- Aug
- 25
- 93
- مدالها
- 2
- زنده شدی پسرم؟
- چی داری میگی مگه مرده بود؟
- وای ما رو ترسوندی.
- حالت چهطوره؟
- ... .
همگی بالای سرم اومده بودن. بعضیها میخندیدن و بعضیها از نگرانی پشت سر هم کلی سوال ازم میپرسیدن. این همه سر و صدا داشت حالم رو بد میکرد.
آروم داد زدم:
- لطفاً آرومتر! من خوبم. حالم خوبه و مشکلی ندارم، فقط اگه میشه یکم تنهام بذارید.
- باشه پسرم؛ اما اگه چیزی احتیاج داشتی بهمون بگو.
آهسته سرم رو تکون دادم. کمکم همهی افرادی که اونجا حضور داشتن اتاق رو ترک کردن تا اینکه فقط من و جولیاکبریالدوله توی اتاق تنها موندیم.
- تو چرا نرفتی؟
لبخندی زد و با عشوه خرکی گفت:
- چون میخواستم پیشت بمونم. حالت خوبه عزیزدلم؟
با عصبانیت جواب دادم:
- خوبمخوبم، فقط تو رو ارواح عمت ولم کن، چون حوصلهی تو یکی رو ندارم.
نفس عمیقی کشيدم به سقف خیره شدم.
نمیتونستم همهی اتفاقهایی که اخیراً پیش اومده بود رو هضم کنم.
شرایط محل کارم، مشکلی که توی سیستم اداری شرکت پیش اومده بود، موضوع ازدواج اجباری، شیطونیهای میلا، کارهای جولیا، خانواده و... همه باعث میشدن بهم فشار وارد بشه.
احساس میکردم توی هوا بین آسمون و زمین معلقم.
احساس میکردم دارم سقوط میکنم و راه چارهای براش پیدا نمیکردم، جز اینکه همهچیز رو به زمان بسپارم و مثل روزهای گذشته زندگی کردن رو ادامه بدم.
از روی تخت بلند شدم و از اتاقم که تم مشکی و آبی داشت، بیرون رفتم.
با قدمهای آهسته وارد آشپزخونه شدم.
بقیه داشتن میز شام رو میچیدن و جولیا هم داشت از غذاها فیلم میگرفت.
طرهای از موهای مشکی و فرفریش رو پشت گوشش فرستاد و با فیس و افاده گفت:
- خب خب خب فالورهای عزیزم، اینم از دستپخت امشبم برای مهمونهای عزیزم. اگه لایکهاش به هفتصد میلیون رسید، براتون دستور پختش رو میذارم. مرسی از حمایتتون، بای.
ویکتوریارامیلا دست به کمر ایستاد و پوکر فیس نگاهش کرد.
- ببین جولیا خانوم، اولاً این غذاها رو من و زن عمو درست کردیم نه تو، دوماً کایلی جنر هم هفتصد میلیون لایک نمیگیره که تو میخوای بگیری میمون!
- ایش! خیلی بیادبی. حالا دستپخت من و تو نداره که، یه خورش کرفسی هست دور هم استوری میکنیم و میخوریم مگه چی میشه؟
کمکم همه دور میز نشستن و مشغول غذا خوردن شدیم.
ویکتوریارامیلا ساکت و مظلوم روی صندلی نشسته و سرش رو پایین انداخته بود. قیافهاش خسته به نظر میرسید.
به زور یکی دو قاشق خورد و از میز فاصله گرفت.
- دستتون درد نکنه. من دیگه سیر شدم.
مامان محکم روی گونهاش زد و گفت:
- وا دخترم تو که هیچی نخوردی؟ نکنه واسه عروسی و این چیزها داری رژیم میگیری؟ از حالا میگمها، سلامتی از زیبایی مهمتره!
- مامان اون فسقلیِ وحشی رو ولش کن. حتماً گرسنه نیست.
ویکتوریارامیلا بهم اخم کرد و جواب داد.
- نه بابا رژیم چیه؟ فقط همونطور که جناب آرتام خان گفتن، گرسنه نیستم.
این رو گفت و به طرف سالن پذیرایی رفت.
***
«ویکتوریارامیلا»
بیحوصله عکسهایی که چند روز پیش گرفته بودم رو چک میکردم تا یکیشون رو برای پروفایلم بذارم.
- چی داری میگی مگه مرده بود؟
- وای ما رو ترسوندی.
- حالت چهطوره؟
- ... .
همگی بالای سرم اومده بودن. بعضیها میخندیدن و بعضیها از نگرانی پشت سر هم کلی سوال ازم میپرسیدن. این همه سر و صدا داشت حالم رو بد میکرد.
آروم داد زدم:
- لطفاً آرومتر! من خوبم. حالم خوبه و مشکلی ندارم، فقط اگه میشه یکم تنهام بذارید.
- باشه پسرم؛ اما اگه چیزی احتیاج داشتی بهمون بگو.
آهسته سرم رو تکون دادم. کمکم همهی افرادی که اونجا حضور داشتن اتاق رو ترک کردن تا اینکه فقط من و جولیاکبریالدوله توی اتاق تنها موندیم.
- تو چرا نرفتی؟
لبخندی زد و با عشوه خرکی گفت:
- چون میخواستم پیشت بمونم. حالت خوبه عزیزدلم؟
با عصبانیت جواب دادم:
- خوبمخوبم، فقط تو رو ارواح عمت ولم کن، چون حوصلهی تو یکی رو ندارم.
نفس عمیقی کشيدم به سقف خیره شدم.
نمیتونستم همهی اتفاقهایی که اخیراً پیش اومده بود رو هضم کنم.
شرایط محل کارم، مشکلی که توی سیستم اداری شرکت پیش اومده بود، موضوع ازدواج اجباری، شیطونیهای میلا، کارهای جولیا، خانواده و... همه باعث میشدن بهم فشار وارد بشه.
احساس میکردم توی هوا بین آسمون و زمین معلقم.
احساس میکردم دارم سقوط میکنم و راه چارهای براش پیدا نمیکردم، جز اینکه همهچیز رو به زمان بسپارم و مثل روزهای گذشته زندگی کردن رو ادامه بدم.
از روی تخت بلند شدم و از اتاقم که تم مشکی و آبی داشت، بیرون رفتم.
با قدمهای آهسته وارد آشپزخونه شدم.
بقیه داشتن میز شام رو میچیدن و جولیا هم داشت از غذاها فیلم میگرفت.
طرهای از موهای مشکی و فرفریش رو پشت گوشش فرستاد و با فیس و افاده گفت:
- خب خب خب فالورهای عزیزم، اینم از دستپخت امشبم برای مهمونهای عزیزم. اگه لایکهاش به هفتصد میلیون رسید، براتون دستور پختش رو میذارم. مرسی از حمایتتون، بای.
ویکتوریارامیلا دست به کمر ایستاد و پوکر فیس نگاهش کرد.
- ببین جولیا خانوم، اولاً این غذاها رو من و زن عمو درست کردیم نه تو، دوماً کایلی جنر هم هفتصد میلیون لایک نمیگیره که تو میخوای بگیری میمون!
- ایش! خیلی بیادبی. حالا دستپخت من و تو نداره که، یه خورش کرفسی هست دور هم استوری میکنیم و میخوریم مگه چی میشه؟
کمکم همه دور میز نشستن و مشغول غذا خوردن شدیم.
ویکتوریارامیلا ساکت و مظلوم روی صندلی نشسته و سرش رو پایین انداخته بود. قیافهاش خسته به نظر میرسید.
به زور یکی دو قاشق خورد و از میز فاصله گرفت.
- دستتون درد نکنه. من دیگه سیر شدم.
مامان محکم روی گونهاش زد و گفت:
- وا دخترم تو که هیچی نخوردی؟ نکنه واسه عروسی و این چیزها داری رژیم میگیری؟ از حالا میگمها، سلامتی از زیبایی مهمتره!
- مامان اون فسقلیِ وحشی رو ولش کن. حتماً گرسنه نیست.
ویکتوریارامیلا بهم اخم کرد و جواب داد.
- نه بابا رژیم چیه؟ فقط همونطور که جناب آرتام خان گفتن، گرسنه نیستم.
این رو گفت و به طرف سالن پذیرایی رفت.
***
«ویکتوریارامیلا»
بیحوصله عکسهایی که چند روز پیش گرفته بودم رو چک میکردم تا یکیشون رو برای پروفایلم بذارم.
آخرین ویرایش: