جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دختر] اثر «نفیسه غفران کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh با نام [دختر] اثر «نفیسه غفران کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 874 بازدید, 17 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دختر] اثر «نفیسه غفران کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت نهم
- چطور ربطی نداره به هرحال یه نیروی جدیده...مگه نه
- آره؛ ولی اول باید بریم پیش باشال
- آره درست می‌گی؛ ولی خودمونیم باشال با دیدنش خیلی خوشحال می‌شه
- شاید... حالا می‌شه بری کنار
- اوه آره...گردنم درد گرفت دختره‌ی پر حرف
سنا آرام زیر ل*ب گفت:
- پسره‌ی احمق به من می‌گه پرحرف
اوزجان چیزی را که سنا گفت نشنید، برای همین بدون هیچ حرفی از جلوی ما کنار رفت. من و سنا از زیر کرکره رد شدیم، اوزجان به دیوار تکیه داده بود و با شیطنت به ما نگاه می‌کرد، سنا سعی کرد به او توجهی نکند، از کنارش رد شدیم. آن در به یک انبار بزرگ باز می‌شد، یک انبار که کفش موزاییک و دیوارها و سقفش سیمانی بود، یک لامپ درست از وسط سقف آویزان بود و همه جا را روشن می‌کرد، کناره‌های دیوار بچه‌هایی که کمی از من بزرگ‌تر بودند روی کارتون‌هایی که روی زمین پهن کرده بودند، نشسته بودند. با تعجب دور وبرم را نگاه می‌کردم، درست مثل پناهگاه‌های زیرزمینی تو شهر لاذقیه بود. وسط انبار یک صف بود، که ابتدایش معلوم نمی‌شد، همراه سنا توی صف ایستادیم، سنا یه پایش رو به زمین می‌کوبید و منتظر بود زودتر نوبت به ما برسد، من از ته صف سعی می‌کردم ببینم؛ که اول صف چه خبره؛ ولی صف آینقدر طولانی بود؛ که دیده نمی‌شد. حدود نیم ساعت گذشت، در این مدت سنا هی به ساعتی که روی دیوار بود، نگاه می‌کرد، ولی آن ساعت هرچیزی را نشان می‌داد به جز زمان، یک بار کار می‌کرد یک بار نه. زمان همین‌طور گذشت تا اینکه بلاخره نوبت، ما شد، جلوی یک میز چوبی نسبتا قدیمی ایستادیم، قد من به زور تا میز می‌رسید، پشت میز یک مرد که حدودا سی سالش بود نشسته بود، چشم‌های آبی روشنی داشت، سر و ریشش را با تیغ زده بود؛ اما جوانه‌های موهایش که به رنگ نارنجی مایل به زرد بود، خودنمایی می‌کرد، یک سمت میز سکه‌های پول بودند، و سمت دیگر دستمال‌های برگشتی،
خیلی سرد و بی‌روح به سنا نگاه می‌کرد، سنا با شوق و ذوق گفت:
- سلام عمو باشال من.......
آن مرد حتی صبر نکرد که حرف سنا تمام شود، با خشم گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت دهم

- به من نگو عمو‌باشال! من آقا‌باشال هستم! فهمیدی!
سنا ذوقش کور شد و با ناراحتی گفت:
- ببخشید آقا باشال
باشال یک لبخند محو کنار ل* بش ایجاد شد و گفت:
- حالا خوب شد... خوب بگو ببینم امروز چیکار کردی؟
سنا با ذوق گفت:
- من امروز همه اون دستمال‌ها رو فروختم؛ البته با کمک این بچه
نگاه باشال به سمت من تغییر جهت داد، انگار که اصلا متوجه حضور من نشده بود، با کنجکاوی گفت:
- این بچه کیه؟
سنا دستش را انداخت دور گردنم و با خوشحالی که در چشم‌هایش نمایان بود، گفت:
این دوست جدیدمه! تو ساحل پیداش کردم
نگاه باشال روی من قفل شد، من هم از ترس نگاه آن خودم را بیشتر به سنا چسپاندم، باشال همان‌طور که به من نگاه می‌کرد، خطاب به سنا گفت:
- خونواده داره؟ یا نکنه یتیمه
- فکر نمی‌کنم کسی رو داشته باشه، چون تو ساحل تنها بود، تازشم همه ساحل رو گشتیم هیچکس نبود، فکر کنم یتیمه، تازه کرولال هم هست
چشم‌های باشال درخشید و حریصانه به من نگاه می‌کرد، اصلا نگاهش را دوست نداشتم، خودم را بیشتر از قبل به سنا نزدیک کردم، باشال خودش را روی صندلی چوبی ولو کرد و گفت:
- خوبه از فردا با خودت ببرش! تا باهم دستمال بفروشید.. راستی چون امروز خوب کار کردی پیش من یه جایزه داری!
سنا با خنده گفت:
- واقعا عم.....یعنی آقاباشال
باشال با لبخند خبیصانه‌ای که روی صورتش بود، سرش را به نشانه تایید تکان داد، بعد دوتا سکه، جلوی سنا گذاشت، سنا سکه‌ها را بدون معطلی از روی میز برداشت و داد به من، بعد همه پولاهایی که امروز درآورده بود، را گذاشت روی میز، باشال به سنا گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت یازدهم
-خوب هرچی باشه این بچه بدون اسم نمی‌شه

سنا همان‌طور که جیباهایش را خالی می‌کرد گفت:

- من براش یه اسم گذاشتم

- خوب چی گذاشتی

لال گشنه! قشنگه نه! خیلیم بهش میاد

باشال خنده‌اش گرفت و گفت:

این دیگه چه اسمیه؟ مگه به اینم می‌گن اسم... اسمش رو می‌ذارم لیلا این بهتره

سنا با اخم گفت

- اما این بهش نمی‌یاد

- باشال به سنا تشر زد.

- مگه سنا به تو می‌یاد...بچه‌خنگ...همین که گفتم اسمش لیلا است!

سنا با ناراحتی سرش رو به نشانه تایید تکان داد، آخرین سکه‌ها را هم گذاشت روی میز، بعد آن دو سکه را از من گرفت و چپاند در جیبش

- راستی آقا باشال این بچه کفش نداره

باشال نگاهی به پاهای بر*هنه و پر از زخمم کرد، یک کلید از جیبش درآورد و به سمت سنا پرت کرد، سنا کلید را در هوا قاپید

- برو برای لیلا یه جفت کفش از تو صندوقچه بردار

- واقعا؟ منم می‌تونم برای خودم بردارم

- کفش تو که سالمه

- آره... ولی دوسشون ندارم

- مگه به اختیار توعه که دوست داشته باشی یانه، حالام از جلو چشمم برو کنار کلی کار دارم

همراه سنا از جلوی میز رفتیم کنار، سنا با خوشحالی به من گفت:

- امروز یه کفش خوشگل برات پیدا می کنم

با اینکه باشال با لحن تندی با سنا حرف زد ولی انگار آن از اینکه قرار بود، صندوقچه پر از کفش را باز کند خوشحال بود. باهم به سمت صندوقچه رفتیم، صندوقچه یک گوشه از انبار را گرفته بود، خیلی خوشگل بود، رنگ سبز مایل به فیروزه‌ای با گل‌های رز قرمز داشت. من را یاد مادربزرگم می‌انداخت، آن هم یه همچین صندوقچه‌ای داشت؛ اما در آن به جای کفش کلی چیز بافته شده مثل دستکش و شال گردن یا عروسکاهای زیبا بود. من کنار صندوقچه ایستادم و سنا جلوی صندوقچه روی زانوهاش نشست، کلید را آرام در فقل چرخاند، وقتی قفل باز شد، در صندوقچه را آروم بالا برد، سرم رو به سمت صندوقچه خم کردم، داخلش پر بود از کفش‌های کهنه و دسته‌دوم، که روی همه‌ی آن را خاک گرفته بود، به زور می‌شد از داخلش یه کفش سالم پیدا کرد. سنا با یه لبخند گشاد به من نگاه کرد و گفت:

- خوب لال گشنه کفشی مد نظرت نیست، چه مدلی می‌خوای؟ صندل، کتونی، اسپورت، یام پاشنه دار.

وقتی دید که جوابی از سمت من نمی‌گیرد، آه بلندی کشید و گفت:

- پس باید خودم انتخاب کنم ولی اگه من انتخاب کنم حق نداری بگی من اینو دوست ندارم

استین لباسش را بالا برد، و گفت

- خدا جونم خواهش می‌کنم یه کفش خوشگل پیدا کنم

و بعد تا کمر در صندوقچه رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت دوازدهم
چند دقیقه‌ای در حال گشتن بود؛ که بلاخره سرش را از صندوقچه بیرون آورد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- وای خدا‌..... داشتم خفه می‌شدم
بعد با آستین بلوز صورتی رنگش، خاک‌هایی که روی صورتش بود، را پاک کرد، نگاهش را به سمت من چرخاند و لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست. با لحنی که اصرات خنده در آن نمایان بود، گفت:
-برات یه کفش خوشگل پیدا کردم!
و بعد دست دیگراش را که هنوز در صندوقچه بود، بیرون آورد. در دستش یک لنگه کفش کتانی به رنگ صورتی بود.
- خوشگله نه؟ ...... آره خوب زیاد خوشگل نیست؛ اما خوب صورتیه دیگه. الان لنگه دیگه‌اش رو هم برات پیدا می‌کنم.
بعد از تمام شدن جمله‌اش، لنگه کفش را روی زمین کنار خود گذاشت و بعد دوباره تا کمر در صندوقچه فرو رفت.گشتنش این‌بار کمی طول کشید؛ امابلاخره توانست، لنگه دیگر کفش را پیدا کند. با صدای بلندی فریاد زد:
- زنده باد!!!! .... پیداش کردم
از شدت خوشحال در پوست خودش نمی‌گنجید. کفش‌ها را از روی زمین برداشت و به سوی من جهید. روی زمین روبه رویم نشست و مانند مادر‌ها کفش‌ها را پایم کرد، با اینکه کفش‌ها برای من بود؛ اما او حتی از من‌ هم خوشحال تر بود.آن دختر بچه درست مثل فرشته‌ها بود. وقتی بستن بند کفش‌هایم تمام شد، از روی زمین بلند شد، روبه رویم ایستاد، ضربه به شانه‌ام زد، با صورت خاک گرفته‌اش لبخندی نثارم کرد و گفت:
- خوب مبارک باشه! ... انشاالله به خوشی استفاده کنی
سرم را خم کردم و به کفش‌هایی که در پاهایم بود نگاه کردم. لبخند کوچکی کنار لبم نقش بست، با اینکه کفش‌ها نو نبودند؛ اما تا حدودی زیبا بودند. سنا با دیدنه لبخندِ روی صورتم فهمید؛ که از آن کفش‌ها خوشم آمده است، برای همین لبخندی به من هدیه داد و به سمت صندوقچه رفت. آرام در صندوقچه را بست و دراش را قفل کرد، دستم را گرفت و دوباره پیش باشال رفتیم، کلید را به او داد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت سیزدهم
با‌هم به یه گوشه از انبار رفتیم، آنجا روی زمین تکه کارتونی بود، که خیلی مرتب تا شده بود، رویش تکه پارچه‌ای نخی به همراه یک بالشت پینه‌بسته بود. سنا خم شد و بالشت و پارچه را برداشت و به من داد، بعد دوباره خم شد و کارتون تا شده را روی زمین پهن کرد. تکه پارچه را به همراه بالشت از من گرفت و روی کارتون گذاشت، بند کفش‌هایم را باز کرد و من را کنار خودش روی کارتون نشاند، به دیوار پشتش تکیه داد، نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد، آرام ل*ب زد:
- اینجا زیاد قشنگ نیست؛ ولی خوب بهتر از موندن تو خیابونه
من همان‌طور بدون هیچ حرفی به او نگاه می‌کردم.
- ببین باشال گفت که اسمت لیلاست؛ ولی من از این اسم خوشم نمی‌یاد، تازه به تو هم نمی‌یاد، برای همین من بهت می‌گم لال‌گشنه؛ چون این اسم قشنگ‌تره
از اینکه چیزی نمی‌گفتم، آه سردی کشید
- چقدر بده که نمی‌تونی حرف بزنی، اگه می‌تونستی اون وقت کلی با‌هم حرف می زدیم
********************
همه جا تاریک بود، روی کارتون نازک و سرد می‌غلتیدم؛ اما خوابم نمی‌برد. به سقف سیمانی بالای سرم خیره شدم، دلم برای مادرم تنگ شده بود، برای صدای زیبایش، برای سماء‌جان گفتنش. به این فکر کردم که اگر الان مادرم کنارم بود، چه می‌شد، آیا من را در آغ*وش می‌گرفت و برایم لالایی می‌خواند یا از دوران کودکی‌اش برایم می‌گفت. باد سوسو کنان از تنها پنجره انبار که بیشتر شبیه تهویه هوا بود، به داخل می‌خزید، مانند موجودات زنده در اطرافم حرکت می‌کرد، درست مانند همان باد زرد رنگی که مادرم را از من گرفت. یاد آن شب افتادم؛ همان شبی که مادرم کلمه مادر بودن را معنا کرد. روی زمین خاکی همراه مادرم نشسته بودیم. مادرم به دیوار تکیه داده بود و سرم را که روی پای‌اش بود، نوازش می‌کرد. سکوت در پناهگاه حکم‌فرما بود، ماه کامل در آن شب در آسمان صاف پادشاهی می‌کرد؛ انگار شب آرامی را در پیش داشتیم؛ اما صدای آژیر قرمز ترس را به جان همه انداخت. مردم حراستان و سراسیمه از این سوی پناهگاه به آن سوی پناهگاه می‌رفتند.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت چهاردهم
بمباران شیمیایی شروع شد، همه جارا گاز زرد رنگی گرفت، سرعت زیادی داشت، آنقدر زیاد که اگر با او مسابقه دو می‌دادی او از تو جلو می‌زد. مادرم روسری‌اش را از سرش برداشت و جلوی دهان من گذاشت، حتی به خودش هم فکر نکرد، از میان مه زرد رنگ شخصی با ماسک عجیبی که روی صورتش بود، به سوی ما آمد، ماسکی را که شبیه ماسک خودش بود، به مادرم داد، با صدای خفه‌ای گفت:
- ببخشید، فقط همین یکیه
آرام آرم رفت و میان مه زرد رنگ، ناپدید شد. نگاه مادرم را هنوز هم به یاد دارم، چشم‌های عسیلی‌اش قرمز شده بود، صورتش از اشک خیس آب بود، لب* انش می‌لرزید، ترس در چهره‌اش موج می‌زد، نمی‌دانم که در ذهن خود به چه چیزی فکر می‌کرد؛ ولی بدون ذره‌ای معطلی ماسک را به صورت من زد. گردنبد‌اَش را از گردنش باز کرد و در جیب کاپشنم گذاشت. مرا محکم به سی*نه‌اش چسپاند، بدن‌اش می‌لرزید، روی سرم را بو*ه‌ای زد و مرا محکم تر در آغوش گرفت. صدایش در گوش‌هایم طنین انداز شد.
- دخترم! به مامان قول بده که زنده می‌مونی.
صدایش می‌لرزید، قلبم هنوز هم با به یاد آوردن آن روز درد می‌گیرد.
- قول بده که زنده می‌مونی
لالایی که همیشه برایم می‌خواند، آن شب برای آخرین بار برایم خواند، صدایش در میان جیغ‌ها و فریاد‌ها مانند آب زلال بود، آنقدر دلنشین و آرامش بخش بود، که مرا در خواب فرو برد. صبح آن روز در آغوش بی‌جانش بیدار شدم، یخ کرده بود، صورتش مثل کچ سفید شده بود، ل*ب‌هایش سیاه شده بود، نفس نمی‌کشید، مرده بود. می‌خواستم بیدارش کنم؛ اما بیدار نمی‌شد. هرچه کردم، او را تکان دادم، فریاد زدم، گریه کردم؛ اما بیدار نمی‌شد. خورشید نور‌اش را درست به صورت او می‌تابید، دیگر مادرم نبود، جنازه‌ بی‌جانش جلوی چشمانم بود.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت پانزدهم
پرستار‌هایی که در آن اطراف به مردم مسموم شده کمک می‌رساندند، حال مرا دیدند، مادر بی‌جانم را روی برانکارد گذاشتند و بردند. با پاهای بر*هنه دنبالشان دویدم، پا‌هایم با سنگ‌های روی زمین بریده می‌شد؛ اما می‌دویدم، با تمام توانم، می‌دویدم. درد پاهایم از درد جدایی مادرم بدتر نبود. گریه امانم را بریده بود، تنها چیزی که می‌شنیدم، صدای خودم بود.
-اُمی......اُمی...
دستانی کمرم را گرفت، به عقب نگاه کردم دختری بود؛ که نمی‌شناختمش، تقلا کردم تا رهایم کند. بارها و بارها در میان دستان او فریاد زدم و اسم مادرم را صدا زدم؛ اما آن دختر ظالم رهایم نکرد، آنقدر گریه کردم و فریاد زدم که صدایم تغییر کرد. مادرم میان گردوغبار پناهگاه محو و ناپدید شد. آخرین تصویری که دیدم، روپوش سفید پرستاری از پشت سر بود......
در ذهن کودکانه‌ام با خود تکرار کردم
(یعنی مامانم مرده)
حتی فکر کردن به این جمله گلویم را سوزاند.
(یعنی الان اونم مثل مامان بزرگ خاک کردن)
من حتی ندیدم؛ که مادرم را کجا به خاک سپردند، اصلا توانسته بودند او را خاک کنند. از حالت دراز کشیده تغییر حالت دادم و روی کارتون نشستم. دستم را روی زمین موزاییکی انبار گذاشتم. سرمای زمین به تک‌تک سلول‌های بدنم تزریق شد، چقدر سرد بود.
(یعنی مامانم زیر زمین سرده)
از اینکه مادرم را در زمین سرد دفن کرده باشند، گلویم را بغض گرفت. نمی‌توانستم بزارم مادرم سردش شود. کاپشنم را از تنم بیرون آوردم و روی زمین پهن کردم، تا شاید زمین گرم‌تر شود، فکر مسخره‌ای بود؛ اما برای یک کودک شش‌ساله منطقی به نظر می‌رسید. دست‌هایم را به حالت دعا بالا بردم و آرام زیر ل*ب با زبان عربی که بلد بودم، گفتم:
-خدا جونم! مامانم الان پیش توعه ازش خوب مراقبت کن
اشکی که روی گونه‌ام بود را کنار زدم. سرم را روی بالش پینه‌بسته‌ی سنا گذاشتم. چشم‌هایم را بستم و دستم را روی کاپشنی که نقش بر زمین بود، گذاشتم. سرمای هوا را احساس می‌کردم؛ اما با خیال آنکه مادرم دیگر سردش نیست خودم را راضی کردم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Nafiseh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
103
150
مدال‌ها
2
پارت شانزدهم
صبح وقتی چشما‌هایم را باز کردم، از شدت ترس خون در رگ‌هایم خشک شد. دستم روی موزاییک سرد انبار بود؛ اما کاپشنم نبود، از روی کارتون بلند شدم و دور و برم را نگاه کردم. کاپشنم را ندیدم، نبود. سنا هنوز هم غرق خواب بود، با دستانم او را تکان دادم، تا بیدارش کنم، آنقدر تکانش دادم تا اینکه با عصبانیت از خواب بیدار شد. با عصبانیت دستش را به چشم‌هایش می‌مالید و خمیازه کنان گفت:
- چته بچه؟ چرا سر صبحی بیدارم کردی؟
سعی کردم با ایما و اشاره حرفم را به او بفهمانم؛ اما او نمی‌فهمید. با دست‌هایم به لباسی که تنم بود اشاره کردم بعد به زمین و به اطراف. سنا گیج و منگ به من نگاه می‌کرد؛ انگار هیچی نمی‌فهمید، ابروهایش را در هم گره زد و با حرص گفت:
- چت شده آخه؟ چیه چرا داد و بی‌داد می‌کنی؟
نمی‌فهمید؛ چیز‌هایی را که سعی داشتم با زبان اشاره به او بفهمانم. چشم‌هایم از اشک پر شده بود، بغض نفسم را گرفته بود، لب‌پاینم می‌لرزید و نفس نفس می‌زدم. اشک‌هایم راه فراری پیدا کردند و راهشان را از روی گونه‌ی خاک گرفته‌ام باز کردند. سنا که سعی داشت آرامم کند، دست‌هایم را گرفت و به چشم‌هایم خیره شد، آرام ل*ب باز کرد:
- آروم باش گریه نکن باشه حلش می‌کنم حالا یواش یواش بگو چی‌شده
به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم، حتی لحظه‌ای نمی‌توانستم آرام بنشینم؛ که کاپشنم را تن پسر بچه‌ای که از من کوچک‌تر بود، دیدم. روی زمین چهار زانو نشسته بود و در حال خوردن تکه نانی بود. شاید اگر موقعیت دیگری بود، دلم برایش می‌سوخت؛ اما آن روز، روزی نبود؛ که دلم به حال کسی بسوزد. بی توجه به حرف‌های سنا، پا بر*هنه به سمت آن بچه دویدم، وقتی به او رسیدم، با دستم گوشه‌ی کاپشنم را گرفتم و به سمت خود کشیدم، حرکتم آنقدر ناگهانی بود؛ که آن بچه در یک لحظه نقش بر زمین شد و نانش از دستش افتاد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین