جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,982 بازدید, 320 پاسخ و 79 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
منتقد کتاب انجمن
منتقد کتاب انجمن
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Jul
758
17,421
مدال‌ها
3
پارت۲۱۸

وحشت باعث شد دید سوزان، بر محیط جهنمی اطرافش گسترده‌تر شود و سردی بدنش را داغی مذاب‌گونه‌ای در بر گرفت. خواست از هراس فریاد بکشد که شوری آبی زهرآگین با فشار از بینی و دهانش بیرون پاشید! با حس خفگی، دست بر گلویش گذاشت و هرچه تلاش می‌کرد نفسش بالا بیاید، دردمندتر جان ‌و توان از اندامش می‌رفت. چون کبوتری سرکنده، بر زمین صخره‌ای‌شکل از سنگ‌های آتش‌فشانی، سقوط نمود و بی‌قرار از جان‌کندنی پر عذاب، بر خود پیچید. هیچ‌چیزی جز هاله‌ی داغی اطرافش نبود. صدای زبانه‌های آتش، شلاق‌وار در فضا می‌پیچیدند و از دورتر، غرش مهیب فرو ریختن صخره‌های مذاب‌شده، ترس‌آفرین با بوهایی متعفن و فریادهای جان‌خراش و دردناک انسانی از شکنجه و عذاب‌های جهنمی، درهم می‌تنیدند که فشار عجیب و غیرقابل‌ تحملی، بر قلب او می‌دادند. چشمان معصومش از حدقه بیرون زد و سوزش و داغی مذاب‌گونه‌ای را از سنگ‌های زیر پیکرش که سرخ و شعله‌ور شده‌بودند، بر پوست نازکش حس کرد. با دستان بی‌توانش به‌سختی و کُندی بر پوست سوزان خود دست کشید و از سوزش و سوختنی که تا مغز استخوانش را ذوب می‌نمود، بی‌پناه و دردمند در هاله‌ی داغی، خود را در جهنمی رقصان اسیر دید که چون گندم‌زاری به هر سازی که آتش بزند، می‌رقصد و چون ساقه‌ی گندمی، زیر دندان‌های این آتش در حال ذوب شدن بود.
امید با نظاره‌ی نیم‌رخ صورت او که پوستش بر زمین آتشین، چون پوسته‌ی جداشده‌ی درختی کهن‌سال، ورقه‌ای‌شکل جدا شد و لزج و کش‌دار ذوب میشد؛ ترکیب‌ِرنگی از غروبِ غم‌انگیزی دید که قلب جهنمی‌اش را تپشی بلند و عجیب داد! دردمند و مستأصل، قلب پر تپش و بی‌قرار خود را که صدای تپش‌هایش، بر پیکرهای در حال ذوبِ درون آتش پشت سرش، درد آتشین بیشتری می‌داد در مشت فشرد. گویا با تمام تکرار دیدن‌های لذت‌بخش این عذاب‌ها در جهنم خود، چیزی دردآور که تمام قدرت جهنمی‌اش را تحلیل می‌داد، توان حرکت را از او گرفت. نگاهش در بی‌فروغ شدن چشمانی جنگلی بود که با کبریت خودخواهی تسخیر روحش، دانه‌دانه‌ی درخت‌های سبزش را به آتش کشانده، ناچار سوختنش را به تماشا نشسته‌بود. امید با حالی دگرگون، نظاره‌‌گر گیسوانی سرخ و آتشین‌ به دور پیکر نحیف او شده‌بود که چون شمعی او‌ را اَلو می‌زدند و ذوب می‌کردند. دیدنِ سوختن گیسوانی که زمانی چون مخملی سیاه و شب‌زده، صورت ماهش را قاب می‌گرفتند؛ اشکی خونین از کنج چشمان آتشینش، بر گونه‌ی داغش جاری ساخت.
سوزان که دردِ سوختنِ هر عضو از اندامش را در قلبش، جداجدا حس می‌کرد؛ دیدش در حال عذاب سوختن، وضوح و گستردگی عجیبی گرفته‌بود! در حالی‌که افتاده بر زمین، همه‌چیز را افقی می‌دید؛ سایه‌های رقصانِ پیکرهای سوزان بسیاری را در آتش مهیب پشت سر امید، نظاره می‌کرد که فریادهای وحشتناک عذابشان، چنان فشاری بر وجودش آورد که بی‌اراده، او نیز فریاد جان‌خراشی از گلوی مذاب‌شده‌اش کشید که پژواک‌وار در صخره‌های آتشین اطرافش پیچید. به‌ناگاه موجوداتی کریه‌منظر و جهنمی از اطراف او، چهاردست‌وپا از دل آتش زمین، بیرون جهیدند و در حالی‌که چون مارهایی، زبان‌های نیش‌مانند خود را بیرون می‌آوردند، سرعتی با صداهایی رعب‌آور و تیز که قلبِ در حال تپش سوزان را چاک‌چاک می‌کردند، بدون مجالی به‌سمت او روانه شدند.
امید هراسان با دیدن هجوم موجودات جهنمی‌اش به‌سمت سوزان که گویی در حال محو شدن و تجزیه در محیط آتشین بود؛ فریاد رعب‌آوری از ته قلبش کشید... انرژی آتشین فریادش، چون هُرم سنگین و داغی، مانند انرژی عظیم و فرکانس‌مانندی در محیط اطرافش، دایره‌ای‌شکل پخش شد. برخورد فرکانس جهنمی به موجوداتی که گوشت‌های تنشان آویزان بودند و به‌سمت سوزان هجوم می‌بردند، آن‌ها را ترکاند و گوشت‌ و خونشان بر صخره‌های مذاب پاشیده شد.
سوزان که چون چوب‌ِ خشکی تا پایان سوختن خود، چشمانش می‌دید و درد تجزیه شدن در ادراک و قلبش جاری بود، عذابِ گُر گرفتن بیشتری از برخورد فرکانس صدای جهنمی امید، بر صورتش حس کرد. بی‌رمق با نگریستنِ افقی به تکان‌های گیسوان طلایی‌ امید که چون آرامشی رویایی در هُرم داغ اطراف با قدم‌های آتشین او که به‌سمتش می‌دوید، تکان‌تکان می‌خوردند و در هر گام برداشتن او، موادمذاب از زمین جهنمی به اطراف پرتاب می‌شدند؛ آرام‌آرام چشمانش‌، چون شمع رو به زوالی خاموش شدند!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین