جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دختر] اثر «نفیسه غفران کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh با نام [دختر] اثر «نفیسه غفران کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 877 بازدید, 17 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دختر] اثر «نفیسه غفران کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
اسم رمان : رویایی از درد
نویسنده : نفیسه غفران
ناظر: عضو گپ نظارت :. (۴) S.O.W
ژانر : اجتماعی، عاشقانه

خلاصه:
خلاصه: سماء، دختر بچه‌ای که خانواده‌اش را در هیاهوی جنگی وحشتناک از دست می‌دهد و به هنگام فرار در دریا غرق می‌شود. دریا تن نیمه‌جان او را به ساحل کشوری می‌برد؛ که هیچ شناختی از آن ندارد. سرنوشت حتی در کشوری دیگر هم او را رها نمی‌کند، زندگی‌اش را با انسان‌های بدی گره می‌زند که حتی تا سنین بزرگسالی هم ردی‌ از آن‌ها را در زندگی خود می‌یابد.
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
مقدمه: تقدیر برایم سرنوشتی نوشت. سرنوشتی از سرما و یخ، از برف و بوران، از زمستان. مرا تنها در میان طوفانی از بی‌مهری رها کرد و من همچون بیدی کهن سال سرخم کرده و سکوت اختیار کردم. تقدیر از مطیع بودن من، خرسند شد و برایم رویایی از درد بافت. رویایی که نخ‌اش از ج*ن*س غم بود و قلاب مرگ او را با اندوه بافته بود. او رویایی از درد را به من داد؛ که همچون سیاه‌‌چاله‌ای مرا در دریایی ظلمت خود غرق می‌کرد و من نیز باید سکوت می‌کردم؛ اما من سکوت نکردم، فریاد زدم، زمستانی که در طالع‌ام بود را نپذیرفتم و به دنبال بهار رفتم، بهاری که خود ساختمش.


پارت اول
صداهای عجیبی در سرم زمزمه می‌شد، صدای موج‌های بلند دریا؛ که باتمام قدرت به صخره‌ها می‌خوردند، آواز مرغ‌های دریایی؛ که روی دریا پرواز می‌کردند، گریه‌های پر از غم علی‌رضا، فریاد‌های عمه‌نوریه برای کمک و آخرین حرف‌های پدرم ....
آرام چشم‌هایم را باز کردم. روی زمینی از شن و ماسه به شکم دراز کشیده بودم. درد عجیبی را در کل بدنم احساس می‌کردم. انگار صدها تن بُتُن روی تن کم جانم گذاشته باشند، چشم‌هایم به شدت می‌سوخت و به زور می‌توانستم بازشان کنم. سعی می کردم وزنه سنگینی که روی چشم‌هایم افتاده را کنار بزنم؛ اما خسته تر از چیزی بودَند، که به این آسانی بازبشوند. سعی‌ام را کردم چشم‌هایم را تاجایی که می‌توانستم باز کردم. صحنه‌ای محو مثل سراب روبه روم دیدم، ازدحامی از زن و مرد که فریاد زنان درحال فرار بودند، فرار از دست دشمن، دشمنی که حتی به بچه‌ها هم رحم نمی‌کرد، با بی رحمی تمام انسان های بی‌گن*اه را ق*تل‌عام می‌کرد. همه جا را دود گرفته بود، حتی می‌توانستم بوی سوختگی را استشمام کنم.
تنها چیزی که با دیدن آن تصاویر به سراغم می‌آمد، ترس بود. ترسی آشنا، ترس از دست دادن و تنها شدن، تمام آن صحنه‌ها خاطراتی را در ذهنم بازسازی می‌کرد؛ که حتی با فکر کردن به‌آن‌ها قلبم درد می‌گرفت، دردی که با هیچ مسکنی خوب نمی‌شد.
چشم‌هایم را بستم و به دریا گوش دادم، صدای زیبایی داشت، چه دلنشین بود! وقتی فریاد موج‌ها با آواز مرغ‌های دریایی درآمیخته می‌شد، نسیم با مهربانی تن کم جانم را نوازش می‌کرد........
دوباره تلاش کردم تا چشم‌هایم را باز کنم، سخت بود؛ اما توانم را جمع کردم، چشم‌هایم را باز کردم و به رو به رویم نگاه کردم، آن صحنه‌ها، محو و ناپدید شدند و جایشان را به شن‌های دریا دادند. قدرتم را جمع کردم. دست‌هایم را روی زمین گذاشتم وبه زور تن خسته‌ام را بلند کردم، روی زانو‌هایم نشستم و به دور و برم نگاهی انداختم، هیچکس نبود، تک و تنها، توی ساحل، با چشم‌هایم دنبال عمه نوریه گشتم؛اما نبود. نه علی رضا، نه مریم و نه قایق بان، هیچکس. حس تنهایی عجیبی در کل وجودم پخش شد. بغضی که روزها در گلوم گیر کرده بود آزاد شد، چشماهایم از اشک لبریز شد و بی اختیار شروع به گریه کردم. دلم برای مادر و پدرم تنگ شده بود؛ اما می دانستم که نیستند و هرگز بر نمی‌گردند.
دستم را مشت کردم و از سمت پشتش روی قطره‌های اشکی که روی گونه‌ام می‌رقصیدند کشیدم. هق‌هق کنان از روی زمین بلند شدم و به دریایی که خیلی آرام بود نگاه کردم، موج‌هایش زیر نور خورشید مثل جواهر می‌درخشیدند، درست برعکس دیشب، دریایی که مثل هیولای وحشی هر چیزی را به درون خودش می‌کشید، اکنون مانند کودکی که به خواب رفته، آرام و معصوم به نظر می‌رسید. اخم کردم و درحالی که صدایم می‌لرزید به دریا گفتم:
_ چرا این کار رو کردی؟ عمه نوریه کجاست؟ باهاشون چیکار کردی؟ چرا نیستن؟
اما دریا حرف نمی‌زد. تنها چیزی که می‌شنیدم صدای موج های آرام دریا بود، بیشتر از دریا بدم آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت دوم
نگاهم را از دریا گرفتم و به ساحل دوختم. نمی‌دانستم کجا هستم؛ اما می‌دانستم، که لاذقیه نیستم، اینجا هوا خیلی تمیزتر بود، نه گرد وغباری، نه بوی سوختگی، حتی یه ذره هم به لاذقیه شبیه نبود. اینجا بیشتر بوی زندگی می‌داد. غرق فکر کردن به این بودم که کجا هستم؛ که صدای شکمم رشته افکارم را پاره کرد. درست چند روز می‌شد، که چیز درست و حسابی نخورده بودم. تنها چیزی که خورده بودم یه کف دست نان با یه کم آب؛ آن هم اگر علی‌رضا از من نمی‌گرفت. لب* هایم از شدت تشنگی خشک شده بود، در دهانم ذره‌های ماسه را احساس می‌کردم. دلم می‌خواست یک چیزی بخورم؛ امّا در ساحل چیزی نبود، سعی‌ کردم راه بروم وچیزی برای خوردن پیدا کنم.
شروع به راه رفتن کردم. قدم‌های آهسته‌ای بر می‌داشتم، پاهایم هنوز درد می‌کرد. دلم نمی‌خواست راه بروم؛ اما مجبور بودم. هوا آفتابی بود، حتی یه لکه ابر هم در آسمان نبود، حدود نیم ساعت راه رفتم و چیزی به جز صخره، ماسه وصدف پیدا نکردم. پاهایم از یه طرف درد می‌کرد و از طرف دیگر سنگینی کاپشنی که خیس آب بود. چقدر از این کاپشن سبز رنگ متنفرم بودم، اگر پدرم مجبورم نمی‌کرد، هرگز نمی‌پوشیدَمَش؛ امّا تنها چیزی بود که مادرم توانست قبل از خراب شدن خانه‌یمان بردارد، در فکر این بودم که چقدر از این کاپشن بدم می‌آید؛که یاد یک چیزی افتادم، سریع به جیب‌های کاپشنم نگاه کردم، زیپشان بسته بود. زیپ یکی از آن‌ها را باز کردم و داخلش را گشتم؛ اما چیزی در آن نبود. ترسیدم که نکند در آب افتاده باشد، با ترس سعی کردم زیپ آن یکی دیگر را هم باز کنم؛ امّا باز نمی‌شد، هر کاری کردم باز نشد، انگار گیر کرده بود. زیر ل* ب با لحن ملتمسانه‌ای گفتم:
_ خدانکنه گم شده باشه... خدانکنه
امّا هر کاری کردم باز نشد. دستم را روی جیبم گذاشتم تا ببینم می‌توانم با حس لامسه‌ام ببینم در جیبم هست یا نه؛ ولی با احساس کردن زنجیرش زیر دستم خیالم راحت شد.
از اینکه گردنبد مادرم ر ا گم نکرده بودم، خوشحال شدم. به راهم ادامه دادم. حدود یک ساعت گذشت، از گشتن کاملا ناامید شده بودم؛ که از دور مردی را دیدم، که درحال بادبادک بازی بود. با دیدن آن مرد خوشحال شدم که بلاخره به جز سنگ و ماسه یک آدم هم در ساحل هست. با خودم گفتم شاید چیزی برای خوردن داشته باشد یا بتواند کمکم کند. با این فکر به سمت آن مرد با پاهای بره* نه شروع به دویدن کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت سوم
هر چقدر که به آن مرد نزدیک‌تر می‌شدم، آدم‌های بیشتری را می‌دیدم، آدم‌های شادی که به دور از هر غم و غصه‌ای درحال بازی کردن و خوش‌گذرانی بودند. هر چقدر جلو‌تر می‌رفتم، تعداد آدم‌ها هم بیشتر می‌شد، تا جایی که خودم را بین انبوهی از آدم دیدم. صدای خنده‌ها و قهه‌قهه‌‌هایشان همه جا را گرفته بود، خنده‌هایی بی‌دلیل و از ته دل، بچه هایی که بدون ترس درحال بازی بودند، خانواده هایی که بدون ذره‌ای نگرانی درحال غذا خوردن، آدم هایی که درحال پیاده روی یا کسایی که درحال توپ بازی با سگ‌شان بودند. من هم درست بین آن همه آدم با دهن باز و چشم های گرده شده ایستاده بودم، در آن لحظه تنها چیزی که در ذهنم تکرار می‌شد این بود؛ که اینجا نه لاذقیه است، نه سوریه. برای منی که از یه جهنم نجات پیدا کرده بودم، اینجا درست مثل بهشت بود یا شاید هم یه رویا، هیچ وقت با خودم فکر نمی‌کردم؛ که دیگر آدم‌هایی را ببینم؛ که در کمال آرامش خوشحال باشند. از بینشان رد می‌شدم و با دهن باز نگاه‌شان می‌کردم. چقدر آن آدم‌ها برای من عجیب بودند؛ اما من برای آن‌ها تازگی نداشتم، چون اصلا به من توجهی نمی‌کردند یا شایدهم با خودشان می‌گفتند یک کودک کار هستم؛ که در ساحل آمده‌ام برای گدایی، راستش سر و وضعم از گدا هم کمتر نبود، یک بچه لاغر مردنی با موهای ژولیده، انگار حمام شن گرفته بودم کل هیکلم پر از شن بود. نگاهم به یک پسر بچه افتاد که حدود پنج متر با من فاصله داشت، آن پسر بچه با اشتها درحال خوردن یک ساندویچ همبر‌گر بزرگ بود.
صدای شکمم بلند شد، دستم را گذاشتم روی شکمم و بازبانم ل*ب هایم را تر کردم، باحسرت به آن بچه نگاه می‌کردم، با خودم گفتم کاش من هم جای آن بودم. آن پسر بچه وقتی از خوردن آن ساندویچ سیر شد، بقیه‌اش را انداخت زمین و به یک سمتی دوید، من‌ هم چشمایم برقی زد و به طرف آن ساندویچ دویدم. از روی زمین براَش داشتم و درست مانند قحطی زده‌ها شروع به خوردنش کردم، هرچند یکم ماسه در داخلش بود؛ ولی خوشمزه‌ترین چیزی بود؛ که تابه حال خورده بودم .
یک مزه رویایی، چشم‌هایم را بستم و فقط به مزه دلنشینی که داشت فکر می کردم، اینکه بعد از ماه‌ها توانسته بودم چیزی بخورم که می‌شود به آن گفت غذا واقعا دلپذیر بود. تقریبا همه ساندویچ را خورده بودم که یک دختر که حدودا پنج سال از من بزرگ‌تر بود جلویم ایستاد، به‌ آن دختر نگاه کردم یک دختر یازده ساله با پوست گندمی و چشم‌های قهموه‌ای یک بلوز صوتی و یه شلوار لی با صندل های پلاستیکی ابی تنش بود، یک دستش را به کمرش گرفته بود، در یک دست دیگراش هم یک کیسه پلاستیکی پر از دستمال کاغذی بود. به من مانند مجرم‌ها نگاه می‌کرد. همان طور که یک تیکه از ساندویچ دستم بود، سرم را به شونه‌هایم نزدیک کردم و با چشم های درشت ومظلومم به‌آن نگاه کردم با لحن نسبتا تندی به من گفت:
_ این چیه که می خوری؟ چرا اشغال می خوری؟ حتی اگه گداهم باشی نباید آشغال بخوری!
با بهت به او نگاه کردم، حتی یه کلمه هم از حرف‌هایش را هم نفهمیدم، به یک زبان دیگر حرف می‌زد، تنها چیزی که فهمیدم این بود، که خیلی از دست من عصبانی‌ است،
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت چهارم
به‌من نزدیک شد، خواست ساندویچ را از من بگیرد، که من عقب رفتم، وقتی دید که نمی خواهم ساندویچ را به او بدهم یک قدم عقب رفت، دشتش را به کمرش گرفت و به من چشم غره‌ای رفت و با لحن تندی به من گفت:
_ اگه می خوای بخوریش.. بخورش!
هرچقدر از ساندویچی که برایم مانده بود را از ترس آن دختر که نکند آن را از من بگیرد، در یک لقمه خوردم، با اینکه ذره‌های ماسه زیر دندان‌هایم آزار دهنده بود، ولی در مقابل مزه بی‌نظیرش هیچ بود. آن دختر به سمت من آمد و دستم را از مچم گرفت و به دنبال خودش کشید من هم درحالی که سکندری می‌خوردم دنبالش رفتم. بعد از چند دقیقه راه رفتن به یک کامیون‌غذا رسیدیم، دستم را ول کرد، من هم چند قدم عقب رفتم مچ دستم را گرفتم و به آن دختر که اسمش سنا بود نگاه کردم. آن هم رفت سمت پنجره‌ای که از آن به مردم غذا می‌دادند، دم پنجره یک پسر جوان که حدودا بیست‌و‌پنج سالش بود ایستاده بود، یک تی‌شرت نارنجی به همراه یک کلاه سفید به تن داشت. سنا روی انگشت‌های پاهایش ایستاد و دستش را بر روی لبه پنجره گذاشت.
_ سلام آقا
آن پسر با دیدن سنا قیافه‌اش درهم رفت و گفت:
_ برو بچه ما اینجا به گداها چیزی نمی‌دیم.
سنا عصبانی شد و به آن گفت
_ کی گفته من گدام ...من پول دارم
پسر به پنجره تکیه داد و بالحن کنایه‌آمیزی گفت
_ واقعا.. پس پولات کجاست
سنا دست‌هایش را از روی پنجره برداشت و در جیب‌های شلوارش دنبال یک چیزی گشت، بعد از چند ثانیه دوتا سکه از جیبش درآورد و دوباره روی انگشت‌های پاهایش ایستاد و به زور خودش را به‌ پنجره نزدیک کرد، سکه‌ها را گذاشت روبه‌ روی آن پسر، پسر با دیدن سکه‌ها خندید و گفت:
_ مثلا با دولیر پول من بهت چی بدم
اخم‌های سنا درهم رفت و دست‌هایش را از روی لبه پنجره برداشت و با ناراحتی به من نگاه کرد، آن پسر همان‌طور که میخندید نگاهش به من خورد؛ که یک گوشه ایستاده بودم و به چشم‌هایش نگاه می‌کردم، می‌توانم بگویم که جوری بودم که حتی سنگ هم با نگاه کردن به من آب می‌شد، آن پسر خنده‌اش قطع شد و چند ثانیه به من خیره ماند، لب پایینش را گزید؛ انگار که احساس گناه می‌کرد، از پشت پنجره کنار رفت و ناپدید شد. سنا با نا‌امیدی به سمت من آمد، دستش را دراز کرد که با هم بریم؛ امّا صدای آن پسر باعث شد، که سنا بر‌گردد و به او نگاه کند.
_ آهای بچه‌جون صبر کن
سنا با تعجب به او نگاه کرد، آن پسر با لبخند بزرگی که بر ل*ب داشت کیسه‌ی پلاستیکی را در هوا تکان می‌داد. سنا جلوی پنجره ایستاد، آن پسر کیسه پلاستیکی را که در دست داشت به او داد با یک لبخند گفت
_ امروز مهمون من
چشم‌های سنا از خوشحالی می‌درخشید و با لبخندی که دندان‌های سفیده‌اش را به نمایش می‌گذاشت گفت
_ ممنون عمو
آن پسر دوباره به ما لبخند زد و برایمان دست تکان داد‌. سنا لبخند زنان به سمت من آمد دستم را گرفت و درحالی که در پوست خودش نمی‌گنجید، گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت پنجم
- امروز قراره یه چیز خوب بخوریم
از آن کامیون‌‌غذا دور شدیم، کمی راه رفتیم و در طی مسیر، چشم من به پلاستیکی بود، که در دست سنا بود. دلم می‌خواست چیز‌هایی که ممکن است در آن پلاستیک باشد را بخورم، آب دهنم را هی قورت می‌دادم و در دلم برای خوردن چیز‌هایی که می‌توانست در آن پلاستیک باشد رویا بافی می‌کردم. یکم از جمعیت دور شدیم، با سنا روی ماسه‌ها رو به دریا نشستیم. سنا آرام کیسه پلاستیکی را باز کرد. چشم‌هایم به کیسه پلاستیکی و حرکات دست او دوخته شده بود. سنا یکی از ساندویچ ها را برداشت و نایلون اطرفش را باز کرد، بعد ساندویچ را به من داد، من هم ساندویچ را از دستش قاپیدم و بدون معطّلی شروع به خوردنش کردم، سنا به من خندید و گفت:
_ از کجا اومدی که اینقد گشنه‌ای
تنها کاری که می‌توانستم بکنم؛ این بود که به او نگاه کنم؛ چون نه می‌فهمیدم چی می‌گوید و نه می‌توانستم جوابش را بدم. ساندویچ دوم را از کیسه پلاستیکی بیرون آورد، نایلون اطرافش را باز کرد و یه گاز گنده از آن گرفت. چشم‌هایش را بست؛ انگار خیلی مزّه آن ساندویچ را دوست داشت، راستش واقعاً هم خوشمزه بود؛ اما خوشمزه‌گی آن با نگاه کردن به دریا بیشتر می‌شد.
سنا درحالی که داشت لقمه‌ای که در دهانش بود، را می‌جویید، به من گفت:
_ اهل کجایی؟ خانواده داری؟ خواهر برادر چطور؟
من هم مثل گوسفند به او زل زده بودم. دوباره گفت:
_ خونه داری؟ چرا اینجایی؟ می‌فهمی چی‌می‌گم؟ نکنه کرولالی! واقعا کرولالی؟
من هم چون نمی‌دانستم چه می‌گوید، سرم را به طرفین تکان دادم. لقمه‌اش را قورت داد و باتعجب گفت:
_ کرولالی!
بازهم به او زل زدم. سنا چشم‌هایش را ریز کرد و گفت:
_ دروغ گو! اگه کرولالی پس چطور فهمیدی که چی گفتم؟
به من نگاه کرد و آهی کشید.
_ خوب پس واقعا کرولالی ... خوب حالا که نمی‌تونی اسمت رو بگی من برات یه اسم می‌زارم
به دریا نگاه کرد، انگار داشت در ذهنش به دنبال اسمی می‌گشت، با ذوق صورتش را برگرداند و گفت:
دریا چطوره؟ ... خوب دریا زیاد به قیافت نمی‌خوره باید یه اسم پیدا کنم که بهت بخوره
بعد دوباره در فکر فرو رفت، همان‌طور که فکر می‌کرد، گفت:
_ خوب تو نمی‌تونی حرف بزنی و انگار هیچی از حرف‌هام رو نمی‌فهمی پس به نظرم لال برات مناسب باشه به قیافتم میاد؛ امّا لال خالی نمی‌شه پس بهتره بهت بگم لال زشته، چون یکم لاغر مردنی و بد قواره‌ای.
دوباره به من نگاه کرد، دلش به حالم سوخت و گفت:
_ خوب اونقدرا هم زشت نیستی مثلا چشمات خوشگله...پس اسمت رو می زارم لال خوشگله
دهانش را کج کرد و با حالت سردگمی گفت:
_ ای بابا... خوشگلم بهت نمی‌یاد
دوباره یک گاز از ساندویچش را گرفت و به من نگاه کرد. با دهن پر به من گفت:
_ نظر توچیه اسمت رو چی بذاریم
من هم که درحال خوردن بودم و به او نگاه می‌کردم. بادستش بشکنی زد و گفت:
_ فهمیدم اسمت رو می‌‌زارم لال‌گشنه این خوبه
معنی اسم لال‌گشنه رو نمی‌فهمیدم ولی آهنگ کلامش قشنگ بود،
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت ششم
سنا به من خندید و گفت:
_ چقدر هم بهت میاد، درست مثل قحطی زده‌ها غذا می‌خوری انگار چند ماهه غذا نخوردی
درست‌‌هم می‌گفت، چند ماه می‌شد، که چیزی به جز آب و نان نخورده بودم و این ساندویچ برایم مانند یک غذای شاهانه بود. بعد تمام شدن غذا، سنا از روی زمین بلند شد، با دستش ذره‌های ماسه را از رو لباسش دور کرد، بعد هم دست من را گرفت و از رو زمین بلندم کرد، با دستش سعی کرد ماسه‌هایی را که روی لباسم بود، پاک کند. همان‌طور که مشغول تمیز کردن لباسم بود، آرام گفت:
_ چقدر کثیفی! انگار توی شن‌ها‌ غلت زدی
بعد تمیز کردن، لباس‌هایم دستم را گرفت و مرا به سمت جمعیت برد. در کیسه پلاستیکی که ساندویچ‌ها بودند، نصف دستمال‌هایش را ریخت و به من داد. بالحن آرامی خطاب به من گفت:
_ ببین من باعث شدم که غذا بخوری حالام نوبت توعه تا بهم کمک کنی، اینا رو بگیر و بفروش قیمتشونم سه لیره.. سه لیر یادت باشه
وقتی دید؛ که مانند نقاشی‌ روی دیوار به او زل زده‌ام، با دستش عدد سه را نشان داد و چند بار تکرار کرد
_ سه‌لیر ...سه..لیر
وقتی دید تغییری در نگاهم ایجاد نشده، آهی کشید و رفت سمت مردم. چون نمی‌دانستم باید با دستمال‌‌ها چیکار کنم، ایستادم و او را نگاه کردم، دیدم دستمال‌ها را به مردم می‌دهد و از آن‌ها پول می‌گیرد، من هم مانند طوطی کارش را تقلید کردم. رفتم سمت یک خانم که درحال صحبت کردن با تلفن‌اش بود و ریزریز می‌خندید، جلویش مانند میخ استادم و با چشم‌های مظلومم به او زل زدم، آن خانم؛ که متوجه نگاه من شد، تلفن‌اش را قطع کرد و به سمت من خم شد آرام به من گفت:
_ چی شده بچه جون؟ چیزی میخوای؟
من هم طوطی وار کار سنا را تقلید کردم، را از کیسه‌ی پلاستیکی که در دست داشتم، بیرون آوردم و به آن خانم دادم. آن زن دلش به حالم سوخت و دستمال را از من گرفت، از کیف پولی که در دست داشت یکم پول خارج کرد و با مهربونی گفت:
_ چقد میشه؟
من هم که نمی‌توانستم جوابش رو بدهم، با دستم عدد سه را نشان دادم. آن زن با مهربانی سه لیر در دستم گذاشت و آرام موهای ژولیده‌ام را نوازش کرد، لبخندی زد و از من دور شد. طولی نکشید که همه دستمال‌ها را فروختم. در جمعیت دنبال سنا می‌گشتم، که دیدم روی زمین نشسته و دستمال‌هایش اطرافش را فرا گرفته‌اند، مانند ابر بهار گریه می‌کرد، به سمتش دویدم، روی زمین روبه رویه‌اش نشستم، دستم را روی شونه‌اش گذاشتم. وقتی متوجه من شد، صورتش را به طرف من برگرداند، چشمانش قرمز شده بود و قطره‌های اشک از روی صورتش به زمین می‌چکید، با کف دستش اشکاهایش را پاک کرد و هق‌هق کنان به من نگاه کرد. می توانستم بفهمم که قلبش به شدت شکسته است.
مشتم را جلوی صورتش گرفتم، به دستم خیره شد و گفت:
_ چیه؟ چی شده؟
مشتم را باز کردم، سکه‌ها در دستم زیر نور خورشید می درخشیدند. سنا با دیدن آن سکه‌ها چشم‌هایش برق زد و اثرات ناراحتی از چهراش ناپدید شد، نیشش تا بناگوش باز شد و از شدت خوشحالی من را در آغ* وش کشید،
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت هفتم
موهایم را بهم ریخت و با لحنی که شادی از آن می‌بارید، گفت:
- آفرین بچه! فکر نمی‌کردم همه‌ی دستمال‌ها رو بفروشی!
من‌هم با یک لبخند از ته‌دل به او نگاه کردم، از روی زمین بلند شد، اشک‌هایی که صورتش را خیس کرده بود، پاک کرد، با لبخند گشادی که روی صورتش بود، گفت:
- زود باش! بیا دستمال‌ها رو جمع کنیم
باهم دستمال‌ها را جمع کردیم، طولی نکشید که همه‌ی دستمال‌ها رو فروختیم.
*******
روی صندلی‌های آخر اتوبوس نشسته بودیم، سنا دستش را انداخته بود، دور گردنم و زیر ل*ب آواز می‌خواند، اثرات خوشحالی حتی یه لحظه هم از روی صورتش پاک نمی‌شد، من هم از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم، شهری که در آن بودم بسیار زیبا بود، هوای تمیز، فضاهای سبز، آسمانی‌صاف و مردم شاد. دلم برای شهر خودم تنگ شده بود، کاش آنجا هم مانند اینجا آینقدر قشنگ بود، کاش به جای صدای بمب و تیر، صدای پرنده‌ها می‌آمد یا به جای گردوغبار و بوی سوختگی همه جا را بوی گل پر می‌کرد؛ اما همه این‌ها رویا‌های محالی بود، هیچ کدامشان واقعی نمی‌شد؛ نه تازمانی که جنگ بود. اتوبوس درایستگاه توقف کرد، همراه سنا از اتوبوس پیاده شدیم، سنا دستم را گرفت و به سمت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست راه افتادیم. هوا تاریک شده بود و من هم یکم می‌ترسم، راستش یکم، کم‌ است، خیلی می‌ترسیدم، با ترس دور وبرم را نگاه می‌کردم؛ اما سنا یک ذره هم مانند من ترسیده نبود؛ انگار این راه‌ها را هزار بار رفته و برگشته. وارد یک کوچه نمور و تاریک شدیم، حتی نور‌ ماه هم به آن نمی‌تابید، تاریک تاریک، صدای گربه‌هایی که از طراف می‌آمد من رو بیشتر می‌ترساند. دست سنا را محکم گرفتم، و خودم را بیشتر به او نزدیک کردم، وقتی متوجه فشاری که به دستش آوردم شد، صورتش را به طرف من برگرداند و با یک لبخند دل‌گرم کننده گفت:
- نترس! چیزی برای ترسیدن نیست! من کنارتم
با اینکه نمی‌فهمیدم چه می‌گوید؛ اما همان لبخنده گرمش باعث شد که کمتر بترسم. چند قدمی جلو رفتیم، جلوی یک انبار متروکه که کرکره‌اش پایین بود ایستادیم. سنا دستش را مشت کرد و چند ضربه به کرکره زد، صدایی که؛ انگار صدای یک پسر بچه بود از پشت کرکره گفت:
- کیه؟
سنا با لحن نسبتا بلندی گفت:
- منم! اوزجان در رو باز کن!
آن صدا دوباره گفت:
- منم، من هستم! بگو کی هستی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت هشتم
سنا کمی از دست آن صدا عصبانی شد، یه لگد به کرکره زد، لگداش آینقدر ناگهانی بود؛ که من هم یک لحظه از جایم پریدم.
- اوزجان این در رو باز می‌کنی یا اگه اومدم، یه لگد مثل همین به شکمت می‌زنم که تا دو هفته نتونی بلند بشی! فهمیدی!
آن صدا با لحنی که شیطنت از آن می‌بارید گفت:
- شرمنده! ما آدم‌های بی اسم رو راه نمی‌دیم
سنا از شدت عصبانیت قرمز شد و گفت:
- منم سنا! حالا خوب شد
آن صدا دوباره گفت:
- اینجوری نمی‌شه، اسم اون بچه‌ای هم که همراهته رو بگو
سنا به من نگاهی کرد و گفت:
این دوست جدیدمه، اسمش لال‌گشنه‌ اس...
هنوز جمله سنا تمام نشده بود؛ که صدای خنده از پشت کرکره بلند شد. سنا دیگه داشت از عصبانیت منفجر می‌شد، آن صدا همان‌طور که قه‌قهه می‌زد گفت:
- دختر این دیگه چه اسم مسخره‌ایه! شوخیت گرفته... آخه اسم کی اینجوریه؟
سنا با فریاد گفت:
- اوزجان این درو باز کن
- باشه حالا... اینقد عصبانی نشو
سنا از جلوی کرکره رفت عقب، کرکره آرام آرام بلند می‌شد و پرتو‌های نور از پایینش آشکار می‌شد. کرکره تا نصف قد سنا بالا آمد، پسری که پشت کرکره بود، خودش را خم کرد و با شیطنت به ما نگاه کرد.
- اوه‌ سنا‌خانم! چطوری؟ از این طرفا؟
سنا سعی کرد که به او محل نذارد و با لحن آرامی که پر از حرص بود گفت:
- علیک‌سلام! چرا درو باز نمی‌کنی دوساعته اینجام!
- ببخشید خانم محترم که معطل شدید! لطفا بنده را عفو بفرمایید
سنا با لحن عادی گفت
- باشه بخشیدم برو کنار می‌خوام بیام تو
آن پسر بچه با کنجکاوی به من نگاه کرد و خطاب به سنا گفت:
- اون بچه... یعنی لال‌گشنه رو از کجا آوردی
سنا به او تشر زد.
- به توربطی نداره!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین