جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,031 بازدید, 296 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۸۸

سوزان
دیواره‌های بلندی را دید که چون صخره‌های مذابِ در حال ذوب با هُرم داغی دور تا دور فضای وسیع اطرافش را در بر داشتند که بلندی آن‌ها بی‌انتها بود و تنها مِه و دَم بخار آتشینی در فضای بالای سرش می‌دید! بر مرکز زمین داغ و سوزانی که گویا زانوانش در حال ذوب شدن و مکش درون آن بود، دایره‌ی شیاردار بزرگی دید که تصویر ستاره پنج‌‌پَر یا پنتاگرام* بر آن رسم بود. نگاهش در مرکز ستاره بر هیبت عظیم بافومت که تمثیل انسانی سُم‌دار که چهارزانو نشسته و صورت و سر آن به شکل بزی ریش‌دار و مخوف بود، ماسید. بافومت با دست راستش اشاره به بالا و دست چپش اشاره به پایین داشت؛ بر روی پیشانی‌اش مثلثی دیده میشد که درون آن چشمی سرخ و زنده در حال تماشا بود و گویا جان داشت و صدای نفس‌هایش در صداهای منزجرکننده‌ی اطراف چون تنوره‌ی عفریتی پژواک می‌گرفت و ترس مرگ‌آوری بر وجود سوزان مستولی می‌کرد. از زیر پایه سنگی هیبت بافومت خون سرخی جوشان، بیرون می‌جهید و وارد شیارهای ستاره‌ی پنج‌پر و سپس دایره‌ی اطراف آن میشد و چون جوی خونی از بالای دایره به‌سمت گودی دره‌مانندی روان بود!
سوزان با تعقیب شیار خون، نگاهش بر گودی دره‌مانندی خشک شد و صدای عجیب کوپ‌کوپی که باعث وحشت و ضربان بالای قلبش شده بود را از آنجا حس کرد... ناگهان در بخار و هُرم بالای گودی قلب بزرگ سرخ تیره‌ای که رنگ آن به سیاهی می‌رفت را دید که صدای تپیدن آن تمام فضا را در بر گرفته‌بود. قلب بر ساقه‌ی خونین تناوری از درون دره با ریشه‌هایی متحرک در اطراف آن بالا آمده‌بود و خونی که از شیارهای ستاره پنج‌پر درون دره می‌ریخت را می‌بلعید و باعث تپیدن و ضربان محکم و پر سروصدای قلب جهنمی ابلیس میشد.
سوزان چیزهایی را که می‌دید، نمی‌توانست در ذهن کوچکش هضم کند و ترس چنان بندبند وجودش را در بر گرفت که توان هیچ حرکتی بر بدن خود را نداشت. ناگهان ریشه‌ ضخیمی با سرعت از ساقه کلفت قلب، چون ماری به‌سمت سوزان بر زمین خزید و تا جسم بی‌رمق او پیش رفت. ریشه چون طنابی محکم به دور پیکر فلج‌شده‌ی سوزان پیچید و با همان سرعت او را که حالا از وحشت بی‌اختیار از حنجره‌ی خشکش فریاد دردآوری کشید به‌سمت گودی برد!
او هر چه در فضای مِه‌اندودِ مذاب‌‌گونه به‌سمت گودی پیش می‌رفت، گرمای آتش و صدای گُرگُر مذاب و ضربان قلب شیطانی بیشتر گوش‌هایش را آزار می‌دادند و از فشار انرژی آتشین اطرافش، خون از گوش‌ها و بینیش جاری شدند و کاملاً اعصاب و تمرکز ذهنش فلج و گویا در حال قبض روح شدن بود!
در لحظه‌ی آخری که همراه ریشه ضخیم بدون هوشیاری به درون دره‌ی دَم‌‌کرده و داغ کشیده‌میشد، دستی، دست خشک شده‌اش را گرفت... ریشه از دور پیکر نحیف او باز شد و به درون ساقه‌ی درختی‌شکل قلب برگشت. لوسیفر، سوزان را از لبه‌ی پرتگاه دره عقب کشید و او را که از وحشت بی‌هوش شده بود و ضربان قلبش کند و در حال ایست بود در آغوش گرفت!
لحظاتی چند لوسیفر بدون توجه به حضور جسم ضعیف و بی‌هوش شده‌ی سوزان در جهنم داغش با لذت به نوسان گیسوان پریشان‌شده‌ی او در آغوش خود نگریست و با لبخندی زوایای معصوم صورت ظریف او را زیر نظر گرفت.
- نه کوچولو، نترس؛ هنوز زوده که خونت رو تقدیم قلب جهنمی من کنی. تو کُشنده‌ی دشمن من، تاریکی هستی. اما جای خوبی به‌دستت اُوردم. وسط جهنم انرژی من هستی؛ جایی که باید روحت رو به‌من تقدیم کنی تا بعد از مرگت باز هم مال من باشی.
لوسیفر در حالی‌که سوزان را بر آرنج چپش چون عروسکی خوابانده بود، دست راستش را بر قلب در حال افول او گذاشت و سعی کرد با انرژی جهنمی خود روح سوزان را از کالبدش خارج نماید تا در حصار جهنمش با انرژی آتشین و دردناک او نشانه‌گذاری آتش شود تا بعد از مرگ نیز به جهنم او بازگردد... با اولین سعیِ کِشش بر جسم سوزان متوجه‌ی مقاومت روح او برای خروج از کالبدش شد! متعجب دوباره سعی کرد و این‌بار بعد از ناکامی در قبض‌روح او لبخند شیطانی بر لب نشاند.
- پس کاتار درست حدس زده‌بود، تو قبلاً مُردی و روحت در تسخیر آمیدان منه. این هم خوبه کوچولو، آمیدان وارث تمام دردها و عذاب‌های جهنم منه. تو دیگه متعلق به قبیله‌ی آتشی و در حصار ابلیس... .

{پینوشت
پنتاگرام*
شکلی از ستاره دارای پنج نقطه یا پنج گوشه است و توسط پنج خط کشیده‌می‌شود. کلمهٔ «پنتاگرام» از کلمه‌ای یونانی منشأ گرفته‌ که به معنی پنج خط است. پنتاگرام به عنوان سمبل دینی ارزشمند توسط بابلی‌ها و نیز یونانی‌ها در یونان باستان استفاده میشده‌است. بسیاری از کسانی که پیرو نئویاگانیسم هستند از این سمبل استفاده می‌کنند.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۸۹

شاهین بلافاصله بعد از جمع کردن انرژی از زمین بلند شد و یقه‌ی جادوگر کاتار که دستپاچه هنوز در بهت به‌حفره‌ی روی دیوار خیره مانده‌بود را در مشت فشرد!
- جادوگر لعنتی، چه غلطی با دخترِ کردی؟ حرف بزن تا خون و پِیت رو از هم جدا نکردم؛ کجا ناپدید شد؟!
جادوگر کاتار که می‌دانست آن حفره‌ی شیطانی، منفذی پُر کِشش به‌جهنم لوسیفر است، حدقه‌ی چشمانش از وحشت بیرون زد و با التماس، دستانش را مقابل انرژی که از نگاه خشمگین شاهین ساطع میشد و طوسی چشمانش را آتشین نموده‌بود به‌حالت ضربدر نگه داشت.
- سرورم، من بی‌تقصیرم؛ باور کنین من کاری نکردم. انرژی جهنمی عالیجناب لوسیفر اون دختر رو داخل خودش کشید.
شاهین که از خشم زیاد کنترل خود را از دست داده‌بود، جادوگر کاتار را با قدرت یک دستش به‌سمت همان حفره پرتاب نمود و او با ضرب به‌‌محل تاریک آن، بر روی دیوار برخورد کرد و بر زمین افتاد. جادوگر کاتار تا بخواهد تکانی به‌خود بدهد، شاهین با سرعت ماورائیش نزدیکش شد و کف نیم‌بوت‌های ساق‌دار چرمینش را بر گلوی او فشرد.
- پس چرا انرژی جهنمیش توئه جادوگر رو داخل نکشید؟ تا نکشتمت سوزان رو با هر جادو جنبلی اون تو کردی، بیرون بیار؛ بجنب.
کاتار که از فشار بوت‌ سنگین بر پای شاهین به‌سختی نفس می‌کشید، فقط با استیصال دستانش را به اطرافش تکان می‌داد و به‌زور خِرخِرکنان کلمات نصفه‌ و نامفهومی از دهانش خارج میشد. شاهین پایش را از خِرخِره‌ی او برداشت و بار دیگر با خشم چون پر کاهی از یقه‌ی لباس بلندش او را از زمین جدا کرد و به‌سمت تختی پرتابش نمود و با برخورد به‌دستگاه‌ نشانگر کنار تخت با گفتن «آخِ» دردناکی، نقش زمین شد. شاهین دوباره در حالی‌که دست‌هایش را از خشم محکم مشت نموده‌بود به‌سمت او رفت و این‌بار به‌قصد خرد کردن جمجمه‌ی جادوگر کاتار، پایش را بالای سر او نشانه گرفت که ناگهان لوسیفر در حالی‌که سوزان را در آغوش داشت از درون حفره‌ی شیطانی خارج شد و با فریادی شاهین را از عمل تهاجمی‌اش باز داشت.
- چه غلطی می‌کنی؟! ولش کن... من دخترِ رو اُوردم. کافیه، آروم باش. چیزیش هم نشده؛ فقط ترسیده از هوش رفته.
شاهین با دیدن چهره‌ی بی‌رنگ‌ و‌ روی سوزان در آغوش لوسیفر که گیسوان سیاهش پریشان، نیمی بر اندامش چسبیده‌ و نیمی معلق تا نزدیک پاهای لوسیفر ریخته‌بودند، هراسان به‌سوی او گام برداشت.
- هیچوقت نمیشه به ابلیس اعتماد کرد. من احمق رو بگو این طفل معصوم رو برای کمک اُوردم توی این سوراخِ جهنمی.
لوسیفر با خونسردی و آرامش منحصر به‌فرد خودش از دادن سوزان به آغوش شاهین خودداری نمود. او را به آرامی بر روی تختی خواباند و به‌سمت جادوگر کاتار رفت که به‌سُرفه افتاده‌بود و به‌سختی نفس می‌کشید. دست بر شانه‌ی او‌ گذاشت و با انرژی برترش، تنفسش را آرام نمود و چشمان تیله‌ایش را به شاهین که نفس‌های بلندش، سی*ن*ه ستبرش را با شتاب بیشتری بالا پایین می‌نمود، ثابت کرد.
- انگار فراموشت میشه توام از نواده‌ی همین ابلیسی! نکنه فکر کردی چون مادرت انسان بوده، می‌تونی ذات خودت رو انکار کنی؟ پسر جان، تو حاکم ماوراء هستی، حکم بنا شدن قصرت مُهر شده؛ باید خوددارتر رفتار کنی. خشم عقل رو زایل* می‌کنه، تو باید یاد بگیری برای این‌که حاکم مقتدری* باشی از روی خشم قضاوتی نکنی.
شاهین سعی کرد با نفس‌هایی بلند، خشم درونیش را مهار کند. با نگرانی به‌کنار سوزان رفت و با در دست گرفتن مچ دست سرد او، نبضش را چک کرد.
- شما لازم نیست به‌من درس اخلاق بدین. بهتره خودتون حرمت نگه‌ داشتن رو برای مدعوین* قصرتون تمرین کنین. این دختر یه انسان ضعیفه، چطور می‌تونه جهنم یه ابلیس رو دووم بیاره و به‌راحتی بگین چیزیش نشده!
لوسیفر همان‌طور که کمک می‌کرد جادوگر کاتارِ رنگ‌پریده را از زمین بلند کند، لبخند کجی بر لب نشاند.
- ضربان و نبضش رو نرمال نگه داشتم و حافظه‌ش رو از آتش جهنمم خالی کردم. می‌تونه به‌عنوان میهمان قصر من در امنیت کامل باشه. یادت نره این دختر چون وظیفه‌ی مهمی برای نابودی تاریکی بر عهده داره، بعد از به‌‌بلوغ رسیدن، ذهنش قابل تسخیر نخواهدبود. فعلاً می‌تونی هر اتفاقی که نمی‌خوای به‌یاد داشته باشه رو از ذهنش پاک کنی.

{پینوشت:
زایل* به معنی تباه، زدوده، سترده، محو، معدوم، نابود، نیست، ستردن، زدایش و زدودن می‌باشد.

مقتدر* به معنای اقتدار، قادر، قدر، قدرت و توانایی می‌باشد.

مدعوین* به معنای دعوت‌شده‌گان، مهمانان و ملاقات‌شوندگان می‌باشد.}
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۹۰

***
بعد از خروج لوسیفر به‌همراه سوزان از حفره‌ی شیطانی، ناگهان چشمان وحشی دِیمن بر روی تصویر سوزان درون گوی جادویی‌اش که با خروج از انرژی آتشین لوسیفر، دوباره قابل رصد شده‌بود، خیره ماند. فِرانک با نگرانی به‌فشار انگشتان دست دِیمن بر چوب قطور میز و پخش‌ شدن هاله‌های سیاه از آن در فضای کم‌نور اتاق که با دیدن سوزان در آغوش لوسیفر چون گرگ در حال حمله‌ای به‌سمت گوی نیم‌خیز مانده‌بود، نگریست!
- دِیمن، آروم باش؛ داری هاله‌ی تاریکی پخش می‌کنی!
دِیمن با شنیدن سخنان لوسیفر و نزدیکی شاهین به سوزان، حس سرخوردگی و شکست داشت! بی‌رمق و سست خود را بر روی صندلی چرمین و بزرگ پشت میزش رها نمود و در حالی‌که تنها نگاهش به‌گوی مات مانده‌بود، لبان خشکش را از هم گشود:
- برو بیرون فِرانک، ممکنه س‍َم تاریکی بگیری. بقیه خدمه و نگهبان‌ها رو هم از اطراف اتاق من دور کن.
***
لوسیفر با اشاره‌ی سر، جادوگر کاتار را با خود به‌قصد خروج از اتاق همراه نمود و پشت به شاهین در حالی‌که با انرژی دستش به‌قلب سوزان شوکی وارد کرد، او را خطاب قرار داد:
- برای خروج از حصار جادو، اول از تالار آیینه‌ای باید خارج بشین. بعد می‌تونی این دختر زیبا رو از حصار من عبور بدی و به‌زمین برگردونی.
با رفتن آن دو، شاهین نگران و نادم از آوردن سوزان به‌ماوراء به‌تکان مژه‌های بلند او که در اثر شوک انرژی لوسیفر در حال به‌هوش آمدن بود، خیره ماند. سوزان بدون یادآوری موقعیت خود، کم‌کم چشمانش را چون حلول* دل‌انگیز ماهتابی در آسمان دل شاهین از هم گشود و بهت‌زده او را نگریست. شاهین با نگریستن به‌سبزینگی عجیب چشمان سوزان، گویی بند دلش پاره شد و لبخند تلخ و کوتاهی بر لب نشاند.
- سوزان، من رو ببخش که توی این موقعیت قرار دادمت. اما اصلاً جای نگرانی نیست؛ بزار کمکت کنم بلند شی به‌خونه‌تون برگردونمت.
سوزان مبهوت بدون درک درستی از حرف‌های شاهین، بر روی تخت نشست و با کمک او از آن پایین آمد و با نگاهی هراسان و وحشت‌زده به اطرافش نگریست! شاهین سریع دستش را محکم به‌دور کمر او حلقه زد و با تکیه بر پیکر خود، او را برای خروج از اتاق سرخ و عمارت جادوی جادوگر کاتار، همراه نمود.
لوسیفر در اتاق عجیبی در عمارت جادوگر کاتار که دیواره‌های آن از آیینه‌هایی تیره‌رنگ تشکیل شده‌بود، بر روی تخت سلطنتی که تاج‌ بلند تکیه‌گاهش تمثیل بز ریش‌دار شیطانی بود، جلوس نمود و جادوگر کاتار با تواضع کنار تخت او ایستاد و با خواندن وِردی، آیینه‌ی تاریک مقابلشان را روشن نمود تا تصویر شاهین و سوزان در حال خروج ظاهر شود. لوسیفر با دقت و مرموز به‌ظرافت اندام سوزان لبخندی زد و انگشتان دست چپش را به‌سمت جادوگر کاتار بدون این‌که نگاهش کند، بلند کرد.
- آیینه‌های جادویی تالار رو فعال کن، می‌خوام انرژی این دختر رو پیش‌بینی کنن.
کاتار با خم‌ نمودن سرش، دستانش را برای ارسال ارتعاش جادویی انرژی‌اش بالا برد و با خواندن وِرد دیگری، جادوی آیینه‌هایی که شاهین به‌هنگام ورود به‌عمارت و گذر از مقابل آن‌ها حس خوبی نداشت را فعال نمود. لوسیفر همان‌طور که لبخند مرموزش را بر چهره حفظ نموده‌بود، سری به‌رضایت تکان داد.
- نوای سِحرانگیزت رو هم پخش کن، دلم یه‌رقص جادویی می‌خواد.
با کنار رفتن درب آیینه‌ای راهروی شطرنجی و ورود شاهین و سوزان به‌تالار آیینه‌ای، نوای زیبا و سِحرانگیزی در فضا پیچیدن گرفت! شاهین با بی‌اعتمادی سوزان را بیشتر در پناه پیکر خود فشرد و همچنان که اطرافش را محتاطانه زیرچشم گرفته‌بود، قدم‌هایش را تندتر نمود تا هر چه زودتر سوزان را از آن فضای پر سِحر و جادو خارج کند.
***
دِیمن که از درون گوی جادویی هر کجا سوزان قرار داشت، برایش قابل رصد بود با شنیدن نوایی که در فضای تالار آیینه‌ای پخش شد، سریع سِحرانگیز بودن آن را تشخیص داد و دندان‌هایش را از خشم برهم فشرد، کف دو دستش را بر میز کوبید و هاله‌های بیشتری از تاریکی در فضا پخش شد!
- لعنتی‌لعنتی... نباید به این صدا گوش بدین‌؛ بجنب شاهزاده‌ی به‌درد نخور، سوزان رو از این دخمه‌ی کوفتی بیرون بیار.

{پینوشت:
حلول* به‌معنای آغاز، شروع، وارد شدن شیئی در شیء دیگر و داخل شدن روح کسی در بدن دیگری می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۹۱

***
با پخش شدنِ نوای سِحرانگیز در تالار آینه‌ای، لوسیفر با لبخندی ژکوند* از روی تخت تاج‌دار برخاست. چانه‌اش را کمی بالا نگه‌ داشت، دستانش را به‌حالت در دست گرفتن کمر و دستی به‌هنگام رقص، بالا آورد و چشمانش را برهم گذاشت. جادوگر کاتار از حال رویایی لوسیفر، لبخند غمگینی بر لب نشاند و به انعکاس تصویرِ او در آینه‌ که کمر و دست سیلویا را در دستانش داشت، خیره ماند!
لوسیفر با خم کردن مشتاقانه‌ی سرش، حرکات‌ موزون پاهایش را آغاز نمود؛ سیلویا در آینه‌ی‌ جادویی با لبخند دلبرانه‌ای به اشتیاق چشمان او پاسخ داد و با حرکات نرم اندامش در رقصی‌ جادویی با لوسیفر همراه شد. رقصی که در غمی عجیب رویا میزد... مردی غمگین و تنها با سایه‌ای خیالی در تب‌و‌‌تاب بود و تصاویری‌ جادویی در آیینه‌هایی که اَدای واقعی‌‌بودن را در می‌آوردند تا دل ابلیسی عاشق در رقصی رویایی و عاشقانه آرام گیرد!
شاهین که با شنیدن نوای‌ جادویی، سعی داشت با سرعت‌ دادن به‌قدم‌هایش، سوزان را با شتاب بیشتری با خود همراه کند و از تالار عجیب و سِحرانگیز عبور دهد، ناخودآگاه حس کرد پاهایش نمی‌خواهند از شتاب حرکات او پیروی کنند؛ کم‌کم حتی قدرت گام برداشتن نیز از او سلب میشد! با حس نگرانی برای سوزان، او را محکم‌تر زیر کتف خود به‌سی*ن*ه فشرد و با حیرت اطرافش را کاوید.
ناگهان نگاهش بر آینه‌ی عظیمِ دیواره‌ی تالار که نزدیک آن‌ ایستاده‌‌بودند، ماسید. سوزان نیز از حیرت ناگهانی شاهین، رد نگاه او را بر آینه تعقیب نمود و او نیز متحیر بر تصاویری که از خودش و شاهین در آن منعکس شده‌بود، مات ماند!
***
دِیمن نیز در گوی‌جادویی خود، آن‌چه آن دو را متحیر نمود را به‌تماشا ایستاده‌بود و در حالی‌که چشمانش را ریزتر کرد، دقیق به‌تصاویر آن دو در آیینه خیره شد.
سوزان را چند سال بزرگ‌تر در حالی‌که بانوی زیبا و جوانی شده‌بود با لباس پر جواهر و خیره‌کننده‌ی سلطنتی و تاج زیبای جواهرنشان با زیبایی نفس‌گیر ماورائی دید که شاهین نیز با کمی ته‌ریش و سبیل و موهایی بلند و نقره‌ای در حالی‌که اندکی پخته‌تر و جذاب‌تر به‌نظر می‌رسید با لباسی فاخر و تاج کنگره‌دار و پر جواهر، چون پادشاهی مقتدر، دست بر بازوی ملکه‌ی خود، سوزان داشت!
***
لحظاتی سوزان و شاهین حیرت‌زده و مسخ‌شده به‌تصویر خودشان در آینه مات ماندند. سوزان کمی بعد، شگفت‌زده از تصویر با ابهت و پخته‌تر شاهین در آینه، کنجکاوانه سر چرخاند و به‌چهره‌ی او که محکم به‌سی*ن*ه‌ی خود سوزان را تکیه داده‌بود، دقیق شد. شاهین نیز از نگریستن به‌چشمان سوزان از آن فاصله‌ی نزدیک که گرمای او را بر وجودش حس می‌کرد در نوای عجیب و جادویی که پخش ‌میشد، لحظاتی خیال‌زده در رنگ چشم‌های او گم شد؛ لحظاتی پر هیجان که صدای تپش قلبش را در سرش، کوبنده می‌شنید. کم‌کم یک دستش بالا آمد و بی‌اراده صورت سوزان را با پشت انگشتان کشیده‌اش نوازش داد. شاهین، همان‌طور که چانه‌ی سوزان را به آرامی در دست نگه داشته‌بود، بدون توان پلک زدنی در برکه‌ی نگاه سبز او غرق میشد و گویا در آن بزنگاه عقل و قلبش، چیزی دیگر از آن هیاهوی جادویی نمی‌شنید. همه چیز در مِه‌وغباری ناپدید شده‌بود‌ و تنها در آن سوی مِه، جادوی چشمان دختری بود که چون فانوس‌های دریایی می‌درخشیدند و او را به‌سمت خود فرا می‌خواندند! تماس پیراهن سرخ سوزان که از هُرمِ تن شاهین می‌لرزید، گرمای لذت‌بخش تن دخترک را بر بندبند وجود او نقش میزد و شاهین را در مرز بی‌باکی و بی‌ملاحظه‌‌گری افسار گسیخته‌ای پیش می‌راند! سوزان در حالی‌که قدرت تفکری نداشت، حلقه‌ی محکم دست شاهین به‌دور پیکر نحیفش را چون پیچیدن پیچکی نوازش‌گونه، بر حریر تنش محکم‌تر دید. نگاه هراسانش جا مانده‌ی سادگی کودکانه‌ای بود که چون آهوی در دامی، پای پریدنش فلج‌ شده و گویا تسلیم امنیت و وحشت آغوش گرگی میشد! سوزان، بدون توان حرکتی، تنها نزدیک‌تر شدن گرمای چهره‌ی دلنشین شاهین را در شتاب تپش‌های قلب او، سیال در شریان‌های منقلبش، نظاره‌گر بود و در اسارت لب‌های بی‌تجربه‌اش، هراسان، ناخن‌هایش را بر ساعد محکم شاهین، چنگ کرد.
***
دِیمن با دیدن تصویر تسخیر تن و اسارت طولانی لب‌های سوزان، توسط شاهینی که مسخ و بدون‌تعادل نشان می‌داد، ناگهان با منقبض‌شدن قلبش، پشت مهره‌های کمرش، تیر دردناکی کشید. با دردی بی‌اندازه سنگین بر استخوان‌هایش، تلخی سَم‌‌مانندی را در دهانش حس کرد! متعجب از حس‌کردن دردی کُشنده و وصف‌ناپذیر در وجودش با صدای چکیدن قطراتی بر میز کارش، نگاهش را از گوی گرفت و متحیر به‌خون سرخی که رد سیاهی از درد میزد و از قلبش بر میز چکیدن گرفته‌بود، مات ماند! بی‌اراده دست بر قلبش، پوزخند تلخی از لبانش گذر کرد.
-هِه، درد! این باید خود درد باشه؛ چیزی که حسش نمی‌کردم! درد، درد، درد... آخ از این درد!
***

{پینوشت:
لبخند ژکوند* به‌معنای لبخندی نمادین و خنده‌ی اجباری و ظاهری است. یعنی واقعاً خوشحال نیستی و از اعماق وجودت احساس رضایت نمی‌کنی.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۹۲

در بی‌وزنی رویایی شاهین با تسخیر گرمای لذت‌بخشی که از سوزان جذب می‌کرد، ناگهان صدای خروشی از آینه در نوای عجیبی که پخش میشد، چون ریسمان‌های پر قدرتی بر بال‌‌و‌پ‍َر خیال شاهین، او را از ورطه‌ی رویا با تمام مقاومت و خواهشی که داشت، کشان‌کشان به‌بیرون از دنیای عشق و لذتی که تجربه‌می‌کرد، پرتاب‌نمود! شاهین لب‌های کرخ و بی‌حس سوزان را از اسارت خواهش وجودش آزاد ساخت و نگران به آینه چشم دوخت! در همان لحظه، انعکاس تصویر متعجب آن دو، درون آینه محو شد. ناگهان، امواج عظیمی را نظاره نمودند که از عمق آینه هویدا شدند؛ سهمگین و پر خروش به‌سمت آن‌ها هجوم آوردند و بیم آن می‌رفت هر لحظه با شکستن آینه، آن دو را درون خود ببلعند!
سوزان، وحشت‌زده از دیدن امواج سهمگین در چندقدمی خود، چنان ترس بر وجودش سایه انداخت که بی‌اراده انگشتان ظریفش را بر پیرهن شاهین، چنگ‌کرد و صورتش را بر روی سی*ن*ه‌ی او فرو برد.
شاهین از عکس‌العمل ترسان سوزان که چون پرنده‌ی‌کوچکی از هراس صیدشدن به‌هُرم آغوش او پناه آورده ‌است، او را محکم‌تر در آغوش فشرد و در امنیت هیبت محکم خود پناه داد. او می‌دانست با هر اتفاق جادویی که در شرف‌وقوع است، سوزان بسیار آسیب‌پذیر خواهدبود. از تصور هجوم امواجِ درون آینه، هیکل درشت خود را چون سدی پشت به آن چرخاند و سوزان را در پناه آغوش خود حبس نمود.
لحظاتی چند، ناچار در انتظار شکستن آینه و زیر امواج رفتن، سوزانِ وحشت‌زده را همان‌طور در آغوش خود نگه‌ داشت. اما با ثابت ماندن آن وضعیت، متعجب سر چرخاند؛ متوجه شد امواج خروشان، تنها تصاویری هستند که در آینه موج می‌زنند و توان خروج از آن را ندارند. اما چنان واقعی و زنده نشان می‌دادند که گویا اقیانوسی عظیم در چندقدمی آن‌ها در خروش بود!
شاهین با حس بدی که از جادوی تالار و آینه‌ها داشت، همان‌طور که سوزان را در بر گرفته‌بود؛ سعی کرد از آن آینه و تصویر فاصله بگیرد. اما با نزدیک شدن به آینه‌ای دیگر بر دیواره‌ی مقابلشان، صدای خش‌خشی نیز از آن بلند شد! این‌بار کم‌کم تصویر جنگلی‌انبوه در آن جان‌گرفت که برگ‌های درختان تناورش با حرکت باد درهم می‌تنیدند و صدای خش‌خش آن‌ها در نوای جادویی باهم آمیخته ‌میشد!
شاهین، عصبی از جادویی که می‌دانست توسط جادوگر کاتار به‌دستور لوسیفر فعال شده‌است؛ سعی کرد سوزان را از آیینه‌ها دور نگه ‌دارد. همان‌طور که او را چون گوهری در آغوش خود پنهان نموده‌بود در میانه‌ی تالار، دورتر از آینه‌های عجیبی که دورتادور آن نصب بودند، فریاد پر خشمش در تالار، پیچیدن گرفت.
- کاتار، این بازی کثیف رو تموم کن؛ کاری نکن کل اینجا رو با خودت به‌سنگ تبدیل کنم.
با به‌صدا در آمدن باقی آینه‌ها در تالار بلند، شاهین مبهوت، همراه سوزان که چون گنجشکی لرزان، اجازه‌ نمی‌داد از آغوشش لحظه‌ای فاصله بگیرد؛ دور خود چرخی زد و به‌همه‌ی زوایای تالار نظر انداخت.
هر آینه‌ی‌قدی در دل دیوارها، تصویر جان‌داری از طبیعتی زنده شده‌بودند و چنان واقعی به‌نظر می‌رسیدند که بیم آن می‌رفت هر آن، آن‌ها را درون خود بکشند!
شاهین، چون جوابی از لوسیفر یا جادوگر کاتار نشنید؛ خشمگین‌تر با جمع کردن دقت و حواس برتر خود، مراقب بود تا حملات احتمالی و جادویی را از سوزان دفع کند. ناگهان رقص پروانه‌وار دختری در تصویر دشت پر گل‌وآبشاری در یکی از آینه‌ها، توجه او را جلب نمود! با دقت بیشتر بر آن، سوزان را در زیبایی پروانه‌سانی با دو بال سپید و ظریف پروانه‌ای که لباس زیبای حریر روشنی بر تن داشت که سپیدی تنش بر آن سایه انداخته‌ و مملو از پروانه‌های رنگارنگ بود، تشخیص داد! با حرکت و رقص او، تعدادی از پروانه‌ها از پیراهنش جدا می‌شدند و چرخ‌زنان، کنارش با بال‌‌زدن‌های ظریفشان، می‌رقصیدند.
شاهین در تصاویری که دیگر آینه‌ها نیز منعکس می‌کردند، سوزان را در حالی‌که لباسی الهام گرفته از هر تصویر زیبا و جان‌دار طبیعت بر تن داشت با بال‌هایی رنگارنگ در حال رقصیدن و رهایی بی‌قیدو‌بندی نظاره کرد! رقص سبکبال و رهای سوزان با زیبایی عجیب ماورائی او در تمامی تصاویرِ درون آیینه‌های سرتاسری تالار بلند، گویا تمامی یاخته‌ها* و سلول‌های تن شاهین را با لذتی سِکرآور، تسخیر می‌کرد! او با فراموشی موقعیت و مکان جادویی که در آن حضور داشت، هر لحظه بیشتر اسیر سِحرِ نوای‌ جادویی میشد و آغوشش را بر بی‌پناهی سوزان تنگ‌تر می‌نمود!

{پینوشت:
یاخته* یا سلول، واحد پایه حیات هر ارگانیسم است. در دنیای جدید، یاخته‌ها کوچک‌ترین واحدهای شناخته ‌شده در جهان هستند که می‌توانند، تمام عملکردهای مورد نیاز برای زنده‌ماندن را انجام دهند.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۹۳

با اوج گرفتن رقص لوسیفر، همراه سیلویا در آینه‌ی جادویی، حسی عجیب سراپای شاهین را نیز دربرمی‌گرفت. با نگریستن به‌تصاویر رقصِ پروانه‌سان سوزان، درون آینه‌های جادویی، بی‌اختیار یک دستش بر کمر او لغزید و با دست دیگرش، همانند لوسیفر، سوزان را برای رقصی دربرگرفت! لحظاتی بعد، دیگر تنها نوای زیبا و جادویی دَرهم آمیختنِ صدای اعجازآور ساز چنگ با نت‌های پیانو بود که در سرش کوبیده ‌میشد. شاهین با حس عشقی عجیب در قلبش در بلندای تالار با همراه‌ نمودن سوزانی که ذهنش گُنگ‌وگیج بود، می‌رقصید و در مقابل هر آینه‌ای با اشتیاق و هیجانی لذت‌بخش، تصویر خودش را در کنار هیبت زیبا و‌ ظریفی که طبیعت به سوزان می‌بخشید در حال رقصیدن می‌دید!
***
دِیمن با تمام دردی که از نزدیکی شاهین به سوزان در قلب و وجودش حس می‌کرد، بی‌توجه به آهنگ چِک‌چِکِ چکیدن خون از قلبش، بر خونابه‌ی غلیظ و تیره‌ی روی میز کارش، محو‌ تماشای زیبایی سوزان در آینه‌های جادویی شده‌بود! او می‌دانست جادوگر کاتار به‌دستور لوسیفر با انرژی جادوی خود، آیینه‌ها را فعال نموده‌است تا میزان انرژی که طبیعت قادر است به‌ملکه‌ی خود، کُشنده‌ی تاریکی، سوزان، ببخشد را نظاره کنند.
با اوج گرفتن رقص شاهین در میانه‌ی تالار و بلند کردن یک دست سوزان و چرخاندن او به‌دور خودش، دامن پیراهن سرخش، چون چتری باز شد. ناگهان در تمامی تصاویر آینه‌ها، دامن سوزان، چتروار چرخیدن گرفت و از چرخش آن، هزاران پروانه‌ی طلایی زیبا، کل تصاویر را دربرگرفتند! ریتم چِک‌چِک خون قلب دِیمن نیز، چنان اوج گرفت که چشمانش تیره‌و‌تار شد. با وجود تمام مقاومتی که در مقابل درد، برای دیدن آن همه زیبایی و لطافت از خود نشان می‌داد، همان‌طور که قلب دردناکش را در مشت می‌فشرد، پاهایش از نگه ‌داشتن سنگینی اندام او عاجز شدند و با احوال زاری، بر صندلی چرمینش افتاد!
***
شاهین، مسخ‌ و واله در پایان چرخش پروانه‌سانِ سوزان با نگریستن به‌پرواز پروانه‌های طلایی، او را به‌سی*ن*ه‌ی پر هیجان خود چسباند و هر دو دستش را چون حصاری محکم بر کمر او قرار داد. نفس گرم سوزان از تحرک رقصیدن، بر گردن شاهین نشست و با بالا پایین شدن نرم قفسه‌‌ی ‌سی*ن*ه‌اش، بر پیکر پر هیجان شاهین، بار دیگر ذهن او را در خلسه‌ای فرو برد. تمام اجزای وجودش پر از خواهش ‌و عشق، صورت او را بی‌اراده، برای تسخیر بی‌پروای دختری که کاملاً تحت تسلط آغوش و انرژی او بود، پیش برد.
زمان در آن لحظات جادویی برای قلب پر التهاب و عاشق شاهین، هیچ بُعدی نداشت و صدای قدم‌های هیچ دلهره‌ای را نمی‌شنید. او برای ترجمه‌ی نگاه زیبای دختری که در آغوشش بود، حاضر به‌دادنِ تاوان هر ندیدنی بود. جانش با تپش‌های آرام قلب سوزان از استخوان‌هایش جدا میشد تا از تنش خارج شود و در عوض، عشق فرشته‌ای زیبا بود که به‌درون قلبش نفوذ می‌کرد تا با نواختن نیلبکی جادویی، نگاه سبز دخترک را چون جنگلی سبز، بر سرخی پر تپش قلبش ریشه بزند.
با خاموش شدن به‌یکباره‌ی نوای جادویی، پژواک صدای کف‌زدنی در تالار، چون رودخانه‌ی سردی از میان آتش درونی شاهین گذر کرد. به‌سختی از منع نگریستن به‌چشمان سبز سوزان، چشمانش را برهم‌ گذاشت و‌ پیوند پر لهیب نفس سنگینش را با نفس گرم‌ونرم سوزان قطع نمود؛ گیج‌‌و‌مات به‌سمت صدا چرخید... لوسیفر را در بالای تالار در حال کف‌زدن دید که جادوگر کاتار نیز، پشت‌‌سر او‌ به‌حالت ادب، دست بر سی*ن*ه ایستاده‌بود!
شاهین سعی کرد، سریع خودش را از آن وضعیت هیجان ‌و‌ خواهش جمع‌و‌جور کند و سوزان را در پناه سی*ن*ه و کتف خود قرار داد. با حواسی ‌جمع حرکات و نزدیک ‌شدن لوسیفر را زیرنظر گرفت.
لوسیفر با لبخند دوستانه‌ای به‌همراه جادوگر کاتار با نگاهی تحسین برانگیز و پر لذت بر انعکاس تصاویر سوزان، درون آینه‌های تالار به شاهین نزدیک شد و در چندقدمی او که سوزان را‌ چون دِژی‌ محکم دربرداشت، ایستاد.
- باید بگم، متأسفم که با فعال‌کردن جادوی آیینه‌ها، باعث عصبانیتت شدیم‌؛ هر چند تجربه‌ی بدی برات نبود. فکر کنم الان می‌دونی دختری که قراره ملکه‌ت بشه، چقدر از طبیعت انرژی و قلبت چه اندازه برای داشتنش، اشتیاق داره.
شاهین که می‌دانست چیزی از دید تیزِ لوسیفر پنهان نمانده‌است، بدون اِکراه از حس عشقش به سوزان با اشتیاق به‌چهره‌ی معصوم ‌و گنگ او در آغوش خود که درکی از اتفاقات و محیط اطرافش نداشت، نگریست.
- من اِبایی از حس عشق به این دختر ندارم؛ می‌خوام هر چی زودتر به‌عنوان ملکه‌م، اون رو داشته باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۹۴

لوسیفر با نگریستن پر اشتیاقش به‌رقص سوزان در تصویر امواج سهمگین، درون آینه‌ی مقابلش که پیراهنی از موج‌های دریا بر تن داشت و صدف‌های سفید و بِژرنگ، بر آن می‌غلتیدند؛ لبخند پیروزمندانه‌ای بر لب نشاند.
- زیبایی که انرژی طبیعت در ماوراء به این دختر بخشیده، بی‌نظیره! البته برای بقیه قدرت‌های برتر هم، می‌تونه وسوسه‌انگیز بشه. پیشنهاد می‌کنم اگه به‌داشتنش مُصری، زودتر به‌دستش بیاری.
شاهین از گرفتن نگاه پر لذت لوسیفر از تصویر آینه و ثابت ماندن چشمان موذی‌اش بر سوزان، او را محکم‌تر به‌سی*ن*ه‌ی خود فشرد.
- من اونقدری به‌قدرت‌ها و انرژی خودم اعتماد دارم که اجازه ندم، هیچ ابر اهریمنی به این دختر نزدیک بشه.
لوسیفر با انگشتان دست راستش، کف دست چپش را مالشی داد.
- البته، قدرت شاهزاده سنگستان در حال حاضر از برترین قدرت‌های ماورائیه که در اختیار توئه. اما... .
مکث و قطع جمله‌ی لوسیفر، شاهین را کنجکاوتر نمود.
- اما چی؟
لوسیفر لبخند دوستانه‌اش را بر لبانش حفظ نمود.
- اما خب، این دختر یه انسان ضعیفه؛ تو با این همه انرژی که نمی‌تونی مدت طولانی‌ای داشته‌ باشیش.
شاهین اخم‌هایش را دَرهم کشید و به‌چشمان موذی جادوگر کاتار در پشت‌سر لوسیفر، خیره شد و با سر به او اشاره نمود.
- اون گفت که‌ می‌تونه جسم این دختر رو برای موندن توی قصر من و برای من، قوی کنه.
جادوگر کاتار با نگریستن به‌چشمان تیله‌ای لوسیفر و نگاه او از نیم‌رخ به‌خودش، قدمی جلو گذاشت؛ کمی سرش را خم کرد.
- البته شاهزاده؛ من هر کاری از دستم بر بیاد، انجام میدم. فقط به‌مقداری از خون شما احتیاج دارم تا بتونم اکسیری برای مقاومت جسم این دختر بسازم که در برابر انرژی خون شما مقاوم بشه.
شاهین که با خواهش درونی‌اش برای داشتن سوزان، نمی‌توانست مقابله کند؛ بدون راه دادن تردیدی در قلبش از در اختیار قرار دادن خون برتر خود به‌جادوگری، دست مخالف از دستی که به‌دور سوزان، حصار نموده‌بود را جلو آورد و ساعدش را به‌سمت جادوگر کاتار به‌نشانه‌ی در اختیار گذاشتن خونش، صاف کرد!
- مشکلی نیست؛ هر چقدر لازمه، می‌تونی از خون من استفاده کنی.
***
دِیمن، پر درد و بی‌رمق در حالی‌که همچنان به‌گوی جادویی‌اش چشم داشت؛ علاوه از قلبش، دیگر از دهانش هم لخته‌خون بیرون می‌ریخت! از بین چشمان نیمه‌‌باز خود به‌‌مُهر‌و‌موم کردن شیشه‌ی خونی که جادوگر کاتار از شاهین گرفت در حالی‌که از دردِ قلب و انقباض قفسه‌ی‌ سی*ن*ه‌اش، نفسش به‌شماره افتاده‌بود، پوزخندی بر لب نشاند.
- هِه! حکم مرگ خودت رو مُهروموم کردی. فِرانک، فِرانک، لعنتی کجایی؟
فِرانک نگران از احوال به‌هم ریخته‌ی دِیمن، پشت درب اتاقِ کار او ایستاده‌‌بود. با شنیدن صدای ناله‌وار دِیمن با عجله به‌درون اتاق بازگشت و با دیدن حال وخیم او، دستپاچه به‌سمتش دوید.
- اوه، این دیگه چه کوفتیه! دِیمن، چت شده؟
دِیمن به‌زحمت لخته‌خونی را از دهانش بیرون ریخت؛ بریده‌بریده به‌حرف آمد:
- خنجر بزن... توی قلبم. باید لخته‌‌های... خون، خارج بشن؛ بجنب.
فِرانک عصبی از نگریستن به‌خون غلیظی که بر روی گوی‌جادویی چکیده‌بود و دورتادور پایه‌ی سنگی آن را دربرداشت با اعتماد به‌ انرژی و قدرت برتر دِیمن، غرغرکنان خنجرش را از حفاظ چرمین دور کمرش، بیرون کشید.
- روانی، با خودت داری چیکار می‌کنی؟! نکنه پیشگویی اون جادوگر لعنتی، پیراما، درست باشه. دِیمن، این درد... این لخته‌خون‌ها، نباید تداوم بگیرن. بزار زودتر دختره رو بکشم؛ من نمی‌تونم درد و عذاب تو رو ببینم.
دِیمن با فرو رفتن تیزی خنجر فِرانک در قلبش، دندان‌های خونینش را از درد برهم فشرد؛ دستان بی‌رمقش را بر دستان لرزان او، بر روی خنجر محکم کرد و با فشار بیشتری، خنجر را درون قلب خود چرخاند! چشمان خمار از دردش را به‌چشمان غمگین و نگران فِرانک از بیرون ریختن به‌یکباره‌ی خون‌ سرخ‌ِتیره‌ از قلبش، ثابت نگه‌ داشت و پوزخند دردناکی زد!
- آخ از این درد... وای از این درد! آخ فِرانک... پس چرا من این درد رو... دوست دارم؟! این درد چیزی بود که... نداشتمش! برام‌ شیرینه... بزن. می‌خوامش؛ بازم بزن... فِرانک، خنجرت رو درار... دوباره محکم‌تر بزن!
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین