جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,784 بازدید, 312 پاسخ و 71 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,261
مدال‌ها
2
پارت۳۰۸

***
فِرانک به همراه چندین برده‌ی رَداپوش‌ و دست‌ بسته که آن‌ها را از گردن با قلاده‌هایی به یکدیگر زنجیر نموده‌بود و سر زنجیر را در مُشت محکمش می‌فشرد؛ وارد تالار بارگاه دِیمن شد. تاریکی عمیق و سنگین در همان ابتدای راهروی بلند بارگاه، او را متوقف نمود و با ریز کردن چشمانش، برای تشخیص پیرامونش، صدایش را بلند کرد:
- هِی دِیمن، یکم تاریکی این خراب‌شده رو سبک کن، بتونم جلومو ببینم.
فِرانک‌ با حس خاکستری شدن پیرامونش که دیگر می‌توانست موقعیت خود را تشخیص دهد با کشیدن زنجیر برده‌هایی که لب‌های بالا و پایینشان را با سیم‌مفتول‌هایی به‌هم دوخته‌‌بودند و خون خشک‌شده و لخته‌‌بسته‌شان بر صورتشان سیاهی میزد؛ وارد خلوتگاه تاریک دِیمن شد.
صدای خرد شدن استخوان اندام برده‌هایی بی‌جان، زیر پوتین‌های سنگین فِرانک بر زمین و بوی
مشمئزکننده‌ی خون در فضا، او را سرخوش نمود.
- دِیمن، ندیدنت توی این تاریکی لعنتی، نشئگی این ضیافتو‌ می‌پرونه. کجایی؟ خودتو نشون بده. ببین برات چه لقمه‌های چرب‌و‌چیلی آوُردم.
سنگینی سایه‌ای بر شانه‌های فِرانک با عکس‌العمل سریع چرخاندن سر او همراه شد. اما با ندیدن جسمی، چشمانش را تیزتر به اطرافش چرخاند. حس کرد، دستی از کنار پهلویش تا روی قلبش بالا خزید؛ هراسان با کشیدن دست بر اندامش، چند گام به دور خود چرخید.
- نکن دِیمن. باور کن تاریکیت ترسناک‌تر از خودته.
صدای نفس‌هایی با عطر عجیب و تلخی که همیشه از تن دِیمن استنشاق میشد، نزدیک گوش فِرانک، هم‌زمان با سبک‌تر شدن تاریکی پر غلظت، او را آرام‌تر کرد و با حس لذت چشمانش را بست.
- هر چقدرم برای بقیه ترسناک باشی، من عاشق عطر تلخ این نفساتم.
فِرانک با اطمینان دیدن دِیمن، این‌بار سریع سر و بدنش را به زاویه پشت سرش چرخاند و به‌جای دیدن دِیمن، چشمش به اولین برده‌ی زنجیرشده و نزدیک‌تر به خودش افتاد که ناگهان از چشمان برده، خون غلیظ سیاهی سرریز شد. تا بخواهد از حس خطری در فضای سنگین و خاکستری اتاق، دست بر قبضه‌ی‌شمشیرش ببرد در لحظه‌ای کوتاه‌تر از پلک‌زدنی، هیبت سایه‌‌واری از درون پیکر برده، بیرون جهید و تمام گوشت و خون او‌ با ترکیدنی به اطراف پاشید؛ استخوان‌هایش با صدایی چون ریزش سازه‌ی‌دومینویی*، بر زمین ریخت.
فِرانک متحیر، بدون فرصت تکان خوردنی در حالی‌که از سر و صورتش، خون غلیظ برده‌ی متلاشی‌شده، سرریز شده‌بود؛ غافلگیرانه، هیبت سایه‌وار را نزدیک صورت خود دید که در آنی از لحظه، تبدیل به هیبت دِیمن شد و دو چشم آبی‌ِ وحشی، درون چشمان او خیره ماند.
- چطور بود؟ هِه، فرصت پلک زدنم نداشتی، چه برسه شمشیر کشیدن.
فِرانک با سرخوشی، لبخند پهنی بر چهره‌ی بی‌‌ترحمش نشست. با دست کشیدن بر صورتش، تکه‌گوشت‌های جسم ترکیده‌ی برده را که با چسبندگی خونینی بر صورتش نشسته‌بودند، بر زمین ریخت.
- واؤو! چیکارش کردی، پسر؟ فقط حیف که با ترکیدنش، خونش حروم شد.
دِیمن در حالی‌که تکه‌ استخوانی را از لای موهای بالا بسته‌ی فِرانک جدا می‌کرد با لذت، چکه‌های خون غلیظ برده را بر صورت او بوئید.
- به هیجانش می‌ارزید. به‌ نظرت چقدر دیگه با این برده‌های نگون‌بخت، می‌تونی توی این دخمه سرگرمم کنی و از اون گوی لعنتی دور نگهم داری؟
فِرانک به‌جای جواب با نگاهی شیطانی از ورای صورت نزدیک دِیمن به‌خودش به دیگر برده‌ها که با وحشت، نه توان فریادی از بین لب‌های دوخته‌شده‌شان داشتند و نه با قلاده‌هایی که به‌هم وصلشان کرده‌بودند، توان فراری، نگریست.
- خودت به‌‌ نظرت از چندتای اینا، می‌تونی هم‌زمان رد بشی و برام بترکونیشون؟
دِیمن، ابروان کشیده‌اش رو به بالا را که اندکی مانده از آخر آن، شکستی به پایین داشتند و هشت کوتاهی می‌خوردند، مغرورانه بالاتر داد و چشمانش را در چشمان مشتاق فِرانک خمار نمود.
- هِه، باشه. بازم برات اینجا می‌مونم؛ تموم سعیتو بکن، سرگرمم کنی. ببینم زور چشمای اون دختر بیشتره، یا قدرت سرگرمیای تو؟
دِیمن بی‌تفاوت به نگاه پر خواهش فِرانک، پشت به او، رو به هراس برده‌ها، نگاه وحشی و نشئه‌واری انداخت.
- به وقت هیجانه... .

{پینوشت:
سازه‌ی‌دومینو* به معنای ساخت یک مجموعه یا الگوی فیزیکی با استفاده از قطعات دومینو که یک بازی فکری با منشأ چینی است که با مهره‌های معمولاً با رنگ سفید که دو طرف آن اعدادی از صفر تا ۶ با تعداد نقاط با طرح نقاط تاس، بازی می‌شود؛ معمولاً به صورت یک زنجیره یا ردیف چیده می‌شوند و با ایجاد یک تأثیر زنجیره‌ای به حرکت در می‌آیند و به‌هم می‌ریزند. این سازه‌ها می‌توانند از نظر پیچیدگی متفاوت باشند و از طرح‌های ساده تا طرح‌های بسیار پیچیده و خلاقانه را شامل شوند.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,261
مدال‌ها
2
پارت۳۰۹

***
سوزان مضطرب همراه نیما، پشت میزِ چوبی گردی، بر ایوان بزرگِ قسمت پشتی رستوران رو به خروش رودخانه، بر روی صندلی که تنه گِرد و بریده‌شده‌ی درختی بود؛ نشسته‌بودند.
نیما به حرکات پر استرس کوبیدن پشت‌هم نوک کتانی سوزان بر پایه میز و لرزش یک زانوی او، لبخند کم‌رنگی زد که با خیره ماندنش به جوش‌وخروش پر هیاهوی رودخانه در مِه رقیق، زیر ریزش باران، نگاهش را از نیما گرفته‌بود.
- هِی دخترک، اگه سردته داخل رستوران بریم؟
سوزان، بدون نگاه و جوابی به نیما، سردی نم باران بر گونه‌اش که دست باد، گهگاهی چند قطره‌ای از آن‌ را همراه با مرطوبی مِه به زیر تاق ایوان می‌آورد؛ حس کرد. نیما بر بی‌تفاوتی سوزان با لج‌ کردنی کودکانه که سعی می‌کرد سرمای تنش را پنهان کند، لبخندش بیشتر بر چهره‌اش پهن شد. از جای برخاست، کاپشن چرمش را که همراه داشت‌ با محکم نگه داشتن از امتناع سوزان، دور شانه‌های او انداخت و بلندتر خندید.
- خِیل‌خُب، قهر باش. اما لطفاً سرما نخور. من میرم داخل یه‌ چیزی واسه خوردن بگیرم. تو راحت از دیدن این طبیعت انرژی‌ جمع کن.
با رفتن نیما به داخل رستوران، سوزان که با تمام غرورش سعی می‌کرد، سرمای رطوبت مِه و رودخانه بر اندامش را مقابل او نشان ندهد با آسایش درون کاپشن که هنوز گرمای دستان نیما را از آن حس می‌کرد، خود را فرو برد؛ غرغرکنان محکم‌تر به دور خود پیچاند.
- از طبیعت انرژی جمع کن؟! حرف زدنشم مثل آدم نیست؛ خب بگو از دیدن طبیعت لذت ببر. مگه میشه من با این همه استرس لذتی هم ببرم؟!
سوزان، همان‌طور که در صدای پُر خروش و بلند رودخانه با افکار پُر تَنِش خود درگیر بود از ورای بوی تند سوختن هیزم‌های منقل‌‌ بزرگِ بیرون رستوران که بوی دُمبه و جگر کبابی بر روی آن، معده‌ی خالی‌اش را قِنجی داد و با بوی نم باران و رطوبت ترکیب شده‌بودند؛ بوی عجیب دیگری را نیز حس کرد. عمیق‌تر اطرافش را بو کشید و خیلی زود با شامه تیزی که داشت، منشأ بو را از کاپشن دورش حس نمود. چیزی شبیه به بویی که سال‌ها پیش از کاپشن‌چرم شهاب، استنشاق نموده‌بود. غم دلتنگی چون پیچکی به دور قلبش پیچید و بی‌اراده با بوییدن عمیق‌تر یقه کاپشن، چشمانش را بست. لحظاتی بعد، اشک‌هایش از حصار بسته‌ی مژه‌های بلندش بر گونه‌های سردش سرریز شدند و با خود نجواگونه زمزمه کرد:
- شهاب، کجا رفتی؟ چرا یهو مثل برق شهابی پا به زندگیم گذاشتی و به همون سرعت محو شدی؟! شاید اگه بودی، اگه نرفته‌بودی؛ شاهین هیچوقت به‌خودش جسارت نزدیک شدن به منو نمی‌داد و وضع من الان این نبود.
با صدای نیما نزدیکش که سعی می‌کرد بلندتر از هیاهوی بلند رودخانه صدایش را به سوزان برساند، او هراسان چشمان اشک‌بارش را گشود.
- می‌دونی طبق علم نجوم، آدما توی روز تولدشون دل‌نازک‌تر میشن. چون ستاره‌شون توی این روز از هر ناپاکی و انرژی‌های اهریمنی خالی میشه. دلتنگی نه؟
سوزان با نگریستن به سینی بزرگی در دستان نیما که درپوش گود استیلی بر روی محتویات آن بود با دستپاچگی با پشت‌دستانش اشک‌های روی صورتش را پاک کرد و با چند پلک زدن، ادامه‌ی خیسی باقی‌مانده‌ی چشمانش را نیز تخلیه نمود. سعی کرد اعتماد به ‌نفس خود را به‌دست بیاورد.
- دلتنگ چی؟ بهت گفتم باید به خونه برگردم. نگرانم، می‌فهمی؟ نگران... .
نیما لبخند محوش را بر لبانش حفظ نمود؛ سینی را بر روی میز گذاشت و خودش هم مقابل سوزان بر صندلی تنه‌شکل نشست.
- پس رو قول من حساب نکردی؟ گفتم که قبل اومدن پدرت به خونه برمی‌گردونمت. خواهشاً الان این حسای ترس و نگرانی و دلتنگی رو رها کن. از این لحظه‌ای که توش هستی لذت ببر.
نیما، درپوش گود را از روی سینی برداشت و کشیدگی چشمان نمناک سوزان از دیدن کیک‌خامه‌ای قلبی‌شکل و صورتی‌رنگ گرد شد‌.
نیما در سکوت‌ و بهت‌زدگی سوزان، فندک بِرند زیپوی خود را که تصویر کله‌‌ی‌ گرگی روی آن برجسته‌تر بود از جیبش بیرون آورد. با لبخند تلخی بر لبانش، دو شمع‌ رنگیِ عددی‌شکل بر روی کیک که کنار هم عدد چهارده را نشان می‌دادند؛ روشن نمود.
- دخترک، تولدت مبارک. با یه آرزو فوت کن. فقط قبلش، خوب به آرزوت فکر بکن. مطمئن باش هر آرزویی کنی، من مثل یه جادوگر خیلی‌خیلی قدرتمند به عنوان هدیه تولدت، هرچی که می‌خواد باشه، حتماً برآوُرده‌ش می‌کنم. دلم می‌خواد مِن‌بعد، توی همه‌ی چهارده‌های زندگیت، منو به‌ یادت بیاره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,261
مدال‌ها
2
پارت۳۱۰

سوزان، لحظاتی مبهوت به سوختن شمع‌های روی کیک خیره ماند و از نگاه عجیب نیما که رنگ چشمانش هم‌رنگ با شعله‌ی شمع‌ها می‌درخشیدند؛ ترسان، انگشتان کشیده‌اش را بر روی میز، مشت‌کنان عقب کشید و خواست با عجله از پشت میز برخیزد و بگریزد که نیما با حرکتی سریع، مُچ دستان او را در دستان قوی‌اش، بر روی میز نگه داشت و از برخاستنش ممانعت کرد. چشمان کهربایی‌اش را با ساطع کردن انرژی برتر تسخیر جادویش، درون چشمان وحشت‌زده‌ی سوزان خیره نگه داشت‌ و فریاد ترس او را در گلو ساکت نمود.
- هیس... آروم باش کوچولو، چیزی برای ترسیدن نیست. فقط ازت می‌خوام بهم اعتماد کنی. بدون هیچ ترس و غرور و معذوریاتت، راحت‌راحت باشی. امروز روز توئه، پس هر چی که بخوای همون میشه. فقط خود واقعیت باش؛ همین.
حس داغ و سنگین جادو از انرژی چشمان نیما به درون چشمان سوزان فرو‌ رفت و کل مغز و شقیقه‌هایش را داغ نمود. نیما بعدِ اطمینانش از بی‌حرکت ماندن تحت‌تسخیر سوزان، دستان او را رها کرد. سوزان با حس دردی داغ، سرش را با احساس گیجی و فشاری در دستانش فشرد. نیما خونسرد با آرامش، سیگاریِ مخصوص خودش را از جعبه‌‌سیگارِ طلایی‌رنگش، خارج نمود و با روشن کردن آن، اولین دود کام عمیقش را بر مِه اطرافش دمید.
- حالت خوبه؟ معذرت می‌خوام باعث سر دردت شدم. نمی‌خوای شمعاتو فوت کنی؟ یه آرزو کن تا تمومشون نسوختن، فوتشون کن.
سوزان به‌ ناگاه، بی‌اراده تحت‌ِجادو و اِلقای‌ذهنی، بدون ترس و نگرانی‌ها و استرس‌هایش از کنار پسری غریبه بودن، لبخند آرامی بر لبان سرخش نشست و با نگاه پر شوقی به شمع‌های‌ افروخته، آرزویش را بلند بر زبان جاری کرد:
- خداجونم، هیچوقت تنهام نزار و خونواده‌مو ازم نگیر. لطفاً منو قبل اونا پیش خودت ببر.
سوزان در مقابل بهت نیما از آرزوی عجیبش، شمع‌ها را با دمی بلند، فوت کرد و با شادی کودکانه‌ای، چندبار پشت‌هم، لبخندزنان کف دستانش را برهم‌ کوبید.
- هورا... تولدم مبارک، تولدم مبارک.
نیما هم‌ از ذوق‌و‌شوق معصومانه‌ی سوزان، سر شوق آمد و سیگار به‌دست شروع به کف زدن کرد.
- آره کوچولو، تولدت مبارک، تولدت خیلی مبارکه.
سوزان خندان، انگشتش را بدون خجالتی از نیما بر خامه‌های صورتی‌رنگ کیک کشید و با ولع آن را در دهانش فرو برد. بی‌توجه به نگاه عمیق و خیره نیما که حین کام گرفتن از سیگاری‌اش او را زیر نظر داشت، چندبار با لذت خوردن خامه کیک، این کار را تکرار کرد... اما ناگهان بوی عجیب دود سیگار نیما را با بیدار شدن خاطراتی دور با ولع درون ریه‌هایش فرستاد. بی‌اراده با کشیدن به یکباره‌ی خودش سمت نیما، سیگار را از بین لبان او قاپید و بدون مجالی برای منع او، کام عمیقی از آن گرفت.
نیما لبخند پر لذتی لبانش را برای لحظاتی، مبهوت حرکت سیگار کشیدن سوزان، کشیده نگه داشت.
- هِی! نه دخترک، این برای تو سنگینه. بسه بده من.
نیما خواست سیگار را از سوزان پس بگیرد که او با عقب کشیدن خودش از روی تنه صندلی برخاست و از پس دادن آن خودداری کرد. با چند سرفه که اشک در چشمانش جمع کرد، خنده‌ی بلندی زد.
- این بو رو دوست دارم؛ این بو منو دلتنگ‌ می‌کنه.
سوزان در حالی‌که سرش به شدت گیج رفت و پاهایش بی‌تعادل عقب_جلو شد، سرش را رو به سقف نم‌زده‌ی بالکن رستوران بالا گرفت و با لذت نمناک شدن صورتش با کام عمیق دیگری، دود آن را در فضای مه‌اندود اطرافش دمید. لذت عجیبی از چرخش پیرامونش در حالی‌که تنها صدای خروش رود را می‌شنید در سرش حس کرد و قبلِ این‌که با پشت‌سر، بر زمین سقوط کند؛ نیما با خیزی او را از پشت به اندام درشت خود تکیه داد.
سوزان با قهقهه زدن، سرش را بر شانه‌ی عضلانی نیما عقب برد و با لحن شُل و چِت‌مانندی، سبز چشمان جذابش را رو به بالا به چشمان مرموز نیما دوخت.
- منو‌ دریا می‌بَری؟ دلم دریا می‌خواد، بارونم باشه. دلم می‌خواد تو‌ی دریا، خیس‌خیس بشم.
نیما در حالی‌که از زاویه بالا در بکری جنگل چشمان سوزان گم شده‌بود با حس گرمای عجیب تن او که لذتش در قلبش می‌نشست؛ بیشتر او‌ را به سی*ن*ه‌ی خود فشرد و آرام سیگار را از بین انگشتان او گرفت، دهانش را به گوش سوزان نزدیک‌تر کرد.
- حالا که دختر خوبی شدی و دیگه ازم نمی‌ترسی، هرجا تو بگی، هرچی تو بخوای. هر چقدرم بخوای می‌تونی خیس‌خیس بشی، آتیشش با من، دخترک.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین