- Aug
- 103
- 150
- مدالها
- 2
پارت نهم
- چطور ربطی نداره به هرحال یه نیروی جدیده...مگه نه
- آره؛ ولی اول باید بریم پیش باشال
- آره درست میگی؛ ولی خودمونیم باشال با دیدنش خیلی خوشحال میشه
- شاید... حالا میشه بری کنار
- اوه آره...گردنم درد گرفت دخترهی پر حرف
سنا آرام زیر ل*ب گفت:
- پسرهی احمق به من میگه پرحرف
اوزجان چیزی را که سنا گفت نشنید، برای همین بدون هیچ حرفی از جلوی ما کنار رفت. من و سنا از زیر کرکره رد شدیم، اوزجان به دیوار تکیه داده بود و با شیطنت به ما نگاه میکرد، سنا سعی کرد به او توجهی نکند، از کنارش رد شدیم. آن در به یک انبار بزرگ باز میشد، یک انبار که کفش موزاییک و دیوارها و سقفش سیمانی بود، یک لامپ درست از وسط سقف آویزان بود و همه جا را روشن میکرد، کنارههای دیوار بچههایی که کمی از من بزرگتر بودند روی کارتونهایی که روی زمین پهن کرده بودند، نشسته بودند. با تعجب دور وبرم را نگاه میکردم، درست مثل پناهگاههای زیرزمینی تو شهر لاذقیه بود. وسط انبار یک صف بود، که ابتدایش معلوم نمیشد، همراه سنا توی صف ایستادیم، سنا یه پایش رو به زمین میکوبید و منتظر بود زودتر نوبت به ما برسد، من از ته صف سعی میکردم ببینم؛ که اول صف چه خبره؛ ولی صف آینقدر طولانی بود؛ که دیده نمیشد. حدود نیم ساعت گذشت، در این مدت سنا هی به ساعتی که روی دیوار بود، نگاه میکرد، ولی آن ساعت هرچیزی را نشان میداد به جز زمان، یک بار کار میکرد یک بار نه. زمان همینطور گذشت تا اینکه بلاخره نوبت، ما شد، جلوی یک میز چوبی نسبتا قدیمی ایستادیم، قد من به زور تا میز میرسید، پشت میز یک مرد که حدودا سی سالش بود نشسته بود، چشمهای آبی روشنی داشت، سر و ریشش را با تیغ زده بود؛ اما جوانههای موهایش که به رنگ نارنجی مایل به زرد بود، خودنمایی میکرد، یک سمت میز سکههای پول بودند، و سمت دیگر دستمالهای برگشتی،
خیلی سرد و بیروح به سنا نگاه میکرد، سنا با شوق و ذوق گفت:
- سلام عمو باشال من.......
آن مرد حتی صبر نکرد که حرف سنا تمام شود، با خشم گفت:
- چطور ربطی نداره به هرحال یه نیروی جدیده...مگه نه
- آره؛ ولی اول باید بریم پیش باشال
- آره درست میگی؛ ولی خودمونیم باشال با دیدنش خیلی خوشحال میشه
- شاید... حالا میشه بری کنار
- اوه آره...گردنم درد گرفت دخترهی پر حرف
سنا آرام زیر ل*ب گفت:
- پسرهی احمق به من میگه پرحرف
اوزجان چیزی را که سنا گفت نشنید، برای همین بدون هیچ حرفی از جلوی ما کنار رفت. من و سنا از زیر کرکره رد شدیم، اوزجان به دیوار تکیه داده بود و با شیطنت به ما نگاه میکرد، سنا سعی کرد به او توجهی نکند، از کنارش رد شدیم. آن در به یک انبار بزرگ باز میشد، یک انبار که کفش موزاییک و دیوارها و سقفش سیمانی بود، یک لامپ درست از وسط سقف آویزان بود و همه جا را روشن میکرد، کنارههای دیوار بچههایی که کمی از من بزرگتر بودند روی کارتونهایی که روی زمین پهن کرده بودند، نشسته بودند. با تعجب دور وبرم را نگاه میکردم، درست مثل پناهگاههای زیرزمینی تو شهر لاذقیه بود. وسط انبار یک صف بود، که ابتدایش معلوم نمیشد، همراه سنا توی صف ایستادیم، سنا یه پایش رو به زمین میکوبید و منتظر بود زودتر نوبت به ما برسد، من از ته صف سعی میکردم ببینم؛ که اول صف چه خبره؛ ولی صف آینقدر طولانی بود؛ که دیده نمیشد. حدود نیم ساعت گذشت، در این مدت سنا هی به ساعتی که روی دیوار بود، نگاه میکرد، ولی آن ساعت هرچیزی را نشان میداد به جز زمان، یک بار کار میکرد یک بار نه. زمان همینطور گذشت تا اینکه بلاخره نوبت، ما شد، جلوی یک میز چوبی نسبتا قدیمی ایستادیم، قد من به زور تا میز میرسید، پشت میز یک مرد که حدودا سی سالش بود نشسته بود، چشمهای آبی روشنی داشت، سر و ریشش را با تیغ زده بود؛ اما جوانههای موهایش که به رنگ نارنجی مایل به زرد بود، خودنمایی میکرد، یک سمت میز سکههای پول بودند، و سمت دیگر دستمالهای برگشتی،
خیلی سرد و بیروح به سنا نگاه میکرد، سنا با شوق و ذوق گفت:
- سلام عمو باشال من.......
آن مرد حتی صبر نکرد که حرف سنا تمام شود، با خشم گفت:
آخرین ویرایش: