جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [درد، عشق، زندگی] اثر «F.Sh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط F. SH با نام [درد، عشق، زندگی] اثر «F.Sh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 505 بازدید, 11 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درد، عشق، زندگی] اثر «F.Sh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع F. SH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

F. SH

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
13
59
مدال‌ها
1
رمان :درد.عشق. زندگی

نويسنده : فاطمه شریفی

ژانر : عاشقانه، تراژدی، طنز

ناظر: عضو گپ نظارت :. (۳) S.O.W

خلاصه :داستان درمورد یه دختره به اسم آریان که بعد از مرگ پدرش سرپرستیشو آتیلا قبول می کنه در این بین میون آریان و آتیلا حسی به وجود میاد اما این یه عشق ممنوعه اس و اسلام وصلت پدر خوانده رو حرام کرده اما همه چی توی یه مهمونی تغییر می کنه.....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

F. SH

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
13
59
مدال‌ها
1
مقدمه :هیچ گاه دوست داشتن های پر دلیل با بهانه را دوست نداشته ام،
اصال معنی نمیدهد که،
وقتی کسی می پرسد که چرا دوستش داری ؟
باید نگاه کنی و،
لبخندی بزنی،
و بگویی،
چون دوستش دارم همین!

******
#پارت 1


چهل روز بعد
کنج پذیرایی نشسته بودم مدام خاطرات شبی که بابا رفته بودیم بیرونو مرور می کردم خنده هاش دخترم گفتناش
اهی کشیدم 3 هفته ی اول از خونه نزدم بیرون نه کافه نه مدرسه اما بعد اون مجبور شدم برم
مدرسه دیگه هیچی زندگی به نظرم خوب نبود منتظر بودم که خدا هم عین بابا جونمو بگیره
واسه این که زیاد فکر نکنم و وقتم زودتر بگذره می رفتم کافه... از نگاه های پر ترحم دیگران متنفر بودم بچه ها... معلم ها... بچه های کافه
چند روز پیش از بهزیستی اومده بودن نمی دونم کدوم احمقی بهشون گفته بود دفعه اول فرار کردم من عمرا نمی رفتم بهزیستی زندگی کنم من با خاطرات توی این خونه زنده ام
صدای خنده میومد رفتم توی آشپزخونه که دیدم مامان و باباس رفتم سمتشون و محکم بغلشون کردم بابا گریه کرد

گفتم : بابا چرا گریه می کنی تو رو خدا این جوری نکن

مامان هم گریه می کرد ازشون جدا شدم

مامان : آریان من بهت چی گفته بودم

گفتم : یادم نیست مامان

مامان : مگه بهت نگفته بودم توی سخت ترین شرایط هم نباید گریه کنی و ناراحت باشی

گفتم : اما مامان و تو بابا رفتین من چطور خوشحال باشم

بابا : اگه تو خوشحال نباشی ما هم نیستیم آریان... روحمونو عذاب نده

گفتم : به خدا نمی تونم می خوام بیام پیشتون

مامان : قولی که بهم دادی رو یادت رفته
قول داده بودی معلم میشی...باعث سر بلندی منو بابات میشی قول داده بودی همیشه می خندی تو خنده و غرور مایی... نبینم گلم پژمرده باشه کمرومو خم نکن آریان همین الان بهم قول بده که بازم خوشحال باشی و بخندی

با گریه گفتم : قول میدم

نفس زنان از خواب بیدار شدم نگاهی به اطراف کردم همش خواب بود گریه ام گرفت دلم واسه مامان و بابا تنگ شده....
تا خود صبح گریه کردم بالاخره رفتم دست و صورتمو شستم از توی آینه ی سرویس به خودم نگاه کردم زیر چشمام پف کرده بود من باید قوی باشم نباید اجازه بدم دیگران حس ترحمی بهم داشته باشن نمیزارم آنقدر خوب میشم که به کمک هیچ ک.س نیاز نداشته باشم
مانتو و شلوار مدرسه رو پوشیدم موهامو کنار زدم بارونی کلاه دارمو تنم کردم و رفتم به سمت مدرسه

«آتیلا رادان»

پشت میز نشسته بودم و متن قرار داد و می خوندم که تقه ای به در خورد بیا تویی گفتم که تیام اومد تو

تیام: آتیلا پاشو بریم... به خدا این کارو کنیم پول قراردادمون 2 برابر می دونی چقدر سود

گفتم : تیام من این کارو نمی کنم

تیام اخمی کرد : تیام و مرز... چرا نمی کنی ها مغز داری می دونی سودش چقدره... سودش به درک می دونی مدت قرار دادشون چقدر زیاد میشه به خدا فرصت خوبیه بزار این بیچاره ها هم به یه نون و نوایی برسن حقوقشون کمی بیشتر شه به خدا عین اسب کار می کنن آتیلا قبول کن

گفتم :تیام من فقط 27 سالمه برم منو از اونجا شوتم می کنن میندازن بیرون

تیام : تو که این همه بهشون کمک می کنی من کاراشو کردم تو فقط باید بری فرزند خوندتو ببینی

گفتم : تو که همه کارو کردی دیگه چرا اصرار می کنی

تیام: وقتش امروزه... بیا برو همش یک ساعت تا اونجا راه نیست

گفتم : تیام مگه بچه بزرگ کردن الکیه من حوصله ی نق نق کردن بچه رو ندارم تو رو هم به زور تحمل می کنم

تیام: فقط تا پایان قرار داد صبر کن به خدا خودم می برمش میدم به یه خانواده ی خوب اصلا خودم می برمش قبوله

پوفی کردم کت وبرداشتم

تیام : ایول برو که با دست پر برگردی

گفتم : من برم خودشون بهم میدن

نگاه معنا داری کرد

تیام : مگه گونی سیب زمینی که بهت بدن آتیلا یه ذره مغز داشته باش منو سکته نده تو این سن

گفتم : خب تا چند ماه دیگه که قرار داد تموم میشه دیگه به چه دردم می خوره

تیام : ببین آتیلا من به خانوم زَند گفتم که تو یه بچه می خوای از وضعت هم خبر داره کار های قانونیش تا چند ماه طول می کشه واسه همین توی این چند ماه پیش تو می مونه همین که اون روباه چشمش بهش بیوفته و بدونه چه آدم به اصطلاح خوبی هستی می تونیم پول و بالا ببریم و بقیه اش هم تیام خان درست می کنه همه چی اوکیه

سر تکون دادم از اتاق زدم بیرون
 
موضوع نویسنده

F. SH

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
13
59
مدال‌ها
1
#پارت 2


جلوی در پارک کردم رفتم داخل به حیاط نگاه کردم پسر و دختر هایی توی حیاط با هم بازی می کردن رفتم داخل که یه خانوم و آقا دست یه بچه ی کوچیک و گرفتن و رفتن رفتم داخل که خانوم زَند با دیدن من اومد سمتم

خانوم زَند: سلام وقت به خیر آقای رادان

گفتم سلام ممنون خانوم زَند

خانوم زَند : بفرمایید داخل من الان میام

رفتم توی اتاق داشتم با منشی حرف میزدم که در باز شد و خانوم زَند با یه خانوم دیگه اومد

خانوم زَند: معرفی می کنم خانوم کیانی یکی دیگه از خیرین

گفتم : خوشبختم خانوم کیانی

خانوم کیانی : منم همین طور آقای رادان
خانوم زَند یکی از دوستان خوبم هستن درباره ی اینکه می خواستین یکی از بچه ها رو به فرزند خوندگی قبول کنین می تونم چند تا سوال ازتون بپرسم

گفتم : بله البته

خانوم کیانی : بچه ای که می خواین به فرزند خوندگی قبول کنید چند سالش باشه... دختر باشه یا پسر..

راس می گفت حالا چیکار کنم اگه حرف دیگه ای بزنم بچه رو بهم نمیدن ای بابا

گفتم : من بار اولم هست می خوام این کارو کنم عمه ام کسی که منو بزرگ کرده گفته بود که اگه من آدم خوبی بشم و بتونم شغل خانوادگمونو ادامه بدم یه بچه رو به فرزند خوندگی قبول کنه... من انتخاب دختر یا پسر و سن و سالش رو به خانوم زَند سپردم... می دونم که اون بیشتر از من تجربه داره... من نمی تونم واسه اون بچه پدر یا مادر یا چیز دیگه ای باشم اما می تونم یه دوست خوب باشم دوست دارم اونم توی بهترین شرایط زندگی کنه و درباره ی آینده اش یه تصمیم خوب بگیره

زدم توی خال خانوم زَند انگار خوشش اومد

خانوم کیانی : عمه خانومتون سلامت باشن پس من می تونم یه نفرو پیشنهاد بدم البته اگه خانوم زَند اجازه بدن

نگاهی به خانوم زَند کردم

خانوم زَند : البته من به شما اعتماد دارم خانوم کیانی اما من اون بچه رو میشناسم

خانوم کیانی : بله آریان ریاحی

خوب شد حداقل دختر نیست معلولا پسرا بیشتر تحت کنترل عمه خانوم اما من ریاحی رو قبلا کجا شنیدم... بی خیال

خانوم زَند : آقای رادان آریان نزدیک 18 سالش هست مشکلی نیست

گفتم : نه چه اشکالی داره... می تونم ببینمش

خانوم کیانی : اینجا نیست خونه اشه

با تعجب گفتم : خونه ی خودش...

خانوم زَند : متاسفانه خیلی لجوج هست
ما هم فعلا تا یه خانواده پیدا بشه به اصرار خانوم کیانی اجازه دادیم فعلا اونجا بمونه

گفتم : خانوم کیانی اگه در جریان باشید من از خانوم زَند خواستم که توی این چند وقت درست شدن کارای اداری می خوام پیش خودم باشه

خانوم کیانی : بله اطلاع دارم پس اگه موافق باشین که بریم

گفتم : بله حتما

رفتیم به سمت بیرون که یه آقای بلند قد هم اومد باهام دست داد

اقا : من آقای احمدی هستم

گفتم : خوشبختم منم آتیلا رادان هستم
سوار ماشین شدیم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

F. SH

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
13
59
مدال‌ها
1
#پارت 3

رسیدیم به کوچه پیاده شدیم و رفتیم به سمت در ته کوچه خونه ی نسبتا بزرگی بود خانوم کیانی چند باری زنگ درو زد اما کسی درو باز نکرد ای بابا من بیکار نیستم بشینم اینجا یکی از همسایه ها اومد بیرون

خانوم کیانی : سلام خوب هستین ببخشید آریان خونه نیست

همسایه : سلام... نه نیومده صبح رفت مدرسه
خانوم کیانی تشکری کرد

گفتم : خب

خانوم کیانی : واقعا شرمنده ام یادم نبود که اون بعد از مدرسه میره کافه

گفتم : کافه چیکار می کنه

خانوم کیانی : واسه اینکه خرج خودشو در بیاره توی کافه کار می کنه... من آدرس و بهتون میدم بفرمایید

اهانی گفتم نه بابا خوشم اومد همچین پسری کم پیدا میشه.... حرکت کردیم به سمت کافه
یک ساعتی توی راه بودیم که بالاخره رسیدیم
کافه ی قشنگی بود رفتیم داخل نشستیم منتظر موندیم که بیاد

«دانای کل»

سمیه رفت به سمت میزی که آتیلا و بقیه بودن

سمیه : سلام وقت به خیر چی میل دارین واستون بیارم

همه گفتن چیزی نمی خورن

زیور خانوم : سمیه میشه به آریان بگی بیاد
سمیه با تعجب باشه ای گفت رفت توی آشپزخونه آریان داشت ظرف ها رو می شست

سمیه رفت جلو : آری زیور خانوم و چند نفر دیگه اومدن با تو کار دارن

آریان دستاشو خشک کرد : آری چیه بی تربیت اسممو کامل بگو.. اون چند نفرو نشناختی

سمیه نچی گفت آریان لباسشو مرتب کرد رفت بیرون رفت به سمت میزی که زیور خانوم نشسته بود آتیلا با دیدن آریان هم تعجب کرد هم یکم عصبی شد با خودش گفت آریان که اسم پسره این چرا اسمش آریان این که دختره
آریان با دیدن آتیلا اخمی کرد اومد جلو

اریان : بفرمایید با من چی کار داشتید

زیور خانوم : بشین تا درموردش صحبت کنیم آریان

آریان باشه ای گفت و کنار زیور خانوم نشست آتیلا با چشمای ریز به آریان نگاه می کرد بابت اون روز یکم عصبی بود

خانوم زَند : آریان جان ما از بهزیستی اومدیم

آریان با شنیدن بهزیستی اخمی کرد خواست بلند شه که زیور خانوم دستشو گرفت

زیور خانوم : آریان به خاطر من گوش کن
آریان نشست

خانوم زَند : آریان جان می دونیم که تو زندگی سختی داشتی پدر و مادرت و دوست داری و همیشه هم دوست خواهی داشت اما تو به عنوان یه دختر نمی تونی تنها زندگی کنی مخصوصا توی این دوره و زمونه همه ی ما تلاش هاتو ستایش می کنیم اینکه دوست داری دستت توی جیب خودت باشه توی خونه ی خودت باشی اما تو هنوزم به دختری عزیزم

آریان : من چند ماه دیگه 18 سالم میشه از نظر قانونی می تونم تصمیم زندگی خودمو خودم بگیرم فقط تا اون موقع صبر کنید

خانوم زَند : اما توی این چند ماه اگه واست اتفاقی افتاد چی می دونی چه بلایی سر دخترای جوون و تنها میاد

آریان : اما من می تونم مراقب خودم باشم

آتیلا : پس می تونی مراقب خودت باشی باشه خب بهم بگو دوتا پسر جوون جلوی راهتو گرفتن چیکار می کنی... اونجا هم کسی نیست که کمکت کنه

آریان : این اتفاق نمی افته
آتیلا : شاید افتاد تو بهم جواب و بگو

آریان سکوت کرد نمی دونست چی بگه آتیلا پوزخندی زد که آریان اخمی کرد

خانوم زَند : آقای رادان می خوان حزانت تو رو به عهده بگیرن آریان

آریان ابرویی بالا انداخت با لحن
تمسخر آمیزی: و آقای رادان کی باشن

آتیلا اخمی کرد : من

آریان جا خورد اخمی کرد

آریان : تو می خوای حزانت منو به عهده بگیری تو که از منم بچه تری

زیور خانوم نیشگونی از پای آریان گرفت

آقای احمدی : سن مهم نیست مهم اینه که آقای رادان می خوان پدرخونده ی تو باشه

آریان اخمی : ببخشید یه بار دیگه تکرار کنید.... پدر خونده... مگه اینکه من بمیرم که اسمی به جز اسم مصطفی ریاحی توی ‌شناسنامه به جای اسم پدرم باشه

آتیلا پوزخندی زد : لازم نیست از روی
جنازه ات رد شیم یه شناسنامه ی ساده اس چند هفته ای آماده میشه

آریان لبخند زد : مگه اینکه تو خواب ببینی

آتیلا : من همیشه خواب هامو واقعی می کنم

آریان عصبی شد خواست چیزی بگه

خانوم زَند : ما واسه بحث نیومدیم

زیور خانوم : اگه اجازه بدین من می خوام چند دقیقه با آریان تنها صحبت‌ کنم

آریان و زیور خانوم رفتن گوشه ی کافه نشستن

«آریان»

زیور خانوم : آریان جان لگد به بختت نزن دختر خودت می دونی که من چقدر دوست دارم و بهترین چیزا رو واست می خوام پس لجبازی نکن باشه

گفتم : من نمی خوام فرزند خونده ی کسی بشم
نمی تونم ک.س دیگه ای به جای بابا ببینم لطفا درکم کن ببین آخه اونم مثل من بچه ست چطور می تونه پدر خونده ام باشه

زیور خانوم : اونم وقتی بچه بوده پدر و مادرش، و از دست داده پیش عمه اش بوده حتی اگه هیچ ک.س نتونه درکت کنه اون می تونه احساس تو رو درک کنه.... اصلا کاری به قضیه ی فرزند خونده نداشته باش ببین خودت گفتی که چند ماه دیگه 18 سالت میشه کنکور بدی می تونی بری دانشگاه می فهمی فقط چند ماه هم خونشی همین... اون زیاد خونه نیست بیشتر شرکت... شاید دفعه بعد که یه خانواده بیاد اصلا اجازه نده که تو درس بخونی یا بداخلاق باشن یا هر احتمال دیگه ای من نمی تونم به عنوان مادرت باشم اما به عنوان خاله ات میگم البته اگه قبولم داشته باش ای

گفتم : نه اختیار دارید... باشه هر چی شما بگین

زیور خانوم بغلم کرد : بهترین تصمیم و گرفتی عزیزم
 
موضوع نویسنده

F. SH

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
13
59
مدال‌ها
1
#پارت 4

«آتیلا»

آقای احمدی :بچه ی خوبیه آقای رادان فقط یکم لجبازه اونم به خاطر موقعیت سنی و شرايطی که توش بوده

گفتم : بله درست می فرمایید

اول به خاطر شغلم بود که می خواستم به فرزندخوندگی قبولش کنم اما الان فقط به خاطر اینکه ادبش کنم و کاری کنم که مثل بقیه باهام رفتار کنه و رامش کنم من از آدمای چموش و حاضر جواب اونم از نوع دختر بیزارم
آریان اومد

خانوم کیانی : من با آریان حرف زدم راضیش کردم

خانوم زَند : تصمیم خوبی گرفتی آریان جان امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی

آقای احمدی از توی کیفش دوتا برگه رو درآورد گذاشت روی میز

آقای احمدی : آقای رادان اونجا رو امضا کنید

خودکارمو درآوردم و امضا کردم

آقای احمدی : آریان شما هم اینجا رو امضا کنید

آریان هم امضا کرد آقای احمدی یکی از برگه ها رو بهم داد

آقای احمدی : خوشبخت شید

یه لحظه احساس کردم زن و شوهریم ممنونی گفتم که خانوم کیانی آریان بغل کرد یه چیزی بهش گفت که خانوم کیانی خندید

گفتم : یعنی من الان می تونم آریان و ببرم

آریان با حرص : مگه گونی سیب زمینیم که منو ببری

اخمی کردم که خانوم زَند خندید

خانوم زَند : بله ولی قبلش آریان و ببرید خونه اش تا وسایلشو ببره

باشه ای گفتم و خداحافظی کردم


«آریان»


رفتم به سمت آشپزخونه و از همه خداحافظی کردم لباسامو عوض کردم و کوله رو برداشتم و رفتم بیرون که صدای بوق ماشین اومد دیدم همونه اگه من تو رو به غلط کردن نندازم آریان ریاحی نیستم رفتم سوار شدم نگام کرد اما چیزی نگفت ماشین حرکت کرد چند دقیقه گذشت

گفتم : آدرس خونمونو بلدی

رادان زیر چشمی نگام کرد : آره بلدم

چیزی نگفتم و به بیرون خیره شدم یعنی توی آینده چه اتفاقی واسم میوفته

*********
ماشین ایستاد دم دمای غروب بود با دیدن خونه بغض کردم بی توجه به اون رفتم به سمت خونه اما درو باز گذاشتم با دقت به حیاط خونه نگاه می کردم خاطرات بچگیم یعنی از اینجا می رفتم نه بابا آخر هفته ها میام اینجا اما اگه قبول نکرد.... مهم نیست نظرش چی باشه من میام رفتم داخل یه لحظه چشمم خورد به جای خالی بابا نتونستم طاقت بیارم و آروم گریه کردم رفتم قاب عکس مامان و بابا رو برداشتم

صداش اومد : بجنب من کار دارم

با اخم نگاش کردم و رفتم به سمت اتاقم چمدونی که مامان واسم خریده بودو برداشتم چند دَس لباس بیشتر نداشتم اونا رو گذاشتم و وسایل دیگه ام رو رفتم به سمت اتاق مامان و بابا ساعت بابا که روی میز بودو برداشتم و در کمد و باز کردم گردنبند مامان بابا که طرح یه قلب بود که کنار هم کامل می شد برداشتم و انگشترشون و توی زنجیر نقره ی مامان کردم انداختم گردنم پیراهن بابا و روسری مامان آلبوم عکسا رو هم برداشتم و رفتم گذاشتم توی چمدون کل زندگیم توی یه چمدون جمع شد پوزخندی زدم.... کتابا رو توی کوله گذاشتم تموم شد مانتو مدرسه رو با مانتو و شلوار مشکی عوض کردم

گفتم: مامان.. بابا.. من دارم میرم اما قول میدم بر می گردم باعث سر بلندیتون میشم قول میدم اما شما هم بیاید خوابم واسه خوشبختیم دعا کنید خداحافظ

چمدون و برداشتم رفتم توی پذیرایی دیدم جلوی پنجره وایساده سرفه ای کردم که نگاهی به سر تا پام کرد رفت بیرون مرتيکه ی بی شعور حداقل چمدون و می آوردی با این کارت نشون دادی که حتی یه ذره هم عقل نداری
رفتم به سمت بیرون و درو قفل کردم همسایه ها همه دم در بودن نمی خواستم این جوری برم دوست داشتم با همشون خداحافظی کنم مخصوصا طوبی خانوم که کلی واسم زحمت کشیده می خواستم خاطره ی خوشی ازم داشته باشن اول کوچه وایسادم چمدون و کنار ماشین گذاشتم چند قدم رفتم داخل کوچه

با صدای بلندی
گفتم : ما هم رفتیم خوبی بدی از ما دید حلال کنید بای بای عشق های من

بیشترشون خندیدن بعضی هم گریه می کردن به حالت نمایشی تعظیم کردم و رفتم به سمت ماشین سوار شدم که دیدم داره با اخم نگام می کنه منم با اخم نگاش کردم که به رو به رو نگاه کرد و ماشین و روشن کرد چند دقیقه ای گذشت

گفتم: اسمت چیه

رادان نگام کرد : اسمم آتیلا ست اما تو باید صدام کنی بابا

خندیدم گفتم : زهی خیال باطل عزیزم

آتیلا : من از پرو بودن بدم میاد... زبونت و کوتاه کن بچه

اخمی کردم گفتم : این دیگه مشکل خودته باید باهاش کنار بیای... درزم من بچه نیستم اسم دارمو اسمم آریان

آتیلا : اسمت مثل خودته

گفتم : کی ازت نظر خواست

آتیلا اخمی کرد : بهت میگم زبونت و کوتاه کن وگرنه کوتاهش می کنم

نرسیده داریم دعوا می کنیم ای بابا خدایا خودت عاقبت مارو ختم به خیر کن

اتیلا: به همه احترام میزاری آریان... مخصوصا عمه شهرزاد... کوچک ترین بی احترامی بهش کنی من می دونم و تو فهمیدی

من حرف زور تو کله ام نمیره اخم کردم

گفتم : از لحن دستوریت خوشم نمیاد این جوری حرف بزنی باهات سر لج می افتم
بیچاره ات می کنم

آتیلا حرصی خندید : گنده تر از دهنت حرف میزنی

لبخند زدم گفتم : می بینیم
 
موضوع نویسنده

F. SH

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
13
59
مدال‌ها
1
#پارت 5

رسیدیم یاد کاخ سفید افتادم آتیلا چمدونو بهم داد رفتیم به سمت در که یه خانوم نسبتا جوون درو باز کرد با دیدن من تعجب کرد

آتیلا : ماهور چمدون و ببر توی اتاق مهمون رو به روی اتاقم... اون اتاق از این به بعد اتاق آریان

اما ماهور فقط داشت منو آناليز می کرد

آتیلا عصبی شد : شنیدی چی گفتم ماهور

ماهور : بله آقا

چمدون و از دستم گرفت

آتیلا : همراهم بیا

عین جوجه اردک دنبالش رفتم که رسیدیم به پذیرایی البته فکر کنم.... یه خانوم نسبتا مسن روی مبل سلطنتی نشسته بود با آتیلا احوالپرسی کرد نگاهش که به من افتاد

خانوم مسن : آتیلا این دختر کیه

از این که دیگران منو معرفی کنم متنفر بودم قبل از اینکه آتیلا چیزی بگه

گفتم : سلام من آریان ریاحی هستم اسم من هم اسم پسره هم اسم دختر... قراره تا چند وقت پیش شما باشم و آتیلا هم منو به فرزندخوندگی قبول کرده صبحانه ی مورد علاقه ام هم حلیمه... نهار و شامم واسم فرقی نداره... عاشق رنگ های تیره ام آها یادم رفت من 9 ماه دیگه میشه 18 سالم سال سوم رشته انسانی مدرسه ی حافظم و...

آتیلا اومد جلوی دهنمو گرفت

اتیلا : یکم رفتارش بچگانه اس به بزرگی خودتون ببخشید

داشتم خفه می شدم با دست زدم روی دستش که دستشو برداشت با دیدن قیافه ی برزخی هر دوشون فهمیدم که نقشه آن عالی پیش رفت لبمو گاز گرفتم تا نخندم

خانوم مسن : آتیلا درست شنیدم این دختر گفت فرزندخونده توعه

آتیلا با چشماش واسم خط و نشون می کشید
فقط پوزخندی زدم که اخمش بدتر شد

آتیلا : من بعدا بهت توضیح میدم عمه

اوووو پس عمه ایشون هستن اگه من شما رو سکته ندم آریان نیستم رفتم جلو یه لیوان آب دادم به عمه داشت آب و می خورد

گفتم : یعنی من الان باید به شما بگم عمه یا عمه بزرگ

با این حرفم آب پرید تو گلوش زدم پشتش

گفتم : چی شد عمه خوبی

عمه چشم غره ای بهم رفت آتیلا اومد جلو

عمه : همین الان توضیح بده الان

اتیلا : وقتی بچه بودم به خودم قول دادم که وقتی بزرگ شدم یه بچه رو به فرزندخوندگی قبول کنم تازه چند روزه افتادم دنبال کاراش.. خانوم کیانی خیلی از آریان تعریف کرد منم بدون اینکه بدونم تیام کار هاشو انجام داده بود بعد شد این دیگه.... خلاصه باید بگم آریان از این به بعد عضوی از خانوادمونه

عمه : من که چیزی از حرفات نفهمیدم

سرتکون دادم

گفتم : موافقم همه رو از خودش درآورد

آتیلا با عصبانیت : آریان

گفتم : خب دروغ نمیگم مثلا می گفتی که توی مدرسه دیدم یه دختر سنگین و با وقار بوده از این ورو اون ور پرس و جو کردم یاد قولم توی بچگی افتادم بعد این شد که به فرزندخوندگی قبولش کردم به این میگن دروغ از و تمیز

آتیلا : خفه... یک کلمه هم نگو 1 دقیقه ساکت باش

دستامو به نشانه تسلیم بالا بردم

عمه : یعنی تو رفتی یه دختر بی ک.س و کار که معلوم نیست از زیر کدوم بوته ای به عمل اومده آوردی اینجا و به فرزندخوندگی قبول کردی پس من اینجا شلغمم هااااا

بغض گلومو گرفت ناخونمو توی کف دستم فرو کردم تا گریه نکنم نا خواسته به آتیلا نگاه کردم چرا انتظار داشتم ازم دفاع کنه مگه کم زبون داشتم کلافه به این ور اون ور نگاه کردم

آتیلا : حالا هر چی که هست الان عضو خانوادمونه... آریان تو برو به ماهور بگو اتاقتو نشونت بده بعد برو حموم وقتی شام حاضر شد
خبرت می کنم

یکی بیاد یه سیلی بهم بزنه ببینم خوابم یا نه این کلمات زیبا از دهن این گاو بیرون اومد خدایا من بهت ایمان آوردم واقعا معجزه ی جالبی بود
از پذیرایی اومدم بیرون که ماهور رو دیدم و دقیقا همه ی حرفای آتیلا رو بهش گفتم... دنبالش رفتم در اتاق باز کرد

ماهور : بفرمایید

رفتم داخل واو من خواب نیستم اتاقش اندازه ی پذیرایی ماست وای خدا اینجا جون میده واسه درس خوندن رفتم در چمدون و باز کردم و کتابا رو توی قفسه گذاشتم و قاب عکس و گذاشتم توی قفسه... بعدا یه جا میزارمشون
کشوی کوچیک و باز کردم و وسایل مامان و بابا رو داخلش گذاشتم یه دس لباس برداشتم گذاشتم روی تخت حوله ی تن پوشی که تازگی خریده بودم برداشتم چپیدم توی حموم
 
موضوع نویسنده

F. SH

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
13
59
مدال‌ها
1
#پارت 6

نه بابا جنّ خون نمی خوره اون خون آشام شاید شیشه ی عمر ماهور دست عمه اس.... بلند زدم زیر خنده عجب فکرهایی می کنم رفتم به سمت کمد و کشو باز کردم لباسام توی کشو نبود تعجب کردم رفتم به سمت در اتاق لای درو باز کردم

گفتم : ماهور... ماهو
ر
چند دقیقه گذشت که ماهور اومد

ماهور : بله

گفتم : لباسام کو

ماهور نگام کرد به تته پته افتاد : خب چی بگم

گفتم :جواب سوال منو بده

صدای عمه اومد

عمه: کثیف بودن اتیششون زدم

با صدای بلند گفتم : چیییییی کجا سوزوندی

ماهور : توی حیاط....

عمه اخم کرد چیزی گفت که بی توجه بهش رفتم داخل حموم و اون لباسا رو تنم کردم اومدم بیرون بدو بدو از پله ها رفتم پایین درو باز کردم سرمو توی حیاط چرخوندم اونهاش گوشه ی دیوار بدو بدو رفتم سمتش داشتن می سوختن پیراهن بابا یادگاری بابا روسری مامان داشت می سوخت من چه غلطی کنم تکه ی پیراهن سفید بابا رو دیدم رفتم به سمت آتیش و کشیدم بیرون که یه تیکه اش خورد به دستم و سوخت گریه می کردم درد دستم یه ور درد قلبم یه ور.... من نتونستم مراقب یادگاری ها باشم به پیراهنی که نصفش سوخته بود نگاه کردم محکم بغلش کردم گریه کردم اما روسری مامان چی... اون سوخت... لباسام به درک روسری مامان... داشت جلوی چشمم اتیش می گرفت من هیچ کاری نمی تونستم بکنم پیراهن و بغل کردم بوش می کردم و گریه می کردم لعنت به سرنوشتم

«آتیلا»

صداهایی میومد گوشی رو قطع کردم رفتم طبقه ی بالا که ماهور رو دیدم

گفتم : ماهور آریان حمومه

سرشو پایین انداخت

ماهور : نه آقا

گفتم : پس کجاست نکنه فرار کرده من اونو می کشم

با عصبانیت از پله ها رفتم پایین صدای ماهور میومد رفتم بیرون سمت ماشین که چشمم خورد به آتیش عه اون آریان رفتم به سمتش داره چی رو آتیش میزنه دختره ی احمق آخه من چرا قبول کردم مگه آدم قحطی بود تا این دخترخونده ی من نشه
نزدیک که شدم صدای گریه میومد داشت گریه می کرد واسه چی رفتم جلو دست‌مو روی شونه اش گذاشتم که سرشو برگردوند

گفتم: آریان چی شده چرا گریه می کنی

نگاهم افتاد به پیراهن سوخته ای که دستش بود

آریان : می بینی این یادگار بابام بود... نتونستم مراقب یادگاریشون باشم روسری مامان سوخت دیگه نمی تونم مامان و بو کنم
اما خداروشکر ببین هنوز نصف پیراهن بابا سالمه

اخمی کردم گفتم : کی این کارو کرده

آریان : نتونستم مراقب یادگاری هاشون باشم

داد زدم : کار کی بوده

چیزی نگفت دستشو گرفتم کشیدم که آخ بلندی گفت برگشتم چرا کفش پاش نکرده

آریان : بهم دست نزن خودم میام

آروم راه می رفت این سعی داشت منو روز اولی دیوونه کنه رسیدیم به در که که ماهور آب آورد
نموندم رفتم توی پذیرایی مطمئن بودم کار عمه بوده با دیدنش

گفتم : عمه کار تو بوده نه

عمه : چی کار من بوده

گفتم : تو لباسای آریان و سوزوندی

عمه : آنقدرا هم بی رحم نیستم آتیلا
این چه حرفیه می زنی من پامو از اینجا بیرون نزاشم چطور می تونم لباس هاشو آتیش بزنم

عمه دروغ نمی گفت اما اون حال آریان هم دروغ نمی گفت کلافه رفتم به سمت اتاق آریان که
ماهور رو دیدم

گفتم : ماهور یه دس لباس بده به آریان

باشه ای گفت که در زدم و رفتم داخل آریان پیراهن دستش و گذاشت توی کشو برگشت نگام کرد

آریان : واسه چی اومدی

راس می گفت الان واسه چی اومدم اخمی کردم

گفتم : عمه خیلی حساسه نباید حتی کوچیک ترین بی احترامی بهش کنی فهمیدی

آریان : این همه راه و اومدی اینو بگی اینو که توی ماشینم گفتی

گفتم : جواب منو نده... میگم تا یادت نره
باشه ای گفت و رفت به سمت تخت

آریان : میشه بری بیرون می خوام بخوابم

گفتم : شام می خوری بعد

آریان : اشتها ندارم برو بیرون

اخمی کردم حوصله ناز کشیدن و نداشتم

گفتم : ما موقع شام همه جمع هستن حتی اگه 10 دقیقه مونده بود بمیری بازم اول میای سر میز پاشو من از این کُلی بازی ها خوشم نمیاد تا 5 دقیقه دیگه پایین نیای من می دونم و تو
 
موضوع نویسنده

F. SH

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
13
59
مدال‌ها
1
پارت 7

«دانای کل»

آتیلا درو کوبید رفت بیرون آریان با خودش گفت انگار من از اینا می ترسم
رفت به سمت کشو پیراهن و آورد روی دستش، گذاشت محکم بغلش کرد

اریان : بابا اگه اینجا بودی هیچ کدوم از این اتفاقا نمی فتاد...

انگار دوای درد آریان اون پیراهن بود کم کم چشماش بسته شد
اتیلا منتظر آریان بود اما نیومد ماهور رو صدا کرد که ماهور اومد

ماهور : بله آقا

آتیلا : برو آریان و صدا کن بیاد غذا بخوره

ماهور : آقا رفتم... خوابیده بود

آتیلا اخمی کرد

عمه : ولش کن آتیلا بچه اس تازه اومده اینجا حس غریبی می کنه واسش غذا کنار میزاریم بیدار شد می خوره

آتیلا به مهربونی عمه لبخند زد و مشغول خوردن غذا شد

***********

آریان از خواب بیدار شد از پنجره نگاهی به بیرون کرد هنوز هوا تاریک بود اما هر کاری کرد خوابش نبرد از جاش بلند شد رفت موهاشو شونه کرد

به خودش تشر زد : نباید ضعیف باشم
اون زن عفریته هم همینو می خواد فقط 6 ماه دیگه تا کنکور مونده باید درسامو بخونم

لامپ و روشن کرد و مشغول خوندن کتاب ها شد همش صندلی رو تکون میداد موهاش پشت صندلی بود و تا کفی صندلی میومد
آتیلا از کنار اتاق آریان رد شد یادش افتاد باید بیدارش می کرد رفت داخل که دید داره درس می خونه‌ چشمش به موهای بلندش افتاد صندلی به عقب رفت خواست بیوفته که آتیلا تند خودشو رسوند صندلی رو گرفت توی همون حالت بود

آریان: خوب گرفتی دمت گرم

آتیلا صندلی رو سر جاش گذاشت

آتیلا : دست و صورتتو بشور بعد لباس هایی که زیبا برات آورده رو بپوش بیا پایین صبحانه بخور

آریان : باشه

آتیلا خوبه ای گفت و رفت بیرون... آریان نگاهی به لباس های روی میز کرد تصمیم گرفت بعد از صبحونه بره خرید به اندازه ی کافی برای چند دس لباس پول داشت رفت لباساشو عوض کرد
و رفت پایین سوختگی کف دستش دیگه درد زیادی نداشت...
از پله ها رفت پایین رفت به سمت آشپزخونه
که یه خانوم مسن و دید

آریان : سلام صبح بخیر
خاله طلا نگاهی به آریان کرد اخمی کرد

خاله طلا : سلام چی می خوای

آریان فهمید اینم مثل عمه عجوزه اس

اریان : آتیلا بهم گفت بیام صبحونه بخورم

طلا :ماهور

ماهور اومد

ماهور : بله خاله طلا

طلا : اینو ببر پیششون

آریان اخمی کرد و همراه ماهور رفت... آریان نگاهی به اول تا آخر میز کرد واسه دو نفر میز بزرگی بود حداقل 10 نفره بود

آریان : سلام

عمه چیزی نگفت آتیلا هم زمزمه کرد سلام... رفت به سمت صندلی وسط بین عمه و اتیلا البته چندتا صندلی بینشون بود ماهور رفت و برای آریان صبحونه رو آورد
عمه : فکر نکنم اتیلا بهت گفته باشه این خونه قوانین خاص خودشو داره سر ساعت خاموشی میزنیم سر ساعت باید سر میز صبحانه.. نهار.. شام حاضر باشی وگرنه غذا برای خوردن نیست.... درزم موقع غذا نباید حرف زد حتی اگه غذاتم تموم بشه اول وایمیسی آتیلا از سر میز بلند شه بعد میری یه سری چیزای دیگه هم هست که بعدا بهت میگم این مدل زندگی ها تموم شده

آریان : جان من دوربین مخفیه

آتیلا سعی کرد نخنده

عمه اخم ترسناکی کرد با تحکم : نه

آریان : یه دفعه بگید اینجا پادگانه و توش حکومت نظامی اجرا میشه... فکر می کردم دوره
این مدل زندگی ها تموم شده

عمه : شرایط زندگی تو این خونه اینه

آریان : میشه چند تا سوال در این مورد بپرسم

عمه سر تکون داد آتیلا مشتاقانه به آریان نگاه کرد....

آریان : اگه مسئله ی مهمی هم بود نباید بگم

عمه : نه

آریان : اگه یادم بره
عمه : باید یادت بمونه... مگر اینکه آتیلا باهات حرفی بزنه فقط و فقط جوابش رو میدی
حق سوال نداری

آریان : اگه آتیلا نبود هم نباید حرف بزنم

عمه : اگه آتیلا نبود من هستم و تو حق نداری حرفی بزنی

آریان : اما اگه تنها بودم اجازه دارم با خودم حرف بزنم

آتیلا این ور اون ورو نگاه کرد تا نخنده عمه خانوم اخمی کرد

آریان : خب شما الان چرا حرف زدید

عمه : تا قوانین و واست روشن کنم

آریان : خب می تونستین بعد غذا بگین

عمه : وقت ندارم

آریان شونه ای بالا انداخت : باید داشته باشید

پوزخندی زد که عمه با حرص به آریان نگاه کرد

آتیلا اخمی کرد : آریان

آریان لبخند زد : بله آتیلا

آتیلا : هرگز دیگه این جوری حرف نزن فهمیدی

آریان گفت : من چیزی نگفتم این قوانین خونه اس

آتیلا گفت : احترام به بزرگ تر از خودت یکی از این قوانین

آریان اخمی کرد

عمه : راستی هرگز نباید آتیلا رو به اسم صدا کنی
آریان با تعجب : یعنی می خوای
عزدآو دوله ی دیلمی صداش کنم

آتیلا خندشو خورد

عمه : نه باید بابا صداش کنی

آریان یه لحظه خشکش زد لبخند زد توی جاش جا به جا شد

اریان : ببخشید یکم فاصله زیاده درست نشنیدم میشه دوباره بگین

عمه لبخند مرموزی زد : بابا

آریان با اخم بدی به عمه نگاه می کرد یهو لبخند زد

آریان : این آرزو رو به گور می برین... من سیرم به اندازه ی کافی خوردم

از سر جاش بلند شد

آتیلا : حواست به رفتارت باشه آریان نمیگم دختری.. ادب از همه چی واسم مهم تره.... نمی تونی از سر میز بلند شی هنوز صبحانه تموم نشده بشین

آریان : این قوانین احمقانه پشیزی واسم اهمیت نداره

آتیلا از سر جاش بلند شد اومد سمت آریان اشاره کرد به صندلی

آتیلا : بشین الان

آریان نشست سرشو انداخت پایین مدام تکرار می کرد فقط چند ماه... اما تا چند ماه دیگه نمی تونه تحمل کنه
آتیلا بدون خوردن صبحانه رفت به اتاق کار... عمه با تاسف سر تکون داد

عمه : از یه دختر یتیم بیشتر از این انتظار نمی رفت

آریان دستاشو مشت کرد رفت طبقه ی بالا توی اتاق...
 
موضوع نویسنده

F. SH

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
13
59
مدال‌ها
1
#پارت 8

آتیلا داشت به اتفاق چند دقیقه پیش فکر می کرد که تیام زنگ زد برداشت

آتیلا : تیام دیروز چند بار بهت زنگ زدم چرا جواب ندادی

تیام : الان دیدم... شمالم الان

آتیلا با تعجب : اونجا چیکار می کن

تیام : کار های قرار داد تو

آتیلا : چرا بهم نگفتی منم بیام

تیام : تو پیش فرزند خوندتی آخه

آتیلا عصبی شد : میگم چرا نگفتی

تیام : یک ساعت دیگه میرسم خونه از آقا آریان چه خبر با هم میسازین عمه ات چیزی نگفت اصلا عمه ات کاری باهاش نداشت

آتیلا : ترمز ترمز

تیام قطع کرد آتیلا عصبی شد فحشی زیر لب به تیام داد

«آریان»


آماده شدم کیف و برداشتم و کارت و داخلش گذاشتم رفتم به سمت در خروجی نه خاله طلا بود نه ماهور رفتم به سمت در
به سمت پاساژی که همیشه می رفتم راهمو کج کردم رفتم داخل خانوم فروشنده تا منو دید خانوم فروشنده : سلام
سلام آرومی گفتم و رفتم به سمت مانتو ها یه مانتوی عروسکی سیاه برداشتم بلندیش تا کمی بالای زانوم بود ست شلوار و شالشو برداشتم رفتم داخل اتاق پرو.. تنم کردم از اونجا اومدم بیرون

خانوم فروشنده : خیلی بهت میاد عزیزم

ممنونی زیر لب گفتم و کارت و بهش دادم قیمت مناسبی داشت خانوم فروشنده رو هم می‌شناختم

گفتم: واسم تخفیف بزن

خانوم فروشنده : باشه چون سه تیکه بردی شال و حساب نمی کنم

لبخند زدم و تشکری کردم مانتوی داغونمو توی کیسه ی سفید گذاشتم از اونجا اومدم بیرون
رفتم توی کفش فروشی و یه جفت کفش سیاه اسپرت با خط سفید برداشتم حساب کردم اومدم بیرون یاد لباس افتادم چند قدم رفتم که چشمم خورد به ویترین مغازه رفتم داخل

گفتم : من اون شومیز سیاه خوشم اومده میشه ببینمش

فروشنده سر تکون داد واسم آورد اندازه ام بود یه پیراهن چهارخانه ایی نفتی با خط های سبز تیره تا زانو هام بود 2 تا شلوار برداشتم تصمیم گرفتم بقیه ی خرید رو هم اونجا انجام بدم
چند تا لباس شخصی خریدم فروشنده به قول خودش واسم تخفیف زد

************

از تاکسی پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم رفتم به سمت در ورودی

نگهبان با دیدن من داد زد : پیدا شد

عه چرا داد میزنه رفتم به سمت داخل خدایا شفا فقط همینو میگم درو با پام هول دادم تا باز شه که یهو در باز شد و قیافه ی ترسناک آتیلا
راستش ترسیدم به تته پته افتادم

گفتم : زهره ام ترکید برو کنار

بازومو گرفت و کشید ای بابا جدیدا قابلیت کش
هم پیدا کرده بودم بالاخره وایساد

اتیلا : تا الان کجا بودی ها

گفتم : خرید

اشاره ای به کیسه های دستم کردم

اتیلا : کی بهت اجازه داد من دادم یا عمه

ای بابا حالا چه غلطی کنم

گفتم : یادم رفته بود که اجازه بگیرم

آتیلا پوزخندی زد : یادت رفت یا اینکه نخواستی
چه خبر از دوست پسر عزیزت... نکنه اینا رو هم اون واست گرفته

نا باورانه بهش نگاه می کردم اون حق نداره این جوری باهام حرف بزنه

گفتم : ببند دهنتو عوضی... کافر همه را به کیش خود پن دارد

یه طرف صورتم سوخت

اتیلا : بار آخرت باشه که این جوری باهام حرف می زنی فهمیدی

گفتم : تو داری بهم تهمت میزنی مگه میشه ساکت بمونم

آتیلا با حالت مسخره ای : تهمت... یادم رفته بود تو مریم مقدس هستی پاک و منزه

با اخم نگاش کردم گفتم : چی داری میگی من هیچ کاری نکردم اگرم باشه میگم وقتی میگم
من تنها رفتم خرید دروغ نمیگم

آتیلا نفس عمیقی کشید : چرا با ماهور نرفتی

گفتم : من همیشه تنها می رفتم چه می دونستم

آتیلا ریز نگام کرد : پول این خریدا رو از کجا آوردی

گفتم : پول خودم بوده

آتیلا پوزخندی زد : پول تو... بعدا در این مورد حرف میزنم فعلا برو توی اتاق اما بدون بعدا به خاطر این کارت تنبیه میشی

با حرص گفتم: باشه زندانبان

رفتم طبقه ی بالا لباسامو عوض کردم حوصله موهامو نداشتم دم اسبی صفت بستم و شال و انداختم روی سرم لبخند زدم کاش بابا هم اینجا بود چشمم سوخت اما چند بار پاک زدم تا گریه نکنم می خواستم برم رفتم طبقه پایین باید درباره ی مسائلی حرف میزدم اما آتیلا خان گفته از اتاقم نیام بیرون... از توی آینه قدی نگاهی به خودم کردم

گفتم : تو کی آنقدر حرف گوش کن بودی
اخمی کردم

گفتم : از وقتی که مجبور شدم اینجا بمونم این چند وقت بهتره به حرفشون گوش کنم حوصله دعوا و حرف ها رو ندارم

یکی از کتاب های رمان و برداشتم رمانی که خط به خطشو با بابا و مامان حفظ کرده بودم...
نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق زده شد
رفتم درو باز کردم ماهور بود

ماهور : بیا نهار حاضره الان خانوم بیاد کَلَتو می کنه دختر

باشه ای گفتم و رفتم پایین دیدم هنوز میز چیده نشده کمک کردم و میزو چیدم که عمه و آتیلا اومدن سلامی کردم نشستم می خواستم ماکارونی بکشم

عمه : قبل از اینکه شروع کنیم... می خواستم بگم که تنبیهت اینه آریان تموم ظرفای صبحانه و نهار و تنهایی بشوری تا یاد بگیری دیگه بدون اجازه جایی نری

الان فکر می کرد این تنبیه باشه ی آرومی گفتم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین