- Jul
- 693
- 15,261
- مدالها
- 2
پارت۳۰۸
***
فِرانک به همراه چندین بردهی رَداپوش و دست بسته که آنها را از گردن با قلادههایی به یکدیگر زنجیر نمودهبود و سر زنجیر را در مُشت محکمش میفشرد؛ وارد تالار بارگاه دِیمن شد. تاریکی عمیق و سنگین در همان ابتدای راهروی بلند بارگاه، او را متوقف نمود و با ریز کردن چشمانش، برای تشخیص پیرامونش، صدایش را بلند کرد:
- هِی دِیمن، یکم تاریکی این خرابشده رو سبک کن، بتونم جلومو ببینم.
فِرانک با حس خاکستری شدن پیرامونش که دیگر میتوانست موقعیت خود را تشخیص دهد با کشیدن زنجیر بردههایی که لبهای بالا و پایینشان را با سیممفتولهایی بههم دوختهبودند و خون خشکشده و لختهبستهشان بر صورتشان سیاهی میزد؛ وارد خلوتگاه تاریک دِیمن شد.
صدای خرد شدن استخوان اندام بردههایی بیجان، زیر پوتینهای سنگین فِرانک بر زمین و بوی
مشمئزکنندهی خون در فضا، او را سرخوش نمود.
- دِیمن، ندیدنت توی این تاریکی لعنتی، نشئگی این ضیافتو میپرونه. کجایی؟ خودتو نشون بده. ببین برات چه لقمههای چربوچیلی آوُردم.
سنگینی سایهای بر شانههای فِرانک با عکسالعمل سریع چرخاندن سر او همراه شد. اما با ندیدن جسمی، چشمانش را تیزتر به اطرافش چرخاند. حس کرد، دستی از کنار پهلویش تا روی قلبش بالا خزید؛ هراسان با کشیدن دست بر اندامش، چند گام به دور خود چرخید.
- نکن دِیمن. باور کن تاریکیت ترسناکتر از خودته.
صدای نفسهایی با عطر عجیب و تلخی که همیشه از تن دِیمن استنشاق میشد، نزدیک گوش فِرانک، همزمان با سبکتر شدن تاریکی پر غلظت، او را آرامتر کرد و با حس لذت چشمانش را بست.
- هر چقدرم برای بقیه ترسناک باشی، من عاشق عطر تلخ این نفساتم.
فِرانک با اطمینان دیدن دِیمن، اینبار سریع سر و بدنش را به زاویه پشت سرش چرخاند و بهجای دیدن دِیمن، چشمش به اولین بردهی زنجیرشده و نزدیکتر به خودش افتاد که ناگهان از چشمان برده، خون غلیظ سیاهی سرریز شد. تا بخواهد از حس خطری در فضای سنگین و خاکستری اتاق، دست بر قبضهیشمشیرش ببرد در لحظهای کوتاهتر از پلکزدنی، هیبت سایهواری از درون پیکر برده، بیرون جهید و تمام گوشت و خون او با ترکیدنی به اطراف پاشید؛ استخوانهایش با صدایی چون ریزش سازهیدومینویی*، بر زمین ریخت.
فِرانک متحیر، بدون فرصت تکان خوردنی در حالیکه از سر و صورتش، خون غلیظ بردهی متلاشیشده، سرریز شدهبود؛ غافلگیرانه، هیبت سایهوار را نزدیک صورت خود دید که در آنی از لحظه، تبدیل به هیبت دِیمن شد و دو چشم آبیِ وحشی، درون چشمان او خیره ماند.
- چطور بود؟ هِه، فرصت پلک زدنم نداشتی، چه برسه شمشیر کشیدن.
فِرانک با سرخوشی، لبخند پهنی بر چهرهی بیترحمش نشست. با دست کشیدن بر صورتش، تکهگوشتهای جسم ترکیدهی برده را که با چسبندگی خونینی بر صورتش نشستهبودند، بر زمین ریخت.
- واؤو! چیکارش کردی، پسر؟ فقط حیف که با ترکیدنش، خونش حروم شد.
دِیمن در حالیکه تکه استخوانی را از لای موهای بالا بستهی فِرانک جدا میکرد با لذت، چکههای خون غلیظ برده را بر صورت او بوئید.
- به هیجانش میارزید. به نظرت چقدر دیگه با این بردههای نگونبخت، میتونی توی این دخمه سرگرمم کنی و از اون گوی لعنتی دور نگهم داری؟
فِرانک بهجای جواب با نگاهی شیطانی از ورای صورت نزدیک دِیمن بهخودش به دیگر بردهها که با وحشت، نه توان فریادی از بین لبهای دوختهشدهشان داشتند و نه با قلادههایی که بههم وصلشان کردهبودند، توان فراری، نگریست.
- خودت به نظرت از چندتای اینا، میتونی همزمان رد بشی و برام بترکونیشون؟
دِیمن، ابروان کشیدهاش رو به بالا را که اندکی مانده از آخر آن، شکستی به پایین داشتند و هشت کوتاهی میخوردند، مغرورانه بالاتر داد و چشمانش را در چشمان مشتاق فِرانک خمار نمود.
- هِه، باشه. بازم برات اینجا میمونم؛ تموم سعیتو بکن، سرگرمم کنی. ببینم زور چشمای اون دختر بیشتره، یا قدرت سرگرمیای تو؟
دِیمن بیتفاوت به نگاه پر خواهش فِرانک، پشت به او، رو به هراس بردهها، نگاه وحشی و نشئهواری انداخت.
- به وقت هیجانه... .
{پینوشت:
سازهیدومینو* به معنای ساخت یک مجموعه یا الگوی فیزیکی با استفاده از قطعات دومینو که یک بازی فکری با منشأ چینی است که با مهرههای معمولاً با رنگ سفید که دو طرف آن اعدادی از صفر تا ۶ با تعداد نقاط با طرح نقاط تاس، بازی میشود؛ معمولاً به صورت یک زنجیره یا ردیف چیده میشوند و با ایجاد یک تأثیر زنجیرهای به حرکت در میآیند و بههم میریزند. این سازهها میتوانند از نظر پیچیدگی متفاوت باشند و از طرحهای ساده تا طرحهای بسیار پیچیده و خلاقانه را شامل شوند.}
***
فِرانک به همراه چندین بردهی رَداپوش و دست بسته که آنها را از گردن با قلادههایی به یکدیگر زنجیر نمودهبود و سر زنجیر را در مُشت محکمش میفشرد؛ وارد تالار بارگاه دِیمن شد. تاریکی عمیق و سنگین در همان ابتدای راهروی بلند بارگاه، او را متوقف نمود و با ریز کردن چشمانش، برای تشخیص پیرامونش، صدایش را بلند کرد:
- هِی دِیمن، یکم تاریکی این خرابشده رو سبک کن، بتونم جلومو ببینم.
فِرانک با حس خاکستری شدن پیرامونش که دیگر میتوانست موقعیت خود را تشخیص دهد با کشیدن زنجیر بردههایی که لبهای بالا و پایینشان را با سیممفتولهایی بههم دوختهبودند و خون خشکشده و لختهبستهشان بر صورتشان سیاهی میزد؛ وارد خلوتگاه تاریک دِیمن شد.
صدای خرد شدن استخوان اندام بردههایی بیجان، زیر پوتینهای سنگین فِرانک بر زمین و بوی
مشمئزکنندهی خون در فضا، او را سرخوش نمود.
- دِیمن، ندیدنت توی این تاریکی لعنتی، نشئگی این ضیافتو میپرونه. کجایی؟ خودتو نشون بده. ببین برات چه لقمههای چربوچیلی آوُردم.
سنگینی سایهای بر شانههای فِرانک با عکسالعمل سریع چرخاندن سر او همراه شد. اما با ندیدن جسمی، چشمانش را تیزتر به اطرافش چرخاند. حس کرد، دستی از کنار پهلویش تا روی قلبش بالا خزید؛ هراسان با کشیدن دست بر اندامش، چند گام به دور خود چرخید.
- نکن دِیمن. باور کن تاریکیت ترسناکتر از خودته.
صدای نفسهایی با عطر عجیب و تلخی که همیشه از تن دِیمن استنشاق میشد، نزدیک گوش فِرانک، همزمان با سبکتر شدن تاریکی پر غلظت، او را آرامتر کرد و با حس لذت چشمانش را بست.
- هر چقدرم برای بقیه ترسناک باشی، من عاشق عطر تلخ این نفساتم.
فِرانک با اطمینان دیدن دِیمن، اینبار سریع سر و بدنش را به زاویه پشت سرش چرخاند و بهجای دیدن دِیمن، چشمش به اولین بردهی زنجیرشده و نزدیکتر به خودش افتاد که ناگهان از چشمان برده، خون غلیظ سیاهی سرریز شد. تا بخواهد از حس خطری در فضای سنگین و خاکستری اتاق، دست بر قبضهیشمشیرش ببرد در لحظهای کوتاهتر از پلکزدنی، هیبت سایهواری از درون پیکر برده، بیرون جهید و تمام گوشت و خون او با ترکیدنی به اطراف پاشید؛ استخوانهایش با صدایی چون ریزش سازهیدومینویی*، بر زمین ریخت.
فِرانک متحیر، بدون فرصت تکان خوردنی در حالیکه از سر و صورتش، خون غلیظ بردهی متلاشیشده، سرریز شدهبود؛ غافلگیرانه، هیبت سایهوار را نزدیک صورت خود دید که در آنی از لحظه، تبدیل به هیبت دِیمن شد و دو چشم آبیِ وحشی، درون چشمان او خیره ماند.
- چطور بود؟ هِه، فرصت پلک زدنم نداشتی، چه برسه شمشیر کشیدن.
فِرانک با سرخوشی، لبخند پهنی بر چهرهی بیترحمش نشست. با دست کشیدن بر صورتش، تکهگوشتهای جسم ترکیدهی برده را که با چسبندگی خونینی بر صورتش نشستهبودند، بر زمین ریخت.
- واؤو! چیکارش کردی، پسر؟ فقط حیف که با ترکیدنش، خونش حروم شد.
دِیمن در حالیکه تکه استخوانی را از لای موهای بالا بستهی فِرانک جدا میکرد با لذت، چکههای خون غلیظ برده را بر صورت او بوئید.
- به هیجانش میارزید. به نظرت چقدر دیگه با این بردههای نگونبخت، میتونی توی این دخمه سرگرمم کنی و از اون گوی لعنتی دور نگهم داری؟
فِرانک بهجای جواب با نگاهی شیطانی از ورای صورت نزدیک دِیمن بهخودش به دیگر بردهها که با وحشت، نه توان فریادی از بین لبهای دوختهشدهشان داشتند و نه با قلادههایی که بههم وصلشان کردهبودند، توان فراری، نگریست.
- خودت به نظرت از چندتای اینا، میتونی همزمان رد بشی و برام بترکونیشون؟
دِیمن، ابروان کشیدهاش رو به بالا را که اندکی مانده از آخر آن، شکستی به پایین داشتند و هشت کوتاهی میخوردند، مغرورانه بالاتر داد و چشمانش را در چشمان مشتاق فِرانک خمار نمود.
- هِه، باشه. بازم برات اینجا میمونم؛ تموم سعیتو بکن، سرگرمم کنی. ببینم زور چشمای اون دختر بیشتره، یا قدرت سرگرمیای تو؟
دِیمن بیتفاوت به نگاه پر خواهش فِرانک، پشت به او، رو به هراس بردهها، نگاه وحشی و نشئهواری انداخت.
- به وقت هیجانه... .
{پینوشت:
سازهیدومینو* به معنای ساخت یک مجموعه یا الگوی فیزیکی با استفاده از قطعات دومینو که یک بازی فکری با منشأ چینی است که با مهرههای معمولاً با رنگ سفید که دو طرف آن اعدادی از صفر تا ۶ با تعداد نقاط با طرح نقاط تاس، بازی میشود؛ معمولاً به صورت یک زنجیره یا ردیف چیده میشوند و با ایجاد یک تأثیر زنجیرهای به حرکت در میآیند و بههم میریزند. این سازهها میتوانند از نظر پیچیدگی متفاوت باشند و از طرحهای ساده تا طرحهای بسیار پیچیده و خلاقانه را شامل شوند.}
آخرین ویرایش: