جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستانک درخت گردو اثر یسنا باقری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط مستوره🇮🇷 با نام درخت گردو اثر یسنا باقری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 664 بازدید, 4 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع درخت گردو اثر یسنا باقری
نویسنده موضوع مستوره🇮🇷
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مستوره🇮🇷
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
2,987
21,628
مدال‌ها
15
Negar_۲۰۲۲۰۶۰۱_۲۳۰۰۵۴.png
نام داستانک: درخت گردو
نام نویسنده : ‌‌‌‌یسنا باقری
ژانر: تخیلی، اجتماعی
ناظر: @HASTY
ویراستار: @DELROBA.
توضیحات کلی:
زندگی، پنجره‌ای باز، به دنیای وجود!
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست.
آسمان، نور، خدا، عشق و سعادت با ماست.
فرصت بازی این پنجره را دریابیم... .
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,230
12,541
مدال‌ها
6
تاييد داستان کوتاه (2).png
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.
.
.
.

درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
2,987
21,628
مدال‌ها
15
مقدمه :

صد حیف که دیر فهمیدم که برای چه متولد شدم.
افسرده شدن؟ عاشق شدن؟ نه...
من برای استوار بودن به دنیا آمده بودم و، دیر جوانه زدم.
من چهل و هشت ساعت مانده به اتمام عمرم فهمیدم زندگی چیست...
***
پرده‌ی یاسی رنگ تکان می‌خورد؛ نزدیک پنجره می‌شوم و رفتن بچه‌ها و همسرم را تماشا می‌کنم، حوصله مسافرت نداشتم.
تازگی‌ها، حس می‌کنم افسردگی گرفتم. از یک ماه قبل، از آن روزی که بر سر پسر کوچکم فریاد بدی کشیدم این را متوجه شدم. هیچ‌کسی به رویم نیاورد؛ اما می‌دانستم... .
با شنیدن صدای اذان به خودم می‌آیم. به حیاط می‌روم تا وضو بگیرم، از شدت سردی هوا اولین مشت آب را که روی دستم می‌ریزم لرز عجیبی به وجودم رخنه می‌کند. به اتاق برمی‌گردم و چادرم را روی سرم می‌اندازم و جانمازم را پهن می‌کنم. نماز که تمام می‌شود پای سجاده صورتی رنگ زانو می‌زنم و ذکر می‌گویم. با حس اینکه شخصی کنارم نشسته ناخود آگاه با ترس سر بلند می‌کنم و رو به رویم نگاه می‌کنم، یک‌جوری که رگ گردنم می‌گیرد‌. موجودی به زیبایی فرشته جلویم نشسته است. درد را فراموش می‌کنم. توری که روی صورتش دارد را کنار می‌زند. با ترس می‌گویم:
- کی هستی؟
لبخند می‌زند.
فرشته: نمازت متفاوت‌تر از همیشه بود. من همیشه به ستون خونه‌ت تکیه می‌زنم و نماز خوندنت رو نگاه می‌کنم.
حس عجیبی به وجودم رخنه می‌کند. از این احساسات خسته هستم، از این شبی که خورشیدش طلوع نمی‌کند خسته هستم. کلافه می‌گویم:
- نمی‌فهمم
بدون توجه به حرف من می‌گوید.
فرشته: اومدم بگم که چیزی به پایان عمرت نمونده.
زمان سنجی نشانم می‌دهد.
فرشته: فقط چهل و هشت ساعت دیگه.
و در میان احساسات مختلف من زمان سنج را با بی‌رحمی همان‌جا می‌گذارد و خودش محو می‌شود. چهار زانو به طرف زمان‌سنج حرکت می‌کنم. راست می‌گفت، اما چه می‌کردم؟! در این چهل و هشت ساعت می‌شود جهان را تغییر داد؟ می‌شود سی و هشت سال عمرم را تغییر بدهم؟ نمی‌شد! با گریه از جایم بلند می‌شوم و به اتاقم پناه می‌برم. روتختی خوش‌رنگ دیگر باعث ذوقم نمی‌شود. روحم نوازش می‌خواهد؛ از جایم با ناتوانی بلند می‌شوم و بهترین لباسم را می‌پوشم. همان لباسی که به دلیل زیبا بودن یک‌ بار بیشتر نپوشیدم. از خانه خارج و سریع سوار اولین تاکسی می‌شوم، مقصدی ندارم. حتی نمی‌دانم مقصد تاکسی کجاست؛ اما دیگر مثل قبل نمی‌ترسم. بالاخره بعد از نیم ساعت تاکسی می‌ایستد و به افکار مسخره‌ام خاتمه می‌دهد. وقتی پیاده می‌شوم با بهترین جای شهر مواجه می‌شوم. به پول‌های کیفم نگاه می‌کنم. برای یک ساعت گشت و گذار کافی است! روحم می‌گوید از آن بستنی‌هایی که برای اضافه وزن هیچ‌وقت نمی‌خوردم بخر. از آن‌هایی که هروقت می‌خواستم بخرم امتناع کردم و روحم را آزار دادم. بالاخره شب می‌شود و وقت رفتن به خانه فرا می‌رسد. سوار تاکسی شوم یا مترو؟ اتوبوس بهتر است؛ اما روحم چیز دیگری می‌گفت‌، روحم دویدن می‌خواست، دویدنی که نفسم را بگیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
2,987
21,628
مدال‌ها
15
مداد سیاه طراحی را برمی‌دارم و طرح می‌زنم.
اول خودم را و بعد زندگی که در تمام این سال ها به یک‌نواختی گذشت. نقاشی‌ام بد نبود. حداقل به امتحانش می‌ارزید. تمام که شد شروع به رنگ زدن کردم. تقریبا سه ساعت از ۴۸ ساعت را پای نقش زدن گذاشتم.‌ از ساعت پنج صبح بیدار شدم و خانه را تمیز کردم. وصیت نامه نوشتم و بعد هم شروع به کشیدن نقاشی کردم. آسمان را رنگ می‌کنم و به آن موجود فکر می‌کنم. کمی صفحه باقی مانده است. هرچه از آن موجود یادم است را روی صفحه می‌کشم. زمان سنج را از جیبم در می‌آورم. فقط ۵ ساعت دیگر. سریع وسایل را جمع کردم. نقاشی را قاب کردم و با حسرت به دیوار میخ کوبیدم. بعد از چندسال وسواس تابلویی روی دیوار قرار گرفت. کاپشن می‌پوشم و سرما را به جان می‌خرم. به حیاط می‌روم؛ همان حیاطی که از سفیدی برق می‌زند. توپ فوتبال امین و حامد وسط حیاط افتاده بود. شوتش می‌کنم و به دیوار می‌خورد. با آجر های گوشه حیاط مثل حامد دروازه درست کردم. دوباره توپ را برمی‌دارم، شوت می‌کنم و از گل شدن، مانند بچه‌ها جیغ می‌کشم و بالا و پایین می‌پرم. انگار که هیچکس صدایم را نمی‌شنید.
روی برف‌ها دراز می‌کشم. از سرما خوردن هراسی ندارم. برف می‌بارد و دانه به دانه صورتم را نوازش می‌کند. زمان سنج را در می‌آورم، یک ساعت مانده است. یاد بچه‌هایم می‌افتم، طفلکی‌ها تفریح رفته بودند! نمی‌خواستم به این چیزها فکر کنم، تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که جایی بمیرم که آن‌ها جسم بی‌جانم را نبینند.

بلند می‌شوم و مانند دیوانه‌ها دور خودم می‌چرخم و دوباره روی برف‌ها دراز می‌کشم.
درختی در حیاط وجود داشت. بچه‌هایم همیشه گردو می‌چیدند؛ اما من نمی‌خوردم. از طعم گردو خوشم نمی‌آمد. نزدیکش می‌روم. سعی می‌کنم از آن بالا بروم. چند بار محکم به زمین می‌خورم؛ اما بالاخره می‌رسم. گردو می‌چینم و پایین می‌آیم. کنار وصیت نامه می‌گذارم. نفس عمیقی می‌کشم. این زندگی نبود که برای خودم ساختم. سی و هشت سال از عمرم را نابود کردم. باز هم نفس عمیقی می‌کشم و زمان سنج را نگاه می‌کنم:
- فقط پنج دقیقه مانده است.
قدرتی به بدنم تزریق می‌شود. آن‌قدر که تا پارک سر کوچه می‌دوم و روی چمن‌ها دراز می‌کشم. زمان‌سنج به صدا درمی‌آید؛ چشمانم روی هم می‌رود. قاصدکی بالای سرم می‌چرخد. لحظه آخر آن را در مشتم می‌گیرم.
"کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثمَّ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
2,987
21,628
مدال‌ها
15
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Crazy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین