جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دختر شیطان] اثر «امیرعلی جدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط @امیرعلی با نام [دختر شیطان] اثر «امیرعلی جدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,279 بازدید, 6 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دختر شیطان] اثر «امیرعلی جدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع @امیرعلی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

@امیرعلی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
20
110
مدال‌ها
1
«به ‌نام ‌خدا»
رمان: دختر شیطان.
نویسنده: امیرعلی جدی.
ژانر: عاشقانه، تریلر، طنز.
ناظر: @نهال رادان
خلاصه:
ماجرا از جایی شروع شد، که دیدمش.
دختری مظلوم و زیبا با لباس‌هایی ساده.
ولی این فقط جسمش بود روحش...
شیطان بود.
 
آخرین ویرایش:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
پست تایید.png





نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

@امیرعلی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
20
110
مدال‌ها
1
-داستان از اونجایی شروع شد. که من تو خیابون بودم که خیابون خلوت بود و یک دختر لباس سفید دیدم که همون لحظه عاشق اون شدم.
رفتن پیش اون گفتم: دوست نمی‌خوای جواب رو نداد دوباره گفتم
گفت:سلام نه ممنون
-گفتم:باشه رفتم دلبالش خونشون رو یاد گرفتم
ولی خونشون توی یک جای متروکه بود و من ترسیدم برم!
فردا که صبح شد بارفیقم.پارسا رفتیم اونجا ولی من به پارسا گفته بودم که میریم دنبال یک نفر نه تو یک جای متروکه با پارسا رفتیم اونجا ولی هیچ ک.س اونجا نبود رفتیم شب اومد‌ی یک چیز سفید‌ی اونجا بود به پارسا گفتم: صداش کن صدای منو می‌شناسه!
پارسا گفت: مگه تو قبلا این زن رو دیدی
-آره دیدم و عاشقش شدم
وای درد عاشقی سنگینه.
-آره انم برای اولین بار می‌بینیش
پارسا: آره والا
پارسا: بلند صدا زد
دختر گفت: چه ‌خبره‌ته صدات کل محل رو برداشته
پارسا: این رفیق ما دوست داره
دختر: رفیقت چه غلطا
پارسا: میشه با رفیق من یکم درست حرف بزنی
دختر: همینی که هست حالا یکبار دیگه اینجا ببینم‌تون بد می‌بیند؟
پارساگفت: باشه بای.
-با پارسا رفتیم خونه‌ما

به پارسا گفتم: پارسا فردا‌ هم میای بریم

پارسا گفت: مگه ندیدی چی‌گفت

-امیر: آره ولی من بایدصبح برم تو نمیای

پارسا گفت: آخه دختره گفت بد می‌بینی

-امیر: اخه من عاشق‌شم میرم صبح دنبالش اگه میای بیا

پارسا گفت: میام فقدر بخواتر تو من کارم گیر کنه باید بیای

-باش میام صبح میام دنبالت

پارسا: باشه

-صبح شد رفتم دنبال پارسا زنگ پارسا اینارو زدم گفتم پارسا بیا پایین

پارسا: الان میام بریم

-پارسا اومد پایین رفتیم همون‌جا ولی کسی نبود برگشتم بریم خونه همون دختره جلو مون ظاهر شد دختر قشنگ بود

دختر: مگه نگفتم دیگه اینجا نبینم‌تون

امیر: اره ولی من عاشقت شدم

دختر: عصبانی شد یکبار دیگه اینجا ببینم‌تون بد می‌بنین

امیر: تو چرا اینقدر با من بعدی

دختر: تو می‌دونی منکیم

امیر: نه

دختر:من دختر شیطان هستم

امیر: اشکال نداره من عاشقتم

دختر: اگه منو تو باهم ازدواج کنیم بابام پدرتو در میاره

امیر: پدرت کیه

شیطون

امیر: یعنی من رو می‌کشه

دخترگفت: نه ازیت میکنه

امیر گفت: من هروز میام اینجا تا عشق ترو به دست بیارم

دختر: من عشقم به‌دست سخت میاد

امیر گفت: باش خدافظ دیرم شد باشگاه دارم

دختر: بای
 
موضوع نویسنده

@امیرعلی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
20
110
مدال‌ها
1
-فردای آن روز من دوباره با پارسا رفتیم همون‌جای متروکه دختر اون جا خواب بود و یک مرد بقل اون بود
پارسا: فکر کنم باباشه بیا بریم
امیر: بلند گفت ای مرد تو کی هستی
مرد گفت: من بابای این دخترم
امیر: من از دختر شما خوشم اومد
مرد گفت: تو بیجا کردی که از دختر من خوشت اومده
امیر: کاره دله هنوزم دوسش دارم
مردگفت: سریع از جلوی چشم دور شو مگر نه بد می‌بینی
دختر به باباش گفت بابا پسر خوبیه ولی یکم کنه.
امیر: میرم ولی بازم میام
مرد گفت: بری دیگه برنگردی
دختر: بابا اونجوری نگو
بابا دید دخترش این حرفو زد عصابش ریخت بهم و دنبال پسر رفت تا خونی پسر رو یاد بگیره و او رو از دختر خود دور کند.
مرد شب به خونه پسر رفت و در خواب پسر گفت: تو باید از دختر من دورشی مگر نه می کشمت
پسر هی اه ناله می‌کرد
و مرد از خواب پسر رفت و رفت بیش دخترش
و دختر از باباش پرسید، کجا بودی
باباش گفت: شب گردی ولی
دختر فهمید باباش کجا بود.
و دختر به باباش گفت: چرا رفتی خونه اون پسره
پدر گفت: چون دوست ندارم تنها دخترم از پیشم بره
دختر: بله‌خره که باید ازدواج کنم
پدر گفت: اره ولی با پسر انسان نه باید با هم نوع خودمون ازدواج کنی
دختر گفت: من از این پسر خوشم اومده
پدر گفت: من نمیتونم بزارم با این ازدواج کنی.
دختر گفت: من هیچی حالیم نیست چون عاشق شدم.

پدر گفت: هرکی رو دوست داری بگو برات جورش کنم ولی از هم نوع خودمون

دخترگفت: فقدر همون

پدر با عصبانیت گفت:همین که گفتم دختر با عصبانیت رفت تو اتاق در هم بست و از پنجره اتاق رفت بیرون توری که باباش نفهمه

تااین که پسر رو توی خیابون دیده رفت پیش پسر

امیرگفت: اینجا چیکار میکنی

دختر گفت: بابام دعوام شود و از پنجره فرار کردم

پسر گفت: بیا بریم خونه ما اشکال نداره

به مامان بابام عروس شون رو نشون بدم

دختر: با خنده گفت بریم

امیر زنگ درو زد مادرش در رو باز کرد

امیر با دختر وارد خونه شدن

مادر امیر گفت: این کیه

امیر گفت: قراره زنمشه

مادر باخوشحالی گفت: مبارکه

پدرم همینو گفت: مبارکه

مادر امیر چایی آورده خوردیم

دختر گفت: من میرم خونه دیگه

دختر از پنجره به اتاقش رفت باباش نفهمیده بود که رفته بود بیرون

دختر گفت: بابا کجایی

پدر گفت: آشتی کنیم

دختر گفت: آره

مادر گفت: بیاید شام بخوریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@امیرعلی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
20
110
مدال‌ها
1
- ما رفتیم که شام بخوریم شام رو خوردیم رفتیم که بخوابیم من به مادر و پدرم گفتم: شب بخیر
پدر و مادر هم گفتن: شب تو هم بخیر
-صبح شد و پدرم رفت که نون بخره
صبحونه رو خردیم و من اومدم بیرون
که امیر جلوم بود.
امیر گفت: سلام
-سلام اینجا چیکار می‌کنی!
امیر گفت: اومدم بریم بیرون
-زود باش برو از اینجا تا پدرم تو رو ندیده
امیر گفت: میرم سر کوچه وای می‌ستم تا تو بیای.
-باش
من با امیر رفتیم همه جارو گشتیم
و من برگشتم خونه!
پدر گفت: سلام کجا بودی
-با دوستم رفته بودم بیرون
پدر گفت: با کدوم دوستت
-با ملیکا رفته بودیم گردش
پدر گفت: باشه
-مامان کجاس
پدر گفت: رفته بیرون الان میاد.
-من رفتم تو اتاقم که با امیر چت کنم
که در همان لحظه مادرم اومد.
مادر گفت: چیکار میکنی دخترم
-هیچی با گوشی بازی می کردم
مادر گفت:مگه تو بچه‌ای
-مگه بزرگ ها دل ندارن
مادر گفت: اینو راست میگی من خودم تو گوشیم بازی دارم!
-واقعاً
بچه مگه من با تو شوخی دارم
-نمیدونم
اره دارم.
مادر گفت: بیا شام بخور برو بخواب
-باش الان میام
-شام خوردم شب بخیر رو گفتم
رفتم خوابیدم.
 
موضوع نویسنده

@امیرعلی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
20
110
مدال‌ها
1
-صبح آن روز امیر اومده بود تا با بابای من صحبت کنه که برای عمر خیر بیاد
ولی بابام قبول نکرد!
چون اون یک انسانه ولی من یک شیطان
نسل ما خیلی فرق داره ولی من و امیر عاشق
دل داده‌ایم
من به پدرم گفتم: امیر پسر خوبیه من عاشق اون شدم
پدر: می‌دونم اما اون آدم ولی ما شیطان هستیم؟
-پدر اما دیگه من و اون عاشقیم ول کن نیستیم
پدر: همینی که گفتم نظر من عوض نمیشه
-ما عوضش می‌کنیم!
مادر: این همه بحث نکنید بیاید ناهار بخورید
پدر: بحث نمی‌کنیم سر زندگی بچه‌ام
مادر: باشه این همه هم سخت نگیر
پدر: باش حالا
امیر بهم زنگ زد گفت: بریم مسافرت
- بریم ولی نباید مامانم و بابام بفهمن
امیر: باش قایمکی میریم
-باش بریم
بارو بساتو چندیم رفتیم شمال اونم باچی با ابو تیاره بابای امیر
امیر: حالا خوبه ما همینو داریم شماچی
-باش حالا پزنده رسیدیم لب ساحل عشق حال
امیر رفت هتل اجاره کنه لب ساحل که عشق کنیم گرفت بعد هشت ساعت از تو آب در اومدیم چون دو سال دریا ندیدیم
اونجا با یک دختر اشنا شدم که اسمش سارا بود و امیر هم با شوهر اون دوست شد که اسمش آرش بود اون ها هم زندگی شون کپی ما بود ولی آرش شیطان بود اون ها هم مثل ما فرار کرده بودن
سارا: به دختر گفت شما خونتون کجاست
-تهرانسر شما خونتون کجاس
سارا کرج
شب شد رفتیم رو تخت خوابیدیم.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین