- Sep
- 13
- 59
- مدالها
- 1
#پارت 9
بعد از خوردن غذا همون طور که عمه گفته بود تموم ظرفا رو جمع کردم توی سینک گذاشتم خاله طلا داشت برنج پاک می کرد ماهور هم داشت آشپزخونه رو جمع و جور می کرد
ماهور : آریان ببخشید نمی تونم کمکت کنم
گفتم : نه بابا این چه حرفیه من عادت دارم توی کافه ظرف از اینم بیشتر بود این که چیزی نیست
ماهور : آریان از خودت بگو واسمون
لبخند زدم گفتم : اسممو مامانم واسم انتخاب کرده هر کی اسممو می شنوه فکر می کنه من یه پسرم نمی دونن از پسرم بهترم... مامانم وقتی 15 سالم بود توی تصادف فوت کرد
ماهور : خدا رحمتش کنه
گفتم : ممنون... بعد فوت مامان چند ماه گذشت فکر می کردم بابا خوب میشه اون موقع دستگاه های کارگاه و فروخت فکر می کردم بازم می تونیم مثل قدیم بشیم اما... یه روز وقتی از مدرسه برگشتم رفتم توی حموم دیدم بابا رگشو زده...
بغض کردم گفتم : دستاش غرق خون بود... به کمک همسایه ها بردیمش بیمارستان چند روزی توی بیمارستان بود دکترا گفتن که مشکل اعصاب پیدا کرده
خاله طلا : یعنی روانی شد
اشکی رو گونه ام چکید گفتم : ترجیح میدم بگم مشکل اعصاب
ماهور : عموی من مشکل اعصاب داشت داروها خیلی گرون بود پولو از کجا آوردی
گفتم : پول اجاره کارگاه و می دادم.. به امید اینکه بابا خوب شه... اما از اون پول چیزی واسه خورد و خوراکمون و لباس باقی نمی موند تصمیم گرفتم کار کنم اوایل هر کاری می کردم پرستار بچه... خونه مردم و تمیز می کردم.. از سگاشون نگه داری می کردم... پول حلال و خوبی بود نگاه های بقیه واسم مهم نبود چون بهترین لحظه ام این بود که وقتی از کار بر می گشتم لبخند بابا رو می دیدم دلگرم می شدم خستگی واسم نمی موند تنها کسی که نوع نگاهش واسم مهم بود بابا بود...
اشک از چشمام اومد با پشت دست پاکشون کردم
خاله طلا : پس خانواده مادرت
گفتم : چیزی دربارشون نمی دونم
ماهور : اگه کار می کردی چطور درس می خوندی
گفتم: می خوندم فرقی نداشت صبحا زود بیدار می شدم سر کار می خوندم
خاله طلا : پس بابات نگرانش نبودی
گفتم : طوبی خانوم همسایمون مراقبش بود پول پرستار و نداشتم نمی تونستم کنار بابا بمونم البته بابام توی این دنیا نبود کاری به کسی نداشت اما من بازم می ترسیدم... می ترسیدم تنها عضو باقی مونده خانواده امو از دست بدم
ماهور : پس توی مدرسه چیکار می کردی اوضاع بابات خوب نبود
گفتم : طوبی خانوم به جای مادربزرگ مادرم میومد.... اما... نمیشه از حرف بقیه گذشت... دردناکه وقتی از پدر و مادرت می پرسن... یه بار یکی از بچه ها بابا رو دیده بود... روز بعدش همه به خاطر این مسخره ام می کردن... خجالت نمی کشیدم اما دوست نداشتم همچین حرفایی درمورد مرد خونه ام بگن... آخرین بار سر همین موضوع با یکی از بچه ها دعوام شد... مدیر ازم خواست با والدینم بیام... اما... نتونستم از خیرش گذشتم... اگه می فهمیدن درمورد بابا..
اونو می فرستادن آسایشگاه... منم یه یه خانواده یا پرورشگاه... مجبور بودم سکوت کنم درمورد حرفایی که میزدن.... غرورت له شه بهتر از اینه که از پیش بابات بری...
خاله طلا : خب چرا الان اینجایی... بابات کجاست نکنه فهمیدن
گریه ام گرفت گفتم : یه روز اومدم خونه دارو ها اثر خودشونو کرده بودن بابا بهتر شده بود اون شب واسه اولین بار بعد از 3 سال بدبختی... سختی.. تنهایی رفتیم بیرون پشمک خوردیم.. خندیدیم... آخر شب پیشش خوابیدم... اما وقتی شب بیدار شدم دیدم بابا نیست... صداهایی میومد دیدم باباس.. عکس مامان با روبان سیاه و دیده بود... باید برش میداشتم... اما چنان غرق در خوشی اینکه بابا برگشته بود... اینکه دیگه بدبختی هام تموم شده... بودم که یادم رفت... بغض آخرین آغوش... زمزمه ی دوست دارم دم گوشم... بی خیال هر چی بود تموم شد سر شما رو هم به درد آوردم
آخرین قاشق و هم آب کشیدم بدون نگاه کردن به بقیه رفتم بیرون از آشپزخونه که یهو خوردم به یه چیزی سرمو بلند کردم دیدم آتیلا به چشمام نگاه می کرد نکنه فهمیده دارم گریه می کنم که ببخشیدی گفتم چشمامو بستم و از کنارش رد شدم...
بعد از خوردن غذا همون طور که عمه گفته بود تموم ظرفا رو جمع کردم توی سینک گذاشتم خاله طلا داشت برنج پاک می کرد ماهور هم داشت آشپزخونه رو جمع و جور می کرد
ماهور : آریان ببخشید نمی تونم کمکت کنم
گفتم : نه بابا این چه حرفیه من عادت دارم توی کافه ظرف از اینم بیشتر بود این که چیزی نیست
ماهور : آریان از خودت بگو واسمون
لبخند زدم گفتم : اسممو مامانم واسم انتخاب کرده هر کی اسممو می شنوه فکر می کنه من یه پسرم نمی دونن از پسرم بهترم... مامانم وقتی 15 سالم بود توی تصادف فوت کرد
ماهور : خدا رحمتش کنه
گفتم : ممنون... بعد فوت مامان چند ماه گذشت فکر می کردم بابا خوب میشه اون موقع دستگاه های کارگاه و فروخت فکر می کردم بازم می تونیم مثل قدیم بشیم اما... یه روز وقتی از مدرسه برگشتم رفتم توی حموم دیدم بابا رگشو زده...
بغض کردم گفتم : دستاش غرق خون بود... به کمک همسایه ها بردیمش بیمارستان چند روزی توی بیمارستان بود دکترا گفتن که مشکل اعصاب پیدا کرده
خاله طلا : یعنی روانی شد
اشکی رو گونه ام چکید گفتم : ترجیح میدم بگم مشکل اعصاب
ماهور : عموی من مشکل اعصاب داشت داروها خیلی گرون بود پولو از کجا آوردی
گفتم : پول اجاره کارگاه و می دادم.. به امید اینکه بابا خوب شه... اما از اون پول چیزی واسه خورد و خوراکمون و لباس باقی نمی موند تصمیم گرفتم کار کنم اوایل هر کاری می کردم پرستار بچه... خونه مردم و تمیز می کردم.. از سگاشون نگه داری می کردم... پول حلال و خوبی بود نگاه های بقیه واسم مهم نبود چون بهترین لحظه ام این بود که وقتی از کار بر می گشتم لبخند بابا رو می دیدم دلگرم می شدم خستگی واسم نمی موند تنها کسی که نوع نگاهش واسم مهم بود بابا بود...
اشک از چشمام اومد با پشت دست پاکشون کردم
خاله طلا : پس خانواده مادرت
گفتم : چیزی دربارشون نمی دونم
ماهور : اگه کار می کردی چطور درس می خوندی
گفتم: می خوندم فرقی نداشت صبحا زود بیدار می شدم سر کار می خوندم
خاله طلا : پس بابات نگرانش نبودی
گفتم : طوبی خانوم همسایمون مراقبش بود پول پرستار و نداشتم نمی تونستم کنار بابا بمونم البته بابام توی این دنیا نبود کاری به کسی نداشت اما من بازم می ترسیدم... می ترسیدم تنها عضو باقی مونده خانواده امو از دست بدم
ماهور : پس توی مدرسه چیکار می کردی اوضاع بابات خوب نبود
گفتم : طوبی خانوم به جای مادربزرگ مادرم میومد.... اما... نمیشه از حرف بقیه گذشت... دردناکه وقتی از پدر و مادرت می پرسن... یه بار یکی از بچه ها بابا رو دیده بود... روز بعدش همه به خاطر این مسخره ام می کردن... خجالت نمی کشیدم اما دوست نداشتم همچین حرفایی درمورد مرد خونه ام بگن... آخرین بار سر همین موضوع با یکی از بچه ها دعوام شد... مدیر ازم خواست با والدینم بیام... اما... نتونستم از خیرش گذشتم... اگه می فهمیدن درمورد بابا..
اونو می فرستادن آسایشگاه... منم یه یه خانواده یا پرورشگاه... مجبور بودم سکوت کنم درمورد حرفایی که میزدن.... غرورت له شه بهتر از اینه که از پیش بابات بری...
خاله طلا : خب چرا الان اینجایی... بابات کجاست نکنه فهمیدن
گریه ام گرفت گفتم : یه روز اومدم خونه دارو ها اثر خودشونو کرده بودن بابا بهتر شده بود اون شب واسه اولین بار بعد از 3 سال بدبختی... سختی.. تنهایی رفتیم بیرون پشمک خوردیم.. خندیدیم... آخر شب پیشش خوابیدم... اما وقتی شب بیدار شدم دیدم بابا نیست... صداهایی میومد دیدم باباس.. عکس مامان با روبان سیاه و دیده بود... باید برش میداشتم... اما چنان غرق در خوشی اینکه بابا برگشته بود... اینکه دیگه بدبختی هام تموم شده... بودم که یادم رفت... بغض آخرین آغوش... زمزمه ی دوست دارم دم گوشم... بی خیال هر چی بود تموم شد سر شما رو هم به درد آوردم
آخرین قاشق و هم آب کشیدم بدون نگاه کردن به بقیه رفتم بیرون از آشپزخونه که یهو خوردم به یه چیزی سرمو بلند کردم دیدم آتیلا به چشمام نگاه می کرد نکنه فهمیده دارم گریه می کنم که ببخشیدی گفتم چشمامو بستم و از کنارش رد شدم...