جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دخترِ سکینه فالگیر] اثر «اُردیبِهِشت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط لیدیآُردیبهشت با نام [دخترِ سکینه فالگیر] اثر «اُردیبِهِشت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 758 بازدید, 18 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دخترِ سکینه فالگیر] اثر «اُردیبِهِشت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لیدیآُردیبهشت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
93
مدال‌ها
2
- زنده شدی پسرم؟
- چی داری میگی مگه مرده بود؟
- وای ما رو ترسوندی.
- حالت چه‌طوره؟
- ... .
همگی بالای سرم اومده بودن. بعضی‌ها می‌خندیدن و بعضی‌ها از نگرانی پشت سر هم کلی سوال ازم می‌پرسیدن. این‌ همه سر و صدا داشت حالم رو بد می‌کرد.
آروم داد زدم:
- لطفاً آروم‌تر! من خوبم. حالم خوبه و مشکلی ندارم، فقط اگه میشه یکم تنهام بذارید.
- باشه پسرم؛ اما اگه چیزی احتیاج داشتی بهمون بگو.
آهسته سرم رو تکون دادم. کم‌کم همه‌ی افرادی که اون‌جا حضور داشتن اتاق رو ترک کردن تا این‌که‌ فقط من و جولیا‌کبری‌الدوله توی اتاق تنها موندیم.
- تو چرا نرفتی؟
لبخندی زد و با عشوه خرکی گفت:
- چون می‌خواستم پیشت بمونم. حالت خوبه عزیزدلم؟
با عصبانیت جواب دادم:
- خوبم‌خوبم، فقط تو رو ارواح عمت ولم کن، چون حوصله‌ی تو یکی رو ندارم.
نفس عمیقی کشيدم به سقف خیره شدم.
نمی‌تونستم همه‌ی اتفاق‌هایی که اخیراً پیش اومده بود رو هضم کنم.
شرایط محل کارم، مشکلی که توی سیستم اداری شرکت پیش اومده بود، موضوع ازدواج اجباری، شیطونی‌های میلا، کارهای جولیا، خانواده و... همه باعث می‌شدن‌ بهم فشار وارد بشه.
احساس می‌کردم توی هوا بین آسمون و زمین معلقم.
احساس می‌کردم دارم سقوط می‌کنم و راه چاره‌ای براش پیدا نمی‌کردم، جز این‌که همه‌چیز رو به زمان بسپارم و مثل روزهای گذشته زندگی کردن رو ادامه بدم.
از روی تخت بلند شدم و از اتاقم که تم مشکی و آبی‌ داشت، بیرون رفتم.
با‌ قدم‌های آهسته وارد آشپزخونه شدم.
بقیه داشتن میز شام رو می‌چیدن و جولیا هم داشت از غذاها فیلم می‌گرفت.
طره‌ای از موهای مشکی و فرفریش‌ رو پشت گوشش فرستاد و با فیس و افاده‌ گفت:
- خب خب خب فالورهای عزیزم، اینم از دست‌پخت امشبم برای مهمون‌های عزیزم‌. اگه لایک‌هاش به هفتصد میلیون رسید، براتون دستور پختش رو می‌ذارم. مرسی از حمایتتون، بای.
ویکتوریا‌رامیلا دست به کمر ایستاد و پوکر فیس نگاهش کرد.
- ببین جولیا خانوم، اولاً این غذاها رو من و زن عمو درست کردیم نه تو، دوماً کایلی جنر هم‌ هفتصد میلیون لایک نمی‌گیره که تو می‌خوای بگیری میمون!
- ایش! خیلی بی‌ادبی. حالا دست‌پخت من و تو نداره که، یه خورش کرفسی‌ هست دور هم استوری می‌کنیم و می‌خوریم مگه چی میشه؟
کم‌کم همه دور میز نشستن و مشغول غذا خوردن شدیم.
ویکتوریا‌رامیلا ساکت و مظلوم روی صندلی نشسته و سرش رو پایین انداخته بود. قیافه‌اش خسته به نظر می‌رسید.
به زور یکی دو قاشق خورد و از میز فاصله گرفت.
- دستتون‌ درد نکنه. من دیگه سیر شدم.
مامان محکم روی گونه‌اش زد و گفت:
- وا دخترم تو که هیچی نخوردی؟ نکنه واسه عروسی و این چیزها داری رژیم می‌گیری؟ از حالا میگم‌ها، سلامتی از زیبایی مهم‌‌تره!
- مامان اون فسقلیِ وحشی رو ولش کن. حتماً گرسنه نیست.
ویکتوریا‌رامیلا بهم اخم کرد و جواب داد.
- نه بابا رژیم چیه؟ فقط همون‌طور که جناب آرتام خان گفتن، گرسنه‌ نیستم.
این رو گفت و به طرف سالن پذیرایی رفت.
***
«ویکتوریا‌رامیلا»

بی‌حوصله عکس‌هایی‌ که چند روز پیش گرفته بودم رو چک می‌کردم تا یکی‌شون رو برای پروفایلم بذارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
93
مدال‌ها
2
- خاله.
نگاهم رو به طرف صاحب صدا سوق دادم. آرمینا‌ بود. پسر کوچولوی‌ تخس و بی‌تربیتِ جوجو‌نانا دخترِ عمو گرگعلی.
- تو گوشیت بازی داری؟
- نه.
- پس واست دانلود می‌کنم.
دستش رو آورد جلو تا موبایلم رو ازم بگیره که خودم رو عقب کشيدم.
- برو برای آرتام بازی نصب کن.
- نمی‌خوام! گوشیت رو بده وگرنه به مامان جوجونانا‌ میگم که من رو کتک زدی.
از شدت عصبانیت و حرص قرمز شده بودم.
- ولی من که تو رو نزدم.
توی چشم‌هام زل زد و برای چند ثانیه سکوت کرد، بعد با صدایی که سقف رو به لرزه در می‌اورد؛ جیغ زد.
- مامان خاله ویکتوریا‌رامیلا داره من رو می‌زنه. وای کمک! کم... .
دست گذاشتم جلوی دهنش و آهسته گفتم:
- هیس! باشه فقط آروم باش. ساکت شو.
با فکری که به ذهنم رسید، لبخند خبیثانه‌ای روی لب‌هام نشست.
- بیا بریم توی اون اتاق انتهای راهرو که گوشیم‌ رو بهت بدم تا یه عالمه بازی کنی. باشه خوشگلم؟
با ابروهای در هم گره خورده سری تکون داد و دنبالم راه افتاد.
به محض رسیدن به اون اتاق، در رو بستم و آروم زمزمه کردم:
- خب، بازی می‌خواستی جونِ دل؟ بیا تا یه بازی خوب برات دانلود کنم.
یه سیلی محکم زدم تو گوشش.
- بیا این هم بازی که می‌خواستی.
تا تونستم مثل سگ زدمش. این‌قدر که مثل خر عر میزد.
- ببین جوجه‌ی بی‌تربیت! وای به حالت اگه بری به اون مامان لوست‌ یا بقیه‌ی اعضای خانواده‌ات‌ چیزی بگی؛ وگرنه میام بالا سرت تو خواب خفه‌ات می‌کنم. فهمیدی کره خر؟
با ترس و لرز سرش رو به نشونه‌ی جواب مثبت تکون داد.
از اون‌جا بیرون زدم و پیش بقیه رفتم.
- بابا کی می‌ریم خونه؟
- امشب جایی نمی‌ریم. می‌خوایم بشینیم دور هم‌دیگه یکم حرف بزنیم.
- باشه، پس من میرم تو اتاق‌خواب ژالی استراحت کنم. یکم خسته‌ام.
زیر لب «باشه‌ای» گفت. نفس عمیقی کشيدم و به سمت اتاق ژالینا حرکت کردم.
وارد اتاقش شدم و روی تخت فانتزیش‌ دراز کشیدم.
تم اتاقش صورتی-طلایی بود و دیوارهای اتاق و حتی وسایلش با طرح گل رزهای طلایی تزئین شده بود.
این‌قدر که توی فکر و خیال بررسی کردن محیط اون‌جا شده بودم که یهو خوابم برد.
***
پتوی مخملی رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم.
سریع سراغ موبایلم که آیفون پونزده پرو‌مکس بود، رفتم تا چکش کنم که با یه پیام از طرف بابا مواجه شدم.
نوشته بود که یه مشکل خیلی بد و فوری توی شرکت براشون اتفاق افتاده و همه رفته بودن و انگار که خودم اون‌جا تنها بودم.
باشه عیب نداره، بعد از خوردن صبحونه‌ من هم میرم شرکت ببینم چه خبر مهمی هست که به خاطرش من رو تنها گذاشتن.
شونه‌ای بالا انداختم و بیرون رفتم.
تا خواستم از پله‌‌ها پایین و به طرف آشپزخونه برم، دستی رو پشت کمرم حس کردم و بعد سیاهی مطلق!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
93
مدال‌ها
2
***
چشم‌هام‌ رو محکم به هم فشردم و بعد آروم‌آروم بازشون کردم.
خدای من این‌جا دیگه کجا بود؟!
دست راستم توی دست شخصی محکم فشرده شد.
- میلا؟ به هوش اومدی؟ خوبی؟
گیج نگاهش کردم و گفتم:
- من کجام؟ تو کی هستی؟
چشم‌هاش گرد شد و بهت‌زده پرسید:
- چی؟ یعنی تو من رو یادت نمیاد؟! لطفاً نگو که... .
زدم زیر خنده. در حالی که می‌خندیدم، بریده‌بریده گفتم:
- نه... نه فقط... من... من می‌خواستم... ادای‌ اون دختر لوس‌های توی رمان‌ها رو در بیارم.
پوکرفیس نگاهم‌ کرد.
- ای خاک تو سر منِ احمق که نگران تو شدم. دختره‌ی دیوونه!
چند لحظه بعد اومد و من رو در آغوش گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
- نمی‌دونی چه‌قدر نگرانت شده بودم.
- چرا؟
ازم جدا شد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- جولیا تو رو از بالای پله‌ها هل داده و تو هم افتادی پایین و ضربه‌ی خیلی بدی به مغزت وارد شد. دو ماه توی کما بودی.
زیر لب فحشی نثار جولیا کردم. ابروهام‌ رو در هم گره زدم و به یه گوشه خیره شدم.
لحظه‌ای نگذشته‌ بود که مامان و بابا و عمو و زن‌عمو اومدن داخل.
مامان با گریه بغلم کرد. زن‌عمو‌ در حالی که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد گفت:
- عزیزدلم، خداروشکر که خدا تو رو بهمون بخشید. از نگرانی و ناراحتی داشتیم‌ می‌مردیم.
لبخند زورکی‌ای زدم.
- نگران نباشید من حالم خوبه، فقط یکم سرم درد می‌کنه؛ وگرنه خوبم.
رو به آرتام گفتم:
- من رو کی مرخص می‌کنن؟ از بیمارستان بدم میاد. می‌خوام برم خونه.
- ولی نمی‌شه. باید این‌جا زیر نظر دکترها باشی تا زمانی که حالت کاملاً خوب بشه.
با جیغ جواب دادم:
- من خوبم!
- ولی آخه... .
- اصلاً خودم میرم با دکتر صحبت می‌کنم
خواستم از روی تخت بلند شم که دیدم یکی از پاهام گچ گرفته شده.
- چی؟ پام‌... چرا... چرا این‌جوریه؟
- یادم رفت بهت بگم. یکی از پاهات شکسته.
جیغ زدم و با گریه گفتم:
- یعنی چی که شکسته؟ یعنی دیگه نمی‌تونم راه برم و فلج شدم؟
- نه نه، خوب میشی. خیلی زود می‌تونی مثل قبلاً راه بری.
***
عصبی ناخن‌هام رو می‌جوییدم. استرس داشتم. اونم به مقدار خیلی زیاد!
کاش میشد بزنم استخون‌های اون میمون پلاستیکی رو خرد و خمیر کنم یا این‌که زنگ بزنم ملکه الیزابت بیاد باهاش جوجه کباب درست کنه بخوره؛ اما متاسفانه امکان‌پذیر نبود و من از این بابت داشتم فشار می‌خوردم و از شدت فشار مطمئنم صورتم قرمز شده بود.
آرتام با مهربونی لیوان آبی دستم داد.
- بیا یکم آب بخور، بعدش چندتا نفس عمیق بکشید و سعی کن به اعصاب خودت مسلط باشی.
لیوان رو پرت کردم که به دیوار برخورد کرد. شکست و تکه‌های ریز و درشتش همه‌‌جا پخش شد.
جیغ زدم و با عصبانیت جواب دادم:
- برو گم شو الاغِ روانی، من تا جولیا رو نکشم، آروم نمی‌شم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
93
مدال‌ها
2
- ولی اون بازداشتگاه‌ست و به‌ زودی به طور قانونی حقش‌ رو کف دستش می‌ذاریم، پس الکی به خودت فشار نیار و آروم باش.
نفس‌نفس‌زنان گفتم:
- ولی... ولی اگه... نتونم هیچ‌وقت دو... دوباره راه برم چی؟
- بهترین دوستم دکتر چلغوزمنش تا چند روز دیگه از آلمان میاد این‌جا و هر کاری که بتونه برای سلامتیت‌ انجام میده. نگران نباش. چلغوزمنش یکی از خفن‌ترین دکتر‌های جهانه!
برق خاصی که چشم‌هاش داشت، باعث شده بود که ضربان قلبم چیز بشه... چیز... ام یادم رفت. چی می‌خواستم بگم؟ اه! کلمه‌ی خاصی برای بیانش پیدا نمی‌کردم.
سرم رو تکون دادم.
در باز شد و عمو ممدقلی یک‌دفعه با سرعت اومد تو که پاش لیز خورد و پخش زمین شد. بی‌چاره.
- وای خاک به سرم بابا!
آرتام بدو‌بدو سمتش رفت و بلندش کرد.
- مراقب باشید عمو جان، حالتون خوبه؟
- آره آره دخترم، ببخشید. من اوکی‌ام!
چند لحظه همین‌جوری همه‌مون توی سکوت به هم‌دیگه خیره شده بودیم.
- خب بابا، چیزی می‌خواستی بگی؟
- آره، خوب شد یادم انداختی. خواستم بگم که برای این‌که حال و هوای ویکتوریا‌رامیلا جان عوض بشه باهم برید ویلای شمال و چند روز اون‌جا بمونید.
آرتام بی‌حوصله گفت:
- ولی بابا جان، رامیلا حالش خوب نیست و باید زیر نظر دکتر باشه. دوستم دکتر چلغوزمنش... .
- خودم با ایشون تماس گرفتم. اونم گفتش که با شما میاد شمال تا ویکتوریا‌رامیلا زیر نظرش باشه. خب دخترم نظر تو چیه؟
بلند داد زدم "آخ جون شمال" و خواستم بپرم تو هوا که با کله خوردم زمین و سرم شکست.
جیغی کشیدم. کله‌ی نازنینم شکست. آه! جولیا خدا لعنتت کنه. الهی کرونا بگیری بمیری از دستت راحت شم.
آرتام اومد بغلم کرد و دوباره گذاشتم روی تخت.
- مثل این‌که خیلی شوق و ذوق داری ها!
- به کوری چشم حسود بله!
***
با اشتیاق فراوان در حالی که داشتم میکاپ می‌کردم به خدمت‌کارهای احمقی که اومده بودن تا توی جمع‌ کردن وسایل سفر و ... کمکم‌ کنن، دستور می‌دادم و سرشون جیغ می‌زدم.
- عصمت جواهراتم‌ رو توی جعبه صورتیه بذار نه اون چمدون بنفشه! پاتریشیا! چی کار داری می‌کنی؟ چشم‌های کورت رو باز کن.
پاتریشیا ابروهاش رو در هم کرد و گفت:
- باشه خانوم، حالا چرا این‌قدر جیغ می‌زنی؟ گوش‌هام کر شد!
چشم‌هام از تعجب گرد شد.
- دختره‌ی دهاتی چه‌طور جرئت می‌کنی این‌جوری با من حرف بزنی؟! اصلاً می‌دونی من کی هستم؟ من دختر سکینه‌ام، سکینه! همچنین نوه‌ی پولدارترین‌ مرد جهان، گل‌ممد صغری‌نژاد!
زود باش از خونه‌ی من گم شو بیرون، اخراجی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
93
مدال‌ها
2
پاتریشیا با گریه بیرون دوید.
کلافه پوفی کشيدم و آروم شقیقه‌هام رو ماساژ می‌دادم که عصمت گفت:
- خانوم همه‌‌‌ی‌چیزها رو‌ جمع کردم. چمدون‌هاتون آماده‌ست.
- مغسی‌ عاسیسم‌ حالا تو هم برو بیرون. اگه باهات کاری داشتم، صدات می‌کنم.
باشه‌ای زیر لب گفت و سرش رو به علامت تایید تکون داد و رفت.
نفس عمیقی کشيدم و رژگونه مسی رنگ رو با براشی‌ که از پاریس خریده بودم، روی گونه‌های خوش‌تراشم‌ زدم و با یه رژ بنفش کم‌رنگ میکاپم‌ رو تکمیل کردم.
بوس خاصی به خودم توی آینه‌ فرستادم.
- آرتام من آماده‌ام بیا.
آرتام فوری اومد و کمکم کرد مسیر رو از این‌جا تا توی حیاط طی کنم.
در ماشین مدل بالاش که از دبی گرفته بود رو برام باز کرد. من هم لبخند خاصی زدم و خواستم سوار شم که با صدای جیغ عصمت که با سرعت به سمتمون می‌دویید، سر جام خشکم زد.
- پاتریشیا، پاتریشیا!
آرتام پرسید:
- آروم باش. چی شده؟ پاتریشیا چی کار کرد؟
- پ... ا... تریشا... اون‌ور حیاط... داره...
بلند فریاد زدم:
- زود باش بگو دیگه ببینم. پاتریشیا داره چی‌کار می‌کنه؟
- جوربه رو می‌گیره خفه می‌کنه... به جوربه‌‌ها پیش‌پیش می‌کنه، می‌خواد جوربه‌‌ها رو سلاخی بکنه... .
- جوربه؟ گناهی نداره که جوربه!
با ‌کمک عصمت و آرتام سریع رفتیم جایی که عصمت گفته بود.
پاتریشیا همه گورباح‌های نازنینم رو توی گونی کرده بود و یکی‌شون هم توی دستش گرفته بود و داشت خفه‌اش می‌کرد.
- گورباح‌ِ عزیزم رو ول کن شامپانزه!
جوربه‌ کوچولو رو از دستش گرفتم و محکم هلش دادم.
با جیغی که زدم، همه‌ی نگهبان‌ها اومدن این‌جا و با علامت آرتام پاتریشیا رو گرفتن و نذاشتن که فرار کنه. آرتام هم سریع زنگ زد پلیس اومد پاتریشیا رو به جرم حیوان‌آزاری دستگیر کرد. شامپانزه‌ی عوضی به‌خاطر انتقام اخراج کردنش به جوربه‌های عزیزم آسیب می‌رسوند.
ای انشالله که درد میومیو کردنشون بخوره پس کله‌ت پاتریشیا‌، انشالله تو زندان زمین شکاف باز کنه و یه عالمه میمون و کوسه ازش بیاد بیرون و تیکه‌تیکه‌ات کنن.
تصمیم گرفتیم گورباح‌های نازنینم رو با خودمون ببریم‌ شمال.
از شدت عصبانیت توی راه خوابم برد.
نمی‌دونم چندین ساعت گذشت که آرتام بیدارم کرد و گفت رسیدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
93
مدال‌ها
2
کمکم کرد که به اتاقم که طبقه‌ی پایین ویلا بود برم و روی تخت بشینم.
- اگه چیزی خواستی خبرم کن.
آروم سرم رو تکون دادم. اون هم رفت تا به بقیه کارها رسیدگی کنه.
به سختی و با تلاش خیلی زیاد سعی کردم وسایلم رو یکم مرتب کنم و توی‌ کمد و... بچینم.
لباس‌هام رو با یه دست تاپ و شلوارک عوض کردم چون هوا خیلی گرم بود و من عادت داشتم موقع خواب راحت باشم.
دراز کشیدم و شروع به خوندن کتاب مورد علاقم کردم.
خوابم نمی‌اومد و می‌خواستم خودم رو با کتاب خوندن مشغول کنم.
چند ساعتی گذشت و من بیش از صد صفحه‌ش رو خونده بودم.
دیگه چشم‌هام خسته شده بودن و به شدت تشنه‌ام بود‌.
بلند شدم و با عصا لنگون‌لنگون به طرف آشپزخونه رفتم.
یه لیوان از توی کابینت برداشتم و در یخچال رو باز کردم.
پارچ آب رو از داخلش در اوردم‌ و لیوان رو پر از آب کردم و سریع همه‌ش رو نوشیدم.
خواستم برگردم اما با دیدن آرتام که رو به روم با تعجب و دست‌پاچگی ایستاده بود سر جام میخ‌کوب شدم.
هر دومون دست‌پاچه بودیم و نمی‌دونستیم‌ چی‌کار کنیم.
تا این‌که با یادآوری سر و وضعم‌ جیغی کشیدم و با تمام تلاشی که می‌تونستم بکنم به سختی توی اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.
وای خدا، آبروم رفت! حالا چی کار کنم؟
چندتا نفس عمیق کشيدم و سعی کردم به چیزهای منفی فکر نکنم.
آروم‌تر که شدم خوابیدم.
***
با صدای آلارم گوشی آهسته بیدار شدم و خمیازه‌ای کشيدم.
خاموشش کردم و موهام رو با یه کش کوچیک که زیر بالشتم بود بستم.
بعد از انجام کارهای شخصیم و پوشیدن یه ست لباس آستین بلند و شلوار راه‌راه سیاه و سفید، بیرون زدم.
یک‌دفعه دیدم آقای چلغوزمنش توی سالن پذیرایی حضور دارن و داشتن چای میل می‌کردن.
آروم‌آروم به طرفشون رفتم. سلام کردم و روی مبل روبه‌رو‌ شون نشستم.
نگاهم رو تا حد امکان پایین می‌انداختم و سعی می‌کردم با آرتام چشم تو چشم نشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
93
مدال‌ها
2
پس از کمی صحبت، دکتر چلغوزمنش معاینه رو شروع کرد و گفت که پام آسیب جدی‌ای بهش وارد نشده و کم‌ِکمش تا دو ماه دیگه خوب میشه و می‌تونم قشنگ راه برم.
یکی دو ساعتی آقای چلغوزمنش و آرتام مشغول چرت‌‌وپرت‌ گفتن شدن‌ تا این‌که دکتر چلغوزمنش بلند شد و گفت چند جا کار داره و باید دیگه بره.
آرتام تا بیرون رفت و بدرقه‌اش کرد و دوباره برگشت.
نمی‌تونستم تو روش نگاه کنم و مطمئنم گونه‌های خوشگل و درخشانم‌ به‌خاطر خجالت صورتیِ کم‌رنگ مایل به صورتیِ پررنگ شده بودن.
- عجب! خجالت به دختر پررو و وحشی‌ای مثل تو نمیادها.
- گگگگ.
مثل همون دایناسور آبیه اداش رو در اوردم‌. پشت چشمی نازک کردم و آهسته روی مبل دراز کشیدم.
نفس عمیقی کشيدم و چشم‌های آسمونیم‌ رو بستم.
- می‌خوای بخوابی؟
- به تو چه!
- ولی تو که تازه بیدار شدی!
- به تو چه!
- اگه خوابت میاد خب برو توی اتاق خودت.
- به تو چه!
حرصی لب زد:
- باشه بابا اصلاً به من چه.
و صدای قدم‌هاش می‌اومد که نشون می‌داد از این‌جا رفته.
خوابم می‌اومد، ولی خوابم نمی‌اومد! نمی‌دونم چه مرگم شده بود. شاید نمی‌خواستم بخوابم اما خودم رو الکی وادار می‌کردم، ولی چرا؟ اه!
نمی‌دونم چی شد که پس از کل‌کل‌های خودم با خودم چشم‌هام تار شدن و به خواب رفتم.
***
آرتام

ویکتوریا‌رامیلا خوابش برده بود. توی خواب شبیه یه پری کوچولو شده بود، آروم و معصوم... عه من دارم چی با خودم میگم نکنه دیوونه‌ای چیزی شدم؟!
نکنه جدی‌جدی عاشقش شدم... وای! باید زود یه فکری می‌کردم و تصمیم نهاییم‌ رو می‌گرفتم.
***
ویکتوریا‌رامیلا

با صدای دل‌نواز گیتار چشم‌های قشنگم که انشالله جولیا‌کبری‌الدوله فداشون‌ بشه رو بار کردم.
بسیار زیبا بود!
بلند شدم و به سختی با دست گرفتن به وسایل و دیوارها و... به سمت مکانی که صدای موسیقی ازش می‌اومد رفتم.
در اتاق رو باز کردم و واردش شدم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
25
93
مدال‌ها
2
آرتام بود و داشت گیتار می‌زد.
- عالیه!
لبخندی زد و گفت:
- پنج شش سالی میشه که دست به گیتار نزدم... .
- من هم همین‌طور، البته به پیانو.
با نگاهش به سمت چپش اشاره کرد و گفت:
- خب الان دوباره انجامش بده.
با دیدن پیانوی بزرگ و سفید رنگ چشم‌هام از شوق‌و‌ذوق برق زد.
با کمک آرتام رفتم و روی صندلیش نشستم و شروع به نواختن پیانو کردم.
آرتام هم ادامه داد. لحظه‌ خیلی رمانتیکی شده بود!
همون‌طور که پیانو می‌زدم زیر چشمی نگاهی به آرتام انداختم.
این بشر چه‌قدر کراش بود و من نمی‌دونستم‌ها!
- میگم نظرت چیه شب ساحل بریم؟ گفتم که یکم روحیه‌ات تغییر کنه، همه‌ش تو خونه می‌مونی ممکنه افسرده بشی.
با لبخند جواب دادم:
- موافقم.
***
موهای شلاقیِ زرد طلاییم‌ رو با کش موی بنفشم بستم و روی صندلی نشستم. جعبه پیتزا رو باز کردم سس گوجه روشون‌ ریختم. با لب‌هاس غنچه‌ایم‌ گازی به پیتزا که سسش‌ رنگ خاصی داشت زدم.
پنیر پیتزا هم با موهام هارمونی خاصی داشت!
یکم که خوردم زود سیر شدم. آرتام یک‌دفعه وارد آشپزخونه شد و گفت:
- راستی چندتا از بچه‌ها هم میان؛ گفتم که اطلاع داشته باشی.
سری تکون دادم و رفتم تا آماده بشم.
وقتی از لباس‌هام رو پوشیدم و آرایش کردم از اتاقم بیرون رفتم و آروم‌آروم در حالی که سرم پایین بود از پله‌ها پایین رفتم.
سنگینی نگاهی رو احساس کردم. آرتام نزدیکم شد و با اخم گفت:
- یه دورهمی ساده کنار دریاست، چرا این‌قدر رژلبت‌ پررنگه؟ نکنه برای... .
این اسکل داشت چی می‌گفت؟ به اون چه ربطی داشت که من چه‌طوری بودم؟ عصبانی شدم و به‌خاطر این‌که حرصش رو در بیارم و یکم کرم بریزم سریع توی حرفش پریدم و الکی گفتم:
- آره برای پسرهای غریبه زدم.
یک‌دفعه طعم شوری‌ خون رو توی دهنم حس کردم.
- پاکش می‌کنی یا من به روش خودم پاکش کنم؟!
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین