جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانا۲۰ با نام [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 205 بازدید, 13 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانا۲۰
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ریحانا۲۰
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
عنوان: دامیار «فصل اول: مسلک سودازده»
نویسنده: ریحانه
ژانر رمان: جنایی، معمایی، درام
عضو گپ نظارت (۹) S.O.W

خلاصه: جدال‌ دو مرد‌‌ نامشخص و تباهی ‌زندگی، سرنوشت‌ شومی‌است که دخترک‌ را به جنون‌ می‌رساند. راز پنهانی او را به سمت‌ خود‌ می‌کشد و حقیقت‌ را‌ برملا می‌کند ولی این‌ میان کسی‌ دیگر از دل ماجرا بیرون می‌آید که‌ همه را به‌ جان هم‌ می‌اندازد، کسی‌ که‌ شاید بتواند بخشی‌ از‌ حقیقت‌ داستان‌ باشد، پایان این‌ قروح‌ به‌ کجا‌ ختم‌ می‌شود؟

مقدمه: عاشق‌ بودی، عاشق‌ منِ رو‌سیاه... منی‌ که‌ خودم را به‌‌خاطر‌ گاز‌ زدن‌ به‌ یک سیب‌ کال و‌ کرم‌خورده‌، از‌ بهشت‌ وجودت راندم.
اما این‌بار تو آن آدم‌ عاشق‌ نبودی! خواستم‌ حوا باشم‌، اما‌ راه ‌برگشتی ‌نداشتم. سردرگم هستم، نمی‌دانم من‌ عاشقم ‌یا ‌تو؟ ادعایی‌ ندارم، اگر عاشق بودم‌ نمی‌رفتم، اما تو اگر عاشق بودی‌ می‌ماندی. به این‌ نتیجه‌ رسیدم که‌ نه‌ من‌ عاشقم‌ و نه‌ تو... .

«تمامی شخصیت‌ها و مکان‌ها توسط خيالات نویسنده می‌باشد و هیچ‌کدام واقعیت ندارد»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,330
16,943
مدال‌ها
7
1000029465.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
***رمان دامیار ۱(فصل‌اول: مسلک سودازده)***


" اینه آخرین حرفام
آخرین دردام
آخرین شبیه که تنهام
بقیه رو گوش کن
وصلم از ابتدا به ابرا
انتها به دریا
اینم یه انتقامه الان
آدما می‌کنن ولت
نمی‌دونن چی گذشته بهت
می‌کنه دوز بالا دوپامین لهت
یاد گرفتم برمی‌گرده بهم
هرچی بدم کارما حالا زده دست و پام و گره
هرکی بیاد میره یه روز اینم بذار بره
غرق تو مواد بازم
چشا پاره شبا می‌دوزم این آسمون بهم
تو خیالم می‌کشم جلو ساعت و برم
خون در نمیاد تیغ و حالا بزن
دیگه نمیکنه ترامادول اثر
نمی‌چرخه گرامافون اصلا
صدا دیگه درنمیاد ازم
می‌خوام این شبا رو فقط رد کنم
زیر خاک بذارین باخودم این گیلاس الکلم
می‌خوام آنقدر دور بشم
یه جایی که نشناسم حتی دیگه یه نفر دورم
توهم و صداهای بلند
می‌کشم من همشون و خودم
خسته از خوشیای اجاره‌ای آدمای پوشالی
از دود و مه پرم
غرق تو مواد بازم
چشا پاره شبا می‌دوزم این آسمون رو به‌هم
تو خیالم می‌کشم جلو ساعت و برم
خون در نمیاد تیغ و حالا بزن
دیگه نمی‌کنه ترامادول اثر
نمی‌چرخه گرامافون اصلاً
صدا دیگه درنمیاد ازم "
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
بخش اول
گمگشته
( زندگی‌ات‌ را قربانی‌ چیزی مکن، همه ‌چیز را ‌قربانی زندگی‌ات کن.) نوشته‌ای‌ازاشو.


چند روزی‌ می‌شد که هوا حسابی سرد و طاقت‌فرسا شده‌بود. نسیم‌باد خنکی‌ که می‌وزید‌ لرز سرما را به تنش‌ بیشتر می‌کرد. تنش‌ از سرما مورمور می‌شد و دست‌هایش لرزش‌ خفیفی داشتند. با گرفتن‌ دولبه‌ی‌ پالتوی‌ مشکی‌رنگش، که‌ بلندی‌اش تا ساق‌پایش می‌رسید، خواست کمی خودش را گرم کند. دوباره سربلند کرد و‌ خیره‌ی ساختمان‌ روبه‌رویش‌ شد، برای بار‌چندم‌ شروع به‌ خواندن نوشته‌‌ی روی تابلو ساختمان سفید رنگی که با طراحی زیبای کودکانه به زیبایی آراسته شده‌‌بود‌ کرد. (محل‌ نگهداری‌ بچه‌های‌ بی‌سرپرست) نامی بود که بر‌ رأس‌ تابلو با‌خطی‌ خوانا و زیبا نوشته‌ شده‌بود. هنوز هم باورش‌ نمی‌شد که‌ بعد از مدت‌ها تنها زندگی ‌کردن، تصمیم بر این‌ کار را داشت. نگاهش ‌ناخواسته روی بچه‌هایی ‌نشست که ‌مشغول بازی ‌بایک‌دیگر بودند. بچه‌هایی ‌که باشوق و ذوق درحال ‌بالا رفتن از پله‌های مارپیچی‌ سرسره بودند و سعی بر خوش‌گذرانی و وقت گذراندن داشتند، دريغ از اینکه به ‌این فکر کنند‌‌ در آینده چه ‌اتفاقی برایشان ‌رخ خواهد داد. دنیا بزرگ‌تر و کثيف‌تر از آنی ‌است که این بچه‌های ‌کوچک درک‌ کنند، زخمی که از زندگی‌ کردن در دنیا برمی‌دارند ممکن‌ است آنقدر وخیم باشد که موجب تغییر یک انسان در طول عمرش باشد، اگر بدنی زخمی پیدا‌ کند باید درمان شود، مگرنه تأخیر ‌در درمان باعث عفونت‌ آن زخم‌، می‌شود، یا اگر هم بدنی ‌زخمی پیدا کند ‌‌شاید درمان شود، ولی جایش ‌همیشه پدیدار و ماندگار می‌ماند، زخمی‌ هم که اگر بر روی‌ قلب ایجاد شود هیچ وقت راه‌‌ درمانی ‌ندارد.
همزمان با شنیدن صدای‌ پایی، از پشت سرش‌ نگاهش را از بچه‌ها گرفت و به ‌سمت صدا برگشت. زنی ‌مسن با موهایی ‌که به‌ رنگ توسی ‌در آمده‌بودند، مقابلش‌ ایستاد. اگر او را در زمان ‌جوانی می‌دید، شک نداشت که ‌زیباترین‌ زنی بود که تا به ‌حال ‌با او روبه‌رو شده‌بود. زن دستی لای‌ موهایش کشید و خطاب به ‌او گفت:
زن: شما آقای‌ ادگار لانگمن ‌هستید؟
ادگار: بله،‌ درسته. خودم ‌هستم.
زن: من خانم ‌اکسلا هستم؛ مدیر این‌ انجمن.
ادگار با دقت‌ سر تا پای زن روبه‌رویش را که ‌ادعای مدیریت این ‌انجمن را می‌کرد، رصد کرد. لباس‌ اداری که ‌به ‌تن داشت ‌می‌توانست این ‌ادعای ‌او را ثابت کند. اکسلا که‌ از طرز نگاه‌های ادگار خوشش نیامده‌بود و کمی برایش‌ این رفتار ناشایسته آمد، راه روبه‌رویش را در پیش گرفت و اشاره‌ای ‌زد و خیلی‌ سرد گفت:
اکسلا: دنبالم ‌بیا.
ادگار که متوجه ‌تغییر رفتار در زن روبه‌رویش شد، بدون هیچ ‌حرکت اضافه‌ای ازجایش‌ برخاست و دوباره ‌کمی لبه‌های پالتویش را به ‌هم نزدیک کرد تا سرمای بیرون ‌باعث آزارش ‌نشود. کلاه پیک‌دارش ‌را از روی‌ نیمکتی که‌ ساعتی قبل رویش‌ نشسته‌بود برداشت ‌و با تنظیم کردن ‌آن روی سرش‌، به دنبال ‌خانم اکسلا راه افتاد. خانم ‌اکسلا جلو حرکت ‌می‌کرد و او از پشت‌ سر، او را همراهی‌ می‌کرد. اتاق‌های بچه‌ها را یکی پس‌ از دیگری طی ‌می‌کردند، ولی هیچ‌کدام اتاق دختر نوجوانی که ادگار به ‌دنبالش بود نبود؛ دختری که سال‌ها انتظار بزرگ شدنش‌ را می‌کشید و سعی داشت که ‌کنار خودش‌ نگهش دارد. به محض ‌ایستادن مدیر انجمن، قدم های ‌ادگار هم ‌درجایش‌ثابت ماند. خانم ‌اکسلا روبه‌رویش ایستاد ‌و با دست اشاره‌ای به اتاق ‌کنارش زد وگفت:
اکسلا: این همون دختره‌ که ‌پونزده سال پیش این‌جا آوردین.
ادگارکمی کلاهش را بالا داد و باشوق خاصی به ‌در بسته شده خیره ‌ماند. خانم ‌اکسلا که متوجه انتظار مرد روبه‌رویش شد، قدمی سمت پنجره ‌کنار در رفت وگفت:
اکسلا: نمی‌خواین ‌ببینیش؟
چشم‌های پر‌انتظارش از درب اتاق جدا شد و روی پنجره ‌کنار اتاق ‌نشست، بعد با قدم‌هایی ‌آرام طول‌ پنجره را طی‌کرد. وقتی ‌ایستاد نگاهش‌ را به داخل ‌اتاق هدایت کرد و اتاق ‌را به امید دخترک ‌بازرسی کرد. اتاقی ‌کاملا با تم دخترانه بود؛ پرده‌ها و روپوش تخت‌ همه به رنگ ‌صورتی بودند و کمد و فرشی که روی ‌زمین پهن بود، به رنگ قهوه‌ای ‌سوخته بودند. نگاه تشنه ‌و بی‌تابش‌ روی دخترکی ثابت‌ ماند که کنار پنجره ‌اتاق چمباتمه ‌زده‌بود و بیرون را نگاه می‌کرد. به ‌دلیل ‌اینکه پشتش به آنها بود صورتش ‌قابل دید نبود، موهایش را کاملاً کوتاه ‌و پسرانه‌ زده‌بود. با یک تی‌شرتی قرمز رنگ و شلوار جین که مسلماً برای یک دختر به سن و سال او مناسب نبود، زیادی معصوم شده ‌بود. با به حرف آمدن ‌خانم ‌اکسلا حواسش را پی حرف‌های او داد، در حالی‌ که ‌هنوز نگاهش‌ به‌ نیم‌رخ ‌دخترک بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
اکسلا: اسمش‌ هیدرميلر هست، هجده سالش شده و درس ‌می‌خونه.
ادگار: تاجایی ‌که یادم میاد اسم ‌نداشت.
اکسلا: درسته؛ این اسم و ما براش انتخاب کردیم، بدون اسم که نمیشه درسته آقای لانگمن؟
وقتی جوابی از او دریافت نکرد ادامه ‌داد:
اکسلا: اینجا بچه‌ها همه باید اسم داشته باشن، و بچه‌هایی که این مشکل رو داشته باشن باید نامگذاری بشن، هیدر هم جزء اون دسته از بچه‌هاست.
ادگار: شما، اسمش و انتخاب کردین؟
اکسلا: نه، خانم ایزی این کارو کردن؛ ایشون برای هیدر حکم یه مادر و داره، از بچگی تا الان خانم ایزی مراقبش بوده و کمکش کرده، هیدر خیلی به ایشون وابسته هست و دوسش داره.
وقتی فهمید حواس ادگار پی دخترک است و توجهی به حرف‌های او ندارد، بعد از مکث کوتاهی گفت:
اکسلا: متوجه حرف‌هام هستین آقای لانگمن؟
بالحن تقریباً بلند اکسلا، ادگار از دخترک چشم برداشت و طوری که دستپاچگی درون کلامش موج می‌زدگفت:
ادگار: بله چیزی فرمودین؟!
اکسلا: انگار حواستون پی‌ حرف‌های من نیست!
ادگار که متوجه طعنه مدیر انجمن شد، کمی کمرش را باغرور صاف کرد و گفت:
ادگار: خیر، می‌تونم باهاش حرف بزنم؟
اکسلا از روی تأسف سری تکان داد و درحالی که به راهش ادامه می‌داد گفت:
اکسلا: دنبالم بیاین.
با کمی مکث به راه رفته مدیر نگاه کرد، ولی سریع به ‌خودش آمد و به ‌دنبالش، ‌وارد اتاق مدیریت شد. با ورودش به داخل اتاق، هرمی از گرما روی صورتش هجوم می‌آورد که سردی بیرون را برایش جبران می‌کند. خانم اکسلا با تنظیم کردن شوفاژ اتاق، به سمت ادگار نگاه موقتی می‌اندازد و با دست به مبل روبه‌رویش اشاره‌ای می‌زند.
اکسلا: بفرمایید بشینید، باید باهم صحبت کنیم.
بعد خودش روی صندلی مخصوص خودش جای گرفت. ادگار بعداز بستن درب اتاق، با قدم‌هایی پر ابهت و محکم جلو رفت و روی مبلی که اشاره‌ زده‌بود نشست و منتظر به او چشم دوخت. خانم اکسلا با قفل کردن دست‌های ضریف و نازکش داخل هم، روی میز گذاشت و با جدیت پرسید:
اکسلا: شما می‌خواید هیدر وملاقات کنین؟
ادگار برای تأیید چشم‌هایش را باز و بسته کرد.
ادگار: درسته.
اکسلا: اما متأسفانه باید بهتون بگم که؛ این غیر ممکن هست.
ادگار با تعجب ساختگی ابرویی بالا اندخت.
ادگار: میتونم بپرسم چرا؟
اکسلا: بله، برای اینکه شما باید اول مراحل‌ قبولی فرزند‌خواندگی رو پیش ببرید، بعداز اینکه مطمئن شدیم که هیدر می‌تونه کنار شما زندگی کنه، و زندگی خوبی داشته باشه می‌تونید اون و ببینین.
وقتی نگاه جدی ادگار را مشاهده کرد ادامه داد:
اکسلا: فکرکنم بهتره با شما واضح صحبت کنم، ببینید آقای لانگمن، بچه‌ها روحیه‌ای کاملاً ظریف و احساسی دارن به خصوص هیدر؛ اگه شما به اون وعده‌هایی بدین و بعد به هر دلیلی نتونین به قولتون وفا کنید و از اینجا برین، ممکنه اون دختر از نظر روحی آسیب جدی ببینه و این براش ضرر داره، پس لطفاً همکاری لازم رو با ما داشته باشین.
ادگار که دلش می‌خواست اول باخود هیدر حرف بزند و نظر خودش را بپرسد، زیاد دلش رضا نمی‌داد ولی کاملاً این حرفش را درک می‌کرد پس بدون هیچ چون و چرای اضافه‌ای گفت:
ادگار: خب؛ من باید چیکار کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
خانم اکسلا با لبخند زیبایی که روی لبش نقش بسته‌بود، فرمی را از کشوی میزش بیرون آورد و همراه خودکار آبی‌رنگی روی میزش گذاشت.
اکسلا: باید این فرم و پرکنید.
ادگار خم‌ شد و فرم را برداشت و بادقت مشغول خواندن محتوای داخل برگه شد. بعداز آنکه باهمه قوانین و مقررات مربوط به فرزندخواندگی رضایتش را اعلام کرد، فرم را پس روی میز برگرداند؛ ناگهان با به‌ یاد آوردن خانم ایزی که حکم مادر را برای هیدر داشت، کنجکاو نگاهش را به خانم اکسلا داد و گفت:
ادگار: راستی شما گفتین خانم ایزی برای هیدر حکم یه مادر رو داره؟
اکسلا: درسته.
ادگار: می‌تونم بپرسم ایشون کی هستن؟
اکسلا: ایشون مربی پرورشی بچه‌ها هستن، به‌خاطر رابطه صمیمانه‌ای که با بچه‌ها برقرار می‌کنن بچه‌ها هم بهش وابسته شدن، خانم ایزی خیلی آدم خوبی هستن.
ادگار: بعد به‌نظرتون این وابستگی بیش‌از حد برای من دردسر نمیشه؟
اکسلا: نه من به‌شما اطمینان کامل رو میدم، ولی یه مسئله‌ای هست که فکر کنم بهتره که شما هم بدونید.
وقتی نگاه منتظر ادگار را روی خودش دید افزود:
اکسلا: بعضی از بچه‌ها خیلی سرکش هستن و به‌آسانی با خانواده جدیدشون کنار نمیان، هیدر هم از اون دسته بچه‌هاست اخلاق خیلی بدی داره، سرکش و لجباز هست و حتی هم ممکنه کارهایی بکنه که برای شما خوشایند نباشه ولی به هرحال دختر خیلی خوبی هست لطفاً شماهم سعی کنید که باهاش مدارا کنید، از دست کارهاش دلخور یا عصبی نشید و واکنش منفی نشون ندین چون این حرکات ممکنه بیشتر ترغیب بشه تا باشما لج کنه وممکنه به اینکه باشما بیشتر دشمنی کنه اضافه‌ بشه.
ادگار: یه سوال دیگه.
اکسلا: بفرمایید.
ادگار: هیدر چرا تنهاست؟
با این حرفش خانم اکسلا نگاه گرفت و ازجایش بلند شد و با قدم‌هایی آرام کنار پنجره اتاق ایستاد و مشغول تماشای منظره‌ی بیرون شد. ادگار که متوجه شد خانم اکسلا اشتیاقی برای توضیح این سوال ندارد با پاهایش روی زمین ضرب گرفت و سرش را پایین انداخت و به نوک کفش‌هایش خیره‌شد.
اکسلا: بهتره که از خودش بپرسید، شاید دوست نداشته باشه که کسی چیزی بدونه.
ادگار: باشه.
اکسلا دوباره با لبخند ادامه‌ داد:
اکسلا: واگر هم کمکی از دست من براومد حتماًبهم گزارش بدین، خوشحال میشم اگه بتونم کمکی به‌شما بکنم.
ادگار تکانی به سرش داد و ناگهان از جایش برخاست که همراهش خانم اکسلا هم از جایش بلند شد.
اکسلا: می‌خواین برین؟
ادگار: بله.
اکسلا: پس من به هیدر بگم که حاضر بشه.
تا می‌خواست برود با صدای ادگار سرجایش متوقف شد و به او نگاه کرد.
ادگار: الان نه، من جایی کار دارم، فردا دنبالش میام.
اکسلا: ولی مگه شما نمی‌خواستین که اون و ببینین؟
ادگار: بله ولی الان نه، گفتم که فردا دنبالش میام. الانم اگه میشه می‌خوام که بهش در این رابطه که با من بیاد توضیح بدید شاید از شما بیشتر حرف شنوی داشته باشه.
اکسلا: حتماً.
ادگار: فعلاً.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
مدیر انجمن که دیگر سعی بر اصرار نداشت با کلمه《خوش آمدین》اورا تا کنار در ساختمان رهنمایی کرد. باز دوباره سرما و سوز زمستان به تن و بدنش اثر کرد، پیک کلاهش را کمی جلوتر کشید تا مانعی برای دیدن صورتش شود زیرا او برای پیدا نشدن باید پنهان بماند، بعد با بغل گرفتن دستانش آرام‌آرام مسیر پیاده رو را طی کرد. توجهی به رهگذرانی که از کنارش باتعجب رد می‌شدند نمی‌کرد و در هنگام راه رفتن خودش را با تماشای بوفه‌ها و سوپر مارکت‌ها سرگرم می‌کرد. بوی خوش هات‌داگ‌ها و ساندویچ‌ها دل هر آدم گرسنه‌ای را مالش می‌داد. وقتی سرکوچه‌ای تنگ رسید ایستاد با نگاهی به داخل کوچه همه جایش را بازرسی کرد. کوچه‌ای تنگ و مخوف که بیشتر درآن کوچه دست فروش‌ها و دلال‌ها درحال خرید و فروش اجناس بودند و چيز غیر عادی مشاهده نمی‌شد. درون جیب پالتویش دست انداخت و برگه تا شده‌ای را بیرون اورد و آدرسی را که روی آن نوشته شده‌بود را بازخوانی کرد. با اطمینانی که حاصل کرده‌بود به داخل کوچه قدم گذاشت و سمت مقصد مشخص شده خودش را سوق داد.
کنار مغازه‌ای که تعمیراتی قطعات ماشین و موتور بود ایستاد و دوباره مشکوک اول نگاهی به نوشته‌ داخل برگه و دوباره نگاهی به اطرافش کرد، وقتی متوجه شد کسی پی او نیست دوباره نگاهش داخل مغازه نشست. تاریکی مغازه نشان از این را می‌داد که هنوز تعطیل است و باید منتظر بماند. به‌دلیل تاریکی مغازه چیز خاصی قابل دید نبود؛ تنها چیزی ‌که بیشتر معلوم بود دوچرخه از رنگ و رور رفته‌ای بود که نیمه‌کاره روی زمین رها شده‌بود. قطعاتی که هم کنارش بود نشان از این را می‌داد که درحال تعمیر بوده ولی خب پس صاحب مغازه کجامی‌توانست باشد؟
- هی عمو چی می‌خوای؟
با صدایی که از پشت سرش شنید عقب گرد و روبه‌رویش ایستاد ولی لحظه‌ای با دیدنش سرجایش کپ کرد. دخترک مقابلش ایستاد ولی به‌دلیل کوتاهی قدش تا کنار سی*ن*ه‌اش می‌رسید و برای صحبت باید سرش را بالا می‌گرفت. نگاهی به تیریپ‌اش کرد ولی با دیدنش در این وضعیت تأسفی‌ خورد، لباسی کهنه و قدیمی به تن داشت و با سرو صورتی که برای خودش ساخته بود، خیلی سخت و دشوار نبود که بفهمد او صاحب مغازه است. دخترک که انگار برای دک کردن او عجله داشت یک دستش را درون جیب شلوار دوبندی‌اش انداخت وگفت:
دخترک: کی هستی؟
ادگار: آدمیزاد.
پوزخندی گوشه لبش جا خوش کرد و با تمسخر گفت:
دخترک: نپرسیدم چی هستی...پرسیدم کی هستی؟
ادگار: فکر نکنم نیازی به توضیح باشه، حتماً می‌دونی برای چه‌کاری اینجام.
دخترک: عجب!
دخترک لبخند به لب، با سه انگشت فشاری به شانه ادگار وارد کرد و با کنار زدنش وارد مغازه شد. با روشن کردن فیوز برق همه مغازه روشن شد بعد دست به کمر روبه روی ادگار گفت:
دخترک: همه برای انجام یه کاری اینجان...همه ما برای انجام یه کاری اینجا(دنیا) هستیم ولی بستگی داره برای چه‌کاری اینجا اومدی؟
نگاه گذرایی به اطراف ادگار انداخت و بعد اضافه‌ کرد:
دخترک: وسیله‌ای هم که همراهت نیست، پس برای تعمیر نیومدی.
بعداز کمی مکث کوتاهی گفت:
دخترک: ساقی هستی یا مواد فروش؟
ادگار از سر کلافگی پوفی کشید و گفت:
ادگار: ادگار لانگمن هستم، می‌خوام موريس و ببینم.
دخترک که فهمیده‌بود قضیه از چه قرار است اومی زمزمه کردو سمت جعبه ابزاری که روی زمین پهن بود رفت و با برداشتن آچار فرانسه مشغول بستن قطعات دوچرخه شد.
دخترک: خب که پس با موریس خان کار داری، تنها اومدی؟
ادگار: نه‌، عمه‌م هم آوردم، دلش برات خیلی تنگ شده‌بود.
دخترک: چه بد... می‌دونی چیه، چون من میونه‌ خوبی با عمه‌ها ندارم بهتره بهش بگی دیگه به من فکر نکنه... چون باهاش حرف نمیزنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
به‌نظر سن و سالی نداشت و این زبان‌ درازی‌هایش زیادی برایش جالب بود ولی ازاینکه دراین سن پایین جزو دارو دسته‌های خلافکار موریس بود باعث افسوسش شده‌بود، به نظر دختر زیبایی می‌آمد ولی با صورت پسرانه‌ای که برای خودش ساخته‌بود زیبایی و لطافت دخترانگی‌اش را پنهان کرده‌بود. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
ادگار: من برای مسخره‌بازی اینجا نیومدم، وقتش رو هم ندارم پس لطفاً من و پیش موریس ببر.
دخترک: قراره براش چیکار کنی؟
از تعجب یه تای ابرویش بالا پرید و بعد با حفظ ظاهر گفت:
ادگار: تو قراره از همه چیز سردر بیاری؟
بعداز بستن پیچ دوچرخه، آچار را روی زمین گذاشت و با پارچه‌ای که بند کمرش بود سیاهی‌های دستش را پاک کرد و با اخم گفت:
دخترک: آره می‌دونی چرا...چون هر خری پاشه بیاد دم مغازه‌ام و بعد بیاد بگه که می‌خواد با موریس ملاقات کنه به نظرت من باید اعتماد بکنم؟ از کجا معلوم مأمور پاَمور نباشی؟
ادگار: نگران نباش مأمور نیستم.
دخترک: چندوقته باهاش کار می‌کنی؟
ادگار: این اولین دیدارمون هست.
دخترک: اوم پس نو ورودی.
پارچه را از دور کمرش بازکرد و ناگهان سمتش چرخید وگفت:
دخترک: باشه اوکی هست دنبالم بیا، چون خودم هم باهاش کار داشتم تورو هم پیشش می‌برم ولی حواست باشه که نخوای دبه کنی و سرم و کلاه بذاری واعتبارم و پیش موريس خان ازبين ببری مگرنه من خودم اولین نفری هستم که سیم‌پیچت می‌کنم پیچ‌پیچی. ملتفتی؟
ادگار اصلاً این طرز رفتار را برای او مناسب نمی‌دانست ولی با حرف‌هایی که می‌زد باعث خنده‌اش می‌شد، با دست سعی بر پوشاندن لبخندش کرد و گفت:
ادگار: آره فهمیدم، نیازی نیست نگران باشی خودم حواسم هست.
دخترک: اوم خوبه...چون حوصله توضیح دوباره رو ندارم حالا راه بیفت.
از مغازه که بیرون آمد دست به کمر اطراف را کمی جستجو کرد و بعد خطاب به ادگار گفت:
دخترک: پس ماشینت کو؟
ادگار: ندارم.
متعجب سمتش برگشت و گفت:
دخترک: نگو که باید پیاده این همه راه و بریم.
ادگار: متأسفم.
دخترک: واقعاً تویی که با امثال موریس خان می‌گردی باید پیاده باشی؟ جلل خالق حداقل باید یه ابوقراضه‌ای برای خودت داشته باشی...نداری؟
وقتی نگاه گنگ ادگار را دید پوفی کشید و با گرفتن دستش اورا به‌دنبال خود کشید و کنار موتوری ایستاد.
دخترک: نیازی نیست هنگ کنی بیا سوار شو کاچی به‌از هیچی.
ادگار نگاهی به موتور قدیمی دخترک انداخت معلوم بود که اورا از یک قبرستان موتورها برداشته چون به‌جز یک تنه و دو عدد لاستیک چیز دیگری نداشت؛ بدنه‌اش هم حسابی زنگ خورده‌بود و نمایش را ازدست داده‌بود. دست دراز کرد و فرمانش را کمی تکان داد.
ادگار: توقع داری این موتور بی‌نوا وزن هردومون و تحمل کنه و تا مقصد برسونه؟
دخترک: نگران نباش این موتور کارش و خوب بلده به این آسونی ها هم از پا نمیفته.
ادگار گوشه چشمش راخاراند و گفت:
ادگار: اول این‌که این بدبخت اگه الان ولش کنی غش می‌کنه، دوماً من نگران خود موتور نیستم نگران صاحب موتورم، اگه این موتور از لاین کارایی بیفته تو بدون موتور چیکار می‌خوای بکنی؟ بدجور ضرر مالی می‌کنی حالا من که هیچی ولی خود تو چرا با وجود اینکه برای موریس کار می‌کنی باید یه همچین اوراقی زیر پات باشه؟
دخترک: خب کار من زیاد توش درآمد نیست، به نظرت به یک پادو چه قدر پول میدن؟! همین که یه جا برای سکونت و یه کار همیشگی و شرافتمندانه داشته باشی خودش نعمتیه.
ادگار با تعجب ساختگی گفت:
ادگار: تو به این هم میگی کار شرافتمندانه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
دخترک که متوجه طعنه ادگار شد سوار موتور شد و با روشن کردنش گفت:
دخترک: حرف بسه ما کاری مهم‌تراز این موتور بی‌نوا داریم! سوار شو.
ادگار لبخندی به تخسی دخترک زد و با قرار گرفتن بر پشت دخترک، موتور ناگهان با سرعتی ازجایش کنده شد، باصدایی که از موتور به گوش می‌خورد ادگار دعا می‌کرد که سالم به مقصد برسد. در میان رانندگی از دست‌اندازی پریدند که ادگار بی‌هوا دستش روی گودی کمر دخترک نشست به دلیل سرعت زیاد دخترک بلند فریاد زد تا به‌گوش ادگار برسد:
دخترک: من و سفت بچسب نیفتی...وگرنه باید با کاردک از روی آسفالت‌های خیابون جمعت کنم.
بعد شروع به ریز ریز خندیدن کرد و این بهانه‌ای شد که ادگار دستش را آزاد کند و روی پای خودش بگذارد.
ادگار: نه نگران نباش...نمیفتم.
دخترک: اوم خوبه... شجاعی.
ادگار که کنجکاو اسم دخترک بود پرسید:
ادگار: می‌تونم بپرسم اسمت چیه خانم کوچولو.
دخترک: اسمم جسیکا هست ولی همه جسی صدا میزنن، تو هم هرطور راحتی می‌تونی صدا بزنی در عوض من تورو به جای اقای لانگمن...ادگار صدات می‌کنم...خوبه؟
ادگار بی‌توجه به حرف جسیکا نگاهش را به اطراف داد و گفت:
ادگار: مهم نیست...هرطور خواستی صدا کن...راستی تو پدرمادرت کجان؟
جسیکا: چی داری میگی عمو من اگه پدرومادر داشتم که الان بین این‌همه دله دزدو قاچاقچی و خلافکار چیکار می‌کردم!
ادگار: تو اهل کجایی؟
جسیکا: نوادا.
ادگار: نوادا؟ شهر بزرگ و قشنگیه.
جسیکا: خب آره بود...ولی حالا که نیست و می‌بینی که اینجا دارم زندگی می‌کنم.
به‌محض رسیدنشان ادگار سریع پیاده شد و همان طور که پالتویش را صاف می‌کرد گفت:
ادگار: نیویورک برای یه دختری به هم سن و سال تو و تنها شهر بزرگ و خطرناکیه، باید مراقب خودت باشی که هرکسی نخواد ازت سوءاستفاده بکنه و ولت بکنه.
جسیکا آرنج دستش را تکیه‌گاه شاخه‌های موتور کرد و با پایش روی زمین ضرب گرفت و متحیر گفت:
جسیکا: حتی موریس؟
ادگار بدون لحظه‌ای ملاحظه گفت:
ادگار: حتی موریس...مردها برای تو یه خطر محسوب میشه پس باید تا می‌تونی ازشون فاصله بگیری این و اینکه ازت بزرگ‌ترم آویزه گوشت کن.
جسیکا: پس خودت چه‌طور به موریس اعتماد می‌کنی؟
ادگار: بحث من باتو فرق می‌کنه دختر جون.
جسیکا: چه فرقی؟
ادگارکه ازسوال‌های بی‌سرو ته جسیکا کلافه شده‌بود پوفی کشید. نمی‌دانست این دخترک سرکش و نفهم را چه‌طور بفهماند که دنیا جای شغال ها و گرگ صفت‌هایی است که می‌توانند به راحتی دختری نادان همانند اورا به دام بی‌اندازند.
ادگار: فرق اینکه من مردم و تو دختری...دخترا جذابیت‌هایی دارن که به راحتی چشم یه مرد و می‌گیره.
جسیکا: ولی منم می‌تونم مثل یه پسر رفتار کنم.
ادگار: آره ولی خودش نیستی که‌...هرکاری هم که بکنی بازم یه دختری...دختر.
با تکرار آخر جمله‌اش، جسیکا چشمانش را کمی باریک کرد و ابرویی بالا انداخت و از موتورش پیاده شد، بعداز قفل کردنش روبه‌روی ادگار ایستاد وگفت:
جسیکا: برای اینکه علاقه‌ای برای بحث با تو ندارم باشه درموردش فکر می‌کنم، الانم بهتره که بری دیدن موریس.
و بعد اشاره‌ای به یک کلاب کرد و ادامه داد:
جسیکا: اینجا کلابشه، معمولاً با دارو دسته‌اش هم اینجا پلاسه، تمام معاملاتش هم اینجا میشه بریم داخل؛ اگه نبود تورو می‌برم محل کارش...هرچند که چه فرقی برای تو می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
با گفتن جمله آخرش گرد کرد و سمت ورودی کلاب رفت، ادگار هم خونسرد دست درون پالتویش برد و با قدم‌هایی آرام پشت سرش روانه‌شد. جسیکا کنار درب ورودی ایستاد و با انگشت اشاره‌اش گوشه لبش را خاراند بعد با نگاه مختصری که به ادگار انداخت تقه‌ای به در زد و منتظر ماند تا اجازه ورود پیدا کند. بعداز دقيقه‌ای در که بازشد قامت ورزیده مردی نمایان شد، قدمی جلو آمد و دست راستش را بند لبه در کرد و سد راه آنها شد؛ انگار که با این کار می‌خواست بفهماند که اجازه ورود ندارند. مرد با آن ریش زردو بلندی که داشت بیشتر شبيه یک تروریست شده‌بود و باعث رعب و وحشت یک انسان می‌شد، انواع چنگولی بنگولی‌های مختلفی را به گردن و دست خود آویزان کرده‌بود که با نشان دادن آن سعی این را داشت که ابهت خودش را به رخ بکشد، ادگار که چشم ریز کرده‌بود و اورا می‌کاوید ناخواسته چشمش روی اسلحه‌ای افتاد که پشت کمرش گذاشته‌بود و در صورت‌ نیاز، گاهی روی آن دست می‌کشید. با به حرف آمدن جسیکا حواسش را دوباره پی حرف‌های آن‌ها داد.
جسیکا: اومدم رئیس و ببینم.
مرد: مگه نگفت که دیگه نمی‌خواد تورو ببینه، پس چرا گوش نمی‌کنی و راه به‌راه میای اینجا و می‌خوای رئیس و ببینی، نکنه از جونت سیر شدی دختر جون‌؟ زود شرت رو کم کن تا خودم دست به‌کار نشدم.
جسیکا با خباثت ابرویی بالا انداخت و گفت:
جسیکا: واقعاً؟ پس چرا وقتی من و نمی‌خواد ببینه پشت سرم هی زرت و زرت تحفه می‌فرسته، مگه من حمالش هستم که می‌خواد به هرروشی ازم حمالی بگیره و من هیچ کاری نکنم؟! کسی که نخواد کسی رو ببینه کلاً روابط و قطع می‌کنه نه اینکه فقط حرفش و بزنه و بره.
مرد دستش را به نشانه《برو بابایی》بالا انداخت و گفت:
مرد: اینجاش دیگه به من مربوط نیست، من مسئول بودم که پیغام برسونم تو هم بهتره که حرف گوش کنی و بری رد کارت چون بد ضرر می‌بینی.
جسیکا: ببین دیل؛ من این حرفا توی کَتَم نمیره یا کنار میری و می‌ذاری که من موریس‌خان و ببینم و تکلیف خودم و باهاش روشن کنم یااینکه اینجارو روی سر همه خراب می‌کنم‌ و حال همه رو که تو اون خراب شدست می‌گیرم...خودت می‌دونی که این کار رو می‌کنم باهیچ کسی هم شوخی ندارم دیل.
مردی که حالا معلوم شده‌بود اسمش دیل است با اخمی که برروی پیشانی داشت کنار رفت و گفت:
دیل: اصلاً روز خوبی رو برای قشقرق انتخاب نکردی جسی، چون موریس خان حسابی اعصابش به خاطر اون ریک عوضی خراب هست تو خراب‌ترش نکن...تو که می‌خوای خودتو به کشتن بدی اصلاً من چیکاره باشم...بیا...بیا برو داخل تا موریس‌خان دخلت و بیاره.
جسیکا خشنود به داخل کلاب قدم گذاشت و روبه‌رویش قد علم کرد و گفت:
جسیکا: اون فقط هارت و پورت می‌کنه کاری از دستش برنمیاد...نگران نباش.
دیل: بعضی از هارت و پورت‌ها رو باید جدی گرفت، چون صلاح کار داخلشه...نادیده که بگیری بعداً پشیمون میشی درحالی که پشیمونی هیچ سودی نداره.
جسیکا: نه می‌تونی باهام باشی نه می‌تونی جام باشی این و گفتم که در جریان باشی پس لطفاً من و نصیحت نکن که گوشم از این حرفا پره.
دیل: بمیرم برای اون گوشات که مجبوره هربار از این نصیحت‌ها بشنوه.
جسیکا: ببینم تو دردت با من چیه؟! چرا همش می‌خوای من و ازاینجا بیرون کنی؟ دارم دیگه به‌این نتیجه می‌رسم که داری بهم حسودی می‌کنی.
دیل پوزخندی زد و گفت:
دیل:حسودی؟ آخه به چی تو حسادت کنم به رفتار خوشت یا به قیافه خوشگلت؟ کدوم؟ فعلا رئیس بیشتر از تو به من اعتماد و توجه داره جوجه.
جسیکا: هی تو، ازاینکه امروز مورد توجه همه هستی خوشحال نباش تیتر اول روزنامه، کاغذ باطله‌ی فرداست، اون ارباب خوش‌تیپت هم همین طور که من و که این همه سال بهش خدمت کردم و به‌کارش می‌اومدم انداخت دور نیازی به مشنگ‌هایی مثل تو هم که نصف روز خماری و نصف روز نعشه نداره، خیلی راحت می‌ذارتت کنار تا دوران بازنشستگی تو کنار خانواده ازهم پاشیدت بگذرونی.
ناگهان اخم‌های دیل درهم رفت و دوقدم بین‌شان را تهدیدوار جلو آمد واز لای دندان‌های چفت شده‌اش غرید:
دیل: خفه شو دختره چشم سفید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین