشه همان روسری گل‌گلی آبی سرم بود، کلاً همه‌‌چیز همان بود فقط یک مرد کم بود که حالا به آن هم داشتم نزدیک می‌شدم. احساسم را چگونه برایت به تصویر بکشم به دلت می‌نشنید؟
این‌گونه خوب است:
حالی را داشتم که گویی دختری پس از سال‌ها پدرش را می‌بیند و حالا مثل پرنده‌ایی به آغوشش پرواز می‌کند! اما راستی من که دیروز تو را دیدم یادت هست؟ تازه تو که پدرم نبودی! نه، نه، تو هم پدرم بودی هم برادرم، هم پشت‌ و پناه‌ام و هم همسرم بودی و هستی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

KiMiA.Ra.K

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
60
327
مدال‌ها
2
رسیدم به کوچه باغ ۵۰، به رفقایت حالا تو هم کنارشان صاحبِ خانه‌ای شدی خیره می‌شوم و شاخه‌‌های گل سرخ را روی سنگ‌های مرمری خانه‌شان می‌گذارم چه‌قدر قصه در زیر این خانه‌ها دارد نفس می‌کشد! کاش سرگذشت همه این قصه‌ها در جهان بپیچد.
سر می‌چرخانم به طرفت وقتی نگاه‌ام قفل چشمانت می‌شود لبخندم را پر رنگ‌تر می‌کنم.
- سلام آقای عاشق. البته ‌‌بگم ها عاشق بی‌معرفت اون‌جوری هم من رو نگاه نکن! ثواب تنها تنها دیگه، ما هم که این‌جا شدیم شلغم آره؟
به سمتت قدم برمی‌دارم سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ات می‌ایستم و آن وقت لب به سخن باز می‌کنی و می‌گویی.
- سلام به شما بانوی چشم به راه‌ام احوالاتتون چه‌طوره؟ کی گفته تنها تنها؟ نیستی ببینی اون‌ور چه‌قدر هوات رو دارند! تازه بیشتر از ما! کم‌کم داره بهت حسودیم میشه ها!
نگاه‌ات ناگهان نگران شد، به دستم خیره شدی و بازویم را در دستت گرفتی و آرام اسمم را زیر لب صدا زدی و گفتی:
- حنانه‌سادات، دستت دیشب درد می‌کرد الان دردش آرومِ؟
دوباره دندان‌هایم را به رخت می‌کشم و می‌گویم:
- به لطف دست شما خوبِ خوب شد! دلبرانه هم‌چون گذشته می‌خندی این بار نگاه‌ات مرموز می‌شود‌.
- دست ما که بهونه‌ست این هم رهاوردی بود از طرف آقا برای شما!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

KiMiA.Ra.K

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
60
327
مدال‌ها
2
برقی در چشمان‌ام می‌دود و می‌گویم:
- راست میگی؟ سلام من رو بهشون برسونی ها رضا بگو شدیداً التماس دعا دارم، یادت نره جان من بگو... .
دست در جیب شلوارت می‌کنی و با ابروان درهم رفته‌ات می‌گویی:
- هیس! من تا حالا بدقولی کردم؟دیگه ‌جان‌‌ات رو قسم نخور سیده بانو!
و سپس دستانت را بر روی چشما‌ن‌ات می‌گذاری و می‌گویی:
- بازم میگم بر روی دو عینم بانو از الان رسیده به گوش آقا بدون هرچند که می‌دونم دعای تو چه ‌دعاییِ!
لبخندی می‌زنی و پارچه سبز رنگی را در کف دستانم می‌گذاری.
- این هم پارچه سبز متبرک به نفس حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها.
ذوق‌زده پارچه را جلوی بینی‌ام می‌گیرم و چشمان‌ام را می‌بندم و می‌بویم‌اش بعد از نفسی عمیق چشمان‌ام را باز می‌کنم با ذوقی بچگانه می‌گویم:
- رضا نمی‌دونی چق... .
و لبخند روی لبانم نچشیده می‌سوزد. این‌بار دیگر مقصدی در کار نبود خودم دروازه چشمانم را برای اشک‌هایم باز می‌کنم!
پارچه سبز را به مچ دستم می‌بندم و بر روی مزارت خم می‌شوم و صورتم را بر روی سنگ سرد مزارت می‌گذارم و بوسه بود که بر ی مزارت نشاندم!
نیاز به گلاب نبود، با اشک‌هایم مزارت را پاک کردم.
می‌دانم مرا می‌بینی همراهمی این پارچه سبز هم نشانه‌‌اش، آرام شدن بازویم انگیزه‌اش ،باید به یاد بیاورم که من تنها نیستم!
تو رفتی، خودت را از گِل دنیا تکاندی جسم زمینی‌ات دگر کنارم نیست و هوایم را ندارد ولی روحت هست!
او هوایم را دارد خود واقعی‌ات را حالا من دارم!
به هوای تو بیشتر به چشم پروردگارم و مولایم آمده‌ام، رضا می‌دانی امروز فقط درد بازویم را تسکین ندادی بلکه ارمغان دیگری هم برایم داشتی! حالا دیگر خاطرات آن روز گرم مرداد ماه، آن انفجار، بدن تکه‌تکه‌ی تو در مقابل چشمانم، دست افتاده در دستانم و چادر آغشته به خون‌ام برایم سرد شده‌اند. حال آرامم به واسطه آرامش تو... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

SETI_G

سطح
4
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jun
888
3,103
مدال‌ها
4
IMG-20210618-WA0044.jpg

نویسنده عزیز ضمن خسته نباشید بابت اتمام اثر خود، از شما بابت اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن رمان بوک سپاسگذاریم🌹
موفق باشید!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین