مقدمه
بر قامت استوار تو ای مادر!
نشانههای محبت را مییابم.
دستهای گرمت را به موهای مواج حناییام میکشی، اما پشت سر را شقایقزاری میبینم
سرخِ، سرخِ، سرخ،
زمینی آکنده از خوناب دل،
و به چشمانت نگاه میکنم.
سارای من!
هنوز با این همه شقایق باز سوسوی امید را در مردمک چشمانت هویدا میبینم...
***
۱۳۹۵/۴/۲۰
خانه در سکوتی عذاب دهنده فرو رفته بود و هر کدام از اهالی خانه گوشه کز کرده بودند و بیحرف و بیصدا به نقطهای نامعلوم زل زده بودند.
فقط هر از گاهی صدای هقهق مریم سکوت خانه را میشکست و کنار این قلب مرضیه را نیز خراش می داد و میشکست.
مرضیه، مادر دل شکستهای که از روی ناچاری مریم را از پرورشگاه به فرزندخواندگی قبول کرده بود و اکنون مریم بدون آنکه مراعات قلب مریضاش را کند، او را سرزنش میکرد.
مریم خود نیز سردرگم بود؛ آخر چرا باید مرضیه و داوود را سرزنش میکرد؟ چون او را از پرورشگاه خفه و تاریکی که دست کمی از زندان نداشت نجات داده بودند، چون باعث شده بودند از درس دانشگاه با مدرک خوب خلاص شود و اکنون نیز یک وکیل خبره شود؟
لحظاتی بعد داوود با یادآوری چیزی ناگهانی از جایش بلند شد و نگاهی به مرضیه که سر به زیر، روی یکی از مبلهای سلطنتی دو نفره نشسته بود و مریم که رو به روی مرضیه چهار زانو نشسته بود و اندوهگین به زمین خیره شده بود، انداخت.
با بلند شدن داوود سر هر دو به طرفش چرخید.
داوود طبق معمول دستی به موهای سیاهش که تک و توک سفید نیز دیده میشد، کشید و گفت:
- ببخشید ولی مغازه بازه؛ حمید هم دست تنهاست، من برم ببندمش بیام.
مرضیه سری برایش تکان داد؛ داوود نیز با برداشتن کت خاکستری و سوئیچ ماشین از رخت آویز کنار در، با خداحافظی کوتاهی از خانه خارج شد.
مرضیه و مریم ماند و سکوت طولانی دوباره.
لحظاتی گذشت که بالاخره مریم بلند شد؛ هنوز یک قدم برنداشته بود که با صدای مرضیه سرجایش ایستاد:
- مریم میدونم ناراحتی که بهت نگفتیم، ولی... ولی... میشه به حرفهام گوش کنی؟
مریم بدون آنکه برگردد، با بغض گفت:
- دیگه چی هست که من نمیدونم؟
- مریمجان! الان از چی ناراحتی؟ چون... .
مریم اینبار برگشت و درحالی که با پشت دستانش اشکهایش را پاک میکرد، میان جمله مرضیه پرید:
- خودم هم نمیدونم که دقیقاً چه مرگمه! فقط می خوام که یکم تنها باشم.
بالاخره چشمهی اشک مرضیه نیز جوشید.
مریم که طاقت اشکهای مادرش را نداشت، فوراً خود را کنارش رساند و درحالی که سعی داشت اشکهای مرضیه را پاک کند، گفت:
- مامان جونم! قربونت برم؟ چرا گریه میکنی؟ من واقعاً حالم خوبه... فقط میخواستم یکم تنها باشم.
مرضیه نفس عمیقی کشید و مانند طفلی تنها، با بغض گفت:
- به حرفهام گوش میکنی؟
مریم لبخند ملیحی که بیشتر شبیه لبخند تلخ بود را به روی مادرش زد و سری به معنای تأیید تکان داد.
مرضیه با غمی آشکار در چشمانش گفت:
- میخوای بدونی چرا اینجایی؟
مریم دوباره سری تکان داد و منتظر به او چشم دوخت.
مرضیه مانند کسی که خاطراتش جلوی چشمانش نقش میبنند، به نقطه ای خیره شد و گفت:
- دو سال بعد از عروسی من و داوود فهمیدیم بازم باردارم؛ میترسیدم... از اینکه دوباره از دست بدمش؛ ولی داوود مثل دفعات قبل خیلی خوشحال بود؛ میگفت: مرضیه بعد این که این فسقلی به دنیا اومد، قراره چند تای دیگه هم بیاری، میدونم سختته ولی خونه شلوغش خوبه... ولی... .
***
۱۳۷۰/۲/۱۶
مرضیه
موبایل کوچک مشکیام را بین گوش و شانهام نگه داشتم و درحالی که سیبها را داخل سینک ظرفشویی میریختم، گفتم:
- داوود! اذیتم نکن دیگه! گوشی رو قطع میکنمها!
خندههای داوود از پشت خط به گوش میرسید. هوفی کردم و شیر آب را باز کردم تا سیبها را بشویم که دوباره صدای شیطنتآمیز داوود بلند شد:
- موبایل به این گرونی رو برات خریدم که به روم قطع کنی؟ نگاه به دور و برت بنداز، کدوم خانومی موبایل داره؟ هان؟ بگو ببینم؟!
ایشی کردم و گفتم:
- تا جایی که میدونم این موبایل رو برام خریدی که هی دم گوشم چهچه کنی! حالا هم کارت رو بگو، سرم شلوغه!
داوود نوچنوچی کرد و گفت:
- باشه بابا! من که میدونم بلبل خوشصدام!
بعد مکثی کرد و جدی ادامه داد:
- گفته بودی بهت زنگ بزنم چندتا خرتوپرت سفارش بدی؛ الان مغازهام بگو؟
- آهان؛ آره... خب... دو کیلو پرتقال... سس مایونز...اممم... . و... .
برگشتم و نگاهی به اطراف انداختم تا چیزی به ذهنم بیاد که ناگهان درد فجیعی در ناحیهای از شکمم را احساس کردم و بیاختیار آه بلندی کشیدم.
داوود از آنورِ خط گفت:
- الو مرضیه؟ بچه لگد زد؟
اما نه؛ درد لگد بچه نبود، بلکه چیزی فراتر و بدتر از آن بود.
کم کم درد آنقدر زیاد شد که بیاختیار بر روی زمین افتادم و نفهمیدم چه شد و چهگونه در خاموشی مطلق فرو رفتم؛ اما لحظات آخر میتوانستم صدای الو الو گفتنهای داوود و صدای شرشر آب را بشنوم... .[/B]
درد داشتم و بوی آزار دهنده مواد ضدعفونی در دماغ میپیچید، اما توان باز کردن پلک را نداشتم.
با صدای نازک زنی بالاخره چشمانم را گشودم؛ اولین کسی که دیدم داوود بود که در حال صحبت با زنی که لباسهای سفید بر تن داشت، بود؛ به گمان آن زن سفیدپوش پرستار یا دکتر بود.
موقعیت و اطرافم را بررسی کردم. در اتاقی که شبیه بخش بیمارستان بود، روی تخت دراز کشیده بودم و به یک دستم سرم وصل بود.
سعی کردم اتفاقات چند دقیقه پیش یا چند ساعت پیش را به یاد آورم که لحظهی افتادنم به زمین از ذهنم گذر کرد.
مانند سقوطهای دفعه قبلی بود؛ سقوطهایی که با نابود شدن موجود زنده و کوچکی روی میداد. موجودی کوچک که با نابودیاش بند دل من نیز پاره میشد و آرزوی داوود را به گور میبرد.
قطرهی اشکی که لجوجانه روی گونهام جا خوش کرده بود، را با پشت دستم پاک کردم و با غم به رو به رویم که دیواری سفیدِ، سفید بود، چشم دوختم.
بعد دقایقی بالاخره صحبتهای داوود و آن زن تمام شد و آن زن از اتاق خارج شد.
داوود نیز بر روی صندلی کناری نشست و دستم را گرفت و درحالی که رویش را نوازش میکرد، گفت:
- خوبی؟
فقط به تکان دادن سر اکتفا کردم.
- خب راستش... دکتر گفت که... گفت که... .
به طرفش برگشتم و گفتم:
- بچه سقط شده؟
سرش را به زیر انداخت و گفت:
- آره... ولی... .
- ولی چی؟!
- چهطوری بگم؟... گفت که چون این سومین بار بود که بچه سقط شد... خب... یه مشکلی پیش اومده... .
آب دهانش را قورت داد که سیب گلویش بالا پایین شد:
- گفت... گفت دیگه نمیتونیم... بچهدار بشیم... .
***
1370/3/22
با لبخند نگاهش میکردم که فکر کنم سنگینیِ نگاهم را فهمید و سرش را بلند کرد و استکان چایی نصف و نیمهاش را روی نعلبکی گذاشت و متعجب گفت:
- چرا اینجوری نگام می کنی؟!
بدون اینکه حالت چهرهام تغییر کند، گفتم:
- چهجوری؟
- خوب... یه نگاه خاص... چهجوری بگم... با لبخند احساسی!
اگه فهمیدی خوشگلم بگوها، خجالت نکش.
چپچپ نگاهش کردم و گفتم:
- چایِ تو بخور، سرد شد.
یک قلپ دیگر از چایش خورد و یک دفعه گفت:
- اصلاً بگو ببینم؛ این بند و بساط برای چیه؟!
نگاهی به روبهرویاش که میوهها را با تزیین چیده بودم و قوری طلایی که هدیهِ مادر خدابیامرزم بود و هیچ وقت از آن استفاده نمیکردم و تشریفات دیگر... انداختم و گفتم:
- هیچی بابا، مگه زن و شوهر یه ساعت کنار هم دیگه نمیشینن!
- آخه این همه محبت اونم از تو عجیبه!
راست میگفت. این کارها از من بعید بود و جای شک و تعجب را داشت.
چایش را که تمام کرد، گفت:
- من که میدونم یه حرفی داری. پول میخوای؟ یا... حتماً میخوای بگی اون استکانهای سفید که دیروز تو بازار دیدی رو میخوای؟... یا شایدم... .
- اَه داوود بس کن دیگه!
- پس چی میخوای؟
با لبخند گفتم:
- تو دخترِ همسایه بغلیمون رو دیدی؟ همونی که شوهرش تصادف کرد، مرد!
- آره... چطور؟
- خیلی دختر خوبیه، محجوب، مهربون، ساده و پاک، باادب خانوادهدار... خلاصه هر چی ازش تعریف کنم کمه!
- خب که چی؟ میخوای برای داداش نداشتهات بگیرم؟!
کلافه نوچی کردم و در حالی که با گوشهی روسریام ور میرفتم، گفتم:
- خوب... چیزه... میگم... چ... چطوره که باهاش ازدواج کنی؟!
ابروهای داوود به طرز وحشتناکی در هم رفت:
- چی؟! چی میگی مرضیه؟!
- خب... من... مشکلی ندارم... میتونم... طلاق... .
با فریاد داوود، حرف در دهانم ماسید:
- بس کن دیگه مرضیه... بس کن... کلافهام کردی... من بچه نمیخوام... تو رو به روح مادرت بس کن... بابا به جهنم که بچهدار نمیشیم... هی غصه بخور هی گریه کن بسه تو رو خدا... خستهام کردی دیگه!
با اتمام حرفهایش، بدون اینکه به من اجازهی حرف اضافه ای را دهد، داخل اتاق شد و در را هم پشت سرش با صدای بلند بست... .
***
۱۳۷۰/۵/۶
پیراهن کوچک و نوزادی را با بینی نزدیک کردم و بوییدم.
بیاختیار اشکهایم یکی پس از دیگری بارید؛ هق زدم و اشک ریختم، ضجه زدم و اشک ریختم، روضه خواندم و اشک ریختم، خدا را صدا زدم و اشک ریختم.
به قدری اشک ریختم که متوجه آمدن داوود نشدم و تا خواستم به خود بیایم داوود کنارم نشست و درحالی که دستش را روی شانهام میگذاشت، گفت:
- مرضیه! خوبی؟!
با گوشهی روسریام، اشکهایم را پاک کردم و سری برایش تکان دادم.
با یک دستش چانهام را گرفت و سرم را به سمت خودش برگرداند و گفت:
- چیزی شده؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟!
سرم را به زیر انداختم و سکوت کردم.
فکر کنم داوود متوجه پیراهن کوچک افتاده بر روی زانویم شد که گفت:
- آخه عزیزم! دیگه چرا گریه میکنی؟ ناشکری نکن، خدا خودش هر وقت صلاح دونست یه کاکل به سر بهمون میده... مگه نه؟
لبخند تلخی زدم و سری تکان دادم.
بلند شد و گفت:
- پاشو آماده شو، میخوایم بریم جایی!
من نیز بلند شدم و متعجب گفتم:
- کجا این وقت شب؟ تو که حتی شام هم نخوردی!
رو به روی آینه قدی کمد ایستاد و درحالی که موهایش را مرتب میکرد،گفت:
- من گشنهام نیست؛ تو رو نمیدونم. اگه خواستی یه لقمه واسه خودت بردار.
کنارش ایستادم و گفتم:
- کجا مگه قراره بریم؟!
لبخندی عریض تحویلم داد و گفت:
- یه جای خوب!
***
- پروشگاه ما یه پرورشگاه ممتاز توی کشوره که همهی اینها به لطف خیّرهاست؛ خیّرهای زیادی میان، دمشونم گرم! خدا خیرشون بده... این بچهها هم چشمشون به دره بلکه یکی بیاد و براشون عروسک و اسباب بازی چیزی بیاره... امروز هم به سرپرستها مرخصی دادم، خودم موندم وگرنه... .
با صدای تقههای پی در پی در، رشته کلام از دست آقای توحیدی (مدیر پرورشگاه) در رفت.
نگاهی به در انداختم و گفتم:
- شما حرفهاتون رو بزنید، من باز میکنم.
- نه آخه... زحمت میشه... .
- نه بابا چه زحمتی!
- ببخشید.
- خواهش میکنم.
به سمت درِ حیاطِ پرورشگاه قدم برداشتم و در را باز کردم اما کسی را ندیدم. با دقت نگاهی به کل کوچه انداختم ولی چیزی دستگیرم نشد.
شانهای بالا انداختم و خواستم در را ببندم که با شنیدن صدای گریهِ نوزادی متوقف شدم و متعجب نگاهی به زیر پایم انداختم و با دیدن کودکی چند ماهه در لا به لای پتوی قهوهای ابروهایم بالا پرید.
گریه نمیکرد اما نق میزد و همراهش دست و پا نیز میزد.
خم شدم و با دستانی لرزان که نمیدانم دلیلش چه بود، نوزاد را در آغوش گرفتم. نگاهی دقیق به اجزای صورتش انداختم و آب دهنم را به سختی قورت دادم.
آنقدر نگاهش کردم که با صدای گریهاش به خود آمدم و در یک حرکت بچه را به سی*ن*هام چسباندم و زیرلب زمزمه کردم:
- هیس! گریه نکن... گریه نکن عزیزم! هیس!... دختری یا پسر؟... اسمت چیه؟!
با دستی که بر روی شانهام نشست، تکان محسوسی خوردم و به داوود که نگاه متعجباش بین من و نوزاد میچرخید، نگاه کردم.
لحظاتی بعد از آن سکوت طولانی بالاخره لب به سخن باز کرد:
- مرضیه؟! ... این بچه کیه؟!
نگاهم روی صورتِ آرامِ نوزاد ثابت ماند و لب زدم:
- نمیدونم!
ابروهای داوود بالا پرید و گفت:
- نمیدونی؟! پس... چهطور... .
میان حرفش پریدم و با صدای بلندتری از قبل گفتم:
- در رو که باز کردم... به جز این بچه هیچک.س نبود... .
داوود چند لحظه مکث کرد و خواست چیزی را بگوید که با صدای آقای حاتمی، متوقف شد:
- آقای سلیمانی! مشکلی پیش اومده؟... .
آقای حاتمی خواست ادامه دهد که با دیدن نوزاد در دستم، حرف در دهانش ماسید.
***
- ای خدا! عجب گیری افتادیمها! مرضیه! تو رو خدا خفهاش کن... سرم رفت... بابا من فردا کلی کار دارم، بذارید بخوابم تو رو خدا!
همانطور که بچه را در آغوش خود تکان میدادم، سرزنشگرانه نگاهی نیز به داوود انداختم:
- عه! خجالت بکش! بچهاست دیگه، بچه هم گریه میکنه.
داوود نوچی کرد و گفت:
- آخه این بچه چی میخواد؟ دردش چیه هی زرزر میکنه؟! شیر خشک که دادیم، خرابکاریش رو که تمیز کردیم، تکونش دادیم؛ چرا نمیخوابه؟
- حالا هر چی. آقای حاتمی این رو امشب دست ما امانت سپرده، دیدی که سرپرستها نبودن... اصلاً مگه تو نبودی که میگفتی میخوام خونه پر از بچه باشه؟ این بود حوصلهات آقا داوود؟!
این بار نگاهم را به صورت بچه که کمی آرام شده بود انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
- مادرش چهطور دلش اومده که بچه چند ماهه رو اینجوری اون هم تو این هوای سرد ول کرده؟... هه! خدا به یکی که قدر نمیدونه میده، به یکی هم که واسه یه بچه لهله میزنه نمیده... .
***
زمان حال:
مرضیه با گوشهی روسریاش اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد:
- فرداش برگردوندیمت پرورشگاه... .
احساس کردم چیزی رو گم کردم... سردرگم بودم... بیشتر از قبل احساس تنهایی میکردم... گاهی وقتها تا دو_سه ساعت بیحرف به یه نقطه خیره میشدم و به تو فکر میکردم... به همون شبی که به زور خوابوندمت و داوود غرغر میکرد... داوود هم میدید؛ همهی اینها رو میدید و دلیل این همه افسردگی رو هم میدونست و دور از چشم من کارهایی رو انجام میداد که روز ولادت حضرت زینب، غافلگیرم کرد. درسته... هر روز میاومدم پرورشگاه تا تو رو ببینم ولی این دیدارها دردی از من دوا نمیکرد... تا اینکه همون روز، یعنی ولادت حضرت زینب داوود تو رو تو بغلش آورد... همون روزی که نذر کرده بودم اگه خدا بهمون یه بچه داد، میرم حرمش... سوریه... .
مرضیه لبخندی میان حرفش میزند و دوباره سخنان بیپایاناش را شروع میکند:
- داوود گفت که دیگه بچه مایی... دیگه اسمت تو شناسنامه ما ثبت شده... تو... تو یه نعمتی برامون مریم! تو... .
قبل از اینکه مرضیه حرفش را تمام کند، مریم خود را به آغوش مادرش انداخت و گریه کرد... .
***
فدای بوی پیراهن مادرم بشوم
به فدایش که مرا در گهواره تاب میداد
به فدایش که شبها برایم نمیخوابید
به فدایش که برایم آرزوها داشت
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پلهها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
(تقدیم مادر عزیز و گلم که زبانم لال لحظهای نباشه، دنیا برام معنی و ارزشی نداره)
پایان