مقدمه :
صد حیف که دیر فهمیدم که برای چه متولد شدم.
افسرده شدن؟ عاشق شدن؟ نه...
من برای استوار بودن به دنیا آمده بودم و، دیر جوانه زدم.
من چهل و هشت ساعت مانده به اتمام عمرم فهمیدم زندگی چیست...
***
پردهی یاسی رنگ تکان میخورد؛ نزدیک پنجره میشوم و رفتن بچهها و همسرم را تماشا میکنم، حوصله مسافرت نداشتم.
تازگیها، حس میکنم افسردگی گرفتم. از یک ماه قبل، از آن روزی که بر سر پسر کوچکم فریاد بدی کشیدم این را متوجه شدم. هیچکسی به رویم نیاورد؛ اما میدانستم... .
با شنیدن صدای اذان به خودم میآیم. به حیاط میروم تا وضو بگیرم، از شدت سردی هوا اولین مشت آب را که روی دستم میریزم لرز عجیبی به وجودم رخنه میکند. به اتاق برمیگردم و چادرم را روی سرم میاندازم و جانمازم را پهن میکنم. نماز که تمام میشود پای سجاده صورتی رنگ زانو میزنم و ذکر میگویم. با حس اینکه شخصی کنارم نشسته ناخود آگاه با ترس سر بلند میکنم و رو به رویم نگاه میکنم، یکجوری که رگ گردنم میگیرد. موجودی به زیبایی فرشته جلویم نشسته است. درد را فراموش میکنم. توری که روی صورتش دارد را کنار میزند. با ترس میگویم:
- کی هستی؟
لبخند میزند.
فرشته: نمازت متفاوتتر از همیشه بود. من همیشه به ستون خونهت تکیه میزنم و نماز خوندنت رو نگاه میکنم.
حس عجیبی به وجودم رخنه میکند. از این احساسات خسته هستم، از این شبی که خورشیدش طلوع نمیکند خسته هستم. کلافه میگویم:
- نمیفهمم
بدون توجه به حرف من میگوید.
فرشته: اومدم بگم که چیزی به پایان عمرت نمونده.
زمان سنجی نشانم میدهد.
فرشته: فقط چهل و هشت ساعت دیگه.
و در میان احساسات مختلف من زمان سنج را با بیرحمی همانجا میگذارد و خودش محو میشود. چهار زانو به طرف زمانسنج حرکت میکنم. راست میگفت، اما چه میکردم؟! در این چهل و هشت ساعت میشود جهان را تغییر داد؟ میشود سی و هشت سال عمرم را تغییر بدهم؟ نمیشد! با گریه از جایم بلند میشوم و به اتاقم پناه میبرم. روتختی خوشرنگ دیگر باعث ذوقم نمیشود. روحم نوازش میخواهد؛ از جایم با ناتوانی بلند میشوم و بهترین لباسم را میپوشم. همان لباسی که به دلیل زیبا بودن یک بار بیشتر نپوشیدم. از خانه خارج و سریع سوار اولین تاکسی میشوم، مقصدی ندارم. حتی نمیدانم مقصد تاکسی کجاست؛ اما دیگر مثل قبل نمیترسم. بالاخره بعد از نیم ساعت تاکسی میایستد و به افکار مسخرهام خاتمه میدهد. وقتی پیاده میشوم با بهترین جای شهر مواجه میشوم. به پولهای کیفم نگاه میکنم. برای یک ساعت گشت و گذار کافی است! روحم میگوید از آن بستنیهایی که برای اضافه وزن هیچوقت نمیخوردم بخر. از آنهایی که هروقت میخواستم بخرم امتناع کردم و روحم را آزار دادم. بالاخره شب میشود و وقت رفتن به خانه فرا میرسد. سوار تاکسی شوم یا مترو؟ اتوبوس بهتر است؛ اما روحم چیز دیگری میگفت، روحم دویدن میخواست، دویدنی که نفسم را بگیرد.